eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت132🎬 موزیک ملایم و تقریباً غمناکی از ضبط مینی بوس در حال پخش بود که بانو سیاه‌تیری گ
🎊 🎬 سپس یلدا زیرلب گفت: _میگن هرطور که صلاحه! و با این حرف، لب‌های عمران کش آمد و گفت: _این یعنی مبارکه! سپس به پشتش نگاهی انداخت و با دست اشاره کرد که آن پنجاه شصت نفر بیرون از بخش، برای مراسم عقد به داخل بخش بیایند که پرستار گفت: _چیکار دارید می‌کنید آقا؟! می‌خوایید اون همه آدم رو بیارید داخل؟! _بله دیگه. به سلامتی عقد کنونه. بفرمایید شیرینی! سپس از یلدا خواست در جعبه شیرینی را باز کند که پرستار با اخم گفت: _عقد کنون؟! اونم توی بخش؟! بفرمایید بیرون تا حراست رو خبر نکردم. سپس با دست به بیرون اشاره کرد که یاد با التماس گفت: _خانوم خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم اجازه بدید عقدمون همین‌جا خونده بشه. باور کنید یکی دو روز دیگه باید با نامزدم برم حبس. بذارید این دم آخری ما به هم برسیم. یه نگاه به مادر خانومم بکنید. بعد یه عمر زحمت و بیماری می‌خواد خوشبختی دخترش رو ببینه. خواهش می‌کنم این آرزو رو ازشون نگیرید. قول می‌دیم سریع عقد کنیم و بریم. و یاد چنان با آب و تاب التماس کرد و ننه من غریبم بازی در آورد که اصلاً خانوم پرستار دلش نیامد به حرفش گوش ندهد. _هووووف! باشه! فقط به خاطر این مادر مریض اجازه میدم. فقط سریع تا رئیس بخش نیومده. در ضمن هیچکس هم از اون بیرون داخل نمیاد. متوجه شدید؟! یاد سرش را با خوشحالی تکان داد که عمران گفت: _حداقل اجازه بدید دوتا از خانوما بیان داخل که بالای سر عروس دوماد قند بسابن. اینم نمیشه؟! خانوم پرستار با حرص لبانش را گزید. _آقای محترم! اینجا بخشه، نه سالن عقد! عمران سرش را تکان داد که یلدا وارد عمل شد. _خانوم پرستار سخت نگیرید دیگه. یه قند سابیدن سادس. پارچش هم خودم جور می‌کنم. سپس در یکی از کمدهای بخش را باز کرد و یک باند کامل از آنجا برداشت. یاد با جنب و جوش یلدا انگیزه گرفت و چند تکه قند از داخل قندان روی میز برداشت و گفت: _اینم از قند! دیگه همه‌چی جوره! عمران به خلاقیت آن‌ها داشت ریز ریز می‌خندید که خانوم پرستار گفت: _عشق چه‌ها که نمی‌کنه! سپس پوفی کشید و ادامه داد: _سریع کارِتون رو انجام بدید تا دردسر نشده. عمران چشمی گفت و با دست اشاره کرد که بانوان احد و شبنم و نسل خاتم داخل بشوند تا پارچه را بگیرند و قند بسابند. پشت سر آن‌ها استاد مجاهد هم داخل شد که عمران گفت: _برادر شما دیگه چرا اومدی؟! من منظورم یکی دو نفر از بانوان بود. استاد مجاهد با حالت شرمندگی گفت: _می‌دونم برادر. ولی خب منم اومدم خطبه رو بخونم دیگه. بالاخره هر عقدی، یه عاقدی داره! عمران دستی به شانه‌ی استاد مجاهد زد و با لبخند جواب داد: _درسته برادر. ولی از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون. من به این بچه قول دادم خودم عقدش رو بخونم. البته اگه شما اجازه بدید. استاد مجاهد سری تکان داد و دستانش را باز کرد. _اجازه‌ی ما هم دست شماست برادر. هرجور که صلاحه! پس ما بیرون منتظریم! سپس برگشت تا از بخش بیرون برود که عمران دوباره دست روی شانه‌اش گذاشت. _وایسا برادر. حالا که تا اینجا اومدی، نمی‌خواد برگردی. بمون و شاهد این پیوند مقدس باش! استاد مجاهد با لبخند رضایت خود را اعلام کرد که یاد یک صندلی کنار صندلی یلدا گذاشت و دسته گل را هم به دستش داد. سپس بانو نسل خاتم و احد، باند سفید رنگ را تا آخر روی سر عروس و داماد باز کردند و بانو شبنم هم با تکه‌های قند، مشغول قند سابیدن شد و گهگاهی هم زیرلب می‌غرید. _خدایی این قندا واسه چایی خوردن هم به درد نمی‌خوره؛ چه برسه به عقد. حداقل می‌گفتید اومدنی دوتا کله‌قند بخریم! با آماده شدن شرایط، عمران خواست خطبه را شروع کند که ناگهان یاد گفت: _صبر کنید. من از دار دنیا یه خواهر بیشتر ندارم. بذارید اونم بیاد، بعد خطبه رو بخونید. الاناست که برسه! عمران دست نگه داشت که چند دقیقه بعد، خاطره با یک دسته گل وارد اتاق بخش شد و پس از بوسیدن عروس و داماد، با خوشحالی روبه‌روی آن‌ها ایستاد. با آمدن خاطره، عمران شروع کرد به خواندن خطبه‌ی عقد. اما پشت اتاق بخش غوغایی بود. همگی نظاره‌گر یک عقد بی‌صدا بودند و نمی‌دانستند آن داخل چه خبر است. با این حال منتظر بله‌ی عروس خانوم هم بودند تا بخش را با سوت و کف، روی سرشان بگذارند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت133🎬 سپس یلدا زیرلب گفت: _میگن هرطور که صلاحه! و با این حرف، لب‌های عمران کش آمد و گ
🎊 🎬 خطبه داشت برای دومین و سومین بار تکرار می‌شد که دخترمحی با لب و لوچه‌ای آویزان گفت: _بابا یه بله بگو بره دیگه. دختر شاه پریون نیستی که هی زیرلفظی می‌خوای! سپس سچینه اضافه کرد: _ماشاءالله دامادم چقدر پولداره که هی به عروس خانوم زیرلفظی بده! بعد مهدیه گفت: _بابا راحتشون بذارید. هیچیشون که مثل آدمیزاد نشد. نه سالن عقد، نه لباس عقد و نه مجلس عقد. حداقل بذارید بدیهیات عقد رو انجام بدن تا دلشون یه کم خوش باشه! افراسیاب حرف مهدیه را تایید کرد. _دقیقاً. بندگان خدا ماه عسل هم که باید برن زندان. پس زیاد گیر ندید بهشون! همگی دوباره سکوت کردند و داخل بخش را نظاره‌گر شدند که صدف گفت: _ولی واقعاً بانو شبنم چی میگه به درخواستِ بنده وکیلمِ استاد؟! میگه عروس رفته نقشه‌ی سرقت بچینه؟! یا عروس رفته اسلحه بیاره؟! و پقی زد زیر خنده که بقیه هم او را همراهی کردند. احف نیز کنار صدف، به بخش خیره شده بود و هرازگاهی هم زیرچشمی به او و شکمش نگاه می‌کرد. _عزیزم یاد عقد خودمون افتادی. مگه نه؟! صدف شانه‌ای بالا انداخت و جواب احف را این‌گونه داد. _صد رحمت به عقد ما. حداقل یه پذیرایی ساده داشتیم. حداقل یه سفره عقد ساده داشتیم. حداقل یه لباس مجلسی خوب داشتیم. نه مثل این بدبختا که هیچی ندارن! احف آهی کشید. _با این حال به نظرم دل مهمه. همین که اینا دارن به هم می‌رسن، خیلی قشنگ و رمانتیکه! حالا درسته کوزت‌وار دارن عقد می‌کنن؛ ولی بعداً واسشون خاطره میشه. نه عزیزم؟! صدف سری تکان داد که احف پرسید: _عزیزم الان درد نداری؟! اگه داری تا بیمارستانیم بگو که دیگه این همه راه رو برنگردیم. صدف چشم غره‌ای به شوهرش رفت. _نخیر. هنوز وقتش نشده. در ضمن وقتش هم بشه، شما موظفی هرجا که باشیم، من رو به سرعت بیاری بیمارستان. متوجهی که؟! احف به ناچار تند تند سرش را بالا پایین کرد که ناگهان مهدینار گفت: _بالاخره بله رو گفت! و پشتش دستش سوت بلبلی زد که با کف زدن حضار همراه شد. داخل اتاق بخش هم همگی خندان بودند و یاد داشت با ذوق شیرینی به بقیه تعارف می‌کرد که ناگهان حراست آمد و سریعاً همه‌ی افراد بخش را به بیرون هدایت کرد! چند روزی گذشت و جشنی در باغ به پا شده بود. مناسبتش هم چیزهای زیادی بود. پیدا شدن پول‌های باغ؛ محکوم شدن پادشاه باغ پرتقال و دای جان به حبس ابد؛ مرخص شدن مادر یلدا؛ نیمچه بله‌برون یاد و یلدا و از همه مهم‌تر تمام شدن بدبختی‌های باغ و اعضایش! همه‌ی باغات اطراف به این جشن آمده بودند. با پیدا شدن پول‌های سرقت شده و همچنین سود خوب گدایی، بی‌پولی از کل باغ رخت بسته بود و میهمانان با بهترین غذاها و نوشیدنی‌ها پذیرایی می‌شدند. در این میان یکی دو سرباز هم در جشن حضور داشتند و قرار بود بعد از پایان جشن، یاد و یلدا را به بازداشتگاه منتقل کنند. این چند روز هم عمران با کمک احف برایشان مهلت گرفته بود و دیگر امشب آخرین فرصتشان بود. در این بخش از مراسم، کاماوینگا پس از حرکات نمایشی با توپ و تشویق حضار، صحنه را ترک کرد که علی املتی با کت و شلواری شیک و پاپیون قرمز، وارد صحنه شد و پشت یک میکروفون قدی قرار گرفت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📢 💰 از همه‌ی کسانی که قصد کمک به نویسندگان و دست اندرکاران را دارند، تقاضا می‌شود به آیدی زیر مراجعه و پس از دریافت شماره کارت، هر مبلغی هرچند ناچیز را واریز کنند تا در این نذر فرهنگی شرکت کنند✅ 🆔 @Amirhosseinss1381 مبلغ جمع‌آوری شده،‌ خرج نویسندگان داستان و همچنین قرعه‌کشی و مسابقه‌ی داستانی می‌شود و از همین کانال شفاف‌سازی می‌شود💥 در حال حاضر، داستان‌های و در حال نگارش است که مبلغ جمع‌آوری شده، به نویسندگان این داستان‌ها تعلق می‌گیرد🎬 همچنین از همه‌ی کسانی که می‌خواهند کانال و یا محصولشان را تبلیغ کنند و نام و نشانی آن‌ها در تیزر و تیتراژ و حتی قسمت‌های داستان‌های بیاید، می‌توانند به آیدی مدیر انار نیوز مراجعه کنند و پس از پذیرش شرایط و قوانین و همچنین تایید هویت خود و کانالشان، در ازای پرداخت مبلغ مناسبی، اسپانسر داستان‌ها بشوند و کانال و محصولشان تبلیغ بشود💯 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت134🎬 خطبه داشت برای دومین و سومین بار تکرار می‌شد که دخترمحی با لب و لوچه‌ای آویزان
🎊 🎬 ✅ _برای باغمون و اعضاش، جونمون رو هم می‌دیم براش، که یه خار نیفته به پاش، اصلاً شما نه، من به فداش! برای من، احف، مهندس، یاد، که داره جَوونیمون میره به باد،‌ داره وضعیت‌مون میشه حادِ حاد، توی این سینگلی کسی نیست بده بهمون یه لیوان آب...! پس از تمام شدن شعرخوانی علی املتی، حاضرین به شدت تشویقش کردند که علی املتی با شرمندگی گفت: _ممنونم دوستان. من لایق این همه تشویق نیستم. این شعر آخری هم قبل مزدوج شدن احف و یاد نوشته بودم که همگی مجرد بودیم و حیفم اومد الان نخونمش. در ضمن می‌خوام از یکی دیگر از دوستانم دعوت کنم که تازه به عرصه‌ی شعر و موسیقیِ رَپ وارد شدن و می‌خوان قطعه‌ای رو اجرا کنن. ایشون کسی نیست جز...عادل عرب پور! و عادل با جلیقه و شلوار مشکی، با سیس و فیس خواننده‌های معروف پا به صحنه گذاشت و تریبون را از علی املتی تحویل گرفت. سپس با یک بشکن، موسیقی رپ را برایش پِلِی کردند و او هم شروع به خواندن کرد. _خدایا چرا من، ولی ایشون نه؟! من و تو بشه ما، ولی ایشون بَع! خدایا چرا من بشم حمال؟! ولی ایشون بره پیش رمال؟! خدایا چرا من ندارم شانس، ولی تو به اون هی میدی آوانس؟! خدایا چرا من بدبختم؟! با اون همیشه رو یه تختم؟! خدایا در کل گله‌ای نیست؛ ولی این رو بدون که عدالتم نیست. خدایا چنان کن سرانجام کار، که تو خشنود باشی و ما پُر ز کار! سپس تا کمر دولا شد و جواب ابراز محبت میهمانان را این گونه داد که علی املتی دوباره میکروفون را گرفت و گفت: _احسنت عادل خان. عالی بود داداش. خوشحالم که این چراهات بالاخره به دردت خورد و تو رو وارد یه هنری کرد! سپس با دست به او اشاره کرد بنشیند که ناگهان تلفنش زنگ خورد. _الو بله؟! _سلام. آقای علی جعفری ملقب به علی املتی؟! _علیک سلام. بله. بفرمایید. خودم هستم. _شما توی قرعه‌کشی ما شرکت کرده بودید و کد محصولات رو به سامانه ما فرستاده بودید. درسته؟! علی املتی پشت میکروفون آب دهانش را قورت داد. _بله! تلفن نزدیک میکروفون بود و صدای پشت خط را همه داشتند می‌شنیدند. _بهتون تبریک میگم. شما در قرعه‌کشی ما، برنده‌ی پونصد میلیون تومن وجه نقد شدید. علی املتی دهانش باز مانده بود و نفسش بالا نمی‌آمد و حرف شنیده شده را باور نمی‌کرد. نمی‌دانست در برابر میهمانان چه واکنشی نشان دهد که ضایع نباشد. با این حال داشت خودش را آماده‌ی یک خوشحالی معقول می‌کرد که ناگهان عمران از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت: _به افتخار ایشون و خودتون و همچنین پولی که قراره زندگیمون رو زیر و رو کنه، یه صلوات محمدی پسند بفرستید! و همگی در حالی که آماده‌ی دست زدن بودند، صلواتی فرستادند که علی املتی با اخم گفت: _ببخشید ببخشید. این پول رو من برنده شدم. بعد قراره زندگی شماها رو زیر و رو کنه؟! عمران خواست جواب بدهد که استاد مجاهد گفت: _من و شما نداره که علی جان. این پول متعلق به همس. چون تا اینجایی که می‌دونم، شما محصولات رو واسه مراسم سال استاد و یاد خریده بودی. پس شما واسه باغ محصول خریدی، نه مصرف شخصی. بنابراین این حق همه‌ی اعضای باغه! علی املتی که کارد می‌زدی، خونش در نمی‌آمد، به آرامی کُتش را در آورد و همزمان گفت: _نخیر. این پول واسه منه و هزارتا هم برنامه براش دارم. قراره زن بگیرم، خونه و ماشین بخرم و یه کار درست درمون راه بندازم. پس فکر سهیم شدن توی این پول رو از توی سرتون بندازید بیرون! و کُتش را کامل در آورد و انداخت روی دستش که عمران گفت: _علی جان نگران نباش. با مدیریت من، نه تنها تو، بلکه همه‌ی مجردای این باغ رو سر و سامون میدم و یه زندگی خوب براشون می‌سازم. پس اصلاً غصه نخور! علی املتی با عصبانیت کتش را به زمین پرت کرد. رگ گردنش باد کرده بود و به سختی نفس می‌کشید. قولنج گردنش را شکست و مشغول باز کردن ساعت و دکمه‌های دست پیراهنش شد. _استاد بزرگید، احترامتون واجب. ولی دیگه دارید کفر من رو در میارید. پس هرچی دیدید، از چشم خودتون دید! سپس خواست به سمت عمران حمله‌ور شود که ناگهان رجینا فریاد کشید: _وااای! صدف خورد زمین! فکر کنم دیگه وقتشه! و همینجور جیغ می‌کشید که احف دوید به سمتش. _وای خدا. دارم پدر میشم. باورم نمیشه! بانو احد نیز نگاهی به آسمان انداخت. _خدایا این چه حکمتیه؟! چرا همه زائوهای باغ باید هفت ماهه فارغ بشن؟! و صدف بیهوش روی زمین افتاده بود که بانو شبنم گفت: _چرا وایستادید؟! یکی زنگ بزنه اورژانس. حال این رو الان فقط من می‌فهمم! و با کمک بانوان صدف را بغل کردند که بانو سیاه تیری گفت: _اورژانس لازم نیست. تا من مینی بوس رو روشن می‌کنم، شماها بیاریدش دم در...! والسلام، باغنار تمام! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستانِ "نُحاس"🔥 دومین اثر از 💥 نویسنده: ر.مرادی✍ با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی"✌️ ویژه‌ی ایام فاطمیه🖤 از جمعه 25 آبان، هرشب ساعت 21⏰ از کانال باغ انار👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 💙❤️ @ANARSTORY سازنده‌ی پوستر: کاربر رستمی🎇 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙