💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت134🎬 خطبه داشت برای دومین و سومین بار تکرار میشد که دخترمحی با لب و لوچهای آویزان
#باغنار2🎊
#پارت135🎬
#پارت_پایانی✅
_برای باغمون و اعضاش، جونمون رو هم میدیم براش، که یه خار نیفته به پاش، اصلاً شما نه، من به فداش! برای من، احف، مهندس، یاد، که داره جَوونیمون میره به باد، داره وضعیتمون میشه حادِ حاد، توی این سینگلی کسی نیست بده بهمون یه لیوان آب...!
پس از تمام شدن شعرخوانی علی املتی، حاضرین به شدت تشویقش کردند که علی املتی با شرمندگی گفت:
_ممنونم دوستان. من لایق این همه تشویق نیستم. این شعر آخری هم قبل مزدوج شدن احف و یاد نوشته بودم که همگی مجرد بودیم و حیفم اومد الان نخونمش. در ضمن میخوام از یکی دیگر از دوستانم دعوت کنم که تازه به عرصهی شعر و موسیقیِ رَپ وارد شدن و میخوان قطعهای رو اجرا کنن. ایشون کسی نیست جز...عادل عرب پور!
و عادل با جلیقه و شلوار مشکی، با سیس و فیس خوانندههای معروف پا به صحنه گذاشت و تریبون را از علی املتی تحویل گرفت. سپس با یک بشکن، موسیقی رپ را برایش پِلِی کردند و او هم شروع به خواندن کرد.
_خدایا چرا من، ولی ایشون نه؟! من و تو بشه ما، ولی ایشون بَع! خدایا چرا من بشم حمال؟! ولی ایشون بره پیش رمال؟! خدایا چرا من ندارم شانس، ولی تو به اون هی میدی آوانس؟! خدایا چرا من بدبختم؟! با اون همیشه رو یه تختم؟! خدایا در کل گلهای نیست؛ ولی این رو بدون که عدالتم نیست. خدایا چنان کن سرانجام کار، که تو خشنود باشی و ما پُر ز کار!
سپس تا کمر دولا شد و جواب ابراز محبت میهمانان را این گونه داد که علی املتی دوباره میکروفون را گرفت و گفت:
_احسنت عادل خان. عالی بود داداش. خوشحالم که این چراهات بالاخره به دردت خورد و تو رو وارد یه هنری کرد!
سپس با دست به او اشاره کرد بنشیند که ناگهان تلفنش زنگ خورد.
_الو بله؟!
_سلام. آقای علی جعفری ملقب به علی املتی؟!
_علیک سلام. بله. بفرمایید. خودم هستم.
_شما توی قرعهکشی ما شرکت کرده بودید و کد محصولات رو به سامانه ما فرستاده بودید. درسته؟!
علی املتی پشت میکروفون آب دهانش را قورت داد.
_بله!
تلفن نزدیک میکروفون بود و صدای پشت خط را همه داشتند میشنیدند.
_بهتون تبریک میگم. شما در قرعهکشی ما، برندهی پونصد میلیون تومن وجه نقد شدید.
علی املتی دهانش باز مانده بود و نفسش بالا نمیآمد و حرف شنیده شده را باور نمیکرد. نمیدانست در برابر میهمانان چه واکنشی نشان دهد که ضایع نباشد. با این حال داشت خودش را آمادهی یک خوشحالی معقول میکرد که ناگهان عمران از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
_به افتخار ایشون و خودتون و همچنین پولی که قراره زندگیمون رو زیر و رو کنه، یه صلوات محمدی پسند بفرستید!
و همگی در حالی که آمادهی دست زدن بودند، صلواتی فرستادند که علی املتی با اخم گفت:
_ببخشید ببخشید. این پول رو من برنده شدم. بعد قراره زندگی شماها رو زیر و رو کنه؟!
عمران خواست جواب بدهد که استاد مجاهد گفت:
_من و شما نداره که علی جان. این پول متعلق به همس. چون تا اینجایی که میدونم، شما محصولات رو واسه مراسم سال استاد و یاد خریده بودی. پس شما واسه باغ محصول خریدی، نه مصرف شخصی. بنابراین این حق همهی اعضای باغه!
علی املتی که کارد میزدی، خونش در نمیآمد، به آرامی کُتش را در آورد و همزمان گفت:
_نخیر. این پول واسه منه و هزارتا هم برنامه براش دارم. قراره زن بگیرم، خونه و ماشین بخرم و یه کار درست درمون راه بندازم. پس فکر سهیم شدن توی این پول رو از توی سرتون بندازید بیرون!
و کُتش را کامل در آورد و انداخت روی دستش که عمران گفت:
_علی جان نگران نباش. با مدیریت من، نه تنها تو، بلکه همهی مجردای این باغ رو سر و سامون میدم و یه زندگی خوب براشون میسازم. پس اصلاً غصه نخور!
علی املتی با عصبانیت کتش را به زمین پرت کرد. رگ گردنش باد کرده بود و به سختی نفس میکشید. قولنج گردنش را شکست و مشغول باز کردن ساعت و دکمههای دست پیراهنش شد.
_استاد بزرگید، احترامتون واجب. ولی دیگه دارید کفر من رو در میارید. پس هرچی دیدید، از چشم خودتون دید!
سپس خواست به سمت عمران حملهور شود که ناگهان رجینا فریاد کشید:
_وااای! صدف خورد زمین! فکر کنم دیگه وقتشه!
و همینجور جیغ میکشید که احف دوید به سمتش.
_وای خدا. دارم پدر میشم. باورم نمیشه!
بانو احد نیز نگاهی به آسمان انداخت.
_خدایا این چه حکمتیه؟! چرا همه زائوهای باغ باید هفت ماهه فارغ بشن؟!
و صدف بیهوش روی زمین افتاده بود که بانو شبنم گفت:
_چرا وایستادید؟! یکی زنگ بزنه اورژانس. حال این رو الان فقط من میفهمم!
و با کمک بانوان صدف را بغل کردند که بانو سیاه تیری گفت:
_اورژانس لازم نیست. تا من مینی بوس رو روشن میکنم، شماها بیاریدش دم در...!
والسلام، باغنار تمام!
#پایان✅
📆 #14030818
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344