eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
904 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت44🎬 بانو شبنم صدایش را صاف کرد و گفت: _چون اولاً اینا از جنسایی در اومده که از سوپرن
🎊 🎬 استاد ندوشن سر به زیر لبخندی زد و گفت: _بازم هست هلیم؟! _بله، هست. فقط توی آبدارخونه، روی گازه! کاسه رو بدید، برم بریزم واستون! اما استاد ندوشن خودش بلند شد و حین رفتن به سمت آبدارخانه جواب داد: _نه نه. شما بارِتون سنگینه!‌ خودم میرم می‌ریزم. به محض رفتن استاد ندوشن، تلفنش که روی زمین بود زنگ خورد. مهندس نگاهی به صفحه‌ی گوشی کرد و گفت: _ملکه‌ی قلبِ مهربانِ آقا معلم! یعنی کی می‌تونه باشه؟! بانو شبنم دستش را به سمت مهندس دراز کرد. _یعنی خانومش! شما هنوز متاهل نشدی، از این چیزا سر در نمیارید و مهارت ندارید. گوشی رو بدید به من! مهندس گوشی را به دست بانو شبنم داد و او نیز موبایل را دم گوشش گرفت. _سلام...من شبنمم...آروم باشید خانوم...این چه حرفیه...؟! من خودم شوهر دارم...بله اینجاست...البته الان پیش هلیمه...نه...نه...حليمه سعیدی دیگه کیه...؟!نخیر...من سریالای سعید آقاخانی رو ندیدم...حالا چرا دارید گریه می‌کنید...؟! بابا غذای هلیم منظورم بود...الو...؟! صدای من رو دارید؟! الو...؟! سپس گوشی را گذاشت زمین و متعجب به بقیه خیره شد. _قطع کرد. فکر نمی‌کردم خانوم استاد، اینقدر حساس و زود قضاوت‌کُن باشن! من رو باش که می‌خواستم دستپختش رو بچشم! کسی چیزی نگفت که این بار گوشی احف زنگ خورد. _بله؟! _سلام. آقای احف؟! _خودم هستم. بفرمایید. _از پلیس آگاهی مزاحمتون میشم. راستش رفیقتون آقای علی پارسائیان پیش ماست...! احف صفر تا صد ماجرا را از زبان پلیس شنید و سپس تلفن را قطع کرد. _چیزی شده؟! این را بانو سیاه‌تیری پرسید که احف لیوان آبش را سر کشید و دهانش را با آستین پاک کرد. _چقدر این پسره کودن شده! بانو شبنم پرسید: _کدوم پسره؟! _بابا همین علی پارسائیان دیگه. صبحی خَرَم رو دادم بهش و گفتم ببر بفروشش! بعد نه که اسم خر من فِراری بوده، بردتش نمایشگاه ماشین! صاحب نمایشگاهی هم گفته خَرِت رو واسه چی میاری نمایشگاهم و علی هم گفته می‌خوام بفروشمش و...! خلاصه‌ی ماجرا اینکه علی با صاحب نمایشگاهی دعواش شده و زده دماغ طرف رو شکونده. تا رضایتم نگیره، از بازداشتگاه جُم نمی‌تونه بخوره! گفت سریع بیایید که به پروندش رسیدگی بشه! بانو سیاه‌تیری محکم به پیشانی‌اش زد و با کلافگی گفت: _وااای! باز یه پرونده‌ی دیگه! خدایا بسه! بانو شبنم که بدنش سست شده بود، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. _بدبخت شدیم! بیچاره شدیم! میگم چرا دیر کرد؛ نگو گرفتاری براش پیش اومده. طفلکی چقدر هلیم دوست داشت! سپس به آرامی گریه کرد که احف نیمه‌کاره هلیمش را ول کرد و بلند شد. _من میرم کلانتری. احتمالاً هم تا شب طول بکشه! از همتون خداحافظی می‌کنم و امیدوارم سفر خوش و بی‌خطری رو تجربه کنید. منم حلال کنید که چند روز دیگه عازم خدمتم. یا حق! _کجا؟! این را بانو شبنم گفت و مثل قِرقی از جایش بلند شد. _منم میام. ناسلامتی شاگردمه و خدا رو خوش نمیاد توی این برهه‌ی حساس تنهاش بذارم! فقط وایستید تا برم آشپزخونه‌ی باغ و هلیمی که واسش نگه‌داشتم رو بیارم تا دست خالی پیشش نریم! سپس سکینه را دوباره به پشتش بست که بانو احد گفت: _سکینه رو کجا می‌بری با این وضعت؟! _می‌خوام طرف بچم رو ببینه و دلش بسوزه رضایت بده! _خب همون بچه‌ی داخل شکمت بسه دیگه! بانو شبنم جوابی نداد که بانو نسل خاتم گفت: _ماشاءالله شبنمی یه شغل دوم هم پیدا کرده. بچه‌هاش رو می‌بره کلانتری و شاکیا با دیدن مظلومیت اونا، دلشون می‌سوزه و رضایت میدن. فکر کنم نصف پرونده‌های بانو سیاه‌تیری هم اینجوری بسته شده. درست نمیگم بانو؟! بانو سیاه‌تیری پوزخندی زد و شانه‌هایش را بالا انداخت که بانو شبنم بدون توجه به حرف بقیه، با عجله به سمت آشپزخانه‌ی باغ قدم برداشت و به محض رسیدن به آنجا، با دیدن یک شخص جیغ بلندی کشید و بیهوش روی زمین افتاد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت45🎬 استاد ندوشن سر به زیر لبخندی زد و گفت: _بازم هست هلیم؟! _بله، هست. فقط توی آبدار
🎊 🎬 صبح بود و نسیم ملایمی در حال وزیدن. این را تکان خوردن علف‌های کنار در ورودی نشان می‌داد. بوی نمِ دیوارهای کاهگلی، فضا را پر کرده بود. تنها پنجره‌ی اتاق، با یک پرده‌ی کلفت پوشانده شده بود و کمترین نوری به داخل نمی‌تابید. یک چراغ نیم‌سوز از بالای سقف چوبیِ اتاق آویزان بود که هِی پِت پِت می‌کرد و هرلحظه امکان ترکیدن داشت. با این‌حال تنها روشنایی اتاق، به وسیله‌ی همین چراغ نیم‌سوز بود. _مثل اینکه شماها آدم بشو نیستید! مردی چاق و قدکوتاه که کت بلندی پوشیده و دور یک میز مستطیل شکل قدم می‌زد، لبخند مرموزانه‌ای زد و به سخنانش ادامه داد. _برای آخرین بار بهتون فرصت میدم. اگه پیشنهادم رو قبول کردید که آزاد می‌شید؛ ولی اگه قبول نکردید، شدت شکنجه‌ها به اوج خودش می‌رسه! خطاب حرف‌های او، یک مرد میانسال و یک پسر جوان بود که هرکدام روی یک صندلی و روبه‌روی هم نشسته بودند. چشمانشان با دستمال و بدنشان با طناب به صندلی بسته شده بود. _باید همه‌ی اعضاتون توی یه گروه فعالیت و زندگی کنن. ناربانو و نارآقو و از این چرت و پرتا هم نداریم. همگی یه جا، درهم و برهم. شیرفهم شد؟! مرد میانسال سرفه‌ای کرد و پس از قورت دادن آب دهانش، به سختی لب به سخن گشود‌. _یعنی مختلط؟! مرد چاق، به چهره‌ی مرد میانسال خیره شد و با خونسردی جوابش را داد. _اسمش رو هرچی که می‌خوایید، بذارید؛ مهم نیست. سپس به قدم زدن خود ادامه داد و با تکان دادن دست‌هایش در هوا، حرفش را تکمیل کرد. _مهم اینه که خواسته‌ی من انجام بشه! مرد میانسال دوباره چند سرفه‌ی منقطع کرد و با صدایی آرام گفت: _ولی من به ساختار و تشکیلات باغم دست نمی‌زنم. زیر بار هیچ حرف زوری هم نمیرم! سپس دوباره به سرفه افتاد. مرد چاق دندان‌هایش را به هم سایید و رنگش به زرشکی مایل شد که با اشاره‌ی او، یک پسر لاغر و نسبتاً کثیف، نزدیک مرد میانسال شد. سپس بلوز و زیرپیراهنش را در آورد و دست راستش را بالا برد و زیربغلش را نزدیک دماغ مرد میانسال کرد. پسر جوان که از سرفه‌های مرد میانسال، فهمیده بود که دارد شکنجه می‌شود، با لحنی تند و البته غم‌انگیز، جملاتی را فریاد زد. _چرا باید به حرف شما گوش کنیم؟! چرا باید شما واسه باغمون تصمیم بگیرید؟! مگه خودتون باغ ندارید؟! اصلاً مگه ما به باغ شما کار داریم؟! پسر جوان جوری داد و بیداد می‌کرد که یک مرد شکنجه‌گر دیگر که در آنجا حضور داشت، نزدیکش شد و پس از در آوردن جورابِ خود، آن را در حلق پسر جوان فرو کرد تا دیگر صدایی از او در نیاید. پس‌از آن، مرد چاق پوزخندی به پسر جوان زد و دهانش را نزدیک گوش وی برد تا جوابش را بدهد. _چون باغ ما از همه‌ی باغا سرتره! چون ما این‌قدر قدرت داریم که می‌تونیم بقیه‌ی باغا رو هم مجبور کنیم مثل ما رفتار کنن! اگه هم باغی به حرفمون گوش نده، نابودش می‌کنیم. اول مدیرش رو، بعدشم خود اعضاش رو! سپس قهقهه‌ی بلندی زد و کمی از آب پرتقالش را نوشید که ناگهان شکنجه‌گر اولی گفت: _سرورم، این مرد زیرِ شکنجه‌ی من طاقت نیاورد! اخم‌های مرد چاق درهم رفت و با چهره‌ای پرسشگر گفت: _یعنی چی؟! مرد شکنجه‌گر لباسش را پوشید و پس از دست به سینه شدن، سر به زیر گفت: _یعنی فاتحه مع الصلوات! با شنیدن این حرف، مرد چاق بلافاصله خود را به مرد میانسال رساند و گوشش را روی سینه‌ی وی گذاشت. _اوووه! سپس سرش را بلند کرد و پس نوشیدن قلوپی از آب پرتقالش، با لحنی آرام گفت: _گلچین روزگار عجب با سلیقست! انگار همین دیروز بود که باهم شام می‌خوردیم. دو برگ اعظم سرِ یک سفره. یکی باغ پرتقال و دیگری باغ انار! سپس رو به مرد شکنجه‌گر کرد و پرسید: _توی آخرین لحظات چیزی نگفت؟! _چرا. یه چند باری گفت سلام و نور، سلام و برگ، سلام و کود، سلام و درخت و از این حرفا. بعدشم یهو گفت دلستر بهشتی نصیبتان و دیگه نفسش بالا نیومد! _طفلک! حتماً توی راه بهشت بوده که اینا رو گفته. خدا بیامرزتش! مرد چاق این را گفت و انگشتانش را گوشه‌ی چشمش گذاشت. پسر جوان که با شنیدن مرگ مرد میانسال، حسابی شوکه شده بود، با نُطق طعنه آمیز و ناراحتی مصنوعیِ مرد چاق، ناگهان از کوره در رفت و این‌قدر فریاد بی‌صدا زد و روی صندلی‌اش وول خورد که ناگهان از پشت و به همراه صندلی به زمین افتاد و صدای شکستن سرش، با وضوح کمی شنیده شد! آفتاب درست در وسط آسمان بود. مرد چاق که همان برگ اعظم باغ پرتقال بود، با ولع زیاد مشغول خوردن ناهار در اتاقش بود. یک مرغ بریان سوخاری با مخلفاتش! در این میان دو مرد شکنجه‌گر همراه با پسر جوان، وارد اتاق شدند که مرد چاق پس از لیس زدن انگشت‌های روغنی‌اش پرسید: _بهتری پسرک بازیگوش؟! پسر جوان که به خاطر افتادن روی زمین سرش شکسته بود، با سر بانداژ شده خدمت برگ اعظم باغ پرتقال رسیده بود. _چشمام رو باز کنید. می‌خوام برای آخرین بار ببینمش...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344