eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت128🎬 سگرمه‌های احف رفت توی هم که استاد ابراهیمی ادامه داد: _مگه نمیگی کار فوری داری
🎊 🎬 _کجای کاری؟! کلبه واسه موقعی بود که از باغ اومده بودم بیرون و تنها بودم. الان که زن و بچه‌دار شدم و به باغ هم برگشتم، دیگه کلبه‌ای در کار نیست. یاد آهانی گفت و همراه احف وارد باغ شد. او پس از امضا کردن نامه و سوگند خوردن، رسماً به باغ برگشت و همراه صدف به همان آلونک قبلی رفت. در شیفت عصر هم به عنوان یک بیمار صعب العلاج و با کله‌ای کچل، همراه بقیه در چهارراه پیاده شد و برای ماشین‌ها و عابران اسپند دود می‌کرد. البته یک ماسک هم به صورتش زده بود تا توسط دوستان و همکاران سربازی‌اش شناخته نشود. در این میان صدرا نیز با عزم جدی مشغول کار بود و پشت چراغ قرمز، با رانندگان صحبت می‌کرد. _شلام آقا. فال نمی‌خرید؟! _سلام. چند هست حالا؟! _بشتگی داره شما چی بخوایید. قیمتا فرق داره. فال شفارشی هم دارم. فال اژدواج، فال بچه‌دار شدن. فال خونه و ماشین خریدن. فال فروشِ مال غیر. فال نفرینِ خواهر شوهر. فال مُردن معلم ریاژی و...! راننده تک خنده‌ای کرد. _اولین باره فال سفارشی می‌شنوم. این یعنی منی که مثلاً می‌خوام خونه بخرم، باید فال مربوط به خرید خونه رو بخرم. بعد خوندن فال هم به آرزوم می‌رسم. درسته؟! صدرا سرش را تکان داد. _بله آقا. درشته! راننده زیرلب گفت: _اینکه دیگه فال نیست. تعیین سرنوشته! سپس با خنده گفت: _لطفاً یه فال نفرین دزدِ معشوقه بهم بدید. دارید؟! صدرا پس از کمی گشتن بین فال‌ها، یکی از آن‌ها را بیرون کشید و به سمت مشتری گرفت. _بفرمایید. راننده آن را گرفت و پولی به صدرا داد و پس از سبز شدن چراغ، گازش را گرفت و رفت! چند وقتی گذشت. حال مادر یلدا روز به روز بدتر می‌شد و نیازش به عمل بیشتر. اعضا هم با جان و دل کار می‌کردند تا بتوانند مشکل پیش رو را حل کنند. بالاخره انتظارها به سر رسید و پول عمل مادر یلدا جور شد. اکثراً در بیمارستان بودند و پشت اتاق عمل منتظر. یلدا دل توی دلش نبود و اشک می‌ریخت. مهدیه تسبیح به دست صلوات می‌فرستاد و یکی دو نفر دیگر هم قرآن می‌خواندند. یاد نیز با بدنی زخمی و دست و پای باندپیچی شده، دعا می‌کرد که عمل مادرزن آینده‌اش به خوبی انجام بشود. نزدیک غروب بود که بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. یلدا و بقیه به سمتش هجوم بردند که آقای دکتر ماسکش را پایین کشید. _خداروشکر عمل خوبی بود. به زودی میارنشون توی بخش. نگران نباشید! و بعد با لبخند سالن را ترک کرد. برق خوشحالی در چشمان اشک‌آلود یلدا نمایان شد. همگی خوشحال بودند و این موفقیت را به یلدا و یاد تبریک می‌گفتند. آن‌ها از اینکه زحمات و بدبختی‌هایشان بالاخره به نتیجه رسیده بود، سر از پا نمی‌شناختند. طولی نکشید که مادر یلدا به بخش منتقل شد و بقیه تا آنجا همراهی‌اش کردند که ناگهان مهدینار گفت: _عه جناب سرگردم اینجاست. سپس به جناب سرگرد که داشت از تهِ سالن به این طرف می‌آمد، اشاره کرد و همگی به همان سمت رفتند. _سلام جناب سرگرد. از این طرفا؟! این را عمران گفت که جناب سرگرد جواب داد: _من واسه یه پرونده‌ای اومدم اینجا. شماها اینجا چیکار می‌کنید؟! پیش از هرکسی رجینا جواب داد: _ما واسه عمل مادر یلدا خانوم اینجا جمع شدیم. جناب سرگرد ابرویی بالا انداخت و نگاهی به یاد و یلدا کرد. _به به! مجرمین فعلاً آزاد شده هم که اینجان! حالا نتیجه چی شد؟! عمل موفقیت‌آمیز بود؟! این‌بار سچینه جواب داد. _بله جناب سرگرد. خداروشکر به خیر گذشت! _خب خداروشکر. سپس سرش را خاراند و پس از کمی اینور و آنور را نگاه کردن، با کمی تعلل ادامه داد: _حالا که جَمعتون جَمعه، یه خبر خوب هم من بهتون بدم! همگی با چشمانی ریز و منتظر نگاهی به یکدیگر انداختند که احف پرسید: _چه خبری جناب سرگرد؟! من در جریانم؟! جناب سرگرد چشم غره‌ای به احف رفت. _منِ جناب سرگرد، همین یکی دو ساعت پیش فهمیدم. بعد توئه سربازِ ساده که الانم شیفتت نیست و با لباس شخصی جلوم وایستادی، انتظار داری در جریان باشی؟! احف سکوت کرد که بانو شبنم با نگرانی گفت: _جناب سرگرد میشه این حرفا رو ول کنید و خبر خوش رو بهمون بدید؟! مُردیم از استرس! جناب سرگرد خیره شد به بانو شبنم و با دست به لکه‌های سیاه روی صورتش اشاره کرد. _چرا صورتتون سیاه شده؟! زدید توی کار تعویض روغنی؟! با این حرف، علی املتی پقی زد زیر خنده که بانو احد جواب داد: _نه جناب سرگرد. بچه‌های تازه متولد شده‌ی ایشوت یه کم بی‌قرارن و شبا دیر می‌خوابن. واسه همین شبنمی با واکس یه کم صورتش رو سیاه می‌کنه که بچه‌ها بترسن و زودتر بخوابن. امروزم یادش رفت صورتش رو بشوره! همگی نگاه چپ چپی به بانو احد انداختند که جناب سرگرد شانه‌ای بالا انداخت. _عجب. به نظرم که این روش تربیتی صحیح نیست. بگذریم حالا. و اما خبر خوب! راستش همین یکی دو ساعت پیش اطلاع دادن که پادشاه باغ پرتقال رو لب مرز گیر انداختن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت129🎬 _کجای کاری؟! کلبه واسه موقعی بود که از باغ اومده بودم بیرون و تنها بودم. الان ک
🎊 🎬 تا فردا برش می‌گردونن اینجا و به زودی دادگاهشون تشکیل میشه. در ضمن به همکاریش با اون قاضی که اسمش دای جان هم هست اعتراف کرده. _ببخشید پولا چی؟! پولایی که از باغ ما هم دزدیده بودن همراهشونه؟! این را بانو نسل خاتم گفت که جناب سرگرد پس از کمی مکث گفت: _بله. با پولا داشتن فرار می‌کردن که خب گیر افتادن. ان‌شاءالله پس از صورت جلسه، کل اون پول برمی‌گرده به باغتون! همگی نفسی از روی آسودگی کشیدند و خداراشکر کردند. باور نمی‌کردند که مشکلاتشان دارد یکی یکی حل می‌شود. در این میان مهدیه با بی‌حالی به سمت نیمکت سالن رفت و کلماتی زیرلب زمزمه کرد. _چقدر ما بدشانسیم. حالا نمی‌شد زودتر اون پولا پیدا بشه تا ما ننگ گدایی به پیشونیمون نخوره؟! حتماً باید اون همه زجر می‌کشیدیم و پول در میاوردیم و بعد عمل مادر یلدا، آقا دزده با پولا پیدا بشه؟! و رفت روی نیمکت نشست. رجینا که از همه به او نزدیک‌تر بود، به وضوح صدای او را شنید و نزدیکش شد. _غصه نخور آبجی. همه‌ی این اتفاقات باید میفتاد تا به اینجا برسیم. الانم که خداروشکر داره یکی یکی مشکلاتمون حل میشه. پس در حال حاضر غصه و زاری ممنوع! و دست مهدیه را گرفت که با لبخند او مواجه شد. پس از دلداری دادن مهدیه، رجینا برای بار هزارم گوشی‌اش را چک کرد تا پیامی از آن دختر ببیند؛ اما چیزی ندید که ندید. _ببخشید جناب سرگرد، از دای جان می‌تونیم شکایت کنیم؟! این را افراسیاب پرسید که جناب سرگرد جواب داد: _چرا که نه. هرکی از ایشون شکایت داره، فردا اول وقت بیاد کلانتری و شکایتش رو تنظیم کنه تا هروقت ایشون دستگیر شدن، به اتهاماشون رسیدگی بشه. حالا چند نفر از ایشون شاکی‌ان؟! همگی دستانشان را بالا بردند که جناب سرگرد با صورتی بُهت زده پرسید: _واقعاً همه‌ی شما از ایشون شاکی هستید؟! همگی یک صدا بله گفتند که علی املتی گفت: _همه‌ی ما از ایشون شاکی هستیم جناب سرگرد. ایشون بودن که ما رو به خاک سیاه نشوندن. ایشون باعث شدن که یاد و استاد دربه‌در بشن و یاد به فکر دزدی از باغ بیفته و واسه همین من از نگهبانی باغ عزل بشم. حتی خواهرزاده‌شون هم ازش شاکیه! سپس خطاب به بانو شبنم ادامه داد: _مگه نه آبجی؟! همه‌ی نگاه ها به سمت بانو شبنم برگشت که جناب سرگرد پرسید: _راست میگن ایشون؟! شما هم از آقای قاضی که از قضا دای جان شما هم هست، شکایت دارید؟! بانو شبنم نگاهی به بقیه انداخت. سپس دوقل‌هایش را به بغل بانو احد داد و با یک لبخند مصنوعی گفت: _درسته که ایشون دای جان من هستن و خاطرات خوب زیادی از بچگی ازشون دارم؛ ولی خب الان خانواده‌ی من همین بچه‌هان. همینایی که اینجا جمع شدن و توی سختی و راحتی من و بچه‌هام، کنارم بودن. به خاطر همین نه واسه حق خودم، بلکه واسه احقاق حق همین بچه‌ها، منم از دای جانم شکایت می‌کنم! و با این نطق گویا و دلنشین بانو شبنم، همگی مصمم به چهره‌ی جناب سرگرد نگریستند که ناگهان احف و علی املتی و مهدینار شروع به دست زدن کردند که استاد مجاهد با کلام شیوایش آن‌ها را متوقف کرد. _برای سلامتی خودتون و خانوادتون و همچنین حل مشکلات، صلوات جلیلی ختم کنید. _اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلوات بلندی فرستادند که با تذکر پرستار، همه جز یلدا از بخش خارج شدند...! پس از جور شدن پول عمل مادر یلدا و همچنین پیدا شدن پول‌های دزدیده شده، اعضای باغ به هویت اصلی خود برگشتند و بساط گدایی از کل باغ جمع شد. همگی مشغول کارشان در باغ شدند و آن جو صمیمی و دوستانه دوباره به باغ و اعضای آن برگشت. اول صبح بود که عمران به همراه اکثر اعضا، سوار مینی بوس شدند و به سمت کلانتری راه افتادند. سالن کلانتری پر بود از باغ انارهایی که یک برگه دستشان بود و داشتند علیه دای جان شکایت می‌نوشتند. یکی کاغذ را روی پایش گذاشته بود، دیگری روی دیوار و چند نفر هم به نوبت روی کمر همدیگر شکایتشان را می‌نوشتند. پس از دقایقی احف که در شیفتش قرار داشت، همه‌ی کاغذها را جمع کرد و به جناب سرگرد داد. _خب شکایت شماها ثبت و به وقتش بهش رسیدگی میشه. مرخصید! پس از کلام جناب سرگرد، همگی داشتند سالن را ترک می‌کردند که دوباره جناب سرگرد گفت: _صبر کنید. همگی سرهایشان را چرخاندند که وی ادامه داد: _در ضمن مدت وثیقه‌ی جناب یاد و خانوم یلدا رو به اتمامه. الان که مشکلاتتون حل شده، بهتره هرچه زودتر خودشون رو معرفی کنن تا زودتر دادگاهشون تشکیل بشه و دوران محکومیتشون رو بگذرونن! کسی چیزی نگفت که عمران با لبخند سری تکان داد. سپس نگاهش را به یاد دوخت که نگران بود و آشفته. فقط او بود که از آشوب دلش خبر داشت. همگی داشتند سالن کلانتری را ترک می‌کردند که در همان لحظه، یک سرباز متهمی را داخل آورد. کسی توجهی نکرد جز رجینا که با نگاهش سرباز و متهم را تا مقصد دنبال کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت130🎬 تا فردا برش می‌گردونن اینجا و به زودی دادگاهشون تشکیل میشه. در ضمن به همکاریش ب
🎊 🎬 سپس بدون اینکه چیزی بگوید، به سمت آن‌ها قدم برداشت. سچینه که نزدیک‌ترین فرد به رجینا بود، با رفتن او گفت: _کجا میری رجی؟! و بدون اینکه پاسخی بشنود، به دنبالش راه افتاد. بقیه هم متوجه‌ی رفتن این دو شدند و همان جایی که بودند، ایستادند. رجینا که پرسرعت‌تر از همیشه قدم برمی‌داشت، بلافاصله به سرباز رسید و جلوی متهم ایستاد. _ببخشید شما چقدر برام آشنایید. کجا دیدمتون؟! و متهم که پسری بیست و خورده‌ای سال بود، با دیدن رجینا پا پس کشید. انگار که از دیدن او جا خورده! رجینا بدون توجه به گارد متهم و جواب ندادنش، بیشتر روی چهره‌اش زوم شد و پس از کمی فکر کردن، بشکنی زد! _فهمیدم! شما برادرِ دوست من هستید. میگم چقدر شبیهشید. راستی از خواهرتون چه خبر؟! چند وقته هرچی بهش زنگ می‌زنم و پیام میدم، جواب نمیده. مشکلی براش پیش اومده؟! متهم حرفی برای گفتن نداشت که رجینا با لبخند و تعجب گفت: _خدای من. مگه میشه اینقدر شباهت؟! نکنه باهم دوقلویید؟! متهم سکوت کرده بود که سرباز به حرف در آمد. _برید کنار خانوم. برید کنار! رجینا بدون توجه به کلام سرباز، خیره شده بود به متهم. سچینه هم هی زیر گوشش پچ‌پچ می‌کرد که این کیه و بیا بریم و از این گونه حرف‌ها که جناب سرگرد گفت: _مشکلی پیش اومده سرباز؟! _چیز خاصی نیست جناب سرگرد. من داشتم متهم رو می‌بردم پیش جناب سرهنگ که این خانوم جلومون رو گرفته و کنارم نمیره! جناب سرگرد به آرامی نزدیک شد و کنار رجینا ایستاد. _مشکلی پیش اومده خانوم؟! رجینا بدون اینکه نگاهی به جناب سرگرد کند، جواب داد: _نه، مشکل خاصی نیست. ایشون به نظرم آشنا اومدن که بعد فهمیدم برادر یکی از دوستام هستن. دارم سراغ خواهرشون رو می‌گیرم که خب جوابی نمیدن! جناب سرگرد نگاهی به متهم انداخت و دوباره به رجینا خیره شد. _می‌دونید ایشون واسه چی اینجان؟! این بار سچینه با تبسم جواب داد: _نه جناب. ما از کجا باید بدونیم؟! جناب سرگرد لب‌هایش را تر کرد و با دست به سرباز گفت که متهم را ببرد. پس از رفتن آن‌ها، روبه‌روی رجینا و سچینه ایستاد و گفت: _ایشون جرمشون اغفال دخترای مردمه. البته نه به عنوان یه پسر، بلکه به عنوان یه دختر. اخم‌های رجینا و سچینه رفت توی هم. _نکنه شما هم یکی از قربانیان این فرد هستید؟! رجینا زبانش بند آمده بود که سچینه بریده بریده گفت: _ببخشید...جناب...میشه...بیشتر...توضیح بدید؟! جناب سرگرد محکم نفسش را بیرون داد. _خیلی سادس. ایشون خودش رو شکل دخترا می‌کنه و با دخترای مختلف دوست میشه. اعتمادشون رو جلب می‌کنه و یه جای خلوت و تنها با اونا قرار می‌ذاره و بعدش باهاشون هزارتا کثافت‌کاری می‌کنه. الانم کلی پرونده دارن که دخترای مردم، قربانی هوس بازی این فرد شدن! سپس به رجینا نگاهی انداخت. _احتمالاً شما هم با همین فرد دوست شدید، نه خواهرش! درسته؟! رجینا دستش را جلوی دهانش گرفته بود تا صدای گریه‌اش بلند نشود. _با این حال فکر می‌کنم شما جزء قربانیا نیستید و خطر از بیخ گوشتون رد شده. این چند وقتم که جوابتون رو نداده، پاش اینجا گیر بوده! جناب سرگرد این را گفت و آنجا را ترک کرد. رجینا دیگر توان ایستادن نداشت که وزنش را انداخت روی سچینه. او هم آن را به زور تا صندلی حمل کرد و هردو روی آن نشستند. اشک در چشمان رجینا حلقه زده بود که سچینه گفت: _فقط می‌تونم بگم که خدا بهت رحم کرد رجی. خیلی هم بهت رحم کرد! نفس رجینا به سختی بالا می‌آمد و هق هق امانش نمی‌داد. _آخه چطور ممکنه؟! یعنی اون پسر بود و می‌خواست منم گول بزنه؟! سپس یادش آمد که همین پسر دخترنما، به او پیشنهاد داده بود که دوتایی باهم خلوت کنند؛ اما او به این پیشنهاد جواب منفی داده بود. _آره دیگه رجی. وقتی توئه دختر هم ادای پسرا رو در آوردی و پیشنهاد ازدواج بهش دادی، معلومه که اونم همین‌جوری و حتی بدتر از اون باهات عمل کنه. اما رجینا که انگار چیزی یادش آمده باشد، با جدیت به سچینه خیره شد. _جناب سرگرد گفت که اون دخترا رو فریب میده. ولی من که اون موقع پسر بودم و می‌خواستم باهاش ازدواج کنم. پس چرا می‌خواست منم فریب بده؟! سیچنه سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _عزیزم اون موقع تو از نظر خودت یه پسر بودی و قصد ازدواج داشتی. ولی از نظر بقیه تو یه دختری بودی که داشتی ادای پسرا رو در می‌آوردی. اون پسره هم همین رو می‌دونست؛ ولی سعی کرد توی بازی تو، نقشش رو به خوبی بازی کنه تا به هدفش برسه. ولی خب با تیزهوشی تو، خدا رو هزار مرتبه شکر که این اتفاق نیفتاد. چهره‌ی بُهت زده‌ی رجینا‌، ناگهان جمع شد و اشک روی گونه‌هایش غلتید. سچینه سر او را به خود چسباند و سعی کرد دلداری‌اش بدهد! فضای مینی بوس را سکوت فرا گرفته بود. قضیه‌ی رجینا و همچنین برگشتن یاد و یلدا به بازداشتگاه به همین زودی، دل و دماغی برای اعضا نگذاشته بود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت131🎬 سپس بدون اینکه چیزی بگوید، به سمت آن‌ها قدم برداشت. سچینه که نزدیک‌ترین فرد به
🎊 🎬 موزیک ملایم و تقریباً غمناکی از ضبط مینی بوس در حال پخش بود که بانو سیاه‌تیری گفت: _مقصد کجاست؟! دخترمحی با بی‌حالی جواب داد: _این چه سوالیه؟! مگه ما مقصدی جز باغ هم داریم؟! بانو سیاه‌تیری نفس عمیقی کشید که عمران گفت: _مقصد همه‌ی ما خاکه. از خاک اومدیم و به خاک برمی‌گردیم! سپس آهی کشید. _با این حال الان مقصد بیمارستانه. می‌ریم اونجا. افراسیاب در حالی که سرش را به شیشه چسبانده بود گفت: _اونجا دیگه چرا؟! ما همین دیروز رفته بودیم ملاقات مادر یلدا. نمیشه که هرروز هرروز بریم اونجا. عمران با دست یاد را نشان داد و گفت: _من یه قولی دادم به این بچه و می‌خوام قبل رفتنش توی هلفتونی و آب خنک خوردن، به این قولم عمل کنم! یاد که تا آن‌موقع زانوی غم بغل گرفته بود، با این حرف عمران، یادِ قول و قرارهایش با او افتاد و گل از گلش شکفت. _می‌خوام امروز عقد این بچه و یلدا روی توی بیمارستان بخونم! لحظه‌ای همگی غم‌های خود را فراموش کردند و به سخن عمران اندیشیدند که یاد با یک جَست، خود را به عمران رساند و صورتش را پر از ماچ کرد. _من نوکرتم استاد. من چاکرتم. به خدا این بهترین خبری بود که توی عمرم شنیدم! عمران صورتش را از تف‌های یاد پاک کرد و گفت: _بشین سرجات. من نوکر و چاکر نمی‌خوام. فقط یه نوه‌ی دخترِ خوشگل می‌خوام. یه دختر قراره احف واسم بیاره، یه دختر هم تو. قبوله؟! یاد که نمی‌دانست چه بگوید، عرق شرمش را پاک کرد که دخترمحی گفت: _حالا واجبه توی بیمارستان بله برون راه بندازید؟! خب می‌ذاشتید بیان خونه دیگه. در این حد هول بودن نوبره والا! و قیافه‌اش را کج و کوله کرد که عمران گفت: _خودتون که توی کلانتری بودید. شنیدید که جناب سرگرد گفت این دو سارقِ عاشق، باید به زودی برگردن زندان آب خنک بخورن. پس تا تنور داغه، باید اینا رو به هم برسونیم تا قوت قلبی داشته باشن که بتونن زندان رو تحمل کنن! سپس علی املتی با صدای بلندی گفت: _پس با این حساب، در کار خیر حاجت هیچ استخاره‌ای نیست. حالا همه دستا بالا! بعد خطاب به راننده گفت: _خانوم وکیل، بی‌زحمت اون آهنگ شاد رو بذار که داریم می‌ریم عقد کنون! بانو سیاه‌تیری هم بلافاصله آهنگ موردنظر را گذاشت و صدای آن را زیاد کرد. _چینی چینی چینی تومانه، رودخانه آب روانه، نمک نمکدان تو، آستانه بادامه تو، تازه بچم خیاره، خیاره سبزواره، تازه بچم خربزه، آخ چقدر با مزه...! و با این آهنگ شاد، علی املتی و مهدینار کمی شلنگ تخته انداختند و داماد را هم تشویق به این کار کردند که خب یاد ماخوذ به حیاتر از این حرفا بود. بانوان هم کف می‌زدند و شاد بودند و خبری از غمبرک زدن چند دقیقه پیششان نبود. آن‌ها همچنین همزمان شعری را می‌خواندند و دست می‌زدند. _نون و پنیر آوردیم، دخترتون رو بردیم. دوماد فقیر آوردیم، دخترتون رو بردیم. فرش و حصیر آوردیم، دخترتون رو بردیم. مشک و عبیر آوردیم، دخترتون رو بردیم...! در میان راه یاد پیاده شد و یک دسته گل و یک جعبه شیرینی گرفت. سپس همگی در بیمارستان پیاده شدند و بانو سیاه‌تیری به باغ رفت تا بقیه‌ی اعضا را هم به بیمارستان بیاورد. صدف نیز با سرویس دوم به آنجا آمد و احف هم پس از پایان شیفتش، مستقیم از کلانتری به بیمارستان رفت. همه چی آماده‌ی برگزاری یک عقد ساده بود. پشت شیشه‌ی بخش، کل باغ اناری‌ها صف کشیده بودند. عمران به همراه یاد که در یک دستش دسته گل و در دست دیگرش جعبه شیرینی بود، وارد بخش شد و هردو کنار تخت مادر یلدا قرار گرفتند. _خوشحالم که حالتون بهتره حاج خانوم! مادر یلدا لبخندی تحویل عمران داد که یلدا گفت: _ببخشید مادرم هنوز کامل خوب نشده که بتونه صحبت کنه. چون به ریه‌هاش فشار میاد. عمران سری تکان داد و با لبخند به یاد اشاره کرد. _نمی‌خواییم زیاد مزاحمتون بشیم حاج خانوم. فقط با این بچه اومدیم خواستگاری دخترتون. اگه موافق باشید، ان‌شاءالله همین جا خطبه‌شون رو می‌خونم! یاد سربه‌زیر فقط لبخند می‌زد که با پس گردنی عمران روبه‌رو شد. _چرا مثل ماست وایستادی؟! اونا رو بده عروس خانوم! و یاد در حالی که به شدت عرق کرده بود، با دست‌هایی لرزان گل و شیرینی را به یلدا داد. او هم با خجالت آن‌ها را گرفت و گذاشت روی میز بغل دستش! _حاج خانوم این دو نفر مثل اینکه حرفاشون رو زدن و سنگاشون رو هم وا کردن. اگه شما هم موافق باشید و رضایت بدید، اینا رو به عقد هم در بیارم. یلدا خانوم که معلومه دختر نجیب و پاکیه. این پسر رو هم من ضمانت می‌کنم که بچه‌ی کاری و سالمی هستش. حالا دو نفری یه خبطی کردن که به زودی تقاصش رو هم پس میدن. ولی مطمئن باشید زوج خوبی از آب در میان. شما اجازه می‌دید؟! مادر یلدا که رضایت از چشمانش معلوم بود، دستانش را باز کرد و نگاهی به یلدا انداخت که عمران از یلدا پرسید: _چی میگن؟! یلدا از خجالت سرش را پایین انداخت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت132🎬 موزیک ملایم و تقریباً غمناکی از ضبط مینی بوس در حال پخش بود که بانو سیاه‌تیری گ
🎊 🎬 سپس یلدا زیرلب گفت: _میگن هرطور که صلاحه! و با این حرف، لب‌های عمران کش آمد و گفت: _این یعنی مبارکه! سپس به پشتش نگاهی انداخت و با دست اشاره کرد که آن پنجاه شصت نفر بیرون از بخش، برای مراسم عقد به داخل بخش بیایند که پرستار گفت: _چیکار دارید می‌کنید آقا؟! می‌خوایید اون همه آدم رو بیارید داخل؟! _بله دیگه. به سلامتی عقد کنونه. بفرمایید شیرینی! سپس از یلدا خواست در جعبه شیرینی را باز کند که پرستار با اخم گفت: _عقد کنون؟! اونم توی بخش؟! بفرمایید بیرون تا حراست رو خبر نکردم. سپس با دست به بیرون اشاره کرد که یاد با التماس گفت: _خانوم خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم اجازه بدید عقدمون همین‌جا خونده بشه. باور کنید یکی دو روز دیگه باید با نامزدم برم حبس. بذارید این دم آخری ما به هم برسیم. یه نگاه به مادر خانومم بکنید. بعد یه عمر زحمت و بیماری می‌خواد خوشبختی دخترش رو ببینه. خواهش می‌کنم این آرزو رو ازشون نگیرید. قول می‌دیم سریع عقد کنیم و بریم. و یاد چنان با آب و تاب التماس کرد و ننه من غریبم بازی در آورد که اصلاً خانوم پرستار دلش نیامد به حرفش گوش ندهد. _هووووف! باشه! فقط به خاطر این مادر مریض اجازه میدم. فقط سریع تا رئیس بخش نیومده. در ضمن هیچکس هم از اون بیرون داخل نمیاد. متوجه شدید؟! یاد سرش را با خوشحالی تکان داد که عمران گفت: _حداقل اجازه بدید دوتا از خانوما بیان داخل که بالای سر عروس دوماد قند بسابن. اینم نمیشه؟! خانوم پرستار با حرص لبانش را گزید. _آقای محترم! اینجا بخشه، نه سالن عقد! عمران سرش را تکان داد که یلدا وارد عمل شد. _خانوم پرستار سخت نگیرید دیگه. یه قند سابیدن سادس. پارچش هم خودم جور می‌کنم. سپس در یکی از کمدهای بخش را باز کرد و یک باند کامل از آنجا برداشت. یاد با جنب و جوش یلدا انگیزه گرفت و چند تکه قند از داخل قندان روی میز برداشت و گفت: _اینم از قند! دیگه همه‌چی جوره! عمران به خلاقیت آن‌ها داشت ریز ریز می‌خندید که خانوم پرستار گفت: _عشق چه‌ها که نمی‌کنه! سپس پوفی کشید و ادامه داد: _سریع کارِتون رو انجام بدید تا دردسر نشده. عمران چشمی گفت و با دست اشاره کرد که بانوان احد و شبنم و نسل خاتم داخل بشوند تا پارچه را بگیرند و قند بسابند. پشت سر آن‌ها استاد مجاهد هم داخل شد که عمران گفت: _برادر شما دیگه چرا اومدی؟! من منظورم یکی دو نفر از بانوان بود. استاد مجاهد با حالت شرمندگی گفت: _می‌دونم برادر. ولی خب منم اومدم خطبه رو بخونم دیگه. بالاخره هر عقدی، یه عاقدی داره! عمران دستی به شانه‌ی استاد مجاهد زد و با لبخند جواب داد: _درسته برادر. ولی از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون. من به این بچه قول دادم خودم عقدش رو بخونم. البته اگه شما اجازه بدید. استاد مجاهد سری تکان داد و دستانش را باز کرد. _اجازه‌ی ما هم دست شماست برادر. هرجور که صلاحه! پس ما بیرون منتظریم! سپس برگشت تا از بخش بیرون برود که عمران دوباره دست روی شانه‌اش گذاشت. _وایسا برادر. حالا که تا اینجا اومدی، نمی‌خواد برگردی. بمون و شاهد این پیوند مقدس باش! استاد مجاهد با لبخند رضایت خود را اعلام کرد که یاد یک صندلی کنار صندلی یلدا گذاشت و دسته گل را هم به دستش داد. سپس بانو نسل خاتم و احد، باند سفید رنگ را تا آخر روی سر عروس و داماد باز کردند و بانو شبنم هم با تکه‌های قند، مشغول قند سابیدن شد و گهگاهی هم زیرلب می‌غرید. _خدایی این قندا واسه چایی خوردن هم به درد نمی‌خوره؛ چه برسه به عقد. حداقل می‌گفتید اومدنی دوتا کله‌قند بخریم! با آماده شدن شرایط، عمران خواست خطبه را شروع کند که ناگهان یاد گفت: _صبر کنید. من از دار دنیا یه خواهر بیشتر ندارم. بذارید اونم بیاد، بعد خطبه رو بخونید. الاناست که برسه! عمران دست نگه داشت که چند دقیقه بعد، خاطره با یک دسته گل وارد اتاق بخش شد و پس از بوسیدن عروس و داماد، با خوشحالی روبه‌روی آن‌ها ایستاد. با آمدن خاطره، عمران شروع کرد به خواندن خطبه‌ی عقد. اما پشت اتاق بخش غوغایی بود. همگی نظاره‌گر یک عقد بی‌صدا بودند و نمی‌دانستند آن داخل چه خبر است. با این حال منتظر بله‌ی عروس خانوم هم بودند تا بخش را با سوت و کف، روی سرشان بگذارند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت133🎬 سپس یلدا زیرلب گفت: _میگن هرطور که صلاحه! و با این حرف، لب‌های عمران کش آمد و گ
🎊 🎬 خطبه داشت برای دومین و سومین بار تکرار می‌شد که دخترمحی با لب و لوچه‌ای آویزان گفت: _بابا یه بله بگو بره دیگه. دختر شاه پریون نیستی که هی زیرلفظی می‌خوای! سپس سچینه اضافه کرد: _ماشاءالله دامادم چقدر پولداره که هی به عروس خانوم زیرلفظی بده! بعد مهدیه گفت: _بابا راحتشون بذارید. هیچیشون که مثل آدمیزاد نشد. نه سالن عقد، نه لباس عقد و نه مجلس عقد. حداقل بذارید بدیهیات عقد رو انجام بدن تا دلشون یه کم خوش باشه! افراسیاب حرف مهدیه را تایید کرد. _دقیقاً. بندگان خدا ماه عسل هم که باید برن زندان. پس زیاد گیر ندید بهشون! همگی دوباره سکوت کردند و داخل بخش را نظاره‌گر شدند که صدف گفت: _ولی واقعاً بانو شبنم چی میگه به درخواستِ بنده وکیلمِ استاد؟! میگه عروس رفته نقشه‌ی سرقت بچینه؟! یا عروس رفته اسلحه بیاره؟! و پقی زد زیر خنده که بقیه هم او را همراهی کردند. احف نیز کنار صدف، به بخش خیره شده بود و هرازگاهی هم زیرچشمی به او و شکمش نگاه می‌کرد. _عزیزم یاد عقد خودمون افتادی. مگه نه؟! صدف شانه‌ای بالا انداخت و جواب احف را این‌گونه داد. _صد رحمت به عقد ما. حداقل یه پذیرایی ساده داشتیم. حداقل یه سفره عقد ساده داشتیم. حداقل یه لباس مجلسی خوب داشتیم. نه مثل این بدبختا که هیچی ندارن! احف آهی کشید. _با این حال به نظرم دل مهمه. همین که اینا دارن به هم می‌رسن، خیلی قشنگ و رمانتیکه! حالا درسته کوزت‌وار دارن عقد می‌کنن؛ ولی بعداً واسشون خاطره میشه. نه عزیزم؟! صدف سری تکان داد که احف پرسید: _عزیزم الان درد نداری؟! اگه داری تا بیمارستانیم بگو که دیگه این همه راه رو برنگردیم. صدف چشم غره‌ای به شوهرش رفت. _نخیر. هنوز وقتش نشده. در ضمن وقتش هم بشه، شما موظفی هرجا که باشیم، من رو به سرعت بیاری بیمارستان. متوجهی که؟! احف به ناچار تند تند سرش را بالا پایین کرد که ناگهان مهدینار گفت: _بالاخره بله رو گفت! و پشتش دستش سوت بلبلی زد که با کف زدن حضار همراه شد. داخل اتاق بخش هم همگی خندان بودند و یاد داشت با ذوق شیرینی به بقیه تعارف می‌کرد که ناگهان حراست آمد و سریعاً همه‌ی افراد بخش را به بیرون هدایت کرد! چند روزی گذشت و جشنی در باغ به پا شده بود. مناسبتش هم چیزهای زیادی بود. پیدا شدن پول‌های باغ؛ محکوم شدن پادشاه باغ پرتقال و دای جان به حبس ابد؛ مرخص شدن مادر یلدا؛ نیمچه بله‌برون یاد و یلدا و از همه مهم‌تر تمام شدن بدبختی‌های باغ و اعضایش! همه‌ی باغات اطراف به این جشن آمده بودند. با پیدا شدن پول‌های سرقت شده و همچنین سود خوب گدایی، بی‌پولی از کل باغ رخت بسته بود و میهمانان با بهترین غذاها و نوشیدنی‌ها پذیرایی می‌شدند. در این میان یکی دو سرباز هم در جشن حضور داشتند و قرار بود بعد از پایان جشن، یاد و یلدا را به بازداشتگاه منتقل کنند. این چند روز هم عمران با کمک احف برایشان مهلت گرفته بود و دیگر امشب آخرین فرصتشان بود. در این بخش از مراسم، کاماوینگا پس از حرکات نمایشی با توپ و تشویق حضار، صحنه را ترک کرد که علی املتی با کت و شلواری شیک و پاپیون قرمز، وارد صحنه شد و پشت یک میکروفون قدی قرار گرفت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا