مثلاً:
از کلینیک به خانه آمدم. شکمم اندازه ی هندوانه ی شبِ یلدا شده است. البته اکنون اوایل آذر هست و تا شب یلدا زیاد مانده است. شوهرم از سرکار آمد و با لبخند گفت:
_سلام به خانومِ خونه. اون کوچولو چطوره؟
_علیک سلام به مردِ خونه. خوبه. با لگداش، سلام میرسونه.
_پس کِی به دنیا میاد این وروجک؟ مگه تاریخ زایمانت امروز فردا نیست؟
_چرا. ولی میخوام یه کاری کنم که ۹۹/۹/۹ به دنیا بیاد.
_اولاً من ۶۶/۶/۶ بودم، یا تو ۷۷/۷/۷ بودی، که میخوای این بچه ۹۹/۹/۹ به دنیا بیاد؟! دوماً دست خودت نیست که! یهو بچه میاد و تو هم نمیتونی کاری کنی.
_نه. بچه ی من عاقله. باهاش حرف میزنم که چندروز دیگه هم صبر کنه و یه دفعه ۹۹/۹/۹ به دنیا بیاد.
_آخه خانومِ من، مگه اون بچه میفهمه؟ اصلاً میخوای چی بهش بگی؟
دستی به شکم گردالویم میکشم و میگویم:
_گل پسرم، قند عسلم. میشه چند روز دیگه بیای؟ میشه چند روز دیگه همین جایی که هستی بمونی؟ میخوای زود بیای که چی بشه؟ اینور کرونا هست، گرونی هست. غم و غصه هست. اینور پوشکی نیست که مای بِیبیت کنیم. اصلاً غذایی نیست که تو بخوری و بعدش پوشک لازم بشی. پس یه کم دیگه صبر کن و اون داخل شنا کن، تفریح کن، تا روز ۹۹/۹/۹ که به دنیا بیای. وقتی به این دنیا بیای، به خاطر شرایط جامعه، انواع کمبودها رو حس خواهی کرد. پس بزار به خاطر کمبودها هم که شده، حداقل یه تاریخ تولد رُند داشته باشی، که وقتی بزرگ شدی و هرکی پرسید متولد چند هستی؟ تو با افتخار بگی ۹۹/۹/۹.
#احف5
#990925
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
حیدر جهان کهن (پیاده):
#نیم_ساعت_خواندن
رمان نوجوان گردان قاطرچیها تا صفحه ۱۴۵
#نیم_ساعت_نوشتن
شاید روزی رمان بشود، رمان «ورق پارهها»
بگذار به یک موضوع دیگر بپردازم قرار نیست هر خزعبلاتی را که در طول روز شنیدهام روی کاغذ بیاورم. باید فقط خزعبلاتی را روی کاغذ بیاورم که گرهی از گره های دنیا را باز کند. اساساً این چه گره مسخره و مزخرفی است که به دست خزعبل باز میشود؟!! خب جوابش را هم بشنو، گاهی وقت ها یک چیزی که برای یک کسی داروست برای کس دیگر سم است و برعکس. می شود انتظار داشت که بعضی خزعبلات روزی به درد بخورد. درست مثل آت آشغال های زیر زمین پدر خانم.که یک قسمتش هم کتاب های شخص شخیص بنده است. کتابهای فروش نرفته. کتابهای دست دوم. عصرهای پنج شنبه در شهر میفروختم. بله ماجرا از همان جا شروع شد. فروش بدک نبود. با ذوق و شوق تصمیم گرفتم باز هم کتاب بیاورم. رفتم و در اطراف شهر سر زدم. رفتم پیش رسول. پسر خوبی است. در عالم عرفان سیر میکند. مثل جوادی. کاغذ و کتاب می خرد و بعد به کارخانه ها میفروشد تا بازیافت کنند.
جوادی معلم پرورشی است. لاغر و تکیده. من هم از او سر حال تر به نظر می رسم. ماشالله به خودم. چشم نخورم!
به جواد زنگ زدم بر نداشت. با تاکسی رفتم. رسول نبود. کارگرهایش بودند. رفتم سر وقت کتاب ها مثل همیشه تا چشم کار می کرد کتابهای درسی به دردنخور و کتابهای کنکور جوانی سوز! به درد نخور ها را کنار می زدم. به دردبخورها را جدا میکردم. رمانها، آثار نویسنده های معروف، موضوعات جالب و... ده پانزده جلد کتاب خوب پیدا کردم. گذاشتم یک گوشه. بلند شدم که بروم پای باسکول. سر خوردم. وقتی سر میخوردم دسته یک گونی را گرفتم که نیافتم. گونی چرخید و خالی شد. بین کتاب های داخل گونی چشمم به یک کتاب قدیمی خورد.
ادامه دارد...
#پیاده
#990925
@ANARSTORY
دانا:
همه چیز سیاه بود. مثل شب. مه غلیظ و اندوهباری آرام آرام خانه را در بر میگرفت.
هرچه به مه خزنده نزدیکتر می شد؛ بیشتر به نظر می آمد که مرا به طرف خود می کشد.
صدای نالهای نرم، از همه طرف به گوش می رسید.
درست مثل صدای وزش باد در درختان. اما بادی نمی وزید .
انگار صدا از همه طرف می آمد، از دور و برم، از میان تیرگی مواج؛ جایی که سایه های تیره تر می لغزیدند، می چرخیدند و نزدیک تر می شدند. ضربه های محکمی به در خورد. جوری که پنجره ها را لرزاند. صدای ضربه ها با آه و ناله بلندی توام بود.
من نه از تاریکی ترسیده بودم نه از صدای لرزش پنجرهها .
وحشتم از صدای یک انسان بود.
ارتعاش صدایش خون را در رگ های بدنم منجمد کرده بود.
آن زن بار دیگر آمده بود که با پنجه بی رحم حسادت گلوی بقایای زندگیم را بفشارد.
نفس های به شماره افتاده جانم را به یکباره بگیرد. آنقدر قوی بود که در با ضربه اول باز شد. با چهره زیبای دلهره آورش به طرفم آمد.
چشم در چشم من دوخته بود.
زمهریر نگاهش تا اعماق قلبم را تبدیل به یخ کرد.
توان حرکت را از من گرفته بود. انگشتانش، خاکستری کمرنگ بود و کم و بیش شفاف.
لباس هایش در اطرافش تکان می خورد و موهای صاف و لخت از پشتش آویزان بود. چهره زیبا و ریشخند آمیزش پریشان به نظر میرسید.
انگشتانش مانند بال های شب پره خشک و سبک بود.
انگشتانش به طور تهوع آوری نرم، لطیف و سرد بودند .
زمزمه اش تبدیل به فریاد های گوش خراشی شد.
فریاد زد: صاحب زندگی تو منم. هرگز نمی گذارم دستت به آرامش برسد. تو قدرتم را به سخره گرفتی و آن را به بوته فراموشی سپردی؟دنبالت می آیم و کسی را که دوست داری از تو می گیرم. تو بخشی از خلقت من می شوی. به زودی هر چیز را که برایت عزیز بوده از دست خواهی داد. آخرین نفس هایت را در تنهایی خواهی کشید.
سایه ای غبار آلود و سفید رنگ از بدنم خارج می شد. انگار روحم بود که همراه با سر پنجه های سرد و خشنش از بدنم بیرون می آمد.
از رنج و درد فریاد کشیدم. تمام وجودم کلمه خدا را ناله کرد. ناگهان از کابوسی ترسناک و وحشتناک بیدار شدم.
#دانا
#نیم_ساعت_نوشتن
#خوشهیانار
#990925