eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت40🎬 سپس با چشمانی ریز شده پرسید: _که اینطور. حالا این شیشه پاک‌کن رو واسه چی می‌زنید
🎊 🎬 _آخه پیش خودت چی فکر کردی که یه باغ رو می‌تونی توی مینی‌بوس بیست نفره و تاکسی چهار نفره جا بدی؟! رجینا شانه‌هایش را بالا انداخت. _والا می‌خواستم پولتون توی جیبتون بمونه؛ وگرنه اینجوری واسه منم بهتره. هرچقدر این دوتا ماشین کمتر راه برن، کمتر داغون میشن و در نتیجه منم کمتر خسته میشم! در این میان مهدیه از استاد ندوشن پرسید: _استاد چرا رفیق مهد کودکتون راننده شد، ولی شما معلم؟! شما اتوبوس‌رانی رو دوست نداشتید؟! استاد ندوشن عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و با خنده گفت: _راستش من و رفیقم باهم رفتیم امتحان گواهینامه دادیم؛ ولی خب من اون‌موقع تازه عاشق خانومم شده بودم و هوش و حواس درستی نداشتم. به خاطر همین هربار امتحان دادم، با قدرت رد شدم و آخرش تصمیم گرفتم برم اول نشونش کنم، بعد بیام امتحان بدم. ولی خب بعد نامزدی دیگه نظرم عوض شد و رفتم امتحان معلمی دادم! اشک در چشمان مهدیه حلقه زد. _وای خدا. چه رمانتیک! با صحبت‌های استاد ندوشن، رجینا آهی کشید و به فکر فرو رفت. سپس به آرامی گفت: _در کل خوش بگذره بهتون! البته اسم من رو از لیست مسافرا لاک بگیرید که سفر بیا نیستم. افراسیاب با چشمانی ریز شده پرسید: _اون‌وقت چرا؟! _واقعیتش با یکی قرار دارم که خیلی هم مهمه! بانو احد با لحنی خاص گفت: _با کی اون‌وقت؟! رجینا آب دهانش را قورت داد. _راستش از اوس کریم که پنهون نیست، از شما چه پنهون! من با این دختره که اون شب ماشینش خراب شده بود و بعدش دعوتش کردم به باغ، ریختم روی هم. یعنی دخترِ خیلی خوبیه و قراره به زودی قرار مَدار ازدواج رو بذاریم! همگی از خوردن دست کشیدند و چهارچشمی به رجینا خیره شدند. _چیه مگه؟! منم دل دارم و دوست دارم ازدواج کنم. تا کی باید توی اون دَخمه آچار به دست، قارقارَک این و اون رو درست کنم؟! بانو نسل خاتم سکوت اعضا را شکست. _ما که نمی‌گیم ازدواج نکن رِجی جان. ازدواج خیلی هم خوبه! ولی آدم با جنس مخالف ازدواج می‌کنه؛ نه زبونم لال هم‌جنس! _خب اون دختره و منم پسرم دیگه. میشه جنس مخالف! بانو نسل خاتم خواست به پند و اندرزَش ادامه بدهد که ناگهان بانو احد از جا برخاست. _آخه تو کجات به پسرا می‌خوره که میگی منم پسرم؟! صدات دورگس؟! ریش و سبیل داری؟! یا... استاد مجاهد حرف بانو احد را قطع کرد. _بهتره که وارد جزئیات نشید بانو. برید سراغ اصل مطلب! _بله، داشتم می‌گفتم! یه آچار گرفتی دستت و یه موتور انداختی زیر پات و یه کم لاتی حرف زدی و یه کم رفتارای پسرونه انجام دادی و فکر کردی مرد شدی رفت؟! نه عزیز من. مرد شدن به این چیزا نیست! رجینا هم از جا برخاست و با لحنی تند گفت: _خب میرم عمل می‌کنم. هم هورمون مردونه به خودم می‌زنم که ریش و سبیل در بیارم، هم حنجرم رو به دست تیغ جراحا می‌سپارم تا صدام دورگه بشه. چیز دیگه‌ای هم می‌مونه؟! بانو نسل خاتم با آرامش گفت: _رِجی جان، چرا می‌خوای همه جات رو عمل کنی؟! بابا اینی که خدا بهت داده، بدنه، نه موش آزمایشگاهی! رجینا اما دیگر جوابی نداد و با ناراحتی به سمت مکانیکی‌اش راه افتاد! بانو شبنم در آبدارخانه‌ی کائنات نشسته بود و همزمان با گاز گرفتن بَلّه‌ی نون پنیر گردویش، داشت برای آخرین بار بلغورها را چِک می‌کرد تا آماده‌ی ریختن داخل هلیم شود. بچه‌هایش هنوز خواب بودند و می‌توانست برای دقایقی نفسی بکشد. _بفرمایید خاله! ولی چرا من؟! چرا بقیه نه؟! این را عادل عرب‌پور گفت که با بُرجی از کاسه استیل در دستانش، وارد آبدارخانه شد و آن‌ها را روی میز گذاشت. _دستت درد نکنه پسرم؛ ولی چرا حالا این‌قدر غُر می‌زنی؟! یه چندتا کاسه آوردی دیگه! عادل نفس عمیقی کشید و عرق پیشانی‌اش را با آستینش پاک کرد. _غر نمی‌زنم، ولی چرا من؟! دو روز مهمونتون بودم‌، ولی اندازه‌ی دو سال از من کار کشیدید. بانو شبنم لبخندی زد و نصف آب پرتقالش را سر کشید. _خب از قصد که نبوده؛ نیرو نداشتیم که به تو رو انداختیم. الانم علی پارسائیان نیست؛ چون سر صبحی احف یه کاری بهش سپرد و از باغ رفت بیرون؛ وگرنه همون کارام رو انجام می‌داد و مزاحم تو نمی‌شدم. در ضمن امروز همگی می‌ریم یزد و شما از دست همه‌ی ما راحت میشی! عادل دیگر چیزی نگفت و زیرچشمی نگاهی به شکم گردالوی بانو شبنم انداخت و سپس پرسید: _میگم خاله، شما چندتا بچه دارید؟! بانو شبنم که هروقت از تعداد بچه‌هایش می‌پرسیدند، در دلش ذوقی می‌کرد و به شیرزن بودنش افتخار، با خجالت جواب داد: _راستش در حال حاضر پنج‌تا دارم که توی اتاق خوابیدن. یه دونه هم دارم که توی راهه و هنوز به دنیا نیومده. البته از وضعیت فعلیش خبر ندارم. با این حال حدس می‌زنم که اونم خواب باشه. چون چند ساعتی هست که لگد نزده! عادل لبخند مصنوعی‌ای زد. _میگم خاله شما چرا مهاجرت نمی‌کنید آمریکا؟! اونجا خیلی بهتون امکانات میدن و راحت‌تر زندگی می‌کنیدا...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💠 این تصویر را با دقت نگاه کنید اعتکاف دهه هشتادی های یزدی در هفته آخر ماه مبارک رمضان است در فروردین ۱۴۰۲ ولی احتمالا هیچ کدام از ما این تصویر را ندیده باشیم.❗️ حالا فرض کنیم چند نوجوان یک منکری را انجام داده بودند ،هزاران خبر و تحلیل و نظر از زوال جامعه و دین گریزی در شبکه های اجتماعی نشر داده می‌شد . متاسفانه به واسطه الگوریتم رسانه و فضای مجازی ، واقعیت های جامعه ایران هم امکان دیده شدن ندارند. @khrchangqurbaqeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دیدن این ویدئو شوکه خواهید شد افشای مواضع و اقدامات افراطی خاتمی، میرحسین موسوی و حسن روحانی درباره مسائل فرهنگی از جمله اصلاح‌طلبان روشن‌فکر امروز را بشناسید @Afsaran_ir @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت41🎬 _آخه پیش خودت چی فکر کردی که یه باغ رو می‌تونی توی مینی‌بوس بیست نفره و تاکسی چه
🎊 🎬 بانو شبنم چشم غره‌ای به عادل رفت. _آخرین بارِت باشه که این حرفا رو به من می‌زنیا. آخه من و مهاجرت؟! منی که به خاطر وطنم، درد پنج‌تا زایمان رو به جون خریدم و قراره به زودی درد شیشمی رو هم تحمل کنم تا یه کمی بین کشورم و پیری جمعیت، فاصله بندازم؟! بعد تو میگی بلند شَم برم یه جا دیگه؟! اونم کشوری که نمی‌خوام سر به تنش باشه؟! عادل سکوت پیشه کرد که بانو شبنم ادامه داد: _در ضمن مهاجرت پول می‌خواد، پاسپورت می‌خواد، دلِ سنگ و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه می‌خواد که ما هیچکدومش رو نداریم. عادل عینکش را صاف کرد. _نه خاله. اتفاقاً آمریکا به کسایی که دشمنش هستن و یه جورایی زنگ خطر واسش محسوب میشن، رایگان براشون امکانات رفاهی خوبی فراهم می‌کنه تا باهاش دوست بشن. شما هم که ماشاءالله هرسال حداقل یه زایمان رو دارید و اگه اینجوری پیش برید، قطعاً یه تنه کشور رو از پیری جمعیت نجات می‌دید و فاتحه‌ی آمریکا رو می‌خونید. پس آمریکا مجبوره برای نجاتش، به افرادی چون شما امکانات و تسهیلات بده! بانو شبنم لبانش را گزید و نگاه چپ چپی به عادل انداخت. _پاشو. پاشو برو به جای بافتن این اَراجیف، به بچه‌ها بگو ناهار بیان کائنات که آش پشت پای احف رو بخوریم. پاشو! عادل آب دهانش را قورت داد و به سمت در خروجی آبدارخانه راه افتاد. اما قبل از خارج شدن، برگشت و گفت: _من به خاطر خودتون گفتم خاله؛ وگرنه چیزی به من نمی‌رسه!‌ در ضمن نمی‌دونید که پشت سرتون چه حرفایی می‌زنن! با شنیدن این حرف، بانو شبنم دست از کار کشید و به سختی از روی صندلی بلند شد و دست به کمر پرسید: _چی میگن مثلاً؟! عادل آب دهانش را قورت داد. _میگن وقتی شما می‌رید بیمارستان برای زایمان، بعد زایمانتون پروندتون بسته نمیشه و پایینش مثل سریالا می‌نویسن "این داستان ادامه دارد...!" عادل این را گفت و سپس به سرعت از آبدارخانه خارج شد تا دمپایی بانو شبنم به سر و صورتش برخورد نکند! احف گوسفندانش را لب جاده گذاشته و جلوشان کمی آب و علف ریخته بود. یک کارتون هم در دست گرفته بود که رویش نوشته بود "گوسفند زنده، فول امکانات، بهترین قیمت با نرخ دلار قبلی، فقط و فقط به شرط چاقو." سپس کارتون را با دستانش بالا می‌گرفت و طول و عرض جاده را طی می‌کرد و فریاد می‌زد: _بدو بدو گوسفند دارم، گوسفند! گوسفند نگو، طلا بگو، خوشگل خوشگلا بگو. بدو که تخفیف شب جمعه‌ای پاش خورده! پس از لحظاتی، یک موتوری که جوانی ترکِ آن نشسته بود، جلوی احف و گوسفندانش ایستاد. _دختراش چند؟! احف با ذوق و شوق جواب داد: _دختر و پسر نداره. قیمت همشون یکیه که روی کارتون نوشتم! جوان چانه‌اش را خاراند. _موقت هم دارید؟! ابروهای احف بالا رفت. _موقت؟! منظورتون چیه؟! جوان نگاهی به دور و بر انداخت و سپس به چشمان احف خیره شد. _صیغه موقت دیگه! احف چشم غره‌ای به جوان رفت. _اشتباه گرفتید. دفترخونه دوتا چهارراه پایین‌تره! جوان سرش خاراند و این‌بار با جدیت بیشتر پرسید: _ساعتی هم ندارید؟! با شنیدن این حرف، احف مثل انبار باروت شد و انگشت اشاره‌اش را بالا برد. _خجالت بکش! گوسفند حرمت داره، نه لذت! حیا و غیرتت کجا رفته؟! اما ناگهان اشک در چشمان جوان حلقه زد. _چیکار کنم خب؟! نه شرایط ازدواج هست، نه کسی بهمون زن میده. شرایط گناه که هم ماشاءالله فراوون! منی که هم می‌خوام گناه نکنم، هم نیازم رو برطرف کنم، راهی جز صیغه برام می‌مونه؟! احف که به یاد دوران مجردی خود افتاده بود، از عصبانیتش کاسته شد که جوان دماغش را بالا کشید و ادامه داد: _بعد من فکر می‌کردم بی‌حجابی فقط واسه آدماس؛ ولی مثل اینکه به گوسفندا هم سرایت کرده. خداوکیلی خودت یه نگاه به اینا بکن. آیا اینجور بیرون اومدن که خیلی هم تحریک‌آمیزه، در شان یه گله گوسفند هست؟! اصلاً خودت با دیدن اینا تحریک نمیشی؟! احف پاسخی نداد و نگاهی به گوسفندانش انداخت. موهای لَخت و لب‌های قرمز و گونه‌های صورتی و خط چشم مشکی و گُلِ سرهای رنگارنگ و لباس‌های تنگ برای گوسفندان مونث، از آن‌ها یک چیز عجیبی ساخته بود. احف آب دهانش را قورت داد و زیرلب و به طوری که فقط خودش بشنود، گفت: _شیر و دوغ گوسفندام حرومتون حدیث خانوم! بهش گفته بودم یه جوری آرایششون کنه که سنگین و مجلسی باشه‌ها؛ بعد نگاه کن چی درست کرده! انگار می‌خوان برن گودبای پارتی! سپس خطاب به جوان ادامه داد: _آره داداش، راست میگی. منم تحریک شدم؛ ولی خب من متاهلم! ان‌شاءالله دعا می‌کنم که خیلی زود مزدوج بشی تا دنبال گوسفندای مردم نیفتی. منم سعی می‌کنم نظارتم رو بیشتر کنم تا دیگه اینا اینجوری بیرون نیان! جوان اشک‌هایش را پاک کرد و لبخندی زد. سپس بدون گفتن حتی یک کلمه، گازش را گرفت و رفت. احف به فکر فرو رفته و به گوسفندان تحریک‌آمیزش خیره شده بود که ناگهان یک نیسان قرمز کنارش ایستاد و بوقی زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام علیکم.. با یاری خداوند متعال و لطف اهل البیت علیه السلام وبا همت و حمایت دوستان ، زائرین، و خادمین عزیز ، بخش قابل توجهی از تجهیزات موکب کاملا تکمیل شده است... از همه دوستان خواهشمندم در تهیه چند مورد باقیمانده ، در حد توان یاریمان نمایید؛ ۱- آب سردکن ( مبلغ قابل توجهی تامین شده) ۲- دستگاه تصفیه آب(فعلا بانی ندارد) ان شاالله الویت اصلی فعلا تامین هزینه دو دستگاه آبسردکن خواهد بود ، ۰۹۱۹۳۵۵۲۷۵۰ زراعتی جهت واریز نقدی ۵۰۴۱۷۲۱۱۱۳۰۲۹۵۷۴ بنام ( ودود-زراعتی موکب محبین سیدالشهدا ) موکب محبین سیدالشهدا علیه السلام مستقر در ((کربلا، شارع العباس، عمود ۱۴۱۱، موکب محبین سید الشهدا علیه السلام )
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸اگر فرزندت می‌خواهد طلبه شود، کن🔸 به بچه‌هایتان سفارش کنید که طلبه بشوند؛ این عزت شماست. طلبه شدن، است. خود من تا وقتی که دیپلم گرفتم، بنای آخوند شدن نداشتم. وقتی که کنکور دانشکده فنی دادم، به دلایل سیاسی من را محروم کردند. به ذهنم آمد که جایی بروم که دولت نتواند جلوی من را بگیرد و دیدم هیچ جا جز آخوندی نیست. من فقط برای این آخوند شدم و حالا می‌گویم: اگر اینجا نبودم، کجا بودم؟ فرض کنید من در دانشگاه بودم؛ همکلاسی‌های ما حالا چه کار می‌کنند؟ چه نقشی در جامعه دارند که ما نداریم؟ چه خدمتی می‌توانند بکنند که ما نمی‌توانیم بکنیم؟ طلبه، بهترین خدمت‌ها را می‌تواند بکند. اگر بچه‌تان طلبه شده، به او روحیه بدهید و اگر به این کار علاقه دارد، او را تشوق و ترغیب کنید. اگر فرزندت دلش می‌خواهد طلبه شود، کن؛ او می‌خواهد شود. ——————— ♨️ آغاز شده و رو به است. لینک ثبت نام جهت پذیرش حوزه‌های علمیه 👈 https://b2n.ir/m44978 @haerishirazi
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸اگر فرزندت می‌خواهد طلبه شود، #سجدۀ_شکر کن🔸 به بچه‌هایتان سفارش کنید که
عزت می‌خواهی برو طلبه شو. عفت می‌خواهی طلبه شو. ماندانا و پارمیدا می‌خواهی عموما در رشته‌های معماری و کامپیوتر. ساناز و مهرسانا می‌خواهی وکالت و ... آناهیتا می‌خواهی پزشکی🤔😐
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت42🎬 بانو شبنم چشم غره‌ای به عادل رفت. _آخرین بارِت باشه که این حرفا رو به من می‌زنیا
🎊 🎬 _آقا گوسفندات چند؟! احف از فکر بیرون آمد و شروع کرد به معرفی گوسفندانش. _قابل شما رو نداره. قیمت روی کارتون نوشته شده که مقطوعه! در ضمن گوسفندای من، گوسفندای عادی نیستن. همشون فنی سالم و بی‌رنگ هستن؛ فقط یکی دوتا خط و خَش دارن که جای پنجه‌ی گرگه؛ البته که زیر پشم می‌مونه و دیده نمیشه! هرشب ساعت نُه خوابیدن و صبح ساعت پنج بیدار شدن. با پوشکی که نم پس نمیده و جذبشون بالاست، کاورشون کردم. همیشه از علفای تَر و تازه تغذیه شدن و هرجا هم رفتم واسه تفریح، اینا رو هم با خودم بردم و اینجاها رو مثل کف دست می‌شناسن. از محصولات لبنی و گوشتی و چرمی و بهداشتی_درمانی‌شون هم نگم براتون که اصلاً یه چیز دیگست. تازه دوتاشون هم ترانسفر کردم خارج. یکی واسه کار، یکی هم واسه تحصیل! همچنین یکیشون رو هم در راه خدا و استادم قربونی کردم که الان روحشون اینجاست. در کل همه چیز تمومن! راننده‌ی نیسان پس از کمی مکث، از ماشینش پیاده شد و گفت: _خب یکیشون رو همین الان چاقو بزن که ببینم گوشتش چه‌جوریه! چشمان احف گرد شد. _چی؟! یعنی منظورتونه بکشمشون؟! _آره دیگه. مگه روی کارتون ننوشتی به شرط چاقو؟! احف سرش را تکان داد و گفت: _دوست عزیز، اینا گوسفندن، نه هندونه! بعدشم اون نوشته‌ی روی کارتون، فقط یه شگرد تبلیغاتی برای جذب مشتریه؛ وگرنه کاربرد دیگه‌ای نداره! راننده نیسان که تا حدودی موافق خرید گوسفندان بود، یک چشم غره‌ی ریز به احف رفت و گوسفندان را یک بازدید کلی کرد. سپس یک چِک چند میلیونی کشید و به احف داد و بعد گوسفندان را بار نیسان کرد و رفت. احف نیز با یک چِک و این‌بار بدون گوسفند، بلافاصله وارد یک پیرایشگاه شد و موهایش را به دست قیچی پیرایشگر سپرد و زیرلب خواند: _خداحافظ ای موهای پرپشت من! خداحافظ ای موهای روغنی من! خداحافظ ای موهای شوره‌ای من...! پس از خواندن نماز جماعت ظهر، همگی به کائنات رفتند تا آش پشت پای احف را بخورند. سفره‌ی درازی پهن شده بود و اعضا گوش تا گوش سفره نشسته بودند که عادل عرب‌پور با سینیِ کاسه‌های هلیم، نزدیک سفره آمد و پشت سرش بانو شبنم ظاهر شد. همگی از دیدن کاسه‌های هلیم تعجب کرده بودند که بانو نسل خاتم گفت: _شبنم جان، این هلیم چیه دیگه؟! مگه این آش پشتِ پا نیست؟! شبنمی که سکینه را پشتش بسته بود، با لبخند جواب داد: _خواهر جان، چرا اینقدر درگیر سنت‌های قدیمی هستی؟! بابا یه کم به‌روز باش. دنیا دیگه مثل قبل نیست و همه چی پیشرفت کرده. حالا به جای آش، این‌بار هلیم بخوریم. چه اشکالی داره مگه؟! در ضمن وسایل آش رو هم نداشتیم. محض اطلاع! صدرا که تازه از مدرسه آمده بود، با شیرین زبانی گفت: _خاله یعنی منم چند شال دیگه که برم سرباژی، میشه آش پشت پام پیتژا باشه؟! بانو شبنم با گشاده‌رویی جواب داد: _چرا که نه عزیزم! علم و تکنولوژی هرروز در حال پیشرفته! سپس خطاب به همه ادامه داد: _بفرمایید تا سرد نشده نوش جان کنید! عادل کاسه‌ها را یک به یک داخل سفره گذاشت و همگی مشغول خوردن شدند که ناگهان سچینه خطاب به علی املتی گفت: _اینا چیه جناب؟! کارتِ بازیه؟! علی املتی چند عدد کارت مستطیل شکل را داشت با دقت می‌شمارد و با ظرافت روی هم می‌گذاشت و در عین حال پاسخ سچینه را نیز داد. _اینا کارتای قرعه‌کشیه! اون روز که از سوپرنار واسه مراسم سال استاد خرید کردم، اینا از توش در اومد. حالا دارم نگهش می‌دارم تا ببینم روز قرعه‌کشی شانس باهام یاره یا نه! _عجب! حالا جایزش چی هست؟! _جایزش صد ميليون تومن وجه رایج مملکته! همگی نُچ نُچی کردند و سرهایشان را تکان دادند که دخترمحی گفت: _اگه شانس باهاتون یار باشه و برنده بشید، باید قدردان آقا دزده هم باشید. چون ایشون باعث شدن که از سوپرنار ما خرید کنید! مهدیه لیوان آبش را نوشید و با لحنی تند گفت: _بابا این‌قدر دزد دزد نکنید. والا اون دزده هم خیر و صلاح ما رو می‌خواسته. باور ندارید، به بقیه‌ی حرفام گوش کنید! سپس در جایش تکانی خورد و با اشتیاق ادامه داد: _دکترا آرزوشونه ما مریض بشیم تا بریم پیششون! مکانیکیا آرزوشونه ماشین ما خراب بشه تا بریم پیششون! معلما آرزوشونه ما بی‌سواد باشیم تا بریم پیششون! پلیسا آرزوشونه از ما دزدی و سرقت و... بشه تا بریم پیششون! پرستارا آرزوشونه ما آمپول و سرم و اینا بزنیم تا بریم پیششون! یعنی درآمد شغل همه‌ی اینا، توی بیچارگی و بدبختی ماست؛ ولی دزدا رو نگاه کنید. همیشه برامون آرزوی خوشبختی و پولداری و ماشین‌داری و خونه‌داری می‌کنن و خیر و صلاح ما رو می‌خوان. بعد هی بگید آقا دزده اِله، آقا دزده بِلِه! بد میگم، بگید بد می‌گید! همگی به هم نگاهی انداختند و سکوت اختیار کردند که بانو شبنم دستش را جلوی علی املتی دراز کرد و گفت: _لطفاً اون کارتا رو بدید به من. ممنون! علی املتی سرش را بلند کرد. _چرا باید به شما بدم...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
من در این گوشه از کهکشان میان این حجم از غم، میان این حجم از عشقِ مرطوب خواهم مُرد. این حجم از هجومِ غم استخوان جناغ سینه‌ام را ذوب کرده. استخوان ذوب شده دیده‌ای؟ ندیده‌ای! واقعا که. تو هم که هیچ‌وقت هیچ‌چیز ندیده‌ای. من اصلا نمی‌دانم چه کسی به تو گواهینامه داده است.
تتریس تترا و تنیس گیم، چگونه فروپاشی یک امپراطوری را تبدیل به داستان جذاب کنیم که کُرک و پَر مخاطب تا حد زیادی ریختانیده شود. البته بیشتر از اینکه پیرنگش‌قوی باشد سوژه اش قوی است.
گول ظاهر را نخور یَک فیلم هندی خوب. چگونه یک داستان بنویسیم که جای جلاد و شهید را عوض کنیم. البته شخصیت های مثبت و منفی در این فیلم خیلی خوب پرداخت شده بودند. یاد بگیر، همه‌اش سرت در گوشی است.
خودسازی(حج وعمره) امام على علیه السلام: بهترین وسیله اى که متوسلان با آن به خدا تقرب مى جویند. حج و عمره خانه خداست. این دو فقر را مى زدایند و گناهان را مى شویند. نهج البلاغه/خ110 رسول خدا(ص):این عمره تا آن عمره، کفاره گناهانى است که در فاصله آن دو صورت گیرد، و ثواب حجِ پذیرفته بهشت است، و گناهانى هست که جز در عرفات آمرزیده نمى شود. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۴ زندگی حضرت معصومه را تصویرگری می‌کند و قرار است پازل شود.نوشابه می‌شود دریچه‌ای به گفت‌وگو با مرضی
۵ بعد از ظهر روز اول کم کم سه‌پایه‌ها سرپا می‌شوند و بوم‌ها روی‌شان می‌نشینند. خوراک دوربین‌ها جور می‌شود. سه‌‌کنج شبستان هم مکتب‌خانه می‌شود، تخته سفید است و استاد، و بچه‌های طراحی لباس که نیم‌دایره پای آن می‌نشینند. این دخترها که نشسته‌اند هنر دست‌های‌شان را بچکانند برای روز دختر، دلم می‌رود پیش دختر شهید شهرکی و شهید الداغی که وقتی کمتر از سه هفته به روز دختر مانده پدران‌شان را ازشان گرفتند‌‌. کاش کسی به دلش بیفتد افتخار دختر شهید الداغی را به غیرت پدرش در بند تصویر درآورد. غربت دختر شهید شهرکی‌ را هم، که با لباس فرم مدرسه حیران و آشفته خبر شهادت پدر و جراحت مادر را شنیده کورسوی امیدی داشته. ناگهان تاریکی محض می‌شود و بلافاصله نور مطلق. حالا پدر و مادرش برای همیشه زنده‌اند! نقاشی با چادر کار سختی است که خیلی‌ها این سختی را به جان خریده‌اند؛ رفت و آمد مهمان و مسئول آقا کم نیست. تصویربرداران مصداق آن ایه‌‌ای هستند که «آیا او نمی‌داند که خدا می‌بیند»! با سیم رابط چشم‌های‌شان را به صفحه نمایش‌گر دوربین‌ها وصل کرده‌اند که هرچه می‌بینند برای بقیه‌ی حاضران و غایبان به نمایش درآورند. پسر بچه‌ها با خانم صمیمی شده‌اند. از پله‌ی جلوی ضریح بالا می‌روند و شبکه را می‌چسبند تا آن‌ها را هم درنوردند. سری دوم پذیرایی‌ها هم می‌رسد. کبوترهای جلد را که دور خانم هادی‌نژاد نمی‌بینم اجازه می‌گیرم برای گفت‌وگو؛ در مورد تزاحم نقش‌های زنانه‌اش می‌پرسم و نحوه‌ی برقراری تعادل بین مادری با کار حرفه‌ای و ادامه‌ی تحصیل تخصصی و همراهی با همسر کارآفرین با همه‌ی بالا و پایین‌های زندگی کارآفرینی. از برنامه‌ریزی روزانه و ارزش قائل شدن برای وقت یکدیگر می‌گوید و اهمیت درک و کمک متقابل و البته توانمندی متفاوت افراد. معتقد است در الگوی سوم نمی‌شود که قوانین و الگوی مشخصی ارائه داد که همه آن مسیر را در پیش بگیرند، هرکس طبق شرایط خودش. دست راستش را به پیشانی می‌زند و می‌گوید: اما برچسب مادری بر پیشانی‌ام خورده، من از فاطمه غافل نمی‌شوم. شب برگردم خانه باید با او بازی کنم؛ مثلا بازی ما این است که باهم خانه را گردگیری کنیم! آب‌پاش را می‌دهم دست فاطمه و خودم دستمال برمی‌دارم، بین کار باهم شوخی و صحبت می‌کنیم. سر به تایید تکان می‌دهم و در دلم تحسین می‌کنم. به این می‌گویند بازدهی! تقویت رابطه مادر و دختری با گفت‌وگو، تقویت روحیه کار مشارکتی در فرزند و یک‌بار وقت گذاشتن برای بازی و کار. خیلی به پایان روز اول نمانده...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۵ بعد از ظهر روز اول کم کم سه‌پایه‌ها سرپا می‌شوند و بوم‌ها روی‌شان می‌نشینند. خوراک دوربین‌ها جور م
کسی هست که نداند الگوی سوم زن چیست. واقعا؟ حتما مدرک دانشگاهی هم دارید؟ واقعا که. پ.ن نگاه باغبان اندر درخت.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۵ بعد از ظهر روز اول کم کم سه‌پایه‌ها سرپا می‌شوند و بوم‌ها روی‌شان می‌نشینند. خوراک دوربین‌ها جور م
۶ بعد از نماز مغرب و عشا گروه اول آماده می‌شوند برای برگشت به اردوگاه اسکان‌شان سمت هفتاد و دو تن. می‌گویند آخرین سرویس‌شان حدود ۲۰:۳۰ می‌آید و من قبل از رسیدنش راه می‌افتم. مارپیچ پله‌ها که تمام می‌شود کفش‌هایم را می‌پوشم و پا تند می‌کنم؛ وسط حیاط که می‌رسم ناگهان برمی‌گردم عقب را نگاه می‌کنم، در همیشه‌ی بسته‌ی کنار در شبستان، باز است و شلوغ؛ شهید عباسعلی سلیمانی و حاج اسماعیل دولابی کلی مهمان دارند. فاتحه‌ای هدیه می‌کنم و با رژه‌ی دیده‌ها و کلمه‌ها در سر، به خانه می‌رسم..‌. از پیام‌های دیشب در گروه که بچه‌های اردوگاه می‌گفتند فلانی و فلان جا ساکت باشید بخوابیم، معلوم است که سه چهار ساعت بیش‌تر نخوابیده‌اند اما به محض ورود هرکس می‌رود سر میز خودش و مشغول می‌شود. خانمی می‌گوید چهره‌ات خیلی آشناست و من هم فرصت را غنیمت می‌شمارم و بعد از گفتن نمی‌دانم کجا یکدیگر را دیده‌ایم به چهره‌ی آشنای کناری‌اش می‌گویم: خانم ابراهیمی شهرآباد؟ تایید می‌کند و می‌پرسد: کدام ابراهیمی؟ ما چندتا هستیم! می‌گویم: رقیه ابراهیمی شهرآباد و می‌شنوم: خواهرم است ادامه می‌دهم: دبیر فلسفه‌ام بودند و سر کلاس‌های‌شان عشق می‌کردم؛ سلام گرم و مخصوصم را برسانید خدمت‌شان. بعدا «خیلی آشنایی» را از هفت هشت نفر دیگه هم می‌شنوم و احتمال می‌دهم شبیه کسی باشم چون از هیچ کدام‌شان هیچ کد آشنایی در ذهن ندارم. بوم‌ها کاغذها و صفحه‌ی نمایش لپ‌تاپ‌ها کم کم رنگ و رو گرفته‌اند. معصومه‌ی چهارده‌ ساله‌ی نقاش قمی که با سه پایه‌اش جلوی میزم نشسته زنگ می‌زند به مادرش؛ با آب و تاب تعریف می‌کند:«مامان هر کی رد میشه میگه چقدر قشنگه! سلبریتی رویداد شدم!» کسی که پشت سرش به تماشای بومش ایستاده ریز می‌خندد و می‌گوید:«واقعا قشنگه! به مامانت بگو یکی دیگه هم گفت!» از تکیه صندلی‌اش کنده می‌شود و می‌گوید:«آره مامان یه رهگذر دیگه هم گفت!» یاد حرف‌های یکی از مسئولان خیمه می‌افتم که می‌گفت:« سخت است و نوجوان شیطنت دارد اما باز هم پذیرش کردیم حتی مبتدی‌های‌شان را.» و می‌فهمم منش‌شان هیاتی است؛ کسی را از هیات بیرون نمی‌کنند! تا امروز که روز دوم است یک چیز دیگر را هم فهمیده‌ام: هنر آدم را جوان نگه می‌دارد. چون همه‌ی این جمع خانم هنرمند چهره‌ی طبیعی‌شان کمتر از سن حقیقی‌شان را نشان می‌دهد. یکی که نوبر بود، فکر می‌کردم هم‌سن و سال خودم باشد فهمیدم هشت سال بزرگ‌تر است و علی کلاس اولی و زهرای سه سال و نیمه را دارد! قوت غالبم این‌جا نبات است؛ با چای و نسکافه. فوق برنامه بیسکوییت و کلوچه و شکلات هم می‌دهند. روز دوم، روز ترافیک مهمان‌ها است. حاج آقا احمدی، آقای اعلایی، خانم شریعتمداری، خانم بیابانی، آقای قاسمی، خانم فرخ، خانم عظمتی، آقای تحویلدار، که هر کدام‌شان دست‌شان در یک جایی بند است؛ یکی استاد و فعال بین‌الملل، دیگری کارآفرین، آن یکی معاون فرهنگی حرم و... کارها با سرعت خوبی دارند رشد می‌کنند.
از هنرجویان کلاس سید شهیدان اهل انار.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت43🎬 _آقا گوسفندات چند؟! احف از فکر بیرون آمد و شروع کرد به معرفی گوسفندانش. _قابل شم
🎊 🎬 بانو شبنم صدایش را صاف کرد و گفت: _چون اولاً اینا از جنسایی در اومده که از سوپرنار من خریداری شدن. دوماً شما مجردید و به این پولا نیاز ندارید. من لازم دارم که شیش سر عائله‌ام. پس بدیدش به من! علی املتی پوزخندی زد. _متاسفم خانوم. من قراره با این پول تشکیل خانواده بدم و خرج عروسی و خونه و هزارتا بدبختی دیگم رو بدم. پس بی‌خود واسه این پول نقشه نکشید! یکی بانو شبنم می‌گفت و یکی علی املتی که ناگهان بانو احد فریاد زد: _بس کنید. این پول هنوز در نیومده که از الان دارید واسش نقشه می‌کشید! سپس خطاب به علی املتی ادامه داد: _در ضمن شما مگه نگهبان باغ نیستید؟! الان دقیقاً اینجا دارید چیکار می‌کنید؟! علی املتی کارت‌های قرعه‌کشی را داخل جیبش گذاشت و گفت: _خب دارم ناهار می‌خورم. معلوم نیست؟! در ضمن مهندس رو گذاشتم جام. نگران نباشید! _من که اینجام! این صدای مهندس محسن بود که گوشه‌ی سفره نشسته بود و داشت نون بربری را داخل هلیم می‌زد و با اشتها می‌خورد که بانو احد گفت: _شما مگه الان نباید جای ایشون نگهبانی بدید؟! مهندس محسن محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _چرا. ولی من فقط قرار بود تا ساعت دو جای ایشون وایستم. الان ساعت نزدیک سه هستش و من وقتی دیدم نیومد سر پستش، اونجا رو ول کردم و اومدم. چون به شدت ضعف کرده بودم! بانو احد نفس حرص‌آلودی کشید که علی املتی گفت: _راست میگه بنده خدا. قرار بود تا دو وایسته. کوتاهی از من بوده. الان میرم سر پستم. ببخشید! سپس کاسه هلیمش را به همراه یک نصفه بربری برداشت و سریعاً کائنات را ترک کرد. البته طولی نکشید که صدای علی املتی، دوباره در فضا پیچید. _عه این رو نگاه کنید! کچل کرده! سپس قاه قاه خندید که لحظاتی بعد، احف و علی املتی در کائنات ظاهر شدند. همگی با دیدن احف، اول تعجب کردند و سپس زدند زیر خنده که بانو شبنم شروع به خواندن کرد. _کچل کچل بامیَه، گِدی مریض خانیَه، مریض خانَه باقلودو، کَچَلین باشو یاقلودو! همگی دست می‌زدند و همراهی می‌کردند که افراسیاب گفت: _حالا معنیش چی میشه؟! احف لبخندی زد و نگاه معناداری به بانو شبنم انداخت. _معنیش رو خودتون می‌گید یا من بگم؟! بانو شبنم نیز با چشم و ابرو، به احف فهماند که خودش معنی‌اش را بگوید. به همین خاطر احف صدایش را صاف کرد و گفت: _خب کچل کچل بامیه که مشخصه. یعنی کچل بامیه هستش! حالا خورشت بامیه یا زولبیا بامیش مشخص نیست. بعد میگه گِدی مریض خانیه! یعنی کچله رفت مریض خونه! حالا مریضیش چی بوده الله و اعلم! بعد میگه مریض خانَه باقلودو! یعنی مریض خونه بستَس. حالا علتش می‌تونه هرچی باشه. یا تعطیلات، یا پلمپ شدن به خاطر تخطی کردن از قوانین و...! بعد میگه کَچَلین باشو یاقلودو! یعنی کچل سرش روغنیه! حالا اینم باز علت‌های مختلفی داره. ممکنه کچله با سر رفته توی روغن، یا سرش درد می‌کرده و روغن‌کاریش کردن و...! متوجه شدید؟! همگی خندیدند و دوباره دست زدند که آوا گفت: _دوستان می‌دونید اگه جناب احف که کچل کردن، اگه گیر یه قبیله‌ی آدم‌خوار بیفتن، اونا ایشون رو کباب می‌کنن یا آبپز؟! کسی جوابی نداد که آوا خودش ادامه داد: _هیچ‌کدوم. ایشون رو تاس کباب می‌کنن! سپس زد زیر خنده و بقیه هم از خنده‌ی زیاد شکمشان را گرفتند که استاد مجاهد گفت: _خدا این شادیا رو از ما نگیره صلوات! همگی حین خنده، صلوات چَپَر چُلاقی هم فرستادند که مهدیه گفت: _جناب احف! کچل امروز و سرباز آینده! بفرمایید بشینید و آش پشتِ پاتون رو بخورید! احف نیز که بسیار گرسنه بود، بدون معطلی نشست سر سفره و پس از دیدن هلیم و گشاد شدن چشم‌هایش، توضیح اعضا را راجع به پیشرفت علم و تکنولوژی شنید و پس از قانع شدن، شروع به خوردن کرد. حین خوردن هم ماجرای فروش گوسفندان را برای بقیه توضیح داد که استاد ندوشن گفت: _دوستان می‌دونم حرف زیاده؛ ولی یکی دو ساعت دیگه اتوبوس رفیق مهد کودکم می‌رسه و باید تا اون موقع حاضر شده و وسایلمون رو جمع کرده باشیم. با شنیدن این حرف، دخترمحی سقلمه‌ای به حدیث که کنارش نشسته بود زد. _پاشو آجی. باید بریم خیاطی و بهترین لباسا رو واسه سفر امروز انتخاب کنیم. پاشو که داره دیر میشه! حدیث نیز با نارضایتی جواب داد: _وای خدا. باز اسم سفر اومد و اینا می‌خوان توی خیاطی من خراب بشن و چتر بندازن. خودت بهم رحم کن خدا! اما بانوان نوجوان بدون توجه به گله و شکایت‌های حدیث، به زور او را از جا بلند کردند و همگی از کائنات خارج شدند. پس از رفتن آن‌ها، استاد ندوشن کاسه‌ی خالی شده‌اش را در دست گرفت و خطاب به بانو شبنم گفت: _خیلی هلیم خوشمزه‌ای بود! دست شما درد نکنه. بانو شبنم که سکینه را از پشتش پایین آورده بود و داشت به او غذا می‌داد، لبخند مهربانانه‌ای زد. _نوش جان! ان‌شاءالله بریم یزد و دستپخت عروس خانوم شما رو هم بچشیم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۶ بعد از نماز مغرب و عشا گروه اول آماده می‌شوند برای برگشت به اردوگاه اسکان‌شان سمت هفتاد و دو تن. م
۷ چشم انتظار تولد دو اثر هستم؛ یکی کار خوش‌مزه‌ی «سلبریتی رویداد» که یک دختر است با چادر عربی لیمویی و روسری صورتی پشت به گنبد ایستاده، چشم بسته و دست گشوده و روی بال چادرش بین پیچک‌ها، قرآن، لپ‌تاپ، قابلمه، قلم‌دان، کتاب و... شناور است و دیگری به تصویر کشیدن زمان تولد یک دختر در زمین و آسمان؛ درحالی‌که نوزاد دختر در آغوش مادر و هردو در پناه دست پدر ایستاده‌اند سه فرشته با شیپور ندای شاد تولدش را به گوش زمین و آسمان می‌رسانند. پایان روز دوم است و بر چهره‌ی مادر هر اثر، خستگیِ از جان مایه گذاشتن هویداست. دیشب گروه ساکت بود و فقط یک عکس شلوغ و رنگارنگ از ادامه‌ی کارشان در اردوگاه فرستاده بودند؛ نمونه‌ی بارز خسته ولی ایستاده! خیلی‌ها کارشان تا پایان امروز تمام نمی‌شود؛ یکی‌شان خودم! اما تا حد خوبی رسیده است که بعد از رویداد همت تمام کردن‌شان را داشته باشیم. با کم‌خوابی و خستگی دو روز گذشته صبح به زور روح در دست و پایم چپاندم و راه افتادم، در صحن، پیام گروه را می‌بینم که قرار است عکس دسته جمعی داشته باشیم و همه در کارگاه حاضر باشند. پیام برای یک ساعت قبل است. فکر می‌کنم یک عکس یادگاری را از دست دادم. وارد که می‌شوم از اولین نفری که جلوی در می‌بینم می‌پرسم: عکس را گرفتید؟ می‌گوید: نه. خیالم راحت می‌شود. روز آخر است و برنامه‌ها فشرده، باید زودتر شروع کنم به نوشتن و تندتر بنویسم. دومی کار سختی است اما شروع می‌کنم؛ تا حدود ساعت یازده که از بلندگوهای شبستان فراخوان عکس دسته جمعی می‌رسد. چینش، طولانی و غرغرها بلند می‌شود، سرگروه تصویربرداران با صدای محکم و رسا می‌گوید: مرتب کردن دویست نفر برای عکس کار سختی است تحمل کنید! و غرغرها فروکش می‌کند. برای ثبت این صحنه‌ی ماندگارِ پر زحمت چهار دوربین رو به جمعیت ایستاده. تصویربردار فقط یک «روز دختر مبارک» از جمع خواست اما تازه گرم شده‌اند و ادامه می‌دهند: «یک... دو... سه... میلاد... حضرت... معصومه... مبارک!» صدای دست... «یک... دو... سه... این‌جا... رویداد... لبخند... خداست!» صدای دست... نیم ساعت می‌گذرد تا فرمان آزاد باش برسد اما این پایان داستان نیست! هنوز عکس بچه‌های هر رشته با اساتید راهبرش مانده. این جای جاده را هم با دنده سنگین می‌گذرانیم. بعد از نماز و ناهار سکوت و سرعت حکم‌ران بر لحظه‌هاست. نوای «من هر باری میام تو این حرم بارون می باره یه حالی داره اینجا که هر کس رو میاری...» در کارگاه می‌پیچد. یکی در میان از دریای کار که در آن غرق شده‌ایم سر بلند می‌کنیم تا دست‌مان بیاید چه خبر شده است. چشمم می‌خورد به در ورودی شبستان و متوجه می‌شوم اما جلو نمی‌روم تا بقیه هم ببینند، بی اختیار چشمانم بارانی می‌شود؛ از پشت میزم بلند می‌شوم و به رسم ادب جلوی میز منتظر می‌ایستم. تشییع شهدا هم که می‌رفتم همین‌طور بودم، روی جلو رفتن نداشتم، بقیه را السابقون السابقون می‌دیدم که می‌خواهند به تابوت برسند اما من... ساعت‌های آخر است و دلبری کریمانه‌ی خانم؛ سه خادم آقا با لباس‌های بلند و کلاه‌های لبه‌دار وارد می‌شوند؛ خادم پرچم‌ به دست بین دو خادم شمعدان‌گردان؛ دریای اشک‌ از دل‌های رقیق جاری می‌شود. بعضی نازک‌دل‌ و کم‌طاقت می‌شوند؛ جلو می‌روند تا زودتر عطر پرچم حرم خانم در وجودشان بپیچد و بعضی وجودشان اشک می‌شود و می‌بارند تا پرچم جلوی صورت‌شان برسد. دل‌مان آرام می‌گیرد که در روز حیرانی حساب، این پرچم اشک‌های‌مان را در خود دارد و شهادت می‌دهد به عشق ما نسبت به این خاندان. پرچم مخمل سبز مثل مهر سبزی می‌شود بر کارنامه‌ی اعتکاف سه روزه. به حکم هر کسی خادم‌تر رزقش بیش‌تر؛ پرچم برای یک سال مهمان خانه‌ی خانم مهناز صابرپور می‌شود که در سال گذشته آثار ماندگاری را خلق کرده است.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۷ چشم انتظار تولد دو اثر هستم؛ یکی کار خوش‌مزه‌ی «سلبریتی رویداد» که یک دختر است با چادر عربی لیموی
کاربر عطایی از درختان باغ انار هستند. به همین سوی چراغ 💡سوگند. تازه اسنپ هم که می‌گیرند سریع می‌آید به همین برکت قسم🍞🥖 👇👇
دیروز پرچم قبر مطهر خانم رو آوردن در رویداد و خیلی به یادتون بودم حاجت روا باشید ان‌شاءالله به عنایت بانو به همون سرعتی که من دیشب حاجت روا شدم😅 خسته نشسته بودم روی نیمکت‌های پایانه مطهری و اسنپ پیدا نمی‌شد زیر لب زمزمه کردم: خانم اذیت نشم‌ها... خسته شدم... جمله‌م تمام نشده بود که پیام اومد: برای شما اسنپ پیدا شد بلافاصله پیام بعدی: اسنپ شما رسید! فکر کردم اشتباه شده اما پلاک رو چک کردم و دیدم همین پراید روبروییم کنار خیابان سفر رو قبول کرده! پ.ن در اینجا باید اشک در چشمان شما حلقه زده باشد. اگر نزده واقعا خودتان را باید درمان کنید. متأسفم برایتان که اینقدر سنگدل شده‌اید.😐