💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت44🎬 بانو شبنم صدایش را صاف کرد و گفت: _چون اولاً اینا از جنسایی در اومده که از سوپرن
#باغنار2🎊
#پارت45🎬
استاد ندوشن سر به زیر لبخندی زد و گفت:
_بازم هست هلیم؟!
_بله، هست. فقط توی آبدارخونه، روی گازه! کاسه رو بدید، برم بریزم واستون!
اما استاد ندوشن خودش بلند شد و حین رفتن به سمت آبدارخانه جواب داد:
_نه نه. شما بارِتون سنگینه! خودم میرم میریزم.
به محض رفتن استاد ندوشن، تلفنش که روی زمین بود زنگ خورد. مهندس نگاهی به صفحهی گوشی کرد و گفت:
_ملکهی قلبِ مهربانِ آقا معلم! یعنی کی میتونه باشه؟!
بانو شبنم دستش را به سمت مهندس دراز کرد.
_یعنی خانومش! شما هنوز متاهل نشدی، از این چیزا سر در نمیارید و مهارت ندارید. گوشی رو بدید به من!
مهندس گوشی را به دست بانو شبنم داد و او نیز موبایل را دم گوشش گرفت.
_سلام...من شبنمم...آروم باشید خانوم...این چه حرفیه...؟! من خودم شوهر دارم...بله اینجاست...البته الان پیش هلیمه...نه...نه...حليمه سعیدی دیگه کیه...؟!نخیر...من سریالای سعید آقاخانی رو ندیدم...حالا چرا دارید گریه میکنید...؟! بابا غذای هلیم منظورم بود...الو...؟! صدای من رو دارید؟! الو...؟!
سپس گوشی را گذاشت زمین و متعجب به بقیه خیره شد.
_قطع کرد. فکر نمیکردم خانوم استاد، اینقدر حساس و زود قضاوتکُن باشن! من رو باش که میخواستم دستپختش رو بچشم!
کسی چیزی نگفت که این بار گوشی احف زنگ خورد.
_بله؟!
_سلام. آقای احف؟!
_خودم هستم. بفرمایید.
_از پلیس آگاهی مزاحمتون میشم. راستش رفیقتون آقای علی پارسائیان پیش ماست...!
احف صفر تا صد ماجرا را از زبان پلیس شنید و سپس تلفن را قطع کرد.
_چیزی شده؟!
این را بانو سیاهتیری پرسید که احف لیوان آبش را سر کشید و دهانش را با آستین پاک کرد.
_چقدر این پسره کودن شده!
بانو شبنم پرسید:
_کدوم پسره؟!
_بابا همین علی پارسائیان دیگه. صبحی خَرَم رو دادم بهش و گفتم ببر بفروشش! بعد نه که اسم خر من فِراری بوده، بردتش نمایشگاه ماشین! صاحب نمایشگاهی هم گفته خَرِت رو واسه چی میاری نمایشگاهم و علی هم گفته میخوام بفروشمش و...! خلاصهی ماجرا اینکه علی با صاحب نمایشگاهی دعواش شده و زده دماغ طرف رو شکونده. تا رضایتم نگیره، از بازداشتگاه جُم نمیتونه بخوره! گفت سریع بیایید که به پروندش رسیدگی بشه!
بانو سیاهتیری محکم به پیشانیاش زد و با کلافگی گفت:
_وااای! باز یه پروندهی دیگه! خدایا بسه!
بانو شبنم که بدنش سست شده بود، قطره اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد.
_بدبخت شدیم! بیچاره شدیم! میگم چرا دیر کرد؛ نگو گرفتاری براش پیش اومده. طفلکی چقدر هلیم دوست داشت!
سپس به آرامی گریه کرد که احف نیمهکاره هلیمش را ول کرد و بلند شد.
_من میرم کلانتری. احتمالاً هم تا شب طول بکشه! از همتون خداحافظی میکنم و امیدوارم سفر خوش و بیخطری رو تجربه کنید. منم حلال کنید که چند روز دیگه عازم خدمتم. یا حق!
_کجا؟!
این را بانو شبنم گفت و مثل قِرقی از جایش بلند شد.
_منم میام. ناسلامتی شاگردمه و خدا رو خوش نمیاد توی این برههی حساس تنهاش بذارم! فقط وایستید تا برم آشپزخونهی باغ و هلیمی که واسش نگهداشتم رو بیارم تا دست خالی پیشش نریم!
سپس سکینه را دوباره به پشتش بست که بانو احد گفت:
_سکینه رو کجا میبری با این وضعت؟!
_میخوام طرف بچم رو ببینه و دلش بسوزه رضایت بده!
_خب همون بچهی داخل شکمت بسه دیگه!
بانو شبنم جوابی نداد که بانو نسل خاتم گفت:
_ماشاءالله شبنمی یه شغل دوم هم پیدا کرده. بچههاش رو میبره کلانتری و شاکیا با دیدن مظلومیت اونا، دلشون میسوزه و رضایت میدن. فکر کنم نصف پروندههای بانو سیاهتیری هم اینجوری بسته شده. درست نمیگم بانو؟!
بانو سیاهتیری پوزخندی زد و شانههایش را بالا انداخت که بانو شبنم بدون توجه به حرف بقیه، با عجله به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت و به محض رسیدن به آنجا، با دیدن یک شخص جیغ بلندی کشید و بیهوش روی زمین افتاد...!
#پایان_پارت45✅
📆 #14020220
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت44🎬 بانو شبنم صدایش را صاف کرد و گفت: _چون اولاً اینا از جنسایی در اومده که از سوپرن
#باغنار2🎊
#پارت45🎬
استاد ندوشن سر به زیر لبخندی زد و گفت:
_بازم هست هلیم؟!
_بله، هست. فقط توی آبدارخونه، روی گازه! کاسه رو بدید، برم بریزم واستون!
اما استاد ندوشن خودش بلند شد و حین رفتن به سمت آبدارخانه جواب داد:
_نه نه. شما بارِتون سنگینه! خودم میرم میریزم.
به محض رفتن استاد ندوشن، تلفنش که روی زمین بود زنگ خورد. مهندس نگاهی به صفحهی گوشی کرد و گفت:
_ملکهی قلبِ مهربانِ آقا معلم! یعنی کی میتونه باشه؟!
بانو شبنم دستش را به سمت مهندس دراز کرد.
_یعنی خانومش! شما هنوز متاهل نشدی، از این چیزا سر در نمیارید و مهارت ندارید. گوشی رو بدید به من!
مهندس گوشی را به دست بانو شبنم داد و او نیز موبایل را دم گوشش گرفت.
_سلام...من شبنمم...آروم باشید خانوم...این چه حرفیه...؟! من خودم شوهر دارم...بله اینجاست...البته الان پیش هلیمه...نه...نه...حليمه سعیدی دیگه کیه...؟!نخیر...من سریالای سعید آقاخانی رو ندیدم...حالا چرا دارید گریه میکنید...؟! بابا غذای هلیم منظورم بود...الو...؟! صدای من رو دارید؟! الو...؟!
سپس گوشی را گذاشت زمین و متعجب به بقیه خیره شد.
_قطع کرد. فکر نمیکردم خانوم استاد، اینقدر حساس و زود قضاوتکُن باشن! من رو باش که میخواستم دستپختش رو بچشم!
کسی چیزی نگفت که این بار گوشی احف زنگ خورد.
_بله؟!
_سلام. آقای احف؟!
_خودم هستم. بفرمایید.
_از پلیس آگاهی مزاحمتون میشم. راستش رفیقتون آقای علی پارسائیان پیش ماست...!
احف صفر تا صد ماجرا را از زبان پلیس شنید و سپس تلفن را قطع کرد.
_چیزی شده؟!
این را بانو سیاهتیری پرسید که احف لیوان آبش را سر کشید و دهانش را با آستین پاک کرد.
_چقدر این پسره کودن شده!
بانو شبنم پرسید:
_کدوم پسره؟!
_بابا همین علی پارسائیان دیگه. صبحی خَرَم رو دادم بهش و گفتم ببر بفروشش! بعد نه که اسم خر من فِراری بوده، بردتش نمایشگاه ماشین! صاحب نمایشگاهی هم گفته خَرِت رو واسه چی میاری نمایشگاهم و علی هم گفته میخوام بفروشمش و...! خلاصهی ماجرا اینکه علی با صاحب نمایشگاهی دعواش شده و زده دماغ طرف رو شکونده. تا رضایتم نگیره، از بازداشتگاه جُم نمیتونه بخوره! گفت سریع بیایید که به پروندش رسیدگی بشه!
بانو سیاهتیری محکم به پیشانیاش زد و با کلافگی گفت:
_وااای! باز یه پروندهی دیگه! خدایا بسه!
بانو شبنم که بدنش سست شده بود، قطره اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد.
_بدبخت شدیم! بیچاره شدیم! میگم چرا دیر کرد؛ نگو گرفتاری براش پیش اومده. طفلکی چقدر هلیم دوست داشت!
سپس به آرامی گریه کرد که احف نیمهکاره هلیمش را ول کرد و بلند شد.
_من میرم کلانتری. احتمالاً هم تا شب طول بکشه! از همتون خداحافظی میکنم و امیدوارم سفر خوش و بیخطری رو تجربه کنید. منم حلال کنید که چند روز دیگه عازم خدمتم. یا حق!
_کجا؟!
این را بانو شبنم گفت و مثل قِرقی از جایش بلند شد.
_منم میام. ناسلامتی شاگردمه و خدا رو خوش نمیاد توی این برههی حساس تنهاش بذارم! فقط وایستید تا برم آشپزخونهی باغ و هلیمی که واسش نگهداشتم رو بیارم تا دست خالی پیشش نریم!
سپس سکینه را دوباره به پشتش بست که بانو احد گفت:
_سکینه رو کجا میبری با این وضعت؟!
_میخوام طرف بچم رو ببینه و دلش بسوزه رضایت بده!
_خب همون بچهی داخل شکمت بسه دیگه!
بانو شبنم جوابی نداد که بانو نسل خاتم گفت:
_ماشاءالله شبنمی یه شغل دوم هم پیدا کرده. بچههاش رو میبره کلانتری و شاکیا با دیدن مظلومیت اونا، دلشون میسوزه و رضایت میدن. فکر کنم نصف پروندههای بانو سیاهتیری هم اینجوری بسته شده. درست نمیگم بانو؟!
بانو سیاهتیری پوزخندی زد و شانههایش را بالا انداخت که بانو شبنم بدون توجه به حرف بقیه، با عجله به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت و به محض رسیدن به آنجا، با دیدن یک شخص جیغ بلندی کشید و بیهوش روی زمین افتاد...!
#پایان_پارت45✅
📆 #14030120
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344