eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
897 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز باغ انار یکسالش شد. انارِ خونین قلب. سالها مهم نیستند. اصلا گیریم سه سالش هم تمام شود. که چه؟ هشت تا را هم هیش تا کردیم. که چه؟ تو بگو. با توام. تو که خیلی حالی ات می‌شود. حالا بردار و برای شهریور هزار و چهارصد و چهار یک نامه به بنویس..به قول خودتان برگ‌اعظم به من. @evaghefi حس و تخیل را تلفیق کن... مثلا تا آن موقع چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟ داستانها ما را به کجا خواهند برد....ساختمان اناری کجا ساخته خواهد شد...جهان امروز که آبستن حوادث است آیا سرِ زا می‌رود یا سزارینی می‌شود یا چه...اللهم عجل لولیک الفرج گویان به کجا چنین شتابان است این گویِ گردی که هسته اش آهن و نیکل است و داستانِ دیگران با بازی نیکل کیدمن از داستان من با بازی خودم و روحم و قلبم بالاتر نیست...‌ هرچه هرچه هرچه...منتظر نامه ات هستم ای درخت...ای هلو...ای شفتالو..ای گلابی...ای . ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🍃سال هزار و چهارصد و چهار! نمی دانم استاد. خیلی اتفاق ها ممکن است بیافتد. مثلا نهال های دیگری‌به باغ می آیند و رشد می کنند.یا درختان پر بارتر و میوه‌هایشان حسابی آبدار می شود. شما فلفل و ترکه هایتان کمتر به پست کسی می خورد.بانو اسکوئیان کنار پنجه چوبی کلبه انتهای باغ، می نشیند و جوانه زدن نهال ها را تماشا می کند. جناب احف هم به جای نوشتن مونولوگ های آرزو برجوانان عیب نیست و دیدن حوری زیبارویشان در خواب، کت دامادی به تن می کنند.انشاءالله آن موقع فرزندشان روی دستشان است و با استفراغ های وقت و بی وقتش منورشان می کند. جناب یاد هم یک آتلیه عکاسی می زند و همان طور که از یک سوژه چندمرتبه عکس می گرفتند، تک تک اتفاقات را با دوربین طلاییشان ثبت می کنند. در هر حال کسی باید باشد تا نگذارد یاد و خاطره باغ انار فراموش بشود. جناب محمد پویا هم چون دیگر امیدی به رسیدن ساقی‌اش ندارد، بی خیال این خبط ها می شود و می رود همان کلاس فلسفه بافی‌اش را راه می اندازد‌. جناب نیکی‌مهر هم به دو آرزوی دیرینه‌اش می رسد. اولی اینکه بوگاتی می خرد و با آن بوق بوق کنان جلوی باغ تیکاف می کشد. البته خب شما هم می بینید این ماشین برای تیکاف کشیدن حیف است و پوستر های تبلیغاتی باغ را به آن می زنید. آن وقت بوگاتی می شود ماشین رسمی تبلیغات. دومی هم همان چاپ شدن رمان زندگیشان است که داده بودند یکی از باغ اناری ها بنویسند. البته طبق گفته خودشان بعدش هم می خواهند بروند در یک برنامه تلویزیونی و بگویند این ها اثر من را به اسم خودشان ثبت کردند. بعد هم کار معروف شدن نویسندگان دیگر را در بیست سال، به یک دقیقه برسانند. خلاصه نمی دانم انجام می دهند یا نه. ولی خب شما نصیحتشان کنید این کار نکنند. البته نه نصیحت هم نکنید. گفتند از نصیحت بدشان می آیند.به روش های عمرانی خودتان غیر مستقیم ایشان را از این کار منع کنید.ثواب دارد‌. فاطما باجی خودمان هم یا روانشناسی باغ را راه اندازی می کند، یا در آن زمان بهترین بوتیک لباس زنانه/مردانه را در باغ افتتاح می کند. ملت در کنار خوردن انار های شیرین، ترش و ملس، لباس هم بخرند. زهرا رجایی و ستایش ساداتی هم به عنوان بهترین باغبان و قیچی های باغ انار مدال افتخار می گیرند. البته می دهند شوهرانشان.چون قطعا تا اون موقع ما این دو نفر را مزدوج کردیم. آوا واعظی هم با دِنای معروفش وارد می شود و یک تابلوی یادگیری رانندگی بالایش وصل می کند. بعد با کمی پیل، به اعضای باغ رانندگی فوق تخصصی یاد می دهد. ماشاءالله فوق تخصص رانندگی دارد و همگی هم از زیر دستش سالم بیرون می آیند. ولی خب ضمن احتیاط یک پیلی هم برای حلوا کنار بگذارید. منِ سچینه هم همراه با افراسیابم، بزرگترین بخش ترکیب نویسندگی و گرافیک را در باغ به راه می اندازیم. تازه با آن صدای شهلاییمان شروع می کنیم گروه سرودی ویژه هم برای باغ راه انداختن. دوستان در جریانند‌. من و افراسیابم کلا زیادی استعداد داریم و خب نباید حیف بشود. از آن طرف حدیث هم دیگر پیر شده است و به جای خودش، نوه‌هایش در باغ جولان می دهند. از بس که این ننه حدیث از دست من و افراسیاب حرص می خورد. کلا ما روی مغزش جفت پا می رویم و به احتمال زیاد تا آن زمان، تار موی مشکینی در سرش پیدا نمی شود. افسون بانو و t.h جان هم شدیدا در پی ارشاد کردن نهال های تازه وارد، تلاش می کنند. شفق و آیرال آیران جان خودمان هم در باغ انار و باغ یاقوت انارنثاریشان را به اوج می رسانند. انصافا صلواتی ختم کنید. جهاد فی باغ انارشان زیاد است ماشاءالله. تف تف بترکد چشم حسود. ننه فائزه کمال الدینی هم به صراط مستقیم هدایت می شود و برای من آش های گوناگون درست می کند. ناز هم نمی آید.اصلا شاید با ننه نورا«مدافع حریم» یک رستوران و آش فروشی مخصوص در باغ زدند. خدا را چه دید. همه چیز امکان پذیر است. ابومهدی جان خودمان هم بیشتر در باغ شناخته می شود و دیگر ملت فکر نمی کنند پسر هست، تا رویش کراش بزنند. می فهمند دختر است و خلاصه دست از کراش زدن بر می دارند. والا خب عیب است. دیگر...آها راستی آقای جعفری هم دخترشان روشنا بزرگ می شود و به آن طفل معصوم هم املت مخصوص همراه با چایی یاد می دهند. باشد که روشنا راه پدرش را ادامه دهد. خلاصه برای تفریح بیشتر، آخر هر ماه پارتی‌ای یا چِمی‌دانم گودبای پارتی می گیریم و خب البته دیگر جعفر معفری در کار نیست. همه شخصیت خودشان، با نام اصلی خودشان را دارند. دیگر آینده نگری در رابطه با باغ ندارم. حداقل الان. باشد که رستگار شویم...
سال ۱۴۰۴ است. تازه کابینه رئیس جمهور جدید تشکیل شده. خدا خیر بدهد به آقای رئیسی. ایکاش این رئیس جمهور جدید هم مانند او باشد. بنده خدا به دلیل فرسودگی حاصل از کار و سفر زیاد، تأیید صلاحیت نشد. آقایان شورای نگهبان ترسیدند که به خاطر کار زیاد، کار دست خودش بدهد. آقای واقفی هم حسابی وضعش توپ شده. برای جشنواره هایش پلاک طلای انار جایزه می‌دهد. بازار کتاب رونق گرفته و سرانه مطالعه به سی ساعت در روز رسیده است. آنقدر وضع نویسنده ها خوب شده که هیچکس ماشین زیر پایش را به خاطر چاپ کتاب نمی‌فروشد. شوهرم از سرکار برگشته است. به جای سلام و احوال پرسی داد می‌زند: سوخت. سوخت. قابلمه و غذا باهم سوختند! در واقع باز هم سوختند. خداراشکر این بار مثل اون یکی بار آشپزخانه آتش نگرفت. _بازم تو فکر و خیال داستان جدیدت بودی؟ خودت هیچی می‌ترسم کل مجتمع رو آتیش بزنی! به دوتا بچه‌ی طبقه پایینیمون رحم کن. عرق شرم بر پیشانی‌ام می‌نشیند. یک لیوان آب انار به دستش می‌دهم تا آرام شود.و میگویم: از خدات هم باشه! همه با آب شنگولی میرن تو فضا من با قلم و کاغذ! آرام شد! از خواص آب انار است! آخر انار سرد است! زنگ میزنم تا از بیرون غذا بیاوردند. دوتا تسبیح می‌آورم. یکی برای یار یکی برای خودم. کنار هم می‌نشینیم روی مبل. به تابلوی روبه‌رویمان چشم می‌دوزیم. یک مولاتی پنجاه در هفتاد است که آقای واقفی برایمان قاب کرده و فرستاده. ماهم داریم یک میلیون و دویست و پنجاه و چهار هزار صلوات باقی مانده را پرداخت می‌کنیم.
برای شهریور سال هزار و چهارصد و چهار می‌نویسم.🌱🖊 امروز همراه شده است با ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام. پس از همین شخص بزگوار میخواهم باغ را عاقبت بخیر کند. باشد که رستگار و درستکار شویم‌. شهریور جان، چهار سال دیگر باز هم در روز نوزدهمت جشن شادی میگیریم و ریشه کوبی میکنیم. در آن زمان ان‌شاءالله سال دوم دانشگاه را گذرانده‌ام و در شرف معلم شدن هستم. سچینه هم برای کنکور میخواند اگر اشتباه نکنم. با هم در باغ های برگ اعظم، لی لی کنان میچرخیم و نهالان را اذیت میکنیم. اما اذیت برگی، آسیبی نمیزند. من مطمئنم با وجود همچین برگ اعظمی، باغبان ها و درختان خوبی که داریم رشد چشم گیری کرده‌ام. ان‌شاءالله در آن زمان دیگر آقای احف، همانطور که کودک خویش را در بغل دارند، من را استاد حسینی صدا میکنند. کلی هم با سچینه، سربه‌سر همسرشان میگذاریم. آقای یاد هم نقاشی های زیر دریایی میکشند و نصفش را هم رنگ نمیکنند و با دوربینشان از تمام زوایا آن اثر هنری را ثبت میکنند. هر کس هم ایراد از نقاشی بدون رنگ گرفت، با همان لحن مختص خودشان میگویند《آب که رنگ ندارد، نقاشی سرد است.》 تا آن موقع هم آقای متضوی فرد(کاربر MP MF) یک باغ چت برای خودشان زده‌اند و خیلی قدرتمند آن را مدیریت میکنند. هیچکس هم نمیتواند جلویشان را بگیرد، حتی برگ اعظم. ننه نورا (کاربر مدافع حریم) هم با ننه فائزه(کاربر فائزه کمال الدینی) که ننه جان افراسیاب و سچینه هستند چادر گلگلی زیر بغل میزنند و در گوشه کنار باغ می‌نشینند گل می‌گویند و گل می‌شنوند. آیرال بانو هم هر دفعه به ترفند های خاص خودش، به افراسیاب و سچینه شُک های وحشتناک میدهد! افسون بانو هم تا آن زمان یک داستان جنایی دیگر را نوشته است و خودش باغی بزرگ، زیر مجموعه باغات برگ اعظم افتتاح کرده‌اند. دوبلوری و نویسندگی را به صورت جدی آموزش میدهند. آوا جانم هم یک بخش آموزش رانندگی بانوان، با دنا برگزار میکنند. اما فقط خانم ها. آقایون را جناب نیکی مهر با دویست و شش تعلیم میدهند. فاطما آباجی خودم هم در آن زمان، گوشه کنار باغ یک مغازه پر مشتری باز کرده و سرش گرم کار است. نی‌نی مدیحه خودم هم آن زمان دیگر خانم شده. شاید آن زمان حتی نی نی هم داشته باشد، بعید نیست. راستی یادم رفت...فائزه جانم( کاربر عمار) هم آن زمان دیگر یک داستان سیاسی و امنیتی برای روشن کردن مردم جهان به دویست زبان دنیا چاپ کرده است. تازه یکدانه از کتابش را هم هدیه به من داده است. آن زمان فکر کنم دیگر اولاد های برگ اعظم هم دبستانی شده‌اند. اگر اشتباه نکنم بزرگ مردان کوچک، آقا امیر حسین و امیر مهدی. امیر مهدی میشود همبازی کودکان آقای احف. راستی آن سال هم انتخابات ریاست جمهوری داریم. افراسیاب و سچینه قرار است غوغا کنند. راستی گفتم غوغا...غوغا جانم هم در آن موقع یک گوشه از باغ را اختصاص میدهد به آهنگ های روز جهان. خودش هم مدیریتش میکند. قرار است برای من آهنگ های افتخاری هم پخش کند. آن زمان دیگر مادر زهره هم کودکانش را زیر بغلش زده است باز هم برای من سنگ صبور است. فاطمه جانم هم هی مرا نصیحت میکند. تا آن زمان حتما باید یکبار به دیدن آبجی زینب به شمال بروم. با سچینه میرویم😎. این بود نامه این بنده حقیر. باشد که دسته جمعی هدایت شویم.
اهم...ادامه صحبت هایم، گوش بفرمایید. آبجی حدیث در آن زمان فکر کنم شغل شریف روابط عمومی را بهشون تقدیم کنم تا در حسرت نداشتنش دق نکند. شاید هم یک باغ بزرک تاسیس کند و خودش بشود روابط عمومی باغ. حدیث هر روز می‌آید کنار من و سچینه می‌نشیند، کمی که اذیت و شیطنت کردیم عذاب وجدان میگیرد و میرود :) ریحون جانم هم آن زمان برای اینکه از فاطما آباجی کم نیارد آن هم یک مغازه دیگر تاسیس کرده است و ما هر روز شاهد دعوا های این دو فرد بزرگوار هستیم. تخمه هم با سچینه میبریم و دعوا میبینیم و میخندیم. نی نی گمنامم هم مثل من در دانشگاه به سر میبرد و من هر روز میخواهم برایم ویس دهد تا کیف کنم از صدای شیرینش. برادر کوچکترم صدارا جان هم یک کلاس آموزش با اسکچ بوک برگزار کرده‌اند و شاگرد پروپاقرص کلاس هایشان آقای نیکی مهر هستند. من هم به خاطر صدای بامزه شان هر روز با سچینه راهی کلاس ها میشوم. ستایش هم هر دقیقه از من میخواهد برایش دعا های مخصوص خودش که درجریان هست چه میگویم بکنم و فوری جواب دهد. آن هم مرا دعا کند. پ.ن: دیگه خدایی یادم نمیاد😶😂اگه کسی و نگفتم پی وی بگه ویرایش بزنم🤦‍♀
آقای یاد، یادآوری کردند. من چقدر بی فکر بودم که یک تشکر هم نکرده بودم. ممنونم از ایشون. من، زهرا حسینی ملقب به افراسیاب هنوز که هنوز است، دو ماه نشده که وارد این باغ شدم. جو صمیمی که دوستان مهیا کردند واقعا دلپذیره من چقدر می‌پسندم. آدم شوخی هستم و ناخواسته خیلی ها را ناراحت می‌‌کنم، چون به قول سچینه فکر می‌کنم همه مثل خودم هستند. ماجراهای عجیبی را در این باغ تجربه کردم. دعوا، خنده، دوستی، خواهران عزیزتر از جآنم و اساتید و برگ اعظم. واقعا بعضی وقتها حس که نه، یقین پیدا می‌کنم مدیون برگ اعظم هستم. چون این فضا رو من هیچ جایی نمیتوانستم پیدا کنم. من در این باغ خانواده دارم! یک خانواده بزرگ به سرپرستی استاد. مادر دارم که سنگ صبورم است. خواهرانی دارم که هم با همدیگر دیوانگی می‌کنیم، هم در آغوش امن هم، بغض هایمام را تخلیه می‌کنیم! در این باغ خیلی چیزها چه از لحاظ دینی و علمی و گرافیک و کلا همه چیز آموختم. همه چیز تمام است به قوله معروف. خلاصه که زیادم صحبت نکنم...خوبی، بدی دیدید حلال کنید که شاید فردایی نباشم. ان‌شاءالله در کنار هم رشد کنیم و برگ بگیریم. با آرزوی شهادت. یاعلی مدد.
20شهریور1404 صبح شده و من عازم سفرم. قبل از حرکت مرور کوتاهی دارم بر چکیده آخرین مقاله ام، حین خواندنش ذهنم پر میکشد به چند سال قبل، وقتی سال1385 در رابطه با علم و ظهور مقاله نوشتم؛ آنروز چقدر به من خندیدند. اکنون از آنسوی جهان دعوت شده ام، اکنون که چشمان منتظر همه خلایق، روز و شب عطش دیدار روی منجی را دارد. خیلی راحتتر میتوانم صحبتم را بیان کنم. علم هوشمند در ظاهر یک مایع، تخیلی در ماوراء و سینما بود و اکنون.... چرا ذهنم پرت شد به اشتباه؟ دین چتری است بر سر علم، منجی جهان همان عالم بی همتا است. روی سخنم این بوده و هست. روزی که در وبیناری بودم و استادش گفت: دانشمندان واقعی، خداشناسان خوبی هستند. ایمان آوردم به قلبم، چرا که عاشق شاگردی خالقم بودم و هستم. امروز پس از سالها، تلاش همه نیکو سیرتان به بار نشسته، برخیشان به نهایت لیاقت و شهادت رسیدند و اکنون دیگر هنگامه ظهور است. همه مشتاق، همه هر روز در حال تقلا و تکاپو برای رسیدن به معشوق بی همتایند. می آید، بزودی می آید. هیچ شکی در این حرفم به دل راه مده، تو او را خواهی دید. صدای زنگ می گوید بس است. هرچند کوتاه می روم. ولیکن چون موج باز می گردم. این روزها تمام جهان طوفانی است. موجهای بلند و بزرگی جهان را زیر و رو کرده اند و همگان در حال تقلا و کوشش زمینه آمدن اویند. بروم (چون شب از نیمه گذشته، کتابم را می بندم. کتابی که امضای شیرین ولی عزیزتر از جان روی آن خود نمایی میکند) قرم قاطی شد انگار......
بسمـ آفریدگاࢪ انـاࢪ... به یاد قلب های شکننده اے کہ در این راهـ شهید شدند. سلامـ ۅ نوࢪ. حالتان خوب است؟ هوای نجف چطور است؟ از عید میخواستم نامہ اے برایتان بفرستم اما سرمان با نہالان گرم بود. الحق که کار را به کاردانش سپردہ اید. اینجا همه خوب هستند. می‌دانیم یادتان نمی‌رود اما جهت یاد آوری هفته دیگر تولد پنج سالگی باغ است. باغ کوچکمان حالا بزرگ شده است. چند بخش جدید اضافه شده است که فقط منتظر امضا و مهر شما بر آن هستیم. یاد اولین بهاری که در باغ بودین، بخیر، چقدر هوای ابری این روز ها پر از دلتنگی است... راستی: میدانم جنابان حرف در دهان‌شان نمانده اما دوست داشتم من هم بگویم، بالاخره رنگ آمیزی ساختمان بخش توریستنار هم به پایان رسید. با مشورت بزرگان تصمیم بر این شد که جناب نیکی مهر باغبان این ساختمان باشد. بخش های دیگری هم در سر داریم تا راه بیاندازیم، اما نمی‌توانم الان بگویم زیرا سچینه نامی بالا سرم ایستاده و نامه را می‌خواند. تا یادم نرفته بگویم ما هم بالاخره موفق شدیم و مجوز ساخت کافه‌کتابی‌ام را در کنار تفکر خانه باغ بگیریم درست روبروی چایی خانه جناب جعفری. مطالعه در هنگام انتظار باید جذاب باشد. نمی‌دانم کلاغ ها گفته‌اند یا نه اما ۱۰ روز دیگر عروسی ستایش جانم هست. در جریان که هستید چقدر سختی روی قلب کوچک دخترمان بود! دخترکم فائزه( عمار) هم کتاب امنیتی دومش را در حال حاضر ویرایش میکند. فاطیما جانم هم بزرگ ترین بوتیک لباس های ایرانی را درست روبه روی درب شرقی باغ افتتاح کرده. چند روز پیش هم بانو افسون با چند سرهنگ و سرگرد نظامی دیدار مخفیانه داشتند. من نمی‌گوییم گفته‌ام شما هم نگویید شنیده‌اید اما دارد روی داستانی جنایی کار می‌کند. که به زودی بمب خبرش پخش می‌شود. مامان فائزه(فائز کمال الدینی) و مهردخت جانم هم سیاه قلم در باغ یاقوت تدریس میکنند. یکی از کلاس های خصوصی که هزینه اش رایگان است. و دوباره بعد از مدت ها بنده هم تمرین های ام را در باغ میگزارم. آخ داشت یادم می‌رفت رمان(نه‌او) تون هم چاپ چهل و یکم را رد کرد. تبریک مارا پزیرا باشید🌱 زمان کوتاه است و کارهایمان فراوان. وقتتان را نمیگیرم نامه طولانی شد و امیدوارم حوصله تان سر نرفته باشد. با اینکه احوالات و موفقیت های خیلی هارا نام نبرده‌ام اما بدانید همه‌ی مان پیشرفت چشم گیری داشته‌ایم. مثلا: زندگی نامه جناب نیکی مهر به قلم بانو رجایی در این مدت کم به چاپ پنجم رسیده. افراسیاب جانم حالا خودش سفارش می‌پذیرد و خط عالی‌اش هر روز بهتر و بهتر میشود. بانو گمنام جانم طرح های بند انگشتی‌اش زبان زد تمامی باغات شده است. در این هیاهوی بی هیاهویی غوغا جانم طوفانی به پا کرده که حتماً بعداً از هنرش برایتان می‌گویم. باز هم حرف های نا گفته‌ای که بعضی ها تا ابد گفته نمی‌شود و بعضی ها سال ها زمان میبرد تا گفته شود. در راه جهادی که پا گذاشته‌اید بسیار موفق باشید. آرزوی تنی سالم و حالی خوش برایتان دارم. می‌رود سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام. ۱۴۰۴/۶/۱۲🌱 دانه اناری کوچک در این انجمن. #...