صدام آن طرفتر توی قایق نشسته با ملکه انگلیس. دست میکند توی آب و یک پیاله دستی آب تعارف میکند به ملکه.
ملکه گره روسریاش را سفت میکند:
-یو جاست کَن ماچ مای هندز.
صدام زهرآب را خودش میخورد:
-میشه وقتی که میشینن دلدارون
تو قایقها دور از غمها
می خونن نغمه خوش لب کارون
و در حال افاضات، سرش سنگین میشود و به درک اسفلتر از اسفل السافلین واصل میشود.
ملکه هولش میدهد توی شط. و پاروزنان به سمت خلیج فارس میرود.
یونس سوار بر نهنگ خودش را میرساند به جنازه صدام:
-هرکس اینو معدوم کنه هزار میلیارد دلار از طرفش وقف بیت المال میکنم.
فرشته سمت چپ میزند روی شانهام:
-برو یه غلطی کن دو دقیقه من استراحت کنم.
ناچار پیامک میدهم به امید کوره چی و سفارش جن میدهم.
پیام دیر میرسد.
زیر پایم علف سبز میشود.
علف را میدهم به اسب رستم.
اسب رستم خوشش میآید و به جانم دعا میکند.
یکهو میبینم دارم طی الارض میکنم.
فرشته سمت راست خمیازه میکشد و میگوید:
-ایول دادا. زخم بستر گرفتیم.
و انگشت خشکش را ورز میدهد و قولنج میشکند. قلم امیرخانی را میگیرد و با زبان خیس میکند که بنویسد.
میخواهم بزنم پس کلهاش که دستم از شانه رد میشود. دندان میقروچم:
-خودت قلم نداری مگه؟ امانت الهی رو گم کردی جهول؟
بالش را بلند میکند و اونچونان میزند پس کلهام که نزدیک است کار به جواد جوادیه بکشد.
-نامردیه! چرا بال تو از من رد نشد؟
روی کاغذش مینویسد:
-داشت عین آدم نیت میکردا، ولی نقض غرض شد.
و قلم امیرخانی را میدهد به محسن تنابنده:
_قلم من تو آب کار نمیکنه ظلوم.
دهان باز میکنم جوابش را بدهم، آب شط میدود توی حلقم.
ابن سینا سوار بر جن بوداده خودش را میرساند. چیزی میپاشد روی جنازه:
_سیر را خاصیت فراوان است. درمان سرفه میکند و گرفتگی سینه. پولساز هم هست.
و رو میکند به یونس:
بیست درصد از جایزه مال خودمه. گفته باشم.
یونس میآید مخالفت کند،
ابوریحان بیرونی یک آبکش در میآورد و تهدید به حذفشان میکند.
شروع میکنم به سرفه کردن. داد میزنم:
-جان جدتون نذارید مثل صدام بمیرم.
ابوالحسن خرقانی از کنار این یمین فریومدی بلند میشود و سلانه سلانه و لخ لخ کنان خودش را میرساند:
-حیف که سیدم. و حیفتر که داستان پایانبندی میخواد.
دست میکند از کیف ابن سینا سیر بردارد و نجاتم بدهد،
که حوا میکوبد روی دستش:
-ولش کن همچین تحفهایم نیست. تازه این بمیره پایان باز نیست. تازهتر، ملودرام فروشش بیشتره.
بعد هم سوتی میزند و کل جهان داستانی میآیند بالای سرم. در نگاه همهشان یک جمله رژه میرود:
-مادره. حرفشو نمیشه زمین زد که.
و پیش پیش، پیس پیس فاتحه میخوانند.
جد بر حقم آن عقب چشمک میزند که نترس هواتو دارم. لابلای سرفهها علی و مهتاب را میبینم که دارند میخندند.
کهن الگوی نرسیدن را نفرین میکنم.
فاضل نظری شاحین را میاندازد توی اقیانوس اطلس:
-آینه آینه.
درویش مصطفی از اقیانوس اطلس، آرام آرام جلو میآید:
-اصولُ الکُفرِ ثَلاثَهٌ الحِرصُ وَ الاِستِکبارُ وَ الحَسَدُ.
و محو میشود.
از جلد شاحین که حالا ته اقیانوس است، صدایی میآید:
- آنجا جهان زیسته شما نبود. ایثار هم نکردهای.
سرفهام شدیدتر میشود.
جد بر حقم جمعیت را میشکافد و جلو میآید:
-پاشو بریم بابا حوصلم سر رفت.
و دست روحم را میکشد. پس کمحوصلگی صفراویام به او رفته.
یک نگاه ملتمس میاندازم سمت آوینی.
آوینی محو امام است. امام تا میبیند چشم امید دوختهام به دستانش، سری تکان میدهد:
-من خراباتیام از من سخن یار مخواه!
گنگم، از گنگ پریشان شده گفتار مخواه.
اگر آب توی حلقم نبود قسم جلاله میخوردم که من هم خراباتیامها.
کسی کم کم از یک فرسخی جدم با احتیاط رد میشود. مشعل به دست دارد. بین جمعیت طوری که جدم صاحب صدا را پیدا نکند، میگوید:
-یا میروی، یا تنور.
با هر دو دست، دست جدم را محکم میگیرم و آنچنان میپرم بیرون که جسمم سرش را بلند میکند و از جمعیت میپرسد:
-وان مومنت اصبروا. چیطوُ شُدِس؟
ملک الموت چرتکهاش را که از هزار دانه و هزار نخ تشکیل شده، چند بار بالا و پایین میکند. ریشش را میجورد. قلم امیرخانی را از دست اصغر فرهادی میگیرد. شروع میکند روی بیستون نوشتن. دیفرانسیل و انتگرالِ چهار را با کتانژانتِ بتا و سینوس آلفا جمع میکند و بر جذر عدد پی تا هزار و چهارصد، تقسیم.
میگوید:
-هورا! درسته. دقیقا لب مرز اجل. ببریدش.
داستان بوق اشغال میزند.
یک نفر میرود پشت صفحه کلیدم مینشیند. میخواهم بگویم تکیه بر جای بزرگان،
که یادم میآید کجایم.
در عوض میگویم:
-عاقا ما کلا غلط کردیم.
باقی داستان، سانسور الهی میشود.
#991017
#احد