((-جونُم، آدم ها اومدن و رفتن . این شیوه کوزه گردهره که می سازه و می شکنه . یه روز همه این شهریه تیکه ساخته شده بود. امروز خرابش کردن . امروز شما می سازید و فردا روز دیگران خرابش میکنن .
دوباره به دیوارهای خرابه نگاهی انداخت و گفت:
می سازه و میشکنه . جونُم ، حواست باشه چی می سازی .))
باید مراقب بود
مراقب رفتار ، منش ، آداب ورسوم ، که آخرمی شود یک سبک زندگی ...
می گوییم زندگی خودمان است ؛ به کسی چه مربوط ...
و شاید انگاه فراموش کرده ایم
ما ازحالا یک نسل را می سازیم
یک آینده را
خداکند
آوارنشود چیزی که آباد بودنش را برای مردم خواستاربودی و یک عمربا خون دل ساخته بودیش ...
خداکند
نسلمان راه باشندبرای مردم نه چاه
طنابی باشند برای بیرون کشیدن نه دار زدن
دستی باشند برای بلند کردن نه هل دادن
مانند واو...مانندعمران
((عمران پرسید:
-شما درچه حالین؟ میزون هستین؟
-بله ارباب . ازصدقه سرشما ، دیگه دنبال دزدی و هیزی نیستیم .
- باکی نداشته باشین . چهارچشمی دورو برتون رو بپایین .شما دیگه راهزن نیستین . دیگه توی راه افتادین. به امیدخدا راه حق همینه ...))
#نیم_ساعت_خواندن
#واو
#فتحاللهی
#990918
یاخالق کل نور
چشمانم که به گنبدفیروزه ای می افتد، خالی می شوم. تهی از هرگونه حس منفی . آرامش می بارد. نور منعکس می کند .
اینجا فرق دارد. درگیرنیستی . هوایت درحوالی دنیا نیست . روحت آزاداست . پرواز می کند به بالا . درمیان اسلیمی ها. لابه لای نقش ونگارها. به پایین ... در درون حوض آب . درمیان دستان کودک سبز پوش . هنگامی که فقل دست پناهگاهش شده . همراه کفترها...و من نمی دانم چرا دراین بین دلم هوای مادر را می کند. روحم پرمی کشد تا بقیع . تا پنج ضلعی حصار.و درحوالی در و دیوار .
سه کیلوی گندم می گیریم ،نذر مادر . واینگونه امروز روزی کفترها را با دستان ما رقم می زند.
آرام ، شانه به شانه رفقایم قدم برمی دارم . می خواهم هرقدم را بشمارم . ثانیه هارا نگه دارم. مدت هاست روحم اینجابود و جسمم درخرابه دنیا .
شایدحکمتش دل خراب من بود. آبادکردنش مگراسان است ؟! چشمِ گذشت می خواهد. بستنش روی حقایق راحت نیست .
چه باید گفت . حقیقت گاهی انقدرزهر می شودکه یک تُن عسل هم کفایت نمی کند.
- یعنی انصافا مازنگ نمی زدیم چی می شد؟
- فقط نگران یه چیزم پرستو. اعتبار کانون . دونفرم دو نفره. وقتی تازه وارد یه جا میشی . اولین چیزصداقته. خوش قولیه...
الان اگردست خودمون بود همچی تموم بود.
هانیه گفت:
- اخه جالبیش اینجاست اونهمه اون شب حرف زدیم ... هماهنگ کردیم ...
- میدونی هانیه جان . تقصیرمردم نیست وقتی یه عده رو زوم می کنن روشون هی بدوبیراه نثارشون میکنن .
خودشون باعثن . خودمون باعثیم . تروخشک باهم می سوزن .
چشمم که به مزار می افتد . قلبم بازی در می اورد . چیزی دندان گیر این هوا نپوشیده ام و اوعجیب نامرد شده . آب داخل کفش هایم رفته و به گمانم درش قندیل بسته . تمام انگشتان پایم بی حس شده اند. فارغ ازهوای برفی ومنجمدشدن دوجاازبدنم درتضاداین هوا خوب گرم شده . دریچه قلب می سوزد و چشم می جوشد. قطره اشکی به میانه لب نرسیده خشک می شود . عشق که عیان شود همین است. سردی روزگار ساکت نمی ماند. دست و پا می زند برای خشک و کویری کردن دریای طوفانی قلبت .
هانیه می گوید:
- بچه ها بیاین یه سلفی بگیریم .
به لنز دوربین نگاه می کنم . لبخند می زنم وبه این فکرمی کنم تاکی قراراست این لبخند درپس پرده ظلم پنهان شود و چشمهایی بی قرار این منهی ساده دوست داشتنی ؟!
پرستو :
- هانیه بیا این ور یک تکی از نرگس بندازم
دستانم ازکارافتاده. به زور تایپ می کنم .
هوای برفی ...
امامزاده صالح صلوات الله علیه ...
مزارشهیدفخری زاده...
دعاگوی همه ی باغ اناری ها...
#نیم_ساعت_نوشتن
#فتحاللهی
#990918
@ANARSTORY