#قسمت_اول
برای شهریور سال هزار و چهارصد و چهار مینویسم.🌱🖊
امروز همراه شده است با ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام. پس از همین شخص بزگوار میخواهم باغ را عاقبت بخیر کند.
باشد که رستگار و درستکار شویم.
شهریور جان، چهار سال دیگر باز هم در روز نوزدهمت جشن شادی میگیریم و ریشه کوبی میکنیم. در آن زمان انشاءالله سال دوم دانشگاه را گذراندهام و در شرف معلم شدن هستم. سچینه هم برای کنکور میخواند اگر اشتباه نکنم. با هم در باغ های برگ اعظم، لی لی کنان میچرخیم و نهالان را اذیت میکنیم. اما اذیت برگی، آسیبی نمیزند. من مطمئنم با وجود همچین برگ اعظمی، باغبان ها و درختان خوبی که داریم رشد چشم گیری کردهام. انشاءالله در آن زمان دیگر آقای احف، همانطور که کودک خویش را در بغل دارند، من را استاد حسینی صدا میکنند. کلی هم با سچینه، سربهسر همسرشان میگذاریم. آقای یاد هم نقاشی های زیر دریایی میکشند و نصفش را هم رنگ نمیکنند و با دوربینشان از تمام زوایا آن اثر هنری را ثبت میکنند. هر کس هم ایراد از نقاشی بدون رنگ گرفت، با همان لحن مختص خودشان میگویند《آب که رنگ ندارد، نقاشی سرد است.》
تا آن موقع هم آقای متضوی فرد(کاربر MP MF) یک باغ چت برای خودشان زدهاند و خیلی قدرتمند آن را مدیریت میکنند. هیچکس هم نمیتواند جلویشان را بگیرد، حتی برگ اعظم.
ننه نورا (کاربر مدافع حریم) هم با ننه فائزه(کاربر فائزه کمال الدینی) که ننه جان افراسیاب و سچینه هستند چادر گلگلی زیر بغل میزنند و در گوشه کنار باغ مینشینند گل میگویند و گل میشنوند. آیرال بانو هم هر دفعه به ترفند های خاص خودش، به افراسیاب و سچینه شُک های وحشتناک میدهد!
افسون بانو هم تا آن زمان یک داستان جنایی دیگر را نوشته است و خودش باغی بزرگ، زیر مجموعه باغات برگ اعظم افتتاح کردهاند. دوبلوری و نویسندگی را به صورت جدی آموزش میدهند. آوا جانم هم یک بخش آموزش رانندگی بانوان، با دنا برگزار میکنند. اما فقط خانم ها. آقایون را جناب نیکی مهر با دویست و شش تعلیم میدهند.
فاطما آباجی خودم هم در آن زمان، گوشه کنار باغ یک مغازه پر مشتری باز کرده و سرش گرم کار است.
نینی مدیحه خودم هم آن زمان دیگر خانم شده. شاید آن زمان حتی نی نی هم داشته باشد، بعید نیست.
راستی یادم رفت...فائزه جانم( کاربر عمار) هم آن زمان دیگر یک داستان سیاسی و امنیتی برای روشن کردن مردم جهان به دویست زبان دنیا چاپ کرده است. تازه یکدانه از کتابش را هم هدیه به من داده است.
آن زمان فکر کنم دیگر اولاد های برگ اعظم هم دبستانی شدهاند. اگر اشتباه نکنم بزرگ مردان کوچک، آقا امیر حسین و امیر مهدی. امیر مهدی میشود همبازی کودکان آقای احف.
راستی آن سال هم انتخابات ریاست جمهوری داریم. افراسیاب و سچینه قرار است غوغا کنند.
راستی گفتم غوغا...غوغا جانم هم در آن موقع یک گوشه از باغ را اختصاص میدهد به آهنگ های روز جهان. خودش هم مدیریتش میکند. قرار است برای من آهنگ های افتخاری هم پخش کند.
آن زمان دیگر مادر زهره هم کودکانش را زیر بغلش زده است باز هم برای من سنگ صبور است. فاطمه جانم هم هی مرا نصیحت میکند.
تا آن زمان حتما باید یکبار به دیدن آبجی زینب به شمال بروم. با سچینه میرویم😎.
این بود نامه این بنده حقیر. باشد که دسته جمعی هدایت شویم.
#نامه
#تمرین95
#زهرا_حسینی
#قسمت_دوم
اهم...ادامه صحبت هایم، گوش بفرمایید.
آبجی حدیث در آن زمان فکر کنم شغل شریف روابط عمومی را بهشون تقدیم کنم تا در حسرت نداشتنش دق نکند. شاید هم یک باغ بزرک تاسیس کند و خودش بشود روابط عمومی باغ.
حدیث هر روز میآید کنار من و سچینه مینشیند، کمی که اذیت و شیطنت کردیم عذاب وجدان میگیرد و میرود :)
ریحون جانم هم آن زمان برای اینکه از فاطما آباجی کم نیارد آن هم یک مغازه دیگر تاسیس کرده است و ما هر روز شاهد دعوا های این دو فرد بزرگوار هستیم. تخمه هم با سچینه میبریم و دعوا میبینیم و میخندیم. نی نی گمنامم هم مثل من در دانشگاه به سر میبرد و من هر روز میخواهم برایم ویس دهد تا کیف کنم از صدای شیرینش.
برادر کوچکترم صدارا جان هم یک کلاس آموزش با اسکچ بوک برگزار کردهاند و شاگرد پروپاقرص کلاس هایشان آقای نیکی مهر هستند.
من هم به خاطر صدای بامزه شان هر روز با سچینه راهی کلاس ها میشوم.
ستایش هم هر دقیقه از من میخواهد برایش دعا های مخصوص خودش که درجریان هست چه میگویم بکنم و فوری جواب دهد. آن هم مرا دعا کند.
پ.ن:
دیگه خدایی یادم نمیاد😶😂اگه کسی و نگفتم پی وی بگه ویرایش بزنم🤦♀
#نامه
#تمرین95
#زهرا_حسینی
#نامه
#زهرا_حسینی
#تولد_یک_سالگی
#تشکر
آقای یاد، یادآوری کردند. من چقدر بی فکر بودم که یک تشکر هم نکرده بودم. ممنونم از ایشون.
من، زهرا حسینی ملقب به افراسیاب هنوز که هنوز است، دو ماه نشده که وارد این باغ شدم. جو صمیمی که دوستان مهیا کردند واقعا دلپذیره من چقدر میپسندم. آدم شوخی هستم و ناخواسته خیلی ها را ناراحت میکنم، چون به قول سچینه فکر میکنم همه مثل خودم هستند. ماجراهای عجیبی را در این باغ تجربه کردم. دعوا، خنده، دوستی، خواهران عزیزتر از جآنم و اساتید و برگ اعظم. واقعا بعضی وقتها حس که نه، یقین پیدا میکنم مدیون برگ اعظم هستم. چون این فضا رو من هیچ جایی نمیتوانستم پیدا کنم.
من در این باغ خانواده دارم! یک خانواده بزرگ به سرپرستی استاد. مادر دارم که سنگ صبورم است. خواهرانی دارم که هم با همدیگر دیوانگی میکنیم، هم در آغوش امن هم، بغض هایمام را تخلیه میکنیم!
در این باغ خیلی چیزها چه از لحاظ دینی و علمی و گرافیک و کلا همه چیز آموختم.
همه چیز تمام است به قوله معروف.
خلاصه که زیادم صحبت نکنم...خوبی، بدی دیدید حلال کنید که شاید فردایی نباشم.
انشاءالله در کنار هم رشد کنیم و برگ بگیریم.
با آرزوی شهادت. یاعلی مدد.
#تمرین97
#داستانک
#زهرا_حسینی
مانیتور-دفتر-هندزفری-شارژر-جزوه حسین-کتاب های درسی حسن-مُهر.
صدای دعای عهد از هندزفری
صدای فیششش کولر
صدای صحبت های حسین و حسن و بابا برسر بازی فوتبال.
صدای سوت بازی فوتبال از تلوزیون.
در فکر دوستم که در شهر کوچک خودمان درس نخواند و در شهرستان مجاور، به یک مدرسه غیر دولتی رفته و خدا تومن پول داده است.
بسم الله
کلکل های برادرانم با پدر بر سر فوتبال، و همچنین صدای کولر، دیوانهام کرده است. روی صندلی پشت میز نشستهام. شارژ به موبایلم و هندزفری در گوشم است. نگاهی به مهر روی میز که رنگ رویش کمی تیره شده است میکنم.
خدایا شکرت نماز اول وقت خواندم.
در مانیتور روی میز، به خودم نگاه میکنم. چشمانم از فرط خستگی خمار شدهاند. نگاهم به جزوه و کتاب های برادرانم که روی میز قرار دارد، میافتد. باز نگاهم بالا میآیدو روی تصویر مبهم صورتم مینشیند. فکرم پیشه فاطمه است. دختر مهربان و با ایمانی که اهل تسنن هم هست. از مَرام چیزی برایم هیچوقت کم نزاشته است. آزمون نمونه را با تلاش های بسیار نتوانسته بود قبول شود. من هم شرکت کردم اما به خاطر شرایطی که داشتم، نتوانسته بودم مطالعه کنم.
بیشتر دلم میخواست فاطمه قبول شود تا خودم!
امروز در گروه واتساپی قدیمیمان بحث سر مدرسه ها شد که هر کسی کجا رفته است. فاطمه هم گفت در مدرسه غیردولتی شهرستان مجاورمان، تحصیل میکند. هزینه زیادی هم نسبت به مدرسه های ما داده است. دلم گرفت. اول قرار بود در یک مدرسه باشیم با دوستان قدیمیام اما نزاشتند و گفتند مدرسه ظرفیتش تکمیلی شده است و دانش آموزان بومی باید به مدرسه دیگری بروند. من به خاطر پدرم که دبیر بود میتوانستم بمانم. تمام دوستانم رفتند ولی من ماندم.
آخر رفیق قدیمیام در آن مدرسه، در رشته انسانیاش تحصیل میکرد. مریم رفیق نبود، خواهر بود. نمیتوانستم تنهایش بگذارم.
به خودم آمدم. دعای عهد و همچنین فوتبال تمام شده بود. دستی به چشمانم میکشم و زیر لب زمزمه میکنم:
-خدایا خودت بزرگی. پناهمون باش موفق باشیم.