#داستانک
#تمرین_نیم_ساعت_نوشتن
ماما یو بابا قَهیَن و من مُتِبَجِه، ایشم بخاطیه، تاییخ تَبَلُدِ منه.
بَصّشُون شده .
بابا: این بچه، باید به موقع، به دنیا بیاد.
مامان: چیزی نمیشه.
بابا: آخر، این بچه رو ناقص، بدنیا می یاری.!
از تَس. جم ایشم یه ورِ دلِ ماما.
ماما: اااا وااا چرا اینجوری می کنه؟! خودشو مثل جوجه تیغی مچاله کرده....
بچه درست بشین. دارم اذیت می شم.
من از تَس؛ نفس نِ تونم بِتِشَم. اِستیِس دِرفتَم....
اَصّن، مَیه، قَیایه، از ایجّا بِیَم؟!
ن ن ن ن ن!!..... «من ایجا یو دوس دایم......
بیشّر، اُودَمو جَم، می ٬تونَم...
ماما: نه پسرم. الان وقتش نیست. خواهش می کنم. تاریخ تولد لاکچری که یادت نرفته؟
ماما، جید میتشه:
ـ بلند شوووووو، حالم خیللللللی بده.ه ه ه..
بابا: باشه باشه. نترس الان میریم. خدایاااااا چیکار کنم..
- ماشینو بیییییار.
ـ اااالان. اااالان.
اونی تِه مث، لُویه، تو دَیَنَمِه پیشیده توی دَردَنَم. دایه تَفَم می تُنه...
- واییییی.... خدا.... داره.... بچه، بدنیا می یاد. دارم میمیرم.....
ـ رسیدیم.. رسیدیم. عزیزم. تحمل کن.
ـ بچه، اووووومد......
وای کَیّم دَد می ٬تونه....اِندار مِصّ ماما، میدرِن، دِرفتَم.....ایندا دیه تُجاس؟!.
لویه رو قَط می تُنَن.
بابا: عزیزم، اجازه بده پرستارا، کارشونو بکنن....
منو می بَیَن.. وای چ آب دَرمی ....خُشّم، می تُونَن. توی شیشه، زِنْنُونیم تَردَن..
بابا: خدا رو شکر بخیر گذشت....
ماما با گریه: چی می گی؟ دوماه زودتر بدنیا اومد.
بابا: خدارو شکر سالمه.
ماما: وای....تاریخ تولد لا کچری چی میشه ؟!
#م_مقیمی
#نیم_ساعت_خواندن
بینوایان
#990929
#احف5
@ANARSTORY
مثلاً:
همه ی آجیلها در مکان هایشان قرار داشتند. مکانشان سطلهایی بود که در مغازه مستقر بودند. آنها اولین یلدای کرونایی را سپری میکردند. امسال تقریباً هیچکس آنها را خریداری نمیکرد. همه گوشه گیر و ساکت نشسته بودند که گردو خان گفت:
_چرا اینقدر ناراحتید؟ پسته جان، چرا مثل همیشه نمیخندی؟
پسته که دهانش بسته بود، گفت:
_چرا بخندم؟ اولاً که کرونا آمده و دهانم بسته باشد، بهتر هست. دوماً اینقدر ارزشمان را بالا برده اند که خودمان هم باورمان نمیشود. ما باید الان در سفره های یلدا باشیم، نه داخل سطل های مغازه.
گردو خان پوفی کشید و به همسرش گفت:
_بادام جان! تو چرا اینقدر غمگینی؟
بادام گفت:
_گردو جان! به من دیگر نگو بادام. قیمت من را آنقدر بالا برده اند که دیگر بیدام شدم. دیگر شرمم میشود سرم را بالا بگیرم.
گردو خان سرش را خاراند و ترک ریزی خورد. سپس به فندق گفت:
__فندق جان! تو چرا...
فندق حرف گردو خان را قطع کرد و گفت:
_هیس! گرانها فریاد نمیزنند. من دیگر فندق نیستم، صندوق هستم! داخلِ من فندقی بیش نیست، اما یک جوری قیمتم را بالا بردند که انگار داخلِ من صندوق هست.
گردو آهی کشید و سیاه شد. ناگهان نخودچی و کشمش که زوجی بدردنخور بودند و امسال، بر خلاف سال های قبل خوب به فروش رفته بودند، نیشخندی زدند و گفتند:
_میبینم که همه ی شما بی صاحاب شدید!
فندق که عصبی بود، فریاد زد:
_زر نزنید لطفاً. حالا خوب است هرسال اینقدر اینجا میمانید که کِرم میزنید. بعد برای ما که به خاطر کرونا و گرانی اینجا ماندیم، پُز میدهید؟
بادام که بیدام شده بود، پوزخندی زد و گفت:
_راست میگویند که وقتی ماهی در آب نباشد، قورباغه سپهسالار میشود.
همگی خندیدند و کمی از غم دلشان کاسته شد. اما این وسط، تخمه سیاه همچنان غمگین بود که گردو خان گفت:
_تخمه جان، تو چرا ناراحتی؟
تخمه سیاه گفت؛
_آخر همسرم، تخمه چاپنی در کنارم نیست.
_چرا در کنارت نیست؟
_چون قوانین ژاپن به خاطر کرونا سفت و سخت است و اجازه ی خروج نمیدهند. باید دو هفته در قرنطینه باشد که بدین ترتیب، در شب یلدا کنارم نخواهد بود.
گردو خان پس از این همه رنج و دلتنگی و ناراحتی، ناگهان سکته کرد و درجا پوکید و پخش و پلا شد. طفلک این اواخر آنقدر لاغر شده بود که قوزهایش بیرون زده بود...
#امیرحسین
#احف6
#990929
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory