eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
905 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت43🎬 _آقا گوسفندات چند؟! احف از فکر بیرون آمد و شروع کرد به معرفی گوسفندانش. _قابل شم
🎊 🎬 بانو شبنم صدایش را صاف کرد و گفت: _چون اولاً اینا از جنسایی در اومده که از سوپرنار من خریداری شدن. دوماً شما مجردید و به این پولا نیاز ندارید. من لازم دارم که شیش سر عائله‌ام. پس بدیدش به من! علی املتی پوزخندی زد. _متاسفم خانوم. من قراره با این پول تشکیل خانواده بدم و خرج عروسی و خونه و هزارتا بدبختی دیگم رو بدم. پس بی‌خود واسه این پول نقشه نکشید! یکی بانو شبنم می‌گفت و یکی علی املتی که ناگهان بانو احد فریاد زد: _بس کنید. این پول هنوز در نیومده که از الان دارید واسش نقشه می‌کشید! سپس خطاب به علی املتی ادامه داد: _در ضمن شما مگه نگهبان باغ نیستید؟! الان دقیقاً اینجا دارید چیکار می‌کنید؟! علی املتی کارت‌های قرعه‌کشی را داخل جیبش گذاشت و گفت: _خب دارم ناهار می‌خورم. معلوم نیست؟! در ضمن مهندس رو گذاشتم جام. نگران نباشید! _من که اینجام! این صدای مهندس محسن بود که گوشه‌ی سفره نشسته بود و داشت نون بربری را داخل هلیم می‌زد و با اشتها می‌خورد که بانو احد گفت: _شما مگه الان نباید جای ایشون نگهبانی بدید؟! مهندس محسن محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _چرا. ولی من فقط قرار بود تا ساعت دو جای ایشون وایستم. الان ساعت نزدیک سه هستش و من وقتی دیدم نیومد سر پستش، اونجا رو ول کردم و اومدم. چون به شدت ضعف کرده بودم! بانو احد نفس حرص‌آلودی کشید که علی املتی گفت: _راست میگه بنده خدا. قرار بود تا دو وایسته. کوتاهی از من بوده. الان میرم سر پستم. ببخشید! سپس کاسه هلیمش را به همراه یک نصفه بربری برداشت و سریعاً کائنات را ترک کرد. البته طولی نکشید که صدای علی املتی، دوباره در فضا پیچید. _عه این رو نگاه کنید! کچل کرده! سپس قاه قاه خندید که لحظاتی بعد، احف و علی املتی در کائنات ظاهر شدند. همگی با دیدن احف، اول تعجب کردند و سپس زدند زیر خنده که بانو شبنم شروع به خواندن کرد. _کچل کچل بامیَه، گِدی مریض خانیَه، مریض خانَه باقلودو، کَچَلین باشو یاقلودو! همگی دست می‌زدند و همراهی می‌کردند که افراسیاب گفت: _حالا معنیش چی میشه؟! احف لبخندی زد و نگاه معناداری به بانو شبنم انداخت. _معنیش رو خودتون می‌گید یا من بگم؟! بانو شبنم نیز با چشم و ابرو، به احف فهماند که خودش معنی‌اش را بگوید. به همین خاطر احف صدایش را صاف کرد و گفت: _خب کچل کچل بامیه که مشخصه. یعنی کچل بامیه هستش! حالا خورشت بامیه یا زولبیا بامیش مشخص نیست. بعد میگه گِدی مریض خانیه! یعنی کچله رفت مریض خونه! حالا مریضیش چی بوده الله و اعلم! بعد میگه مریض خانَه باقلودو! یعنی مریض خونه بستَس. حالا علتش می‌تونه هرچی باشه. یا تعطیلات، یا پلمپ شدن به خاطر تخطی کردن از قوانین و...! بعد میگه کَچَلین باشو یاقلودو! یعنی کچل سرش روغنیه! حالا اینم باز علت‌های مختلفی داره. ممکنه کچله با سر رفته توی روغن، یا سرش درد می‌کرده و روغن‌کاریش کردن و...! متوجه شدید؟! همگی خندیدند و دوباره دست زدند که آوا گفت: _دوستان می‌دونید اگه جناب احف که کچل کردن، اگه گیر یه قبیله‌ی آدم‌خوار بیفتن، اونا ایشون رو کباب می‌کنن یا آبپز؟! کسی جوابی نداد که آوا خودش ادامه داد: _هیچ‌کدوم. ایشون رو تاس کباب می‌کنن! سپس زد زیر خنده و بقیه هم از خنده‌ی زیاد شکمشان را گرفتند که استاد مجاهد گفت: _خدا این شادیا رو از ما نگیره صلوات! همگی حین خنده، صلوات چَپَر چُلاقی هم فرستادند که مهدیه گفت: _جناب احف! کچل امروز و سرباز آینده! بفرمایید بشینید و آش پشتِ پاتون رو بخورید! احف نیز که بسیار گرسنه بود، بدون معطلی نشست سر سفره و پس از دیدن هلیم و گشاد شدن چشم‌هایش، توضیح اعضا را راجع به پیشرفت علم و تکنولوژی شنید و پس از قانع شدن، شروع به خوردن کرد. حین خوردن هم ماجرای فروش گوسفندان را برای بقیه توضیح داد که استاد ندوشن گفت: _دوستان می‌دونم حرف زیاده؛ ولی یکی دو ساعت دیگه اتوبوس رفیق مهد کودکم می‌رسه و باید تا اون موقع حاضر شده و وسایلمون رو جمع کرده باشیم. با شنیدن این حرف، دخترمحی سقلمه‌ای به حدیث که کنارش نشسته بود زد. _پاشو آجی. باید بریم خیاطی و بهترین لباسا رو واسه سفر امروز انتخاب کنیم. پاشو که داره دیر میشه! حدیث نیز با نارضایتی جواب داد: _وای خدا. باز اسم سفر اومد و اینا می‌خوان توی خیاطی من خراب بشن و چتر بندازن. خودت بهم رحم کن خدا! اما بانوان نوجوان بدون توجه به گله و شکایت‌های حدیث، به زور او را از جا بلند کردند و همگی از کائنات خارج شدند. پس از رفتن آن‌ها، استاد ندوشن کاسه‌ی خالی شده‌اش را در دست گرفت و خطاب به بانو شبنم گفت: _خیلی هلیم خوشمزه‌ای بود! دست شما درد نکنه. بانو شبنم که سکینه را از پشتش پایین آورده بود و داشت به او غذا می‌داد، لبخند مهربانانه‌ای زد. _نوش جان! ان‌شاءالله بریم یزد و دستپخت عروس خانوم شما رو هم بچشیم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344