eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
901 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک گروه بانوان باغ انار. نشانی اش را از بگیرید. @Yamahdy_Adrekny
🔴 خانم های گروه، برای دریافت لینک باغ مختصّ بانوان، به کاربر مراجعه فرمایند 👇 @Yamahdy_Adrekny
یا حق و من قلم ترک خورده‌ای داشتم که با ترکه ترکاندنش. خونش پاشید روی صفحه کلید. روی مانیتور دارد تند و تند پیام می‌آید. همین الان 1 دقیقه 10 کلمه حالا زود باشید. منتظرم. چند ثانیه خیره خیره به صفحه کلید نگاه میکنم. خون قلم را سریع با آستین پاک میکنم که مباد مادر بیاید و هولسمثظظظظظظقلنک ثیشقنمتفللازتبتببببببببببببزبنین ثد. خون سبزش می ماسد به آستینم. رایانه هک می‌شود. یک صوت خودبه خود باز می‌شود. صدای امیرخانی است! بلندگو را خاموش می‌کنم. صدا هنوز هست. دکمه سه راهی را می‌زنم. سیم ها را یکی یکی می‌کشم. صدا بلندتر میشود. از میز فاصله می‌گیرم. خودم را می‌اندازم در بذیرایی. پ صفحه کلید را گم کرده‌ام. تلویزیون روشن می‌شود. ـ مهمان داریم چه مهمانی! ‌استاد رضا امیر... شبکه را عوض می‌کنم. ـامیرخانی درباره بالا رفتن آمار فوتی های کرونا گفت... انگشتم را با تمام قدرت روی شبکه قرآن نگه می‌دارم. تلفن مجری زنگ می‌خورد. صدا اکو می‌شود: ـسلام! رضا هستم! می خواهم دکمه خاموش کنترل را از جا بکنم. کنترل کمربند انتحاری به خودش بسته. زل می‌زند به من: ـ شک کردی؟ چون ایمانت ضعیفه سعید! و می ترکد! خانه امن دستم می رود روی هوا. از ترکش هایش صدای قهقهه می آید. صدای اصغر عبداللهی است. روی جلد کتاب (قصه ها از کجا می آیند) نشسته: ـ داشتم برات از ژانر جنایی پلیسی می‌گفتم. نصفش مانده هنوز...بیا تا تشنه‌ای بقیشو بگم. مقاومت نکن... خودم را می‌اندازم روی زمین. گوش می‌گیرم. فریاد میزنم: بسم الله الرحمن الرحیم! دود از تلویزیون و کنترل بلند می‌شود و می‌رود در حنجره اصغر عبداللهی. عبداللهی بخار می‌شود و در کتاب هفت جن حل می‌شود. خانه امن می‌شود. آرام می‌گیرم. خون قلم روی لباسم خشک شده. دست کرختم را بالا می آورم: ـحالا با کدام قلم بنویسم؟! می دوم به سمت انباری. از انتهای کمد متروکه دو تا کارتن خارج می‌کنم. پلاستیک صابون حاج رجبی را جابجا می‌کنم و از پشتش سیمی را می‌کشم. چیزی از پشت پلاستیک آهسته آهسته نزدیک می‌شود. خودش است. صفحه کلید شکسته ام که به جایی وصل نیست! برق می‌افتد درمردمک هایم. قفل انبار را می‌اندازم و می‌دوم سمت میزتحریر. صفحه کلید را جاساز میکنم رویش. به سیمش که به جایی وصل نیست لبخند می‌زنم. التهابم را با بازدم می ریزم در هوا. ب بسم الله را که می‌زنم، کلید Enter لب باز می‌کند: ـانتشار، مستحب موکد است... @ANARSTORY
یاحق و نویسنده‌ای که تمام روز ایده یابی‌اش به جایی نرسد خاک کدام ایالت را باید بر سر بگیرد؟ فرشته سمت راست می‌زند روی شانه‌ام: _خاک بومی. اگر مامور بالا نبود می‌دانستم چه کنم. پناه بر خدای سیال. عصای مادربزرگ را برمی‌دارم و با ریسمان، آسمان را می‌بافم. گفتم از ابتدا قصدم را روشن کنم. از بالا، پایین می‌آیم و می‌نشینم کنار کلمات. کمی به چهره یکایک‌شان نگاه می‌کنم. در نگاه کلمه سدره، حرف است انگار. چراغ سبز نشانش می‌دهم که خودش را خالی کند. بلند می‌شود. شاخه‌هایش تکان می‌خورد. خاک از برگ‌هایش می‌گیرد و لب تر می‌کند: _نویسندگی که زوری نیست. اقبال و ادبار دا.... دستم را بالا می‌آورم: _وارد نیست! و با یک حرکت قلم می‌نشانمش سر جایش. ترکه، به خودش اجازه می‌دهد بلند شود و گلو صاف کند. اونچووونان رونق جوهری می‌دهم به حرف حرفش، که از آن لحظه هر وقت لب باز می‌کند می‌گوید: من مال شازده ارسلان نیستم! من مال شازده ارسلان نیستم! حقش بود. خراب باد آبادی صفرا. نویسنده‌ای که کل روز تلاش کند و انتهای شب، جای اینکه بحران را در داستانش ببیند، در پویا پیدایش کند، جز صفرا و سیال چاره‌ای ندارد. کلمه صفرا اجازه دفاع می‌خواهد. توجهی نمی‌کنم. توضیح واضحات بدهد که چه؟ کظم را می‌گویم بلند شود و بیاید کنار دستم. با غیض جلو می‌آید. سرش داد می‌زنم: _گفتم تنها بیا! غیض می‌رود کنار صفرا می‌نشیند. دستی به سر کظم می‌کشم و می‌پرسم: _کلمه دیگه‌ای حرفی دارد؟ صدا از هیچکس درنمی‌آید. بلند می‌شوم و دوباره بالا می‌روم. حالا خوب اشراف دارم به همه‌شان. من او، دارد از آن گوشه فرار می‌کند. سرش جیغ سورمه‌ای می‌کشم: _آهای ترکیب! با توام!‌ تو که روزگارم را با مداد مشکی رنگ کرده‌ای! دیر اومدی نخواه زود برو! و به ترکه اشاره می‌کنم. کارش را بلد است. می‌دود و کت‌بسته می‌گذاردش کنار استادامیر... _نه نه! این ترکیب از بنیاد مغالطه است. ببرش آن‌طرف. بگذارش کنار....کنار...هان! کنار علی. آن‌جا اگر ربط عِلّی‌وار نداشته باشد، ربط عَلّی‌وار دارد دست‌کم. مهمل کمی جلو می‌آید. اجازه می‌دهم بیاید بالا. دهانش را به گوشم نزدیک می‌کند: _اراجیف پیغام داد بهت بگم، دست از سرمون بردار. چیز دیگه‌ای برای بافتن پیدا نمیشه؟ دست به دامن فلسفه شو خب! پاک‌کن را برمی‌دارم و از صحنه سیال محوش می‌کنم. اراجیف که اوضاع را خط‌خطی می‌بیند از روش من او استفاده می‌کند. فلفل می‌دود دنبالش. حوصله خاله‌زنک‌بازی ندارم. خاله ناراحت می‌شود. برای اینکه ناراحتش نکنم، پای عمه را وسط می‌کشم. به هر حال، نه حوصله عمه‌زنک‌بازی دارم و نه عمومردک‌شان. بازی فقط ساماروست. و امان از عرضی که آتش گرفت. عرض قامت راست می‌کند و ندا می‌دهد: _کسی اسم منو صدا زد؟ پوزخندی نثارش می‌کنم. ممتنع الوجود بدبخت نمی‌داند اصلا ضرورت وجود نیافته که حالا نقض شود. عدم چه می‌فهمد این چیز‌ها را؟ اتو، از داستان دیشب، لخ لخ را قرض می‌گیرد و به جایگاه شاکی می‌آید: _من چقدر دیگه معطل بشم؟! چروک جمعیت کلمات را کنار می‌زند: _دست‌بوسیم ارباب! قلم را پرت می‌کنم طرف‌شان. پراکنده‌ می‌شوند. صفحه سفید می‌شود. سیم را برمی‌دارم و در دو شاخه فرو می‌کنم. اتو بخار می‌کند. می‌چسبانمش به لباس. از خط اتو می‌پرسم: _ایده‌ای برای فرداشب نداری؟ @ANARSTORY
_چقدر دیر کردی جناب! یخ زدن زن و بچه تو این بیابونی! یک صاف‌کار و یک یدک‌کش از ماشین بیرون می‌پرند. مرد نگاهی سمت زنش پرتاب می‌کند که یعنی مگر نگفتی مشکل از باطری است؟ صافکار بدون صحبت راه باز می‌کند و درپوش باطری را برمی‌دارد و ابزار کارش را آماده می‌کند. ده دقیقه بعد، درحالیکه مهرانه دوباره توی ژاکت پدر جا خوش کرده، ماشین بعد از چند ساعت توی جاده طی طریق می‌کند. زن نوزاد را فرت و فرت روی پا تکان می‌دهد و همزمان تند و تند حرف می‌زند: _آخه آدم انقدر حواس پرت؟ کی با چراغ روشن میخوابه آخه؟ دو ساعته تو بیابون علافیم. فقط تو این وضعیت نداری نود تومن لای باطری گیر گرده بود، که حالا درومد. شکر که حناق نشد بمونه تو گلوی ماشین. چرا اصلا ما جوری راه افتادیم که نصفه شب برسیم؟ مگه من نمیدونستم شوهرم حواس پرته؟ اصلا یکی نیست بگه زن حسابی، نونت نیست آبت نیست، سفر رفتنت چیه. نه اصلا یکی نبود بهم بگه دختر هفده ساله شوهر میخوای چکار؟ همینجا داشتی زندگی می‌کردی قالی می‌بافتی شیر می‌دوشیدی. درد داشتی خودتو انداختی تو یه زندگی که حالا نتونی شیر بدی به این نوزاد مادر مرده؟ من اگر همون روز اول... و کلامش را قورت می‌دهد. به فاصله سیصد متر از جای خوابیدن ماشین‌شان، سیزده ماشین خورده به یکدیگر. قیامتی شده. ده ها نفر وسط ماشین‌ها می‌دوند. چند برانکارد روی دست‌هاست و چندین زخمی سرپایی، آه و ناله می‌کنند. زن شیشه را پایین می‌کشد و از یکی از دوندگان می‌پرسد: _ببخشید این تصادف کی اتفاق افتاده؟ مرد نفسی چاق می‌کند و لب‌های خشکش باز می‌شود: _ حقیقت دوساعتی میشه آبجی. مرد خیره می‌شود به دختربچه‌ی دبستانی که روی برانکارد است و خون، ماسیده روی موهای خرمایی‌اش. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسم رب القلم چراغ قوه به دست، ایستاده کنار جاده. هر چند ثانیه چراغ را به موازات زاویه بازوانش بالا و پایین می‌برد. نورش چند سانتی متر روشنایی می‌بخشد و به سرعت پلک زدن، پت پت می‌کند. انتهای سبیل مرد توی دهانش خیس می‌خورد و یک‌ریز لای دندان می‌جوردشان. جاده خلوت است. هر ده دقیقه نوربالا می‌افتد توی چشم‌هایش. یک ماشین برقی، از همان‌ها که از دور برق می‌زنند، با صد و ده تا سرعت پیچ را می‌پیچد. صدایی در ذهن مرد می‌گوید خدا به دادش برسد که چپ نکند. راننده وانتی، از روی مرام لوتی بوق می‌زند و او هم نمی‌زند بغل. یک ماشین سقف باز از دور نزدیک می‌شود. کله دختربچه‌ای دبستانی از سقف بیرون زده. موهای خرمایی‌اش توی باد پریشان است. نگاه دختربچه تلاقی می‌کند با مرد. چند لحظه بعد، ماشین از قاب نگاهش دور شده و فقط تصویر زبانِ بیرونِ دختربچه، در ذهنش رژه می‌رود. ماشین بعدی هم نمی‌ایستد. صدای زنش از داخل ماشینِ خرابش می‌پیچد توی جاده: _یعنی حتی این یه کارم نمیتونی درست انجام بدی مرد! و باز با پایش کف ماشین ضرب می‌گیرد. نوزاد توی بغلش بنای گریه سر داده. مهرانه، دختر بزرگشان از صندلی کودک عقب، اشک‌هایش را پاک می‌کند: _مامان من گشنمه. زن در هوا چنان فوتی می‌کند که آویز آینه ماشین آونگ می‌شود و چندین بار می‌خورد به شیشه. از توی کیفش یک بسته بیسکوییت مادر بیرون‌ می‌کشد و بدون اینکه برگردد، پرت می‌کند پشت سرش. مرد بالاخره توانسته یک ماشین نگه دارد. یک پیکان قدیمی است با گلگیر پوکیده. ژاکت پوست تمساحی تن راننده است. پیاده می‌شود و شلوار لجنی شش جیبش، توی تاریکی سیاه دیده می‌شود. _چیشده داداش گلم؟ مرد در خود فرو می‌رود و آب بینی سرخش را بالا می‌کشد: _خیر ببینی جناب. خسته بودم زدم بغل بخوابم، نفهمی کردم چراغ ماشین روشن مونده، باطری خالی کرده. گوشیمم شارژ نداره. نصف شبی موندم چه کنم. بزرگی کن ماشینتو بیار شارژ کنم این باطری بیصاحاب رو. راننده جون دلی می‌گوید و نگاهش دور ماشین چرخ می‌زند. توی چشم‌های مرد متوقف می‌شود : _داداش گلم، حقیقت نمیتونم وایسم زیاد. ماشین مام مشتی ممدلیه. این تن بمیره، دووم نمیاره شیره جونشو بکشم. عیال و جوجه هم که داری، دلم نمیاد سیلون و ویلون بذارمت برم. بیا این تیلفن مارو بگیر زنگ بزن بیان یاوریت کنن. به ریشت قسم عجله هم دارم. مرد سبیل خیسش را از دهان ول می‌دهد بیرون: _عیب نداره جناب. تا همینجاشم مرامت بود ایستادی. و یازده دوصفر راننده را در دست می‌گیرد. انگشتان ورم کرده ‌اش، روی تکمه‌ها جا نمی‌گیرند و عددها جابجا می‌شود. مرد گوشی را می‌گیرد سمت همسرش: _ امداد خودرو رو بگیر. شمارش تو برچسب روی شیشه هست. زن می‌غرد: _تو این تاریکی چطوری شماره ببینم آخه! و نور نداشته گوشی را می‌اندازد روی شیشه و به سختی شماره می‌گیرد. نشانی می‌دهد و گوشی را رد می‌کند. راننده پیکان قربانت شوم گویان، از عیال مربوطه خداحافظی می‌کند و چند لحظه بعد گرد حضورش هم در هوا نیست. مرد می‌نشیند توی ماشین و می‌لولد توی خودش. مهرانه دخل بیسکوییت را آورده و حالا دارد ها می‌کند توی دستانش. مرد دختر را بغل می‌زند و می‌نشاند روی پایش. زیپ ژاکتش را باز می‌کند و دختر جا می‌گیرد و کمی لرزش تنش آرام می‌گیرد. زن گریه نوزاد را نمی‌تواند ساکت کند: _من تو این هوا چجوری بهش شیر بدم آخه؟! این امداد خودرو لعنتی چرا نمیاد چهل دقیقه شد! و دل رها می‌کند و می‌زند زیر گریه‌ی های های. مرد دختر را بیشتر می‌فشارد و همزمان گردن کج می‌کند سمت جاده. یک آمبولانس آژیرکشان رد می‌شود و پشت بندش پژو پارسی از نظر محو می‌شود. مرد دوباره برمی‌گردد سمت زن نازک دلش: _یکم دیگه صبر کن میرسه. و دست می‌برد توی داشبورد، بلکه چیزی برای خوردن پیدا کند. توی ذهنش به آمبولانس‌ها فکر میکند که از آن موقع تعدادشان به سه رسیده و چهار محال نیست. صدای بوق یک ماشین پرهیبت از پشت سر می‌آید. مرد دختر را می‌اندازد روی صندلی عقب و بلافاصله می‌پرد توی جاده: نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام اونهایی که گروه های 4 نفره شون رو تشکیل دادن برای گرفتن جایزه به پیام بدهند. @yamahdy_adrekny
یاحق آن روز به لعیا گفتم می‌خواهم یک ساعتی تنها باشم. گوشه لبش تا خورد. چنگ زد به پر دامنش و زیر لب گفت: _هیچوقت نیست. وقتی هستم تنهاست. و در اتاقم را به عمد و خلاف همیشه، آهسته بست. خب چه باید می کردم؟ اتاق که شلوغ باشد، قلم در دستم بازیگوشی‌اش می‌گیرد. من مجرم نیستم آقا. نویسنده‌ام. نویسنده‌ای که نانش را باید بزند توی کلمات. از کلمه می‌شود پول ساخت؟ می‌شود نان خورد؟ اگر کمِ کم ده سال تلاش کنی و کائنات پشتت باشد و بزند و معروف بشوی، نهایت مسئول نشر لطف کند و با یک قوطی آب معدنی دماوند سیرابت کند. با آب می‌شود زنده ماند؟ البته نه که خلاف قرآن خداست و نشود پول درآورد. می‌شود. با پارتی و مُبلغ. قربانش بروم خدا هم مبلغ داشت برای نشر دینش. دیگر مایی که تومنی صنار نمی‌ارزیم، بدون تبلیغ راه به کجا ببریم؟ دو تا کتاب دادم کورترین نشرها چاپ کردند و فقط خودم خواندم و مادرم و لعیا. بقال محله هم یک بار منت گذاشت و جای نسیه‌هایی که برده بودم ده جلد بالا کشید برای عیدی نوه‌هایش. باشد می‌روم سر اصل مطلب. شما که نمی‌دانید خب. نویسنده اگر روح پر حرف نداشته باشد به درد لای جرز می‌خورد. حالا انگار مایی که روح‌مان شورش را درآورده الان لای جرز دیوارهای شما نیستیم. می‌گفتم. من مجرم نیستم. نامه‌رسانم‌. خارجکی‌ها می گویند پستچی. صباح با خورشید می‌روم سر کار و مسا با خورشید برمی‌گردم. نامه‌ها را می زنم ترک دوچرخه و لنگ یادگاری خدابیامرز پدرم را می‌بندم دورش که نریزد. بعد هم می‌افتم گرد شهر. این جرم است؟ دو سال از حق الزحمه مقاله نویسی و روزنامه‌نگاری من، سه وعده نان و ماست خوردیم و پول خیاطی‌ لعیا را دست‌نخورده گذاشتیم تا توانستم دوچرخه بخرم و کار بگیرم. از شما می‌پرسم؛ نویسنده می‌تواند کتاب نخواند؟ خب باشد اینجا فقط شما سوال بپرسید. قدرت دست شماست. از خودم می‌پرسم. نویسنده نمی‌تواند کتاب نخواند. انگار از حمامی کیسه و لنگ را بگیری. انگار از بنا آجر را بگیری. انگار از شیرینی‌پز شکر را بگیری. انگار از ساواکی شلاق را بگیری. نه این‌ مثل‌ها همه مناقشه دارند‌‌. می‌دانی جناب؟ انگار از آدمیزاد روح را بگیری. با کدام پول کتاب می‌خریدم؟ با کدام درآمد روحم را در بدنم حفظ می کردم؟ اصلش این‌ها همه به کنار. از کجا ایده و سوژه پیدا می کردم؟ انقدر میان کلامم نپر. لااقل می‌پری، شکر بپاش. مخلص کلام آن که اول گفتم. من مجرم نیستم. چسب مخصوص پاکت نامه‌ها را پیدا کرده بودم. خدا شاهد است که مثل روز اول چسب‌شان می‌زدم. شما بگویید راه دیگری برای تغذیه از کلمات داشتم؟ من مجرم نیستم. من نویسنده‌ام. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یک کلیپ از طرز نماز خواندن آیت‌الله بهجت ببینید و بنویسید او در نماز چه می‌بیند که ما نمی‌بینیم. اگر بگویید ما هم مثل او نماز می‌خوانیم با همین پشت دست🧐 🔸خدای او چقدر قوی است؟ 🔸مگر خدای او چقدر از او چقدر آتو دارد که رو کند و ابرویش را ببرد و از ما ندارد که اینقدر از خودِ پوست‌کلفتمان خاطر جمع هستیم؟ 🔸او در نمازش خدایش را می‌بیند مگر؟ چطور چنین چیزی ممکن است. 🔸انسان چه مقامی داشته که چنین اجازه ای به او داده شده که با الله صحبت کند؟ مگر انسان چه دارد؟
صدام آن طرف‌تر توی قایق نشسته با ملکه انگلیس. دست می‌کند توی آب و یک پیاله دستی آب تعارف می‌کند به ملکه. ملکه گره روسری‌اش را سفت می‌کند: -یو جاست کَن ماچ مای هندز. صدام زهرآب را خودش می‌خورد: -میشه وقتی که میشینن دلدارون تو قایقها دور از غمها می خونن نغمه خوش لب کارون و در حال افاضات، سرش سنگین می‌شود و به درک اسفل‌تر از اسفل السافلین واصل می‌شود. ملکه هولش می‌دهد توی شط. و پاروزنان به سمت خلیج فارس می‌رود‌. یونس سوار بر نهنگ خودش را می‌رساند به جنازه صدام: -هرکس اینو معدوم کنه هزار میلیارد دلار از طرفش وقف بیت المال می‌کنم. فرشته سمت چپ می‌زند روی شانه‌ام: -برو یه غلطی کن دو دقیقه من استراحت کنم. ناچار پیامک می‌دهم به امید کوره چی و سفارش جن می‌دهم. پیام دیر می‌رسد. زیر پایم علف سبز می‌شود‌. علف را می‌دهم به اسب رستم. اسب رستم خوشش می‌آید و به جانم دعا می‌کند. یک‌هو می‌بینم دارم طی الارض می‌کنم. فرشته سمت راست خمیازه می‌کشد و می‌گوید: -ایول دادا. زخم بستر گرفتیم. و انگشت خشکش را ورز می‌دهد و قولنج می‌شکند. قلم امیرخانی را می‌گیرد و با زبان خیس می‌کند که بنویسد. می‌خواهم بزنم پس کله‌اش که دستم از شانه رد می‌شود. دندان می‌قروچم: -خودت قلم نداری مگه؟ امانت الهی رو گم کردی جهول؟ بالش را بلند می‌کند و اونچونان می‌زند پس کله‌ام که نزدیک است کار به جواد جوادیه بکشد. -نامردیه! چرا بال تو از من رد نشد؟ روی کاغذش می‌نویسد: -داشت عین آدم نیت می‌کردا، ولی نقض غرض شد. و قلم امیرخانی را می‌دهد به محسن تنابنده: _قلم من تو آب کار نمی‌کنه ظلوم. دهان باز می‌کنم جوابش را بدهم، آب شط می‌دود توی حلقم. ابن سینا سوار بر جن بوداده خودش را می‌رساند. چیزی می‌پاشد روی جنازه: _سیر را خاصیت فراوان است. درمان سرفه می‌کند و گرفتگی سینه. پول‌ساز هم هست. و رو می‌کند به یونس: بیست درصد از جایزه مال خودمه‌. گفته باشم. یونس می‌آید مخالفت کند، ابوریحان بیرونی یک آب‌کش در می‌آورد و تهدید به حذف‌شان می‌کند. شروع می‌کنم به سرفه کردن. داد می‌زنم: -جان جدتون نذارید مثل صدام بمیرم. ابوالحسن خرقانی از کنار این یمین فریومدی بلند می‌شود و سلانه سلانه و لخ لخ کنان خودش را می‌رساند: -حیف که سیدم. و حیف‌تر که داستان پایان‌بندی می‌خواد. دست می‌کند از کیف ابن سینا سیر بردارد و نجاتم بدهد، که حوا می‌کوبد روی دستش: -ولش کن همچین تحفه‌ایم نیست. تازه این بمیره پایان باز نیست. تازه‌تر، ملودرام فروشش بیشتره. بعد هم سوتی می‌زند و کل جهان داستانی می‌آیند بالای سرم. در نگاه همه‌شان یک جمله رژه می‌رود: -مادره. حرفشو نمیشه زمین زد که‌. و پیش پیش، پیس پیس فاتحه می‌خوانند. جد بر حقم آن عقب چشمک می‌زند که نترس هواتو دارم. لابلای سرفه‌ها علی و مهتاب را می‌بینم که دارند می‌خندند. کهن الگوی نرسیدن را نفرین می‌کنم. فاضل نظری شاحین را می‌اندازد توی اقیانوس اطلس: -آینه آینه. درویش مصطفی از اقیانوس اطلس، آرام آرام جلو می‌آید: -اصولُ الکُفرِ ثَلاثَهٌ الحِرصُ وَ الاِستِکبارُ وَ الحَسَدُ. و محو می‌شود. از جلد شاحین که حالا ته اقیانوس است، صدایی می‌آید: - آن‌جا جهان زیسته شما نبود. ایثار هم نکرده‌ای. سرفه‌ام شدیدتر می‌شود. جد بر حقم جمعیت را می‌شکافد و جلو می‌آید: -پاشو بریم بابا حوصلم سر رفت. و دست روحم را می‌کشد. پس کم‌حوصلگی صفراوی‌ام به او رفته. یک نگاه ملتمس می‌اندازم سمت آوینی. آوینی محو امام است. امام تا می‌بیند چشم امید دوخته‌ام به دستانش، سری تکان می‌دهد: -من خراباتی‌ام از من سخن یار مخواه! گنگم، از گنگ پریشان شده گفتار مخواه. اگر آب توی حلقم نبود قسم جلاله می‌خوردم که من هم خراباتی‌ام‌ها. کسی کم کم از یک فرسخی جدم با احتیاط رد می‌شود. مشعل به دست دارد. بین جمعیت طوری که جدم صاحب صدا را پیدا نکند، می‌گوید: -یا می‌روی، یا تنور. با هر دو دست، دست جدم را محکم می‌گیرم و آنچنان می‌پرم بیرون که جسمم سرش را بلند می‌کند و از جمعیت می‌پرسد: -وان مومنت اصبروا‌. چیطوُ شُدِس؟ ملک الموت چرتکه‌اش را که از هزار دانه و هزار نخ تشکیل شده، چند بار بالا و پایین می‌کند. ریشش را می‌جورد. قلم امیرخانی را از دست اصغر فرهادی می‌گیرد. شروع می‌کند روی بیستون نوشتن. دیفرانسیل و انتگرالِ چهار را با کتانژانتِ بتا و سینوس آلفا جمع می‌کند و بر جذر عدد پی تا هزار و چهارصد، تقسیم. می‌گوید: -هورا! درسته. دقیقا لب مرز اجل. ببریدش. داستان بوق اشغال می‌زند. یک نفر می‌رود پشت صفحه کلیدم می‌نشیند. می‌خواهم بگویم تکیه بر جای بزرگان، که یادم می‌آید کجایم. در عوض می‌گویم: -عاقا ما کلا غلط کردیم. باقی داستان، سانسور الهی می‌شود.
نور فرض کن سالها منتظر کتابی بودی که نوشته بشه. حالا به دستت رسیده. کتابی که حتی نویسنده‌ش هم اینقدر مطمئن نبوده که می‌تونه بنویسدش. به دنیا که اومد دادن بغلم و گفتن براش اسم بذار...منم در گوشش اذان گفتم و نامش را گذاشتم دختر قابیل به یاد پدرِ پدسوخته‌ش.😐 تبریک به خودم و انجمن نویسندگان باغ انار و همسایه ها و در نهایت نویسنده. احد از نهالهای قدیم باغ انار بوده و یقینا آب از سرچشمه نوشیده و در کائنات به کهکشان رفته و در پادشاه وارونه ابیاتش به یادگار هست هنوز و در باغ یاقوت مغازه‌ش را نفروختم... صل الله علیه و آله @anarstory