eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت3🎬 یکدفعه همه چیز به ذهنم هجوم می‌آورند. تولد، حمام، نسیم! یعنی کابوس نبود!؟ حس کس
🎬 در تا نیمه باز می‌شود؛ پرستار می‌گوید: _لطفا زودتر تمومش کنید. مریض باید استراحت کنه! مرد یک برگه و خودکار جلویم می‌گذارد. _هر اتفاقی که افتاده رو اینجا بنویسید. هیچی رو از قلم نندازید! به مامور زن اشاره‌ای می‌کند و باهم از اتاق بیرون می‌رود. به کاغذ خیره می‌شوم. اشک، شیار چشم‌هایم را پر می‌کند. با خروج مرد، پرستار به سمتم می‌آید و سوزن سِرُم را از دستم بیرون می‌کشد. جایش را کمی فشار می‌دهم و سرم را بلند می‌کنم. چشمان سبز و ابروهای خرمایی‌ رنگِ پرستار، با آن لباس سفید ترکیب عجیبی ساخته بود! با اخم به سمتم خم می‌شود و می‌گوید: _آخرش می‌خوای چیکار کنی؟ اعتراف میکنی‌؟ _اعتراف؟ به چه جرمی؟ صدای پوزخندش را می‌شنوم. _شنیدم دوستتو به قتل رسوندی! اینطوری که مشخصه خیلی اوضاعت خرابه. سوزن سرم را داخل سطل زباله می‌اندازد و درحالی که به سمت دَر می‌رود، آرام می‌گوید: "زندان اونقدرام بد نیست!" خشکم می‌زند. همه‌ی پرستارها همینطور فضول و عجیب‌اند؟! همین که می‌رود بیرون، باند را از دستم باز می‌کنم. پشت انگشت‌هایم خراش برداشته بود. مچ دستم را باز و بسته می‌کنم. ابروهایم از درد درهم می‌روند. خودکار را توی دستم می‌گیرم و روی صفحه سفید کاغذ می‌گذارم. دستم‌ به لرزش می‌افتد. چه باید می‌نوشتم؟ مرگ نسیم به دست من نبود اما، آنقدرها هم در این قضیه بی تقصیر نبودم! اگر من نمیرفتم، شاید هیچکدام از این اتفاقات نمی‌افتاد! ناگهان گُر می‌گیرم و بغضم می‌شکند. حرارت به صورتم هجوم می‌آورد و اشک داغ از چشم‌هایم می‌جوشد. هق‌هقم توی فضا می‌پیچد و کاغذ را خیس و موج دار می‌کند. ____________ -یعنی چی که نمیشه؟ من مادرشم! خانم، دخترمه؛ میفهمی؟! برو کنار می‌خوام ببینمش! _چندبار بگممم خانم؟ شدنی نیست؛ برام مسئولیت داره! دختر شما مظنون اصلیِ پرونده‌اس! _به چه جرمی اون وقت‌؟ اصلا رئیست کجاست می‌خوام با خودش حرف بزنم‌؟ با سر و صدایی که به گوش می‌خورد، چشمانم را باز می‌کنم. به یک آن گوشم تیری می‌کشد و باعث می‌شود کبودی سرم به سوزش بیفتد! دستم را حصار پیشانی‌ام می‌کنم. _فقط یه لحظه می‌بینمش بعد میرم. با شنیدن دوباره‌ی صدا، چنگی به دلم می‌خورد! صدا آشنا بود! آشناتر از هر آشنایی! سریع خودم را بالا می‌کشم و بلند داد می‌زنم: -مامان‌، تویی؟! مامان! با بلوایی که به راه افتاده است، بعید می‌دانم حتی صدایم از در این اتاق، بیرون برود! دستم را روی زنگ بالای تخت فشار می‌دهم. انتظاری که تا آمدن پرستار می‌کشم، بی‌قراری‌ام را دو برابر می‌کند! به دقیقه نمی‌کشد که صدای زن دیگری در راهرو می‌پیچد: -خانم ساکت باشید لطفا! اینجا بیمارستانه! مریضا دارن استراحت می‌کنن. صدا نزدیک می‌شود و پشت بندش درِ اتاق باز می‌شود. خبری از پرستار چشم سبز نیست! با لبخندی محو می‌گوید: -شما زنگو فشار دادی؟ می‌خواهم سر تکان دهم که نگاهم به چهر‌ه‌ی مادرم می‌افتد . میان چارچوب در ایستاده و دست نگهبان سد راهش شده بود. -خانم پرستار! بهشون بگو بذارن مامانم بیاد تو! خواهش می‌کنم! فاصله‌‌ی بینمان را با چند قدم پر می‌کند و کنار تخت می‌ایستد. دستش را روی شلنگ سرم می‌کشد و چند تقه به مچ دستم ضربه می‌زند. -رگت باد کرده، همینقدر بسه! مچ دستش را می‌گیرم: -خواهش می‌کنم. نگاه بی‌اعتنایی به چشمان ملتمس و نگرانم می‌کند و به آرامی دستش را از حصار انگشتانم خارج می‌کند. - دست من نیست. می‌بینی که خودت! نگهبان گذاشتن. با دست مجروحم به میله‌ی تخت ضربه می‌زنم. _مگه من چه گناهی کردممم؟؟ -آروم باش چیکار می‌کنی!؟ -می‌خوام مامانمو ببینم. شما به چه حقی با من اینطوری رفتار می‌کنید...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344