eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
877 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت131🎬 سپس بدون اینکه چیزی بگوید، به سمت آن‌ها قدم برداشت. سچینه که نزدیک‌ترین فرد به
🎊 🎬 موزیک ملایم و تقریباً غمناکی از ضبط مینی بوس در حال پخش بود که بانو سیاه‌تیری گفت: _مقصد کجاست؟! دخترمحی با بی‌حالی جواب داد: _این چه سوالیه؟! مگه ما مقصدی جز باغ هم داریم؟! بانو سیاه‌تیری نفس عمیقی کشید که عمران گفت: _مقصد همه‌ی ما خاکه. از خاک اومدیم و به خاک برمی‌گردیم! سپس آهی کشید. _با این حال الان مقصد بیمارستانه. می‌ریم اونجا. افراسیاب در حالی که سرش را به شیشه چسبانده بود گفت: _اونجا دیگه چرا؟! ما همین دیروز رفته بودیم ملاقات مادر یلدا. نمیشه که هرروز هرروز بریم اونجا. عمران با دست یاد را نشان داد و گفت: _من یه قولی دادم به این بچه و می‌خوام قبل رفتنش توی هلفتونی و آب خنک خوردن، به این قولم عمل کنم! یاد که تا آن‌موقع زانوی غم بغل گرفته بود، با این حرف عمران، یادِ قول و قرارهایش با او افتاد و گل از گلش شکفت. _می‌خوام امروز عقد این بچه و یلدا روی توی بیمارستان بخونم! لحظه‌ای همگی غم‌های خود را فراموش کردند و به سخن عمران اندیشیدند که یاد با یک جَست، خود را به عمران رساند و صورتش را پر از ماچ کرد. _من نوکرتم استاد. من چاکرتم. به خدا این بهترین خبری بود که توی عمرم شنیدم! عمران صورتش را از تف‌های یاد پاک کرد و گفت: _بشین سرجات. من نوکر و چاکر نمی‌خوام. فقط یه نوه‌ی دخترِ خوشگل می‌خوام. یه دختر قراره احف واسم بیاره، یه دختر هم تو. قبوله؟! یاد که نمی‌دانست چه بگوید، عرق شرمش را پاک کرد که دخترمحی گفت: _حالا واجبه توی بیمارستان بله برون راه بندازید؟! خب می‌ذاشتید بیان خونه دیگه. در این حد هول بودن نوبره والا! و قیافه‌اش را کج و کوله کرد که عمران گفت: _خودتون که توی کلانتری بودید. شنیدید که جناب سرگرد گفت این دو سارقِ عاشق، باید به زودی برگردن زندان آب خنک بخورن. پس تا تنور داغه، باید اینا رو به هم برسونیم تا قوت قلبی داشته باشن که بتونن زندان رو تحمل کنن! سپس علی املتی با صدای بلندی گفت: _پس با این حساب، در کار خیر حاجت هیچ استخاره‌ای نیست. حالا همه دستا بالا! بعد خطاب به راننده گفت: _خانوم وکیل، بی‌زحمت اون آهنگ شاد رو بذار که داریم می‌ریم عقد کنون! بانو سیاه‌تیری هم بلافاصله آهنگ موردنظر را گذاشت و صدای آن را زیاد کرد. _چینی چینی چینی تومانه، رودخانه آب روانه، نمک نمکدان تو، آستانه بادامه تو، تازه بچم خیاره، خیاره سبزواره، تازه بچم خربزه، آخ چقدر با مزه...! و با این آهنگ شاد، علی املتی و مهدینار کمی شلنگ تخته انداختند و داماد را هم تشویق به این کار کردند که خب یاد ماخوذ به حیاتر از این حرفا بود. بانوان هم کف می‌زدند و شاد بودند و خبری از غمبرک زدن چند دقیقه پیششان نبود. آن‌ها همچنین همزمان شعری را می‌خواندند و دست می‌زدند. _نون و پنیر آوردیم، دخترتون رو بردیم. دوماد فقیر آوردیم، دخترتون رو بردیم. فرش و حصیر آوردیم، دخترتون رو بردیم. مشک و عبیر آوردیم، دخترتون رو بردیم...! در میان راه یاد پیاده شد و یک دسته گل و یک جعبه شیرینی گرفت. سپس همگی در بیمارستان پیاده شدند و بانو سیاه‌تیری به باغ رفت تا بقیه‌ی اعضا را هم به بیمارستان بیاورد. صدف نیز با سرویس دوم به آنجا آمد و احف هم پس از پایان شیفتش، مستقیم از کلانتری به بیمارستان رفت. همه چی آماده‌ی برگزاری یک عقد ساده بود. پشت شیشه‌ی بخش، کل باغ اناری‌ها صف کشیده بودند. عمران به همراه یاد که در یک دستش دسته گل و در دست دیگرش جعبه شیرینی بود، وارد بخش شد و هردو کنار تخت مادر یلدا قرار گرفتند. _خوشحالم که حالتون بهتره حاج خانوم! مادر یلدا لبخندی تحویل عمران داد که یلدا گفت: _ببخشید مادرم هنوز کامل خوب نشده که بتونه صحبت کنه. چون به ریه‌هاش فشار میاد. عمران سری تکان داد و با لبخند به یاد اشاره کرد. _نمی‌خواییم زیاد مزاحمتون بشیم حاج خانوم. فقط با این بچه اومدیم خواستگاری دخترتون. اگه موافق باشید، ان‌شاءالله همین جا خطبه‌شون رو می‌خونم! یاد سربه‌زیر فقط لبخند می‌زد که با پس گردنی عمران روبه‌رو شد. _چرا مثل ماست وایستادی؟! اونا رو بده عروس خانوم! و یاد در حالی که به شدت عرق کرده بود، با دست‌هایی لرزان گل و شیرینی را به یلدا داد. او هم با خجالت آن‌ها را گرفت و گذاشت روی میز بغل دستش! _حاج خانوم این دو نفر مثل اینکه حرفاشون رو زدن و سنگاشون رو هم وا کردن. اگه شما هم موافق باشید و رضایت بدید، اینا رو به عقد هم در بیارم. یلدا خانوم که معلومه دختر نجیب و پاکیه. این پسر رو هم من ضمانت می‌کنم که بچه‌ی کاری و سالمی هستش. حالا دو نفری یه خبطی کردن که به زودی تقاصش رو هم پس میدن. ولی مطمئن باشید زوج خوبی از آب در میان. شما اجازه می‌دید؟! مادر یلدا که رضایت از چشمانش معلوم بود، دستانش را باز کرد و نگاهی به یلدا انداخت که عمران از یلدا پرسید: _چی میگن؟! یلدا از خجالت سرش را پایین انداخت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344