eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
902 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
کاروان غمت ای عشق، چهل روز که هیچ/ تا چهل قرن اگر گریه کند باز کم است... و این غم، این گریه، این ناله ها، به سر سوزنی نمی ارزد اگر معرفت نداشته باشی. مگر می شود، کسی را نشناخت ولی ازحادثه ای که بر او گذشته، گریان شد ؟؟!! مگر می شود، عاشق باشی، ولی معشوق را درک نکنی؟؟!! مگر می شود، قرن ها با گریه بر پدری، سپری شده باشد، اما از پسرش سراغ نگیری؟؟!! مگر می شود، حسین بن علی را دوست بداری، اما فرزندش حجت بن الحسن را فراموش کنی؟؟!! درد، دردِ معرفت است. دردِ شناخت؛ مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة؛ مبادا، بمیریم و امام زمان خود را نشناخته باشیم. مبادا عاقبت ما، ممات ما، مرگ ما، جاهلیت باشد. تا زنده ایم، حسین زمان خود را دریابیم. عاشورا، اربعین و غم کربلا قرن هاست که تکرار می شود، تا ما به یاد آوریم امامی غریب، در انتظار بیداری ماست. مبادا خواب بمانیم و بی تفاوت زندگی کنیم. که اگر چنین شد، راه کربلا را برما می بندند!!! اماممان را شهید میکنند!!!! و آنگاه توّابین بودن ما نیز، به یک ارزن نمی ارزد.
از فاطمه می‌گویم؛ فاطمه‌ای که از نسل زهراست، اما حرم دارد. از معصومه می‌گویم؛ بانویی که عظمتش جهان شمول است و وجودش سراسر نور. شافی‌ست و همچون تمام خاندان کریمش شفاعت می‌کند شیعیانش را... (یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه) عالمه‌ای که در نبود پدر پاسخگوی هر پرسشی‌ست و به حق گفته‌اند که عالمان زمان به هرجا رسیده‌اند از زانو زدن در برابر فاطمه معصومه بوده است. دلیل این همه بزرگی و عظمت این است که معصومه سلام الله علیها فدای امام زمانش شد... فقط یک ندا از امامش کافی بود تا هر چه دارد بگذارد و راهی شود برای یاری مولایش. منتظر بود و آماده... و این آماده بودن، این گوش به فرمان بودن، این ننشستن و در خواب غفلت نبودن، همه از ویژگی های منتظر است... منتظر حقیقی همیشه آماده‌ست و قائم... همانطور که امامش قائم است و آماده... زن بودن راحت است، اما بانوی دین گستر و یاریگر شدن، هزاران بار ارزنده تر و سخت تر است؛ اما یک زن اگر بخواهد می‌تواند پابه پای امامش قدم بردارد، و چه رویای شیرینی‌ست این که هم خودت یاریگر امام شوی و هم یاور امام تربیت کنی... هم زن باشی و زنانگی کنی و مادرانه ها بسازی، هم سرباز باشی و پا در رکاب فرمانده بگذاری. می‌شود زن بود و معصومه شد. می‌شود زن بود و هم‌چون زهرا درِ تک‌تک خانه‌ها را برای امامت بزنی. می‌شود زن بود و همچون زینب، پیام امامت را به گوش جهان برسانی. می‌شود زن بود و نامت را مابین یاران امام ثبت کنی. می‌شود زن بود و ظهور امام زمانت را پیش اندازی، و چه زیبا سرور و جشن و طربی خواهد شد، زمانی که امام و فرمانده و سلطان و صاحب جهان بیاید. پس باتمام وجود تمنا می‌کنیم بخشی زیبا از زیارتنامه‌ی فاطمه معصومه سلام الله علیها را: أَسْئَلُ الله أَنْ یُر ِیَنافیکُمُ السُّروُرَ وَ الْفَرَجَ وَ أَنْ یَجْمَعَنا وَ إِیّاکُمْ فى زُمْرَة ِ جَدِّکُمْ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْه ِ وَ آلِه ِ وَ أَنْ لا یَسْلُبَنا مَعْرفَتَکُمْ؛ از خدا مى‎خواهم که سرور و فرج شما را به ما بنمایاند، ما و شما را در زمره جدّ بزرگوارتان حضرت محمّد ـ گرد آورد، و معرفت شما را از ما نگیرد.
«قـــاب عکــس» در را می‌بندی و عصایت را به جا کفشی تکیه می‌دهی. سمعک را از گوشت بیرون می آوری و توی جیبت می‌گذاری. نیم نگاهی به من می‌اندازی، لبخند کمرنگی میان چین و چروک لبت می‌نشیند. به آرامی خم می‌شوی و تای سفره‌ای که از دیشب گوشه اتاق پهن مانده را، باز می‌کنی. نان را لای آن می‌گذاری و با صدای لرزان می‌گویی: –بفرما ... اینم نون گرم که همیشه دوست داشتی. نفس عمیقی می‌کشی و یک تکه‌ی کوچک از نان جدا می‌کنی و در دهان می‌گذاری. جویدنش برایت سخت است. با زحمت لقمه‌ را قورت می‌دهی و به من نگاه می‌کنی. کنار چشمت کمی خیس می‌شود. از سفره فاصله می‌گیری و به پشتی لم می‌دهی؛ درست مقابل من. تسبیحِ سبزآبی را از دور دستت باز می‌کنی. با انداختن هر دانه تسبیح، زیر لب یک حمد می‌خوانی. کمی که می‌گذرد، چشمت سنگین می‌شود و پلکت روی هم می‌افتد؛ اما چندثانیه نگذشته با تک سرفه‌ای خشک دوباره چشمت باز می‌شود، زل می‌زنی به من و ذکر را از سَر می‌گیری. نسیم خنکی می‌وزد و سوزِ هوای پاییزی، از پنجره‌ی نیمه بازِ اتاق داخل می‌آید. سرما به راحتی در بدن استخوانی تو نفوذ می‌کند. حالِ تکان خوردن نداری، همانجا پایت را دراز می‌کنی و زیرِ روفرشی فرو می‌بری. چندبار پشت هم صدای زنگ در بلند می‌شود؛ اما گوش‌های تو سنگین تر از آن است که بدون سمعک چیزی بشنود. انگار برای تو، همه‌ی صداها خفه شده و همه چیز محو است، به جز قاب عکس من! اگر تکان‌های تسبیحِ توی دستت نبود با جنازه‌ای که چشمش بازمانده، فرقی نداشتی. چند دقیقه می‌گذرد، که کلیدی روی در می‌افتد و باز می‌شود. صدای ناصر است: –آقاجون؟! ... آقاجون؟! مثل همیشه عجله دارد و یادش می‌رود به تو سلام کند: –ای بابا؛ پدرِ من، بازم این سمعک رو بیرون آوردی! یه ساعته دارم در میزنم. بازم شکر که کلید آورده بودم. سکوت تورا که می‌بیند، رد نگاهت را دنبال می‌کند: –خسته نشدین بعد از یه سال، هنوزم اینجا می‌شینین و زل میزنین به عکس مامانْ خدا بیامرز؟! صدایش را بلندتر می‌کند و می‌گوید: –کجا گذاشتین این سمعک رو؟! آماده شین ببرمتون دارالرحمه، سرِ خاک مامان. سراغ کمد می‌رود و همانطور که در را باز می‌کند می‌گوید: –امروز عصری نیما کلاس داره باید ببرمش. دیگه وقت نمی‌کنم بیام دنبال شما، برا همین گفتم الان ببرمتون سرخاک... پس کو این سمعک؟! نگاهت روی قابِ عکس من قفل شده، برای چندمین بار به رویم لبخندی می‌زنی و آرام می‌گویی: –بالاخره پنجشنبه شد، دارم میام پیشت حاج خانم. سمعک را از جیبت بیرون می‌آوری و پشت گوشت می‌گذاری. بازهم به من نگاه ‌می‌کنی و با یک یاعلی از جا بلند می‌شوی.