eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
889 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یاحق و نویسنده‌ای که تمام روز ایده یابی‌اش به جایی نرسد خاک کدام ایالت را باید بر سر بگیرد؟ فرشته سمت راست می‌زند روی شانه‌ام: _خاک بومی. اگر مامور بالا نبود می‌دانستم چه کنم. پناه بر خدای سیال. عصای مادربزرگ را برمی‌دارم و با ریسمان، آسمان را می‌بافم. گفتم از ابتدا قصدم را روشن کنم. از بالا، پایین می‌آیم و می‌نشینم کنار کلمات. کمی به چهره یکایک‌شان نگاه می‌کنم. در نگاه کلمه سدره، حرف است انگار. چراغ سبز نشانش می‌دهم که خودش را خالی کند. بلند می‌شود. شاخه‌هایش تکان می‌خورد. خاک از برگ‌هایش می‌گیرد و لب تر می‌کند: _نویسندگی که زوری نیست. اقبال و ادبار دا.... دستم را بالا می‌آورم: _وارد نیست! و با یک حرکت قلم می‌نشانمش سر جایش. ترکه، به خودش اجازه می‌دهد بلند شود و گلو صاف کند. اونچووونان رونق جوهری می‌دهم به حرف حرفش، که از آن لحظه هر وقت لب باز می‌کند می‌گوید: من مال شازده ارسلان نیستم! من مال شازده ارسلان نیستم! حقش بود. خراب باد آبادی صفرا. نویسنده‌ای که کل روز تلاش کند و انتهای شب، جای اینکه بحران را در داستانش ببیند، در پویا پیدایش کند، جز صفرا و سیال چاره‌ای ندارد. کلمه صفرا اجازه دفاع می‌خواهد. توجهی نمی‌کنم. توضیح واضحات بدهد که چه؟ کظم را می‌گویم بلند شود و بیاید کنار دستم. با غیض جلو می‌آید. سرش داد می‌زنم: _گفتم تنها بیا! غیض می‌رود کنار صفرا می‌نشیند. دستی به سر کظم می‌کشم و می‌پرسم: _کلمه دیگه‌ای حرفی دارد؟ صدا از هیچکس درنمی‌آید. بلند می‌شوم و دوباره بالا می‌روم. حالا خوب اشراف دارم به همه‌شان. من او، دارد از آن گوشه فرار می‌کند. سرش جیغ سورمه‌ای می‌کشم: _آهای ترکیب! با توام!‌ تو که روزگارم را با مداد مشکی رنگ کرده‌ای! دیر اومدی نخواه زود برو! و به ترکه اشاره می‌کنم. کارش را بلد است. می‌دود و کت‌بسته می‌گذاردش کنار استادامیر... _نه نه! این ترکیب از بنیاد مغالطه است. ببرش آن‌طرف. بگذارش کنار....کنار...هان! کنار علی. آن‌جا اگر ربط عِلّی‌وار نداشته باشد، ربط عَلّی‌وار دارد دست‌کم. مهمل کمی جلو می‌آید. اجازه می‌دهم بیاید بالا. دهانش را به گوشم نزدیک می‌کند: _اراجیف پیغام داد بهت بگم، دست از سرمون بردار. چیز دیگه‌ای برای بافتن پیدا نمیشه؟ دست به دامن فلسفه شو خب! پاک‌کن را برمی‌دارم و از صحنه سیال محوش می‌کنم. اراجیف که اوضاع را خط‌خطی می‌بیند از روش من او استفاده می‌کند. فلفل می‌دود دنبالش. حوصله خاله‌زنک‌بازی ندارم. خاله ناراحت می‌شود. برای اینکه ناراحتش نکنم، پای عمه را وسط می‌کشم. به هر حال، نه حوصله عمه‌زنک‌بازی دارم و نه عمومردک‌شان. بازی فقط ساماروست. و امان از عرضی که آتش گرفت. عرض قامت راست می‌کند و ندا می‌دهد: _کسی اسم منو صدا زد؟ پوزخندی نثارش می‌کنم. ممتنع الوجود بدبخت نمی‌داند اصلا ضرورت وجود نیافته که حالا نقض شود. عدم چه می‌فهمد این چیز‌ها را؟ اتو، از داستان دیشب، لخ لخ را قرض می‌گیرد و به جایگاه شاکی می‌آید: _من چقدر دیگه معطل بشم؟! چروک جمعیت کلمات را کنار می‌زند: _دست‌بوسیم ارباب! قلم را پرت می‌کنم طرف‌شان. پراکنده‌ می‌شوند. صفحه سفید می‌شود. سیم را برمی‌دارم و در دو شاخه فرو می‌کنم. اتو بخار می‌کند. می‌چسبانمش به لباس. از خط اتو می‌پرسم: _ایده‌ای برای فرداشب نداری؟ @ANARSTORY
نگاهم به ظرف های نشُسته‌ی داخل سینک است و گوشم به جِلِز و وِلِز محتویات قابلمه‌یِ روی اجاق، به سرعت به سمت اجاق می‌ روم. پیازها، ملتمس، خیره ام می شوند. در عمق نگاهشان، حرف دل شان را می خوانم. از سوختن و جِزغاله شدن هراسانند... سبزی‌ها، مغرورانه تفت می خورند و عطرشان را پراکنده می‌کنند. همهمه، بالا گرفته، لوبیا ها بر سر ضرب عدد چهار ،درگیرند. عدسی که بین لشگر لوبیا، جامانده بالا می پرد و می گوید: من (د) تنها هستم، در همه جا نشستم. با ملاقه، مواد را هم می زنم. صدای استاد غروی، در گوشم طنین می اندازد. معاصر بخوانید، معاصر بخوانید، معاصر بنویسید، معاصر بمانید، معاصر بمیرید. نمی دانم چه اصراری دارد، قورمه سبزی را کنار بگذاریم، لازانیا را حلوا حلوا کنیم؟ آن هم با آن پنیرِ بی پدر و مادرش. باز هم پنیر تمام شده و فراموش کردم به لیست خرید، اضافه کنم! صدای محجوبانه ی کره، از یخچال می آید؛ غصه نخور، پنیر فسفر سوز است، خودم کلسترولی برایت بسازم که کیف کنی! آه و ناله ی پیازی بلند می شود. اَه، چرا زودتر ندا نداد؟ همه ی وجودش سوخته. راستی، چرا همه ی سوختن ها به ساختن ختم می‌شود اِلا پیازداغ؟ لیمو ها، رو ترش می‌کنند و با غرغر می گویند: خوابمان، گرفته! نوبتمان نرسید؟ با یک حرکت، همه ی مواد را روانه‌ی دیگ می کنم. همسرم، سبزی تفت داده را بیشتر می‌پسندد. باید لینک پادشاه وارونه را به او بدهم، شاید تجدید نظر کند. ذهنم، پر از خالی شده. ایده‌ها کاسه‌ی سرم را رها کردند و از در و دیوار خانه بالا می‌روند! چندتایشان، روی یخچال نشستند و پایشان را تکان می‌دهند. ظرف ماست که کج شد، دو سه تا ایده، با سر و صورت ماستی، بیرون ریختند. لبخند بر لبانم خشکید، آن لحظه که بچه ایده ای از پنجره ی تراس به بیرون پرت شد. باید فکری به حال خودم بکنم. سوتک دیگ را می چرخانم. شعله را کم می کنم. هود را روشن می کنم. چند روزی‌ست، خرطومی‌اش، پوسیده و از سقف آویزان است. اما تلقین، کار خودش را می کند. هنوز هم که کلید هود را می‌زنی، عجیب، بوی غذا را از داخل خانه به داخل خانه می برد. بوی سوختگی، همه جا را می گیرد. به سرعت به سمت هال می روم. احد، یقه ی لباس سوخته را گرفته و برای فردا شب ایده طلب می‌کند. بعید می دانم، خط اتو، دیگر آن خط اتوی سابق، شود...