eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
897 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
علاقه پیدا کردم به خواندن زندگی نامه نویسندگان بزرگ و بعد خواندن آثار آنان . امروز درباره نارنیا موسیقی فیلم را شبکه نمایش نشان داد کنجکاو شدم بدانم نویسنده ان کیست. استیپلز لوئیس که ملقب به س.اس.لوئیس هستش. که در سال1898در ایرلند شمالی متولد شدند و در سال 1963 در انگلستات در گذشتند. گفته شده ایشان استاد بکار بردن واژه ها بودند. و رئیس دپارتمان ادبیات دانشگاه کمبریج بودند. مجموعه هفت جلدی سرگذشت نارنیا یک اثر کلاسیک در ادبیات کودک شناخته می شود که به 41 زبان دنیا ترجمه شده است. با 120 میلیون نسخه فروخته شده!!!!! که فیلم های زیادی ساخته شده و به علت نماد گرایی بین بزرگسالان طرفدار دارد. این مجموعه از 1941 تا 1954 طول کشیده است. @ANARSTORY
تا اینجا که فصل سوم باشد، شخصیت ها اندک اندک دارند خودی نشان می‌دهند و هنوز برای قضاوت زود است... علاوه بر من‌او، به یاد قیدار افتادم و لوتی‌گری‌هایش... ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
حالا ستاره ها نزدیکتر شده بود .شاید اسمعیل قد کشیده بود.رشد کرده بود.رشیدتر شده بود. اسمعیل یادش می آمد که نیم ساعت که می نشست خسته می شدوتکیه می داد به مادرش وستارگان آسمان را نگاه می کرد.آسمان شب را قشنگ یاد ش بود.پراز ستاره و زیبا.بعدار اذان، اولین ستاره که بیرون می آمدمادرش می گفت:(این ستاره منم ها) پس ماه هم باباست قربونت برم پسرم! شیرین زبون!حتما خورشید هم بابابزرگه عمران ماه نشون،سلطان التجار خورشید نشون. کتاب "واو" اثر اسماعیل واقفی
اسمعیل به سلطان التجار می گوید:"این شیش ها توی کتاب عمران اومده ن و باید حکمتی داشته باشن. هرچی بیشتر می گذره،فکر می کنم چیزهای عجیبی داره به من می گذره .همه این هابایدبه جایی وصل بشه؛به یه چیز مهم تر،کامل تر،بالاتر،آسمونی تر،خوش رنگ تر، زیباتر، کهن تر،عظیم تر یا مثلاعاشقانه تر." آشیخ غلامرضا وارد شد وآرام آرام دست اسمعیل را گرفت ورفتند. روبروی تکیه امیر چخماق وگفت:"جونم،اینجا که یادت هست؟قب شهره. همه چیز توی قلبه نه فقط خون و تپش. نه! همه چیز،حتی حب و بغض هم همین جا تولید می شه. می خوای بدونی همه این ها دور چه می چرخه؟دور کتاب عمران و هرچی درونش می چرخه. درون هر قلبی حکما هرچی نباشه،خون باید باشه.اینجا هم قلب شهره"
صدا و دولَخ گاری کافورازدوربلندشد. کنارعمران که رسیدآرام آمدپایین و افسارگاری راگرفت.پشت گاری یک تابلوی چوبی بود که رویش یک حرف نوشته شده بود. مثل پلاک اتومبیل عمران؛ ولی فقط یک حرف رویش نوشته شده بود. فقط یک(واو) وخدا می داند چه رابطه ای بین واو و کافورهست ...
((سمربهش می گفت: حالادیگه جلال نیستی .جلّال شدی. بایداستبراءجلّال بشی...)) کلمه جلّال خیلی جالب بود . تعبیروکنایه اش ازآن جالب تر . ((جلال ازبس آت وآشغال می خوردشده بود مثل مرغ وخروسی که نجاست خوارشده. درواقع این لفظ کنایه ازشنیدن و دیدن هرچیزی که نباید دید و شنید وباعث الودگی نفس و روح انسان سالم میشه ، داره )) بی شک مایی که از کلمه نجاست دوری می کنیم چه برسه به خودش ،اگرمی دونستیم هرگناه مثل نجاستی می مونه که روح رو آلوده و نجس می کنه اینقدرمثل عقده ای ها برای لذت های ناچیز وخفت بار، تن به هر گناهی نمی دادیم .
ناریان مرناریان راطالب اند نوریان مرنوریان راجاذب اند
دنیای کودکی بچه ها ... اسمعیل ، طاهر، جلال ، نادر و... عجیب لبخندبه لب میاره و تورو با بازیگوشی هاشون همراه میکنه ...
هدایت شده از ناردل
بااجازه ازاستاد... ((روی پهلوی عذرا رد چیزی بود. مثل چیزی که دزدها باخودشان می آوردندتوی خانه . محکم کوبیده بودند. دَقّ بود پهلویش . عذرا دَق شده بود . عمران داشت دِق می کرد . )) ومن نمی دانم چرا روضه به پا شددردلم ... صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا.... ((- بعضی ها بیخودی هستیم . بعضی ها نخودی، بعضی ها نخودهرآش همه جاهستیم . بعضی وقت ها که باید باشیم هیچ جا نیستیم بعضی ها هم توخودی هستیم.... باید خودی بشی .تازه وقتی خودی شدی خدایی می شوی )) بیخودی ها.... کسانی که خیرشان به عالم نمی رسد وهیچ دردی به دستشان دوا نمی شود. نخودی ها... کسانی که به زندگی هرکسی کاردارندو همه جا سرک می کشند الا زندگی خودشان ... توخودی ها... کسانی که انقدر غرق بعضی مسائل شدند که اصل مطلب زندگی را فراموش کردند... وخوشا به حال خودی ها ... کسانی که به معرفت نفس رسیدند وقدم درمسیرخداشناسی گذاشتند. به قول فاضل نظری : "خودشناسی قدم اول عاشق شدن است " پ.ن : امیدوارم تحلیلم درست باشد...
((-جونُم، آدم ها اومدن و رفتن ‌. این شیوه کوزه گردهره که می سازه و می شکنه . یه روز همه این شهریه تیکه ساخته شده بود. امروز خرابش کردن . امروز شما می سازید و فردا روز دیگران خرابش میکنن . دوباره به دیوارهای خرابه نگاهی انداخت و گفت: می سازه و میشکنه . جونُم ، حواست باشه چی می سازی .)) باید مراقب بود مراقب رفتار ، منش ، آداب ورسوم ، که آخرمی شود یک سبک زندگی ... می گوییم زندگی خودمان است ؛ به کسی چه مربوط ... و شاید انگاه فراموش کرده ایم ما ازحالا یک نسل را می سازیم یک آینده را خداکند آوارنشود چیزی که آباد بودنش را برای مردم خواستاربودی و یک عمربا خون دل ساخته بودیش ... خداکند نسلمان راه باشندبرای مردم نه چاه طنابی باشند برای بیرون کشیدن نه دار زدن دستی باشند برای بلند کردن نه هل دادن مانند واو...مانندعمران ((عمران پرسید: -شما درچه حالین؟ میزون هستین؟ -بله ارباب . ازصدقه سرشما ، دیگه دنبال دزدی و هیزی نیستیم . - باکی نداشته باشین . چهارچشمی دورو برتون رو بپایین .شما دیگه راهزن نیستین . دیگه توی راه افتادین. به امیدخدا راه حق همینه ...))
حیدر جهان کهن (پیاده): رمان نوجوان گردان قاطرچیها تا صفحه ۱۴۵ شاید روزی رمان بشود، رمان «ورق پاره‌ها» بگذار به یک موضوع دیگر بپردازم قرار نیست هر خزعبلاتی را که در طول روز شنیده‌ام روی کاغذ بیاورم. باید فقط خزعبلاتی را روی کاغذ بیاورم که گرهی از گره های دنیا را باز کند. اساساً این چه گره مسخره و مزخرفی است که به دست خزعبل باز می‌شود؟!! خب جوابش را هم بشنو، گاهی وقت ها یک چیزی که برای یک کسی داروست برای کس دیگر سم است و برعکس. می شود انتظار داشت که بعضی خزعبلات روزی به درد بخورد. درست مثل آت آشغال های زیر زمین پدر خانم.که یک قسمتش هم کتاب های شخص شخیص بنده است. کتابهای فروش نرفته. کتابهای دست دوم. عصرهای پنج شنبه در شهر می‌فروختم. بله ماجرا از همان جا شروع شد. فروش بدک نبود. با ذوق و شوق تصمیم گرفتم باز هم کتاب بیاورم. رفتم و در اطراف شهر سر زدم. رفتم پیش رسول. پسر خوبی است. در عالم عرفان سیر می‌کند. مثل جوادی. کاغذ و کتاب می خرد و بعد به کارخانه ها می‌فروشد تا بازیافت کنند. جوادی معلم پرورشی است. لاغر و تکیده. من هم از او سر حال تر به نظر می رسم. ماشالله به خودم. چشم نخورم! به جواد زنگ زدم بر نداشت. با تاکسی رفتم. رسول نبود. کارگرهایش بودند. رفتم سر وقت کتاب ها مثل همیشه تا چشم کار می کرد کتاب‌های درسی به دردنخور و کتابهای کنکور جوانی سوز! به درد نخور ها را کنار می زدم. به دردبخورها را جدا می‌کردم. رمان‌ها، آثار نویسنده های معروف، موضوعات جالب و... ده پانزده جلد کتاب خوب پیدا کردم. گذاشتم یک گوشه. بلند شدم که بروم پای باسکول. سر خوردم. وقتی سر میخوردم دسته یک گونی را گرفتم که نیافتم. گونی چرخید و خالی شد. بین کتاب های داخل گونی چشمم به یک کتاب قدیمی خورد. ادامه دارد... @ANARSTORY
ماما یو بابا قَهیَن و من مُتِبَجِه،‌ ایشم بخاطیه، تاییخ تَبَلُدِ منه. بَصّشُون شده . بابا: این بچه، باید به موقع، به دنیا بیاد. مامان: چیزی نمیشه. بابا: آخر، این بچه رو ناقص، بدنیا می یاری.! از تَس. جم ایشم یه ورِ دلِ ماما. ماما: اااا وااا چرا اینجوری می کنه؟! خودشو مثل جوجه تیغی مچاله کرده.... بچه درست بشین. دارم اذیت می شم. من از تَس؛ نفس نِ تونم بِتِشَم. اِستیِس دِرفتَم.... اَصّن، مَیه، قَیایه، از ایجّا بِیَم؟! ن ن ن ن ن!!..... «من ایجا یو دوس دایم...... بیشّر، اُودَمو جَم، می ٬تونَم... ماما: نه پسرم. الان وقتش نیست. خواهش می کنم. تاریخ تولد لاکچری که یادت نرفته؟ ماما، جید میتشه: ـ بلند شوووووو، حالم خیللللللی بده.ه ه ه.. بابا: باشه باشه. نترس الان میریم. خدایاااااا چیکار کنم.. - ماشینو بیییییار. ـ اااالان. اااالان. اونی تِه مث، لُویه، تو دَیَنَمِه پیشیده ‌توی دَردَنَم. دایه تَفَم می تُنه... - واییییی.... خدا.... داره.... بچه، بدنیا می یاد. دارم میمیرم..... ـ رسیدیم.. رسیدیم. عزیزم. تحمل کن. ـ بچه، اووووومد...... وای کَیّم دَد می ٬تونه....اِندار مِصّ ماما، میدرِن، دِرفتَم.....ایندا دیه تُجاس؟!. لویه رو قَط می تُنَن. بابا: عزیزم، اجازه بده پرستارا، کارشونو بکنن.... منو می بَیَن.. وای چ آب دَرمی ....خُشّم، می تُونَن. توی شیشه، زِنْنُونیم تَردَن.. بابا: خدا رو شکر بخیر گذشت.... ماما با گریه: چی می گی؟ دوماه زودتر بدنیا اومد. بابا: خدارو شکر سالمه. ماما: وای....تاریخ تولد لا کچری چی میشه ؟! بینوایان @ANARSTORY
سنت‌اگزوپری در شهر لیون و در یک خانوادهٔ کاتولیک و نخبه‌سالار متولد گردید. شجره‌نامهٔ این خانواده تا چندین قرن قدمت داشت. او سومین فرزند از ۵ فرزند مارتن لوی ماری دو سنت‌اگزوپری و ویکنتس آندره لوییز ماری دو فونس‌کلمب بود. پدر وی مدیر اجرایی کارگزاری بیمه بود که در ایستگاه قطار بر اثر سکته، قبل از چهارمین سال تولد آنتوان درگذشت. آنتوان در سال ۱۹۳۱ با کانسوئلو سنت‌اگزوپری ازدواج کرد. سنت‌اگزوپری تا قبل از جنگ جهانی دوم، خلبان تجاری موفقی بود که در خطوط پست هوایی میان اروپا، آفریقا و آمریکای جنوبی به فعالیت می‌پرداخت اما با آغاز جنگ، هر چند از دیدگاه سن و وضعیت سلامتی در شرایط مطلوبی نبود اما به نیروی هوایی فرانسه آزاد در شمال آفریقا پیوست. در ماه ژوئیه ۱۹۴۴ هواپیمای او در یک پرواز شناسایی بر فراز دریای مدیترانه ناپدید شد و اعتقاد بر این بود که در همان زمان کشته شده‌است. سنت‌اگزوپری برندهٔ جوایز ادبی معتبر فرانسه و همچنین برندهٔ جایزهٔ کتاب ملی آمریکا گردید. عمده شهرت وی به واسطه کتاب شازده کوچولو و نوشته‌های تغزلی او با عنوان زمین انسان‌ها و پرواز شبانه است. آثار او، از جمله کتاب شازده کوچولو به ۳۰۰ زبان و گویش ترجمه شده‌است. به هنگام گشایش جبهه دوم و پیاده شدن قوای متّفقین در سواحل فرانسه، بار دیگر با درجه سرهنگی نیروی هوایی به فرانسه بازگشت. در ۳۱ ژوئیه ۱۹۴۴ برای پروازی اکتشافی برفراز فرانسه اشغال شده از جزیره کرس در دریای مدیترانه به پرواز درآمد، و پس از آن دیگر هیچگاه دیده نشد. دلیل سقوط هواپیمایش هیچگاه مشخص نشد اما در اواخر قرن بیستم و پس از پیدا شدن لاشه هواپیمایش اینطور به‌نظر می‌رسد که برخلاف ادعاهای پیشین، او هدف آلمان‌ها واقع نشده است زیرا روی هواپیما اثری از تیر دیده نمی‌شود و احتمال زیاد می‌رود که سقوط هواپیما به‌دلیل نقص فنی بوده است. #M @ANARSTORY
 ۱۹۴۳ شاهکار سنت‌اگزوپری به نام شازده کوچولو Le Petit Prince انتشار یافت که حوادث شگفت‌آنگیز آن با نکته‌های دقیق و عمیق روانی همراه است. شازده کوچولو یکی از مهم‌ترین آثار اگزوپری به شمار می‌رود که در قرن اخیر سوّمین کتاب پرخواننده جهان است. این اثر از حادثه‌ای واقعی مایه گرفته که در دل شن‌های صحرای موریتانی برای سنت اگزوپری روی داده است. آنتوان دوسنت اگزوپری کتاب هایش را با اقتباس از تجربه های شخصی اش نوشته است. اگزوپری در همان سال بار دیگر به آلمان رفت و به همراه اوتو آبتز مرد سیاسی آلمان هیتلری و مدیر انجمن روابط فرهنگی آلمان و فرانسه از مدارس برلن و از دانشگاه دیدن کرد. به هنگام بازدید از دانشگاه، از استادان پرسید که آیا دانشجویان می‌توانند هرنوع کتابی را مطالعه کنند و استادان جواب دادند که دانشجویان برای مطالعه هرنوع کتابی که بخواهند آزادند ولی در شیوه برداشت و نتیجه گیری اختیار ندارند، زیرا جوانان آلمان نازی به جز شعار «آلمان برتر از همه» نباید نظر و عقیده‌ای داشته باشند. اگزوپری در همان چند ساعتی که در دانشگاه و دبیرستان‌ها به بازدید گذرانید، از فریاد مدام «زنده باد هیتلر» و از صدای برخورد چکمه‌ها و مهمیزها ناراحت بود، در هنگام بازگشت به اوتو آبتز گفت: من از این تیپ آدم‌ها که شما می‌سازید خوشم نیامد. در این جوان‌ها اصلاً روح نیست و همه به عروسک کوکی می‌ماند. اوتو آبتز بسیار کوشید تا با تشریح آرا و نظرات حزب نازی نظر نویسنده جوان را با خود همداستان کند ولی موفّق نشد. پس از تسلیم کشور فرانسه به آلمان، اگزوپری به آمریکا تبعید شد و کتاب‌های زیبایی چون «قلعه»، «شازده کوچولو» و «خلبان جنگی» را در سال‌های تبعید نوشت. با خواندن این قسمت از زندگی آنتوان دوسنت اگزوپری لحظه هایی که شازده کوچولو با پادشاه، خودپسند،میخواره و... ملاقات کرده بود، برایم تداعی شد در سال ۱۹۲۳ بعد از اتمام خدمت سربازی قصد داشت به زندگی معمولی خود بازگردد و حتی مدتی نیز به کارهای گوناگون پرداخت، ولی بالاخره با راهنمایی و اصرار یکی از فرماندهان نیروی هوایی که سخت به او علاقه‌مند بود، به خدمت دائمی ارتش در آمد. در این قسمت اگزوپری به حرف آدم بزرگ ها گوش داد و مانند داستان که نقاشی را رها کرد نویسندگی را رها کرد اما بعد شازده کوچولوی زندگی اش را یافت و به نویسندگی اش ادامه داد #F @ANARSTORY