eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
902 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
من در این گوشه از کهکشان میان این حجم از غم، میان این حجم از عشقِ مرطوب خواهم مُرد. این حجم از هجومِ غم استخوان جناغ سینه‌ام را ذوب کرده. استخوان ذوب شده دیده‌ای؟ ندیده‌ای! واقعا که. تو هم که هیچ‌وقت هیچ‌چیز ندیده‌ای. من اصلا نمی‌دانم چه کسی به تو گواهینامه داده است.
تتریس تترا و تنیس گیم، چگونه فروپاشی یک امپراطوری را تبدیل به داستان جذاب کنیم که کُرک و پَر مخاطب تا حد زیادی ریختانیده شود. البته بیشتر از اینکه پیرنگش‌قوی باشد سوژه اش قوی است.
گول ظاهر را نخور یَک فیلم هندی خوب. چگونه یک داستان بنویسیم که جای جلاد و شهید را عوض کنیم. البته شخصیت های مثبت و منفی در این فیلم خیلی خوب پرداخت شده بودند. یاد بگیر، همه‌اش سرت در گوشی است.
خودسازی(حج وعمره) امام على علیه السلام: بهترین وسیله اى که متوسلان با آن به خدا تقرب مى جویند. حج و عمره خانه خداست. این دو فقر را مى زدایند و گناهان را مى شویند. نهج البلاغه/خ110 رسول خدا(ص):این عمره تا آن عمره، کفاره گناهانى است که در فاصله آن دو صورت گیرد، و ثواب حجِ پذیرفته بهشت است، و گناهانى هست که جز در عرفات آمرزیده نمى شود. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۴ زندگی حضرت معصومه را تصویرگری می‌کند و قرار است پازل شود.نوشابه می‌شود دریچه‌ای به گفت‌وگو با مرضی
۵ بعد از ظهر روز اول کم کم سه‌پایه‌ها سرپا می‌شوند و بوم‌ها روی‌شان می‌نشینند. خوراک دوربین‌ها جور می‌شود. سه‌‌کنج شبستان هم مکتب‌خانه می‌شود، تخته سفید است و استاد، و بچه‌های طراحی لباس که نیم‌دایره پای آن می‌نشینند. این دخترها که نشسته‌اند هنر دست‌های‌شان را بچکانند برای روز دختر، دلم می‌رود پیش دختر شهید شهرکی و شهید الداغی که وقتی کمتر از سه هفته به روز دختر مانده پدران‌شان را ازشان گرفتند‌‌. کاش کسی به دلش بیفتد افتخار دختر شهید الداغی را به غیرت پدرش در بند تصویر درآورد. غربت دختر شهید شهرکی‌ را هم، که با لباس فرم مدرسه حیران و آشفته خبر شهادت پدر و جراحت مادر را شنیده کورسوی امیدی داشته. ناگهان تاریکی محض می‌شود و بلافاصله نور مطلق. حالا پدر و مادرش برای همیشه زنده‌اند! نقاشی با چادر کار سختی است که خیلی‌ها این سختی را به جان خریده‌اند؛ رفت و آمد مهمان و مسئول آقا کم نیست. تصویربرداران مصداق آن ایه‌‌ای هستند که «آیا او نمی‌داند که خدا می‌بیند»! با سیم رابط چشم‌های‌شان را به صفحه نمایش‌گر دوربین‌ها وصل کرده‌اند که هرچه می‌بینند برای بقیه‌ی حاضران و غایبان به نمایش درآورند. پسر بچه‌ها با خانم صمیمی شده‌اند. از پله‌ی جلوی ضریح بالا می‌روند و شبکه را می‌چسبند تا آن‌ها را هم درنوردند. سری دوم پذیرایی‌ها هم می‌رسد. کبوترهای جلد را که دور خانم هادی‌نژاد نمی‌بینم اجازه می‌گیرم برای گفت‌وگو؛ در مورد تزاحم نقش‌های زنانه‌اش می‌پرسم و نحوه‌ی برقراری تعادل بین مادری با کار حرفه‌ای و ادامه‌ی تحصیل تخصصی و همراهی با همسر کارآفرین با همه‌ی بالا و پایین‌های زندگی کارآفرینی. از برنامه‌ریزی روزانه و ارزش قائل شدن برای وقت یکدیگر می‌گوید و اهمیت درک و کمک متقابل و البته توانمندی متفاوت افراد. معتقد است در الگوی سوم نمی‌شود که قوانین و الگوی مشخصی ارائه داد که همه آن مسیر را در پیش بگیرند، هرکس طبق شرایط خودش. دست راستش را به پیشانی می‌زند و می‌گوید: اما برچسب مادری بر پیشانی‌ام خورده، من از فاطمه غافل نمی‌شوم. شب برگردم خانه باید با او بازی کنم؛ مثلا بازی ما این است که باهم خانه را گردگیری کنیم! آب‌پاش را می‌دهم دست فاطمه و خودم دستمال برمی‌دارم، بین کار باهم شوخی و صحبت می‌کنیم. سر به تایید تکان می‌دهم و در دلم تحسین می‌کنم. به این می‌گویند بازدهی! تقویت رابطه مادر و دختری با گفت‌وگو، تقویت روحیه کار مشارکتی در فرزند و یک‌بار وقت گذاشتن برای بازی و کار. خیلی به پایان روز اول نمانده...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۵ بعد از ظهر روز اول کم کم سه‌پایه‌ها سرپا می‌شوند و بوم‌ها روی‌شان می‌نشینند. خوراک دوربین‌ها جور م
کسی هست که نداند الگوی سوم زن چیست. واقعا؟ حتما مدرک دانشگاهی هم دارید؟ واقعا که. پ.ن نگاه باغبان اندر درخت.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۵ بعد از ظهر روز اول کم کم سه‌پایه‌ها سرپا می‌شوند و بوم‌ها روی‌شان می‌نشینند. خوراک دوربین‌ها جور م
۶ بعد از نماز مغرب و عشا گروه اول آماده می‌شوند برای برگشت به اردوگاه اسکان‌شان سمت هفتاد و دو تن. می‌گویند آخرین سرویس‌شان حدود ۲۰:۳۰ می‌آید و من قبل از رسیدنش راه می‌افتم. مارپیچ پله‌ها که تمام می‌شود کفش‌هایم را می‌پوشم و پا تند می‌کنم؛ وسط حیاط که می‌رسم ناگهان برمی‌گردم عقب را نگاه می‌کنم، در همیشه‌ی بسته‌ی کنار در شبستان، باز است و شلوغ؛ شهید عباسعلی سلیمانی و حاج اسماعیل دولابی کلی مهمان دارند. فاتحه‌ای هدیه می‌کنم و با رژه‌ی دیده‌ها و کلمه‌ها در سر، به خانه می‌رسم..‌. از پیام‌های دیشب در گروه که بچه‌های اردوگاه می‌گفتند فلانی و فلان جا ساکت باشید بخوابیم، معلوم است که سه چهار ساعت بیش‌تر نخوابیده‌اند اما به محض ورود هرکس می‌رود سر میز خودش و مشغول می‌شود. خانمی می‌گوید چهره‌ات خیلی آشناست و من هم فرصت را غنیمت می‌شمارم و بعد از گفتن نمی‌دانم کجا یکدیگر را دیده‌ایم به چهره‌ی آشنای کناری‌اش می‌گویم: خانم ابراهیمی شهرآباد؟ تایید می‌کند و می‌پرسد: کدام ابراهیمی؟ ما چندتا هستیم! می‌گویم: رقیه ابراهیمی شهرآباد و می‌شنوم: خواهرم است ادامه می‌دهم: دبیر فلسفه‌ام بودند و سر کلاس‌های‌شان عشق می‌کردم؛ سلام گرم و مخصوصم را برسانید خدمت‌شان. بعدا «خیلی آشنایی» را از هفت هشت نفر دیگه هم می‌شنوم و احتمال می‌دهم شبیه کسی باشم چون از هیچ کدام‌شان هیچ کد آشنایی در ذهن ندارم. بوم‌ها کاغذها و صفحه‌ی نمایش لپ‌تاپ‌ها کم کم رنگ و رو گرفته‌اند. معصومه‌ی چهارده‌ ساله‌ی نقاش قمی که با سه پایه‌اش جلوی میزم نشسته زنگ می‌زند به مادرش؛ با آب و تاب تعریف می‌کند:«مامان هر کی رد میشه میگه چقدر قشنگه! سلبریتی رویداد شدم!» کسی که پشت سرش به تماشای بومش ایستاده ریز می‌خندد و می‌گوید:«واقعا قشنگه! به مامانت بگو یکی دیگه هم گفت!» از تکیه صندلی‌اش کنده می‌شود و می‌گوید:«آره مامان یه رهگذر دیگه هم گفت!» یاد حرف‌های یکی از مسئولان خیمه می‌افتم که می‌گفت:« سخت است و نوجوان شیطنت دارد اما باز هم پذیرش کردیم حتی مبتدی‌های‌شان را.» و می‌فهمم منش‌شان هیاتی است؛ کسی را از هیات بیرون نمی‌کنند! تا امروز که روز دوم است یک چیز دیگر را هم فهمیده‌ام: هنر آدم را جوان نگه می‌دارد. چون همه‌ی این جمع خانم هنرمند چهره‌ی طبیعی‌شان کمتر از سن حقیقی‌شان را نشان می‌دهد. یکی که نوبر بود، فکر می‌کردم هم‌سن و سال خودم باشد فهمیدم هشت سال بزرگ‌تر است و علی کلاس اولی و زهرای سه سال و نیمه را دارد! قوت غالبم این‌جا نبات است؛ با چای و نسکافه. فوق برنامه بیسکوییت و کلوچه و شکلات هم می‌دهند. روز دوم، روز ترافیک مهمان‌ها است. حاج آقا احمدی، آقای اعلایی، خانم شریعتمداری، خانم بیابانی، آقای قاسمی، خانم فرخ، خانم عظمتی، آقای تحویلدار، که هر کدام‌شان دست‌شان در یک جایی بند است؛ یکی استاد و فعال بین‌الملل، دیگری کارآفرین، آن یکی معاون فرهنگی حرم و... کارها با سرعت خوبی دارند رشد می‌کنند.
از هنرجویان کلاس سید شهیدان اهل انار.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت43🎬 _آقا گوسفندات چند؟! احف از فکر بیرون آمد و شروع کرد به معرفی گوسفندانش. _قابل شم
🎊 🎬 بانو شبنم صدایش را صاف کرد و گفت: _چون اولاً اینا از جنسایی در اومده که از سوپرنار من خریداری شدن. دوماً شما مجردید و به این پولا نیاز ندارید. من لازم دارم که شیش سر عائله‌ام. پس بدیدش به من! علی املتی پوزخندی زد. _متاسفم خانوم. من قراره با این پول تشکیل خانواده بدم و خرج عروسی و خونه و هزارتا بدبختی دیگم رو بدم. پس بی‌خود واسه این پول نقشه نکشید! یکی بانو شبنم می‌گفت و یکی علی املتی که ناگهان بانو احد فریاد زد: _بس کنید. این پول هنوز در نیومده که از الان دارید واسش نقشه می‌کشید! سپس خطاب به علی املتی ادامه داد: _در ضمن شما مگه نگهبان باغ نیستید؟! الان دقیقاً اینجا دارید چیکار می‌کنید؟! علی املتی کارت‌های قرعه‌کشی را داخل جیبش گذاشت و گفت: _خب دارم ناهار می‌خورم. معلوم نیست؟! در ضمن مهندس رو گذاشتم جام. نگران نباشید! _من که اینجام! این صدای مهندس محسن بود که گوشه‌ی سفره نشسته بود و داشت نون بربری را داخل هلیم می‌زد و با اشتها می‌خورد که بانو احد گفت: _شما مگه الان نباید جای ایشون نگهبانی بدید؟! مهندس محسن محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _چرا. ولی من فقط قرار بود تا ساعت دو جای ایشون وایستم. الان ساعت نزدیک سه هستش و من وقتی دیدم نیومد سر پستش، اونجا رو ول کردم و اومدم. چون به شدت ضعف کرده بودم! بانو احد نفس حرص‌آلودی کشید که علی املتی گفت: _راست میگه بنده خدا. قرار بود تا دو وایسته. کوتاهی از من بوده. الان میرم سر پستم. ببخشید! سپس کاسه هلیمش را به همراه یک نصفه بربری برداشت و سریعاً کائنات را ترک کرد. البته طولی نکشید که صدای علی املتی، دوباره در فضا پیچید. _عه این رو نگاه کنید! کچل کرده! سپس قاه قاه خندید که لحظاتی بعد، احف و علی املتی در کائنات ظاهر شدند. همگی با دیدن احف، اول تعجب کردند و سپس زدند زیر خنده که بانو شبنم شروع به خواندن کرد. _کچل کچل بامیَه، گِدی مریض خانیَه، مریض خانَه باقلودو، کَچَلین باشو یاقلودو! همگی دست می‌زدند و همراهی می‌کردند که افراسیاب گفت: _حالا معنیش چی میشه؟! احف لبخندی زد و نگاه معناداری به بانو شبنم انداخت. _معنیش رو خودتون می‌گید یا من بگم؟! بانو شبنم نیز با چشم و ابرو، به احف فهماند که خودش معنی‌اش را بگوید. به همین خاطر احف صدایش را صاف کرد و گفت: _خب کچل کچل بامیه که مشخصه. یعنی کچل بامیه هستش! حالا خورشت بامیه یا زولبیا بامیش مشخص نیست. بعد میگه گِدی مریض خانیه! یعنی کچله رفت مریض خونه! حالا مریضیش چی بوده الله و اعلم! بعد میگه مریض خانَه باقلودو! یعنی مریض خونه بستَس. حالا علتش می‌تونه هرچی باشه. یا تعطیلات، یا پلمپ شدن به خاطر تخطی کردن از قوانین و...! بعد میگه کَچَلین باشو یاقلودو! یعنی کچل سرش روغنیه! حالا اینم باز علت‌های مختلفی داره. ممکنه کچله با سر رفته توی روغن، یا سرش درد می‌کرده و روغن‌کاریش کردن و...! متوجه شدید؟! همگی خندیدند و دوباره دست زدند که آوا گفت: _دوستان می‌دونید اگه جناب احف که کچل کردن، اگه گیر یه قبیله‌ی آدم‌خوار بیفتن، اونا ایشون رو کباب می‌کنن یا آبپز؟! کسی جوابی نداد که آوا خودش ادامه داد: _هیچ‌کدوم. ایشون رو تاس کباب می‌کنن! سپس زد زیر خنده و بقیه هم از خنده‌ی زیاد شکمشان را گرفتند که استاد مجاهد گفت: _خدا این شادیا رو از ما نگیره صلوات! همگی حین خنده، صلوات چَپَر چُلاقی هم فرستادند که مهدیه گفت: _جناب احف! کچل امروز و سرباز آینده! بفرمایید بشینید و آش پشتِ پاتون رو بخورید! احف نیز که بسیار گرسنه بود، بدون معطلی نشست سر سفره و پس از دیدن هلیم و گشاد شدن چشم‌هایش، توضیح اعضا را راجع به پیشرفت علم و تکنولوژی شنید و پس از قانع شدن، شروع به خوردن کرد. حین خوردن هم ماجرای فروش گوسفندان را برای بقیه توضیح داد که استاد ندوشن گفت: _دوستان می‌دونم حرف زیاده؛ ولی یکی دو ساعت دیگه اتوبوس رفیق مهد کودکم می‌رسه و باید تا اون موقع حاضر شده و وسایلمون رو جمع کرده باشیم. با شنیدن این حرف، دخترمحی سقلمه‌ای به حدیث که کنارش نشسته بود زد. _پاشو آجی. باید بریم خیاطی و بهترین لباسا رو واسه سفر امروز انتخاب کنیم. پاشو که داره دیر میشه! حدیث نیز با نارضایتی جواب داد: _وای خدا. باز اسم سفر اومد و اینا می‌خوان توی خیاطی من خراب بشن و چتر بندازن. خودت بهم رحم کن خدا! اما بانوان نوجوان بدون توجه به گله و شکایت‌های حدیث، به زور او را از جا بلند کردند و همگی از کائنات خارج شدند. پس از رفتن آن‌ها، استاد ندوشن کاسه‌ی خالی شده‌اش را در دست گرفت و خطاب به بانو شبنم گفت: _خیلی هلیم خوشمزه‌ای بود! دست شما درد نکنه. بانو شبنم که سکینه را از پشتش پایین آورده بود و داشت به او غذا می‌داد، لبخند مهربانانه‌ای زد. _نوش جان! ان‌شاءالله بریم یزد و دستپخت عروس خانوم شما رو هم بچشیم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۶ بعد از نماز مغرب و عشا گروه اول آماده می‌شوند برای برگشت به اردوگاه اسکان‌شان سمت هفتاد و دو تن. م
۷ چشم انتظار تولد دو اثر هستم؛ یکی کار خوش‌مزه‌ی «سلبریتی رویداد» که یک دختر است با چادر عربی لیمویی و روسری صورتی پشت به گنبد ایستاده، چشم بسته و دست گشوده و روی بال چادرش بین پیچک‌ها، قرآن، لپ‌تاپ، قابلمه، قلم‌دان، کتاب و... شناور است و دیگری به تصویر کشیدن زمان تولد یک دختر در زمین و آسمان؛ درحالی‌که نوزاد دختر در آغوش مادر و هردو در پناه دست پدر ایستاده‌اند سه فرشته با شیپور ندای شاد تولدش را به گوش زمین و آسمان می‌رسانند. پایان روز دوم است و بر چهره‌ی مادر هر اثر، خستگیِ از جان مایه گذاشتن هویداست. دیشب گروه ساکت بود و فقط یک عکس شلوغ و رنگارنگ از ادامه‌ی کارشان در اردوگاه فرستاده بودند؛ نمونه‌ی بارز خسته ولی ایستاده! خیلی‌ها کارشان تا پایان امروز تمام نمی‌شود؛ یکی‌شان خودم! اما تا حد خوبی رسیده است که بعد از رویداد همت تمام کردن‌شان را داشته باشیم. با کم‌خوابی و خستگی دو روز گذشته صبح به زور روح در دست و پایم چپاندم و راه افتادم، در صحن، پیام گروه را می‌بینم که قرار است عکس دسته جمعی داشته باشیم و همه در کارگاه حاضر باشند. پیام برای یک ساعت قبل است. فکر می‌کنم یک عکس یادگاری را از دست دادم. وارد که می‌شوم از اولین نفری که جلوی در می‌بینم می‌پرسم: عکس را گرفتید؟ می‌گوید: نه. خیالم راحت می‌شود. روز آخر است و برنامه‌ها فشرده، باید زودتر شروع کنم به نوشتن و تندتر بنویسم. دومی کار سختی است اما شروع می‌کنم؛ تا حدود ساعت یازده که از بلندگوهای شبستان فراخوان عکس دسته جمعی می‌رسد. چینش، طولانی و غرغرها بلند می‌شود، سرگروه تصویربرداران با صدای محکم و رسا می‌گوید: مرتب کردن دویست نفر برای عکس کار سختی است تحمل کنید! و غرغرها فروکش می‌کند. برای ثبت این صحنه‌ی ماندگارِ پر زحمت چهار دوربین رو به جمعیت ایستاده. تصویربردار فقط یک «روز دختر مبارک» از جمع خواست اما تازه گرم شده‌اند و ادامه می‌دهند: «یک... دو... سه... میلاد... حضرت... معصومه... مبارک!» صدای دست... «یک... دو... سه... این‌جا... رویداد... لبخند... خداست!» صدای دست... نیم ساعت می‌گذرد تا فرمان آزاد باش برسد اما این پایان داستان نیست! هنوز عکس بچه‌های هر رشته با اساتید راهبرش مانده. این جای جاده را هم با دنده سنگین می‌گذرانیم. بعد از نماز و ناهار سکوت و سرعت حکم‌ران بر لحظه‌هاست. نوای «من هر باری میام تو این حرم بارون می باره یه حالی داره اینجا که هر کس رو میاری...» در کارگاه می‌پیچد. یکی در میان از دریای کار که در آن غرق شده‌ایم سر بلند می‌کنیم تا دست‌مان بیاید چه خبر شده است. چشمم می‌خورد به در ورودی شبستان و متوجه می‌شوم اما جلو نمی‌روم تا بقیه هم ببینند، بی اختیار چشمانم بارانی می‌شود؛ از پشت میزم بلند می‌شوم و به رسم ادب جلوی میز منتظر می‌ایستم. تشییع شهدا هم که می‌رفتم همین‌طور بودم، روی جلو رفتن نداشتم، بقیه را السابقون السابقون می‌دیدم که می‌خواهند به تابوت برسند اما من... ساعت‌های آخر است و دلبری کریمانه‌ی خانم؛ سه خادم آقا با لباس‌های بلند و کلاه‌های لبه‌دار وارد می‌شوند؛ خادم پرچم‌ به دست بین دو خادم شمعدان‌گردان؛ دریای اشک‌ از دل‌های رقیق جاری می‌شود. بعضی نازک‌دل‌ و کم‌طاقت می‌شوند؛ جلو می‌روند تا زودتر عطر پرچم حرم خانم در وجودشان بپیچد و بعضی وجودشان اشک می‌شود و می‌بارند تا پرچم جلوی صورت‌شان برسد. دل‌مان آرام می‌گیرد که در روز حیرانی حساب، این پرچم اشک‌های‌مان را در خود دارد و شهادت می‌دهد به عشق ما نسبت به این خاندان. پرچم مخمل سبز مثل مهر سبزی می‌شود بر کارنامه‌ی اعتکاف سه روزه. به حکم هر کسی خادم‌تر رزقش بیش‌تر؛ پرچم برای یک سال مهمان خانه‌ی خانم مهناز صابرپور می‌شود که در سال گذشته آثار ماندگاری را خلق کرده است.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۷ چشم انتظار تولد دو اثر هستم؛ یکی کار خوش‌مزه‌ی «سلبریتی رویداد» که یک دختر است با چادر عربی لیموی
کاربر عطایی از درختان باغ انار هستند. به همین سوی چراغ 💡سوگند. تازه اسنپ هم که می‌گیرند سریع می‌آید به همین برکت قسم🍞🥖 👇👇
دیروز پرچم قبر مطهر خانم رو آوردن در رویداد و خیلی به یادتون بودم حاجت روا باشید ان‌شاءالله به عنایت بانو به همون سرعتی که من دیشب حاجت روا شدم😅 خسته نشسته بودم روی نیمکت‌های پایانه مطهری و اسنپ پیدا نمی‌شد زیر لب زمزمه کردم: خانم اذیت نشم‌ها... خسته شدم... جمله‌م تمام نشده بود که پیام اومد: برای شما اسنپ پیدا شد بلافاصله پیام بعدی: اسنپ شما رسید! فکر کردم اشتباه شده اما پلاک رو چک کردم و دیدم همین پراید روبروییم کنار خیابان سفر رو قبول کرده! پ.ن در اینجا باید اشک در چشمان شما حلقه زده باشد. اگر نزده واقعا خودتان را باید درمان کنید. متأسفم برایتان که اینقدر سنگدل شده‌اید.😐
1⃣لطفا یک‌ دقیقه فرصت بگذارید برای خواندن این پیام1⃣ سلام و ادب و احترام خدمت همگی درختان، درختچه‌ها، برگ‌ها، بیل‌ و بیلچه‌ها✋ طاعات و عبادات‌تان قبول باشه ان‌شاءالله این یک درخواست دوستانه است در جمعی دوستانه و به جهت اعتمادی‌که این جمع به هم دارند مختصر عرض می‌کنم. در روزهای آخر این ماه مبارک و عیدی‌که درپیش داریم، چه خوب می‌شود اگر برای شادی دل امام زمان یا سلامتی عزیزان‌مان یا اصلا کفاره گناهان‌مان و برای رضایت خدا به خانواده‌ای که به دلیل کم‌بضاعتی از برآوردن بسیاری از نیاز‌های روزانه‌اش‌ درمانده کمک کنیم. همهٔ ما می‌دانیم در این شرایط و با وجود تورم‌ها اگر سرپرست خانواده‌ای توانایی کسب درآمد نداشته‌باشد، بدون پشتوانه حتی در تهیهٔ نیازهای اولیه‌‌شان به مشکل جدی برمی‌خورند. سرپرست این خانواده کارگر ساده است و تا چند روز دیگر مراسم عقد دختر بزرگ‌شان است. استدعا دارم، نه ‌فقط خاطر ثواب‌اش، که برای انسانیت و هم‌نوع دوستی این‌کار را انجام بدهیم. 🙏بیشتر سرتان را درد نمی‌آورم🙏 هرکس تمایل داشت به هر مقدار که خواست، (حتی یک ده‌هزارتومن) مستقیم به حساب خودشان واریز کند. 5892101449126461 جوزی سپاس از این‌که وقت گذاشتید و پیام را خواندید🌺🌺 اگر سوالی داشتید درخدمتم. 🔰لطفا قبض واریزی را ارسال کنید🔰 @Sepehr_3307
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
1⃣لطفا یک‌ دقیقه فرصت بگذارید برای خواندن این پیام1⃣ سلام و ادب و احترام خدمت همگی درختان، درختچه‌
سپهر خودیه. حالا خیلی هم مورد تأیید نیست‌ها. بالاخره آدمیزاده 🙄. ممکنه زیر یک سقف که زندگی کنند اخلاقیات بدی هم داشته باشد. به چشم برادری تا حالا خوب بوده است.😐
اگر گفتید تمدن عینیک یعنی چی؟
خودسازی(بهترین هدیه) امام علی علیه السلام: بهترین هدیه اى که مسلمانى به برادر خود می دهد، سخن حکیمانه اى است که خداوند متعال به واسطه آن بر هدایت او بیفزاید یا وى را از هلاکت و تباهى نگه دارد. کنز العمال/28892. لزومی ندارد که هدیه، کالایی گرانبها باشد، چه بسا گاهی جمله ای زندگی فردی را دگرگون کند و برایش خیر دنیا وآخرت بیاورد. pay.eitaa.com/v/p/
و خواب را بر دشمنان حرام خواهم کرد. چگونگی اش را دقیقا نمی‌دانم ولی می‌کنم. خدایا کمک کن.🤔 پ.ن تا خواب بر خودت حرام نشود بر دشمنت حرام نخواهد شد.
قدرت خدا و از این صحبتها. خواستم بگویم، گاهی تو را به کناری می‌اندازند تا بپوسی ولی تو باید جوانه بزنی و رشد کنی. پ.ن تولد در این دنیا مساوی است با آغاز جنگیدن. پس سرخپوست وار هلهله کن و برو توی شکم دنیای خر.
دنیا اگر زن باشد در عقد بسی داماد است. به همین سوی چراغ.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت44🎬 بانو شبنم صدایش را صاف کرد و گفت: _چون اولاً اینا از جنسایی در اومده که از سوپرن
🎊 🎬 استاد ندوشن سر به زیر لبخندی زد و گفت: _بازم هست هلیم؟! _بله، هست. فقط توی آبدارخونه، روی گازه! کاسه رو بدید، برم بریزم واستون! اما استاد ندوشن خودش بلند شد و حین رفتن به سمت آبدارخانه جواب داد: _نه نه. شما بارِتون سنگینه!‌ خودم میرم می‌ریزم. به محض رفتن استاد ندوشن، تلفنش که روی زمین بود زنگ خورد. مهندس نگاهی به صفحه‌ی گوشی کرد و گفت: _ملکه‌ی قلبِ مهربانِ آقا معلم! یعنی کی می‌تونه باشه؟! بانو شبنم دستش را به سمت مهندس دراز کرد. _یعنی خانومش! شما هنوز متاهل نشدی، از این چیزا سر در نمیارید و مهارت ندارید. گوشی رو بدید به من! مهندس گوشی را به دست بانو شبنم داد و او نیز موبایل را دم گوشش گرفت. _سلام...من شبنمم...آروم باشید خانوم...این چه حرفیه...؟! من خودم شوهر دارم...بله اینجاست...البته الان پیش هلیمه...نه...نه...حليمه سعیدی دیگه کیه...؟!نخیر...من سریالای سعید آقاخانی رو ندیدم...حالا چرا دارید گریه می‌کنید...؟! بابا غذای هلیم منظورم بود...الو...؟! صدای من رو دارید؟! الو...؟! سپس گوشی را گذاشت زمین و متعجب به بقیه خیره شد. _قطع کرد. فکر نمی‌کردم خانوم استاد، اینقدر حساس و زود قضاوت‌کُن باشن! من رو باش که می‌خواستم دستپختش رو بچشم! کسی چیزی نگفت که این بار گوشی احف زنگ خورد. _بله؟! _سلام. آقای احف؟! _خودم هستم. بفرمایید. _از پلیس آگاهی مزاحمتون میشم. راستش رفیقتون آقای علی پارسائیان پیش ماست...! احف صفر تا صد ماجرا را از زبان پلیس شنید و سپس تلفن را قطع کرد. _چیزی شده؟! این را بانو سیاه‌تیری پرسید که احف لیوان آبش را سر کشید و دهانش را با آستین پاک کرد. _چقدر این پسره کودن شده! بانو شبنم پرسید: _کدوم پسره؟! _بابا همین علی پارسائیان دیگه. صبحی خَرَم رو دادم بهش و گفتم ببر بفروشش! بعد نه که اسم خر من فِراری بوده، بردتش نمایشگاه ماشین! صاحب نمایشگاهی هم گفته خَرِت رو واسه چی میاری نمایشگاهم و علی هم گفته می‌خوام بفروشمش و...! خلاصه‌ی ماجرا اینکه علی با صاحب نمایشگاهی دعواش شده و زده دماغ طرف رو شکونده. تا رضایتم نگیره، از بازداشتگاه جُم نمی‌تونه بخوره! گفت سریع بیایید که به پروندش رسیدگی بشه! بانو سیاه‌تیری محکم به پیشانی‌اش زد و با کلافگی گفت: _وااای! باز یه پرونده‌ی دیگه! خدایا بسه! بانو شبنم که بدنش سست شده بود، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. _بدبخت شدیم! بیچاره شدیم! میگم چرا دیر کرد؛ نگو گرفتاری براش پیش اومده. طفلکی چقدر هلیم دوست داشت! سپس به آرامی گریه کرد که احف نیمه‌کاره هلیمش را ول کرد و بلند شد. _من میرم کلانتری. احتمالاً هم تا شب طول بکشه! از همتون خداحافظی می‌کنم و امیدوارم سفر خوش و بی‌خطری رو تجربه کنید. منم حلال کنید که چند روز دیگه عازم خدمتم. یا حق! _کجا؟! این را بانو شبنم گفت و مثل قِرقی از جایش بلند شد. _منم میام. ناسلامتی شاگردمه و خدا رو خوش نمیاد توی این برهه‌ی حساس تنهاش بذارم! فقط وایستید تا برم آشپزخونه‌ی باغ و هلیمی که واسش نگه‌داشتم رو بیارم تا دست خالی پیشش نریم! سپس سکینه را دوباره به پشتش بست که بانو احد گفت: _سکینه رو کجا می‌بری با این وضعت؟! _می‌خوام طرف بچم رو ببینه و دلش بسوزه رضایت بده! _خب همون بچه‌ی داخل شکمت بسه دیگه! بانو شبنم جوابی نداد که بانو نسل خاتم گفت: _ماشاءالله شبنمی یه شغل دوم هم پیدا کرده. بچه‌هاش رو می‌بره کلانتری و شاکیا با دیدن مظلومیت اونا، دلشون می‌سوزه و رضایت میدن. فکر کنم نصف پرونده‌های بانو سیاه‌تیری هم اینجوری بسته شده. درست نمیگم بانو؟! بانو سیاه‌تیری پوزخندی زد و شانه‌هایش را بالا انداخت که بانو شبنم بدون توجه به حرف بقیه، با عجله به سمت آشپزخانه‌ی باغ قدم برداشت و به محض رسیدن به آنجا، با دیدن یک شخص جیغ بلندی کشید و بیهوش روی زمین افتاد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
📚کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی از منظر آیات، روایات و علوم پزشکی ✅ رتبه اول کشوری در جشنواره قرآن و عترت دانشگاه‌های علوم پزشکی سراسر کشور (اردیبهشت۱۴۰۲) برگرفته از پایان‌نامه سطح سه جامعة‌الزهرا با نمره بیست 📚کتاب سپیددار خاطرات یک مدافع سلامت ✅ اولین و تنها کتابی که به فداکاری مدافعان سلامت در ایام کرونا می‌پردازد. چاپ نشر معارف ✍نویسنده: اشرف پهلوانی قمی از هنرجوهای باغ انار. کلاس سید شهیدان اهل انار. البته کار خاصی نکردم که دارم پز می‌دهم. هذا من فضل ربی. 📒📕📗📘📙📒📕📗📘📙 برای تهیه کتاب‌ها به آی‌دی زیر پیام بدهید: @Sarbaz_50m @anarstory