💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت1🎬 لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر
#باند_پرواز✈️
#قسمت2🎬
داریوش داد زد:
_ولم کن ببینم این مرتیکه به چه حقی من رو خیس کرد؟!
یقهی پیراهن مرد پاره شد و چند دکمهاش روی زمین افتاد. ولی با لبخندی، دست به سینه عذرخواهی کرد و رد شد. آقای رستمی که هنوز دستش را رها نکرده بود، او را به کناری کشید.
_یهو چی شد بچه جون؟! چرا همچین کردی؟!
داریوش دستش را محکم تکاند و آزاد کرد.
_شما بگو من اینجا چیکار میکنم؟! اینجا جهنمه! اونم بین یه مشت عربِ...!
ادامهی حرفش را خورد. کوله را برداشت و گفت:
_من برمیگردم!
و بیمعطلی به طرف مرز حرکت کرد. شُرطهها که متوجه سر و صدا شده بودند، داشتند به طرف ازدحام جمعیت میآمدند. داریوش با دیدن سبیلهای چخماقی و کلفت آنها ترسید. خودش را بین کاروان سینهزنها انداخت و شروع به سینه زدن کرد.
با هر سختیای که بود، به نجف رسیدند. بچهها بسیار خوشحال بودند. هیجان وصف ناپذیری، خستگی را برایشان پوچ و بیمعنی کرده بود. آنها لحظه به لحظه را، با شوخی و خنده میگذراندند. چشم به حرم مولای مومنان که دوختند، از شوق اشک ریختند و با ذکر سلام و صلوات وارد حرم شدند.
به نظر داریوش، آنجا دنیایی ناشناخته میآمد. او با همهکس و همهچیز بیگانه بود. هیچ حسی نسبت به آن محیط پر از نور و معنویت نداشت. احساس مردم برایش مضحک بود.
پس از ساعاتی که به زیارت گذشت، آقای رستمی بچهها را به رواقی از حرم برد تا بتوانند کمی خستگیشان را در کنند. بعد از استراحتی کوتاه، بچهها خواستند هم اطراف حرم را ببینند و هم سری به وادی السلام بزنند. داریوش نمیخواست با دوستانش همراهی کند. از آقای رستمی اجازه خواست همانجا برای استراحت بماند. او هم در عوض از داریوش قول گرفت که تنهایی جایی نرود.
هنگام مغرب، به حرم برگشتند و نماز را به جماعت خواندند. با غذاهای نذریِ مردم، شام خود را خوردند و برای داریوش هم بردند. او با اکراه غذا را گرفت. اگر میتوانست بر گرسنگیاش غلبه کند، لب به آن نمیزد. اما با باز شدن چهرهی اخم آلودش، معلوم بود غذا حسابی به مزاجش خوش آمده!
نزدیک صبح، بیرمق دنبال جای مناسبی برای استراحت بودند که با دیدن گلدستههای مسجد خوشحال شدند. جلوی مسجد ایستادند. دیوارهای خشتی و درِ چوبی آن، توجه همه را جلب کرد. به نظر خیلی قدیمی می آمد. آرش با خنده گفت:
_میگم وارد این مسجد نشیم. یه وقت روی سرمون خراب میشهها!
امیرمحمد گفت:
_چی میگی پسر؟! مگه الکیه؟!
شایان جواب داد:
_ای بابا. چرا بحث میکنین؟! بریم داخل تا اذان نشده، یهکم خستگی در کنیم.
و بیمعطلی وارد مسجد شد و بقیه را صدا زد.
_بچهها بیاین داخل. من هنوز زندهام!
همه باهم خندیدند. داریوش طبق معمول کوله را از شانه درآورد و بغل گرفت. قطعه سنگی پیدا کرد و روی آن نشست. بچهها با شوخی و خنده وارد شدند که آقای رستمی گفت:
_داریوش جان، چرا اونجا نشستی پسرم؟! بیا بریم داخل، تا قبل اذان یهکم استراحت کنیم.
داریوش جواب داد:
_من همینجا راحتم. میمونم تا برگردید.
_آخه اینطوری که نمیشه.
_آقا اصرار نکنید. من همینجا میمونم تا شما بیاین.
_باشه، هرطور راحتی. فقط جایی نریها!
_نه آقا. شما برید. خیالتون راحت!
آقای رستمی که وارد مسجد شد، بچهها همزمان چراغ قوه را روی صورت او روشن کردند و باهم خندیدند. داریوش از صدای خندهی آنها زیر لب غرید و سیگاری روشن کرد. هنوز سیگارش تمام نشده بود که از دور سفیدی لباس مردی را دید. ترسید و ته سیگار را زیر پایش خاموش کرد و آرام و بیصدا وارد مسجد شد. کفِ مسجد با حصیر پوشانده شده بود.
_اینجام که حصیره! رو سنگ بخوابی یا رو اینا، چه فرقی میکنه؟! آخه بگو آدم عاقل، به خودت این همه زحمت دادی اومدی تو این خار و خاشاک بخوابی که چی بشه؟!
با نور چراغ قوه، آقای رستمی را پیدا کرد. بیاختیار نزدیکش رفت. کنارش دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. آنقدر زود که متوجهی ورود مرد عرب به مسجد نشد.
موتور برق با سر و صدای زیادی راه افتاد. برقهای مسجد روشن شد. نور و صدا همه را از خواب بیدار کرد. مرد عرب با لهجهای عربی، به سختی فارسی حرف میزد. از دیدن مهمانان خوشحال شد و به آنان خوشآمد گفت.
پس از اذان و برپایی نمازِ جماعت، با اصرار همه را به منزل خود برد و با حلوا و لبنیات محلی از آنان پذیرایی کرد و آنها صبحانهی مفصلی خوردند. سپس برایشان جای خواب آماده کرد. مهمانها آنقدر خسته بودند که خیلی زود به خواب رفتند.
داریوش با بوی غذا از خواب بیدار شد. نگاهی به بچه ها انداخت. این قدر عمیق به خواب رفته بودند که کسی تکان نمیخورد. به حیاط خانه رفت که دو نخل بزرگ خرما در آن خودنمایی میکردند. آنطرف نخلها جایی برای نگهداری گاوها بود. در گوشهای علوفهها روی هم چیده شده بودند که چیزی در دور دستتر از درختهای حیاط، توجه او را جلب کرد...!
#پایان_قسمت2✅
📆 #14030605
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔴 رهبر انقلاب: برای استفاده از فرصت زندگی برنامهریزی و فکر کنید/ برای اینکه درست فکر کنید، با قرآن
در زیارت عاشورا، شما به امام حسین (ع) عرض میکنید: یا اَبا عَبدِ اللهِ اِنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم وَ حَربٌ لِمَن حارَبَکُم اِلىٰ یَومِ القِیامَة «اِلىٰ یَومِ القِیامَة» یعنی چه؟ یعنی این کارزار میان جبهه حسینی و جبهه یزیدی تمامنشدنی است.
این جبهه حسینی است که در مقابله با ظلم فعالیت میکند و جهاد میکند. نقطه مقابلش هم جبهه جُور است، جبهه ظلم است، جبهه شکستن عهد الهی است
امروز شما در دنیا این را میبینید، قبل از دوران امام حسین (ع) هم این دوجبههای وجود داشت، در زمان بعد از ایشان هم وجود داشته، امروز هم وجود دارد، تا آخر هم وجود خواهد داشت.
«اِنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم»؛ با هر کسی که در جبههی شما است، من خوبم؛ «حَربٌ لِمَن حارَبَکُم»، با هر کسی که با جبههی شما میجنگد، میجنگم.
این جنگ اَشکال مختلفی دارد: در دوران شمشیر و نیزه یک جور است، در دوران اتم و هوش مصنوعی و امثال اینها یک جور دیگر در دوران تبلیغات به وسیله شعر و قصیده و حدیث و بیان کلمات یک جور، در دوران اینترنت و کوانتوم و امثال اینها هم یک جور،در دوران دانشجو بودنِ انسان یک جور است، در دوران مدیر شدن و مسئول شدن یک جور دیگر در همه احوال هست. «حَربٌ لِمَن حارَبَکُم» نباید فراموش بشود.
«حَربٌ لِمَن حارَبَکُم» همیشه به معنای تفنگ به دست گرفتن نیست؛ به معنای درست اندیشیدن، درست سخن گفتن، درست شناسایی کردن، دقیق به هدف زدن است
بدانید وظیفه چیست، بشناسید راهی را که باید بپیمایید. اگر اینجور فکر کردیم، اینجور شناسایی کردیم، اینجور همت کردیم، زندگی معنا پیدا میکند، هدف پیدا میکند.
پول لایق این نیست که هدف زندگی باشد؛ مقام و قدرت و موقعیّتهای اجتماعی حقیرتر از آن هستند که هدف زندگی انسان قرار بگیرند؛ هدف زندگی بندگی است، رسیدن به خدا است
راهش هم فقط همین است: سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم وَ حَربٌ لِمَن حارَبَکُم
جوانیتان را قدر بدانید؛ میدان وسیعی در مقابل شما است. انشاءالله شصت سال دیگر، هفتاد سال دیگر شما در این دنیا حضور خواهید داشت و کار خواهید داشت. از این فرصت استفاده کنید. برای این فرصت طولانی برنامهریزی کنید.
برای اینکه برنامهریزیتان درست از آب دربیاید فکر کنید؛ برای اینکه درست بتوانید فکر کنید با قرآن آشنا بشوید، قرآن را بخوانید، تأمّل کنید، از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمّل کردند یاد بگیرید. یاد گرفتن ننگ نیست، افتخار است؛ همیشه باید یاد بگیریم، تا آخر عمر باید یاد بگیریم.
فکر کنید، مطالعه کنید، شناسایی کنید، آنجایی که اقدام لازم است اقدام کنید. اقدام یک وقت در آزمایشگاه است، یک وقت در کلاس درس، یک وقت داخل محیط دانشگاه، یک وقت در محیط اجتماعی، یک وقت در محیط سیاسی، یک وقت در راه کربلا، یک وقت در راه فلسطین است، یک وقت شعار برای اهداف عالیهی اسلامی است.
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#اطلاع_رسانی💢
#طرح_تحول💥
اولین داستانِ طرح تحول، به روی آنتن باغ انار رفت✅
داستان باند پرواز که اولین خروجیِ #طرح_تحول و دستپخت نویسندگان ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی است، از یکشنبه شب مصادف با اربعین حسینی، هرشب و از ساعت 21 در کانال و گروه انار در حال پخش است🏴
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
این داستان روایتگر پسری به نام داریوش هست که اعتقادی به امام حسین علیه السلام و پیادهروی اربعین ندارد، اما به دلایلی مجبور میشود با دوستانش، به این پیادهروی برود و در حین مسیر، اتفاقاتی برایش میافتد که...⁉️
این داستان حاصل زحمت هفت نفر از نویسندگان باغ انار است که با همکاری هم و در مدت زمان حدود یک ماه، نوشته شده است✍
همچنین تا الان دو قسمت از آن در کانال و گروه انار پخش شده و پخش آن تا آخر ماه صفر نیز ادامه دارد و نگارش آن نیز به پایان رسیده است🎬
1⃣ https://eitaa.com/ANARSTORY/13215
2⃣ https://eitaa.com/ANARSTORY/13228
قسمتهای اول و دوم داستان #باند_پرواز👆🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت2🎬 داریوش داد زد: _ولم کن ببینم این مرتیکه به چه حقی من رو خیس کرد؟! یقهی پیراه
#باند_پرواز✈️
#قسمت3🎬
نخلستانهای بزرگ با نخلهای سر به فلک کشیده، دلش را هوایی کرد. حوصلهاش سر رفته بود و دوست داشت زیر درختان قدم بزند.
بدون آنکه به کسی چیزی بگوید، از حیاط رد شد و راهش را کشید به سمت نخلستان. روستا به نظر کوچک بود. گاوها نزدیک منزلِ میزبان، آزادانه در دشت میچریدند.
در راه چشمش به این طرف و آن طرف بود و آن را با روستاهای ایران مقایسه میکرد. چقدر با ایران فرق داشت. هر گوشهی دشت پر از آشغال بود. بوی فاضلاب او را آزار میداد. در دل، غرق زیبایی وطن شده بود. یاد جادهی شمال افتاد و دلتنگ شد. همانطور که راه میرفت، به یکی از نخلستانها رسید. اصلا متوجه نبود چقدر از روستا دور شده است. گرما اذیتش میکرد. زیر سایهی نخلی نشست تا نفسی تازه کند و برگردد.
چند دقیقهای که گذشت، بین نخلها چشم چرخاند. اما همه جا شبیه هم شده بود. راه برگشت را گم کرد. با خودش فکر کرد که از کسی نشانی بگیرد، اما در آن وقتِ روز و در آن اوج گرما، حتی پرنده هم پر نمیزد. شروع به غرغر کرد. کسی نبود که ناراحتیاش را سرش خالی کند:
_آخه من اینجا چه غلطی میکنم؟! الان باید با دوستام شمال بودم!
گرما، ترس و غربت، به شدت اعصابش را بههم ریخته بود. از مسیری که فکر میکرد آمده، برگشت. به دو جوان عرب برخورد. خواست از آنها آدرس روستایی را که حتی نامش را هم نمیدانست بپرسد که ناگهان به او حمله کردند و تا میخورد کتش زدند. او فقط فریاد میزد و هر چه فحش بلد بود نثارشان میکرد:
_چرا میزنید نامردا؟! مگه من چیکارتون کردم؟!
داریوش از بین تمام کلماتی که آنها میگفتند، کلمهی سارق را فهمید. حدس زد که او را با دزد اشتباه گرفتهاند. اما هرچه تلاش کرد، نتوانست به آنها بفهماند دزد نیست. در آخر فریاد زد:
_سارق کیه بابا؟! أنا لا سارق. من زائرم...زائر!
در همان لحظه مردی که داریوش نفهمید از کجا پیدایش شد، از راه رسید. با تشر، جوانها را کنار زد. زیر بغل داریوش را گرفت و بلند کرد. چند ضربهی آرام به سینهی خودش زد و با لحن تندی به آنها گفت:
_این جوان مهمان ما است. کسی حق ندارد او را آزار دهد.
او داریوش را تا خانهی عربِ مهماننواز رساند. آقای رستمی و دوستانش جلوی در، منتظر ایستاده بودند و مرد صاحب خانه سعی داشت آنها را آرام کند. از دور سایهی پسر صاحب خانه و داریوش پیدا شد که گفت:
_این داریوش. آمد!
کمی که جلوتر آمدند، چهرهی صاحب خانه درهم شد. قبل از اینکه او چیزی بگوید، آقای رستمی با ابروهای گره خورده به طرف داریوش رفت. به او تشر زد و با تندی گفت:
_چرا بی اجازه بیرون رفتی؟! کجا بودی تا حالا؟! این چه قیافهایه واسه خودت درست کردی؟! با کی دعوا کردی آخه؟!
صاحبخانه آقای رستمی را آرام کرد و رو به پسرش گفت:
_چرا به این روز افتاده؟! کار کی بوده؟!
_صاحب نخلستانی که چند روزه ازش دزدی میشه. این پسر رو با دزد خرماها اشتباه گرفته بودن
آقای رستمی را کارد میزدی، خونَش در نمیآمد. داریوش با خشم، سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. آقای رستمی دوباره فریاد زد:
_اگه برات اتفاقی بدتر از این میافتاد، من چه جوابی داشتم به پدر و مادرت بدم؟! چرا گوشیت رو نبردی؟!
مرد صاحبخانه خطاب به آقای رستمی گفت:
_الحمدلله. سلامت آمد. جراحت محدود، معالجه!
مرد دست داریوش را گرفت و به داخل برد. به سمت حمام اشاره کرد.
_حمام اینجا. برو. خوب باشی.
داریوش تا آبی به تن زد، لباسهایش را اهل منزل شسته بودند. او همچنان بعد از حمام، فقط سکوت کرده بود و با هیچکس حرف نمیزد. با اینکه خیلی ضعف داشت، غذا نخورد.
عصر شد و هوا رو به خنکی میرفت. آقای رستمی اعلام کرد که آمادهی حرکت شوند. داریوش قبل از همه، بدون آنکه از مرد مهماننواز خداحافظی و تشکر کند، جلوی در ایستاده بود. آقای رستمی و دیگر همراهان، از صاحبخانه صمیمانه و به گرمی تشکر و خداحافظی کردند. او هم در جواب میگفت حضور زائران در منزلش باعث برکت و سعادت اوست.
مرد عرب، مقداری نان و حلوا برای داریوش لقمه کرده بود. آنها را به آقای رستمی داد که سر فرصت به او بدهد تا گرسنگی اذیتش نکند. او برای داریوش دعا کرد و دست آخر زیر لب گفت:
_لا تقلق، داريوش يتحول إلى فراشة!
این جمله از گوشهای تیز آقای رستمی دور نماند. در دل، تکرار کرد:
_بله. داریوش دارد پروانه میشود...!
#پایان_قسمت3✅
📆 #14030606
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🏴 متن کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در پایان مراسم عزاداری هیئتهای دانشجویی به مناسبت اربعین حسینی
✏️بسماللهالرّحمنالرّحیم
مثل همهی اربعینهای دیگر، امروز شما جوانان عزیز این حسینیّه را با حضور خودتان، با احساسات پاک خودتان، نورانی کردید؛ از همهی شما تشکّر میکنم به خاطر حضورتان و برنامهای که بحمداللّه به بهترین وجهی انجام گرفت. برنامهها بسیار خوب بود، سرود خوب بود، تلاوت قرآن خوب بود، زیارتی که خواندند بسیار خوب بود، منبر بسیار خوب بود، برنامهی آقای مطیعی بسیار خوب بود؛ بحمداللّه همهی برنامههایی که شما اینجا اجرا کردید، برنامههای پُرمغز، پُرمعنا و آموزندهای بود.
✏️در زیارت عاشورا، شما به امام حسین (علیه السّلام) عرض میکنید: یا اَبا عَبدِ اللّهِ اِنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم وَ حَربٌ لِمَن حارَبَكُم اِلىٰ يَومِ القِيامَة. «اِلىٰ يَومِ القِيامَة» یعنی چه؟ یعنی این کارزار میان جبههی حسینی و جبههی یزیدی تمامنشدنی است؛ این کارزار ادامه دارد. جبههی حسینی خودش را معرّفی کرده؛ امام حسین (علیه السّلام)، در همین سفر کربلا، در چند جا مشخّص کرده که حرفش چیست، هدفش چیست. فرمود: اِنَّ رَسولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ قالَ مَن رَأَى سُلطاناً جَائِرا؛ مسئله، مسئلهی ظلم است، مسئلهی جُور است. مُستَحِلّاً لِحُرُمِ اللّهِ ناكِثاً لِعَهدِ اللّهِ ... يَعمَلُ فی عِبادِ اللّهِ بِالجَورِ وَ العُدوان؛ مسئله این است. این جبههی حسینی است که در مقابلهی با ظلم فعّالیّت میکند و جهاد میکند. نقطهی مقابلش هم جبههی جُور است، جبههِی ظلم است، جبههی شکستن عهد الهی است.
✏️امروز شما در دنیا این را میبینید، قبل از دوران امام حسین (علیه السّلام) هم این دوجبههای وجود داشت، در زمان بعد از ایشان هم وجود داشته، امروز هم وجود دارد، تا آخر هم وجود خواهد داشت. در همهی اینها «اِنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم»؛ با هر کسی که در جبههی شما است، من خوبم؛ «حَربٌ لِمَن حارَبَكُم»، با هر کسی که با جبههی شما میجنگد، میجنگم. این جنگ اَشکال مختلفی دارد: در دوران شمشیر و نیزه یک جور است، در دوران اتم و هوش مصنوعی و امثال اینها یک جور دیگر است، ولی هست؛ در دوران تبلیغات به وسیلهِی شعر و قصیده و حدیث و بیان کلمات یک جور است، در دوران اینترنت و کوانتوم و امثال اینها هم یک جور دیگر است، ولی هست؛ در دوران دانشجو بودنِ انسان یک جور است، در دوران مدیر شدن و مسئول شدن یک جور دیگر است؛ در همهِی احوال هست. «حَربٌ لِمَن حارَبَكُم» نباید فراموش بشود. «حَربٌ لِمَن حارَبَكُم» همیشه به معنای تفنگ به دست گرفتن نیست؛ به معنای درست اندیشیدن، درست سخن گفتن، درست شناسایی کردن، دقیق به هدف زدن است؛ «حَربٌ لِمَن حارَبَكُم» اینجوری است. بدانید وظیفه چیست، بشناسید راهی را که باید بپیمایید. اگر اینجور فکر کردیم، اینجور شناسایی کردیم، اینجور همّت کردیم، زندگی معنا پیدا میکند، زندگی هدف پیدا میکند. پول لایق این نیست که هدف زندگی باشد؛ مقام و قدرت و موقعیّتهای اجتماعی حقیرتر از آن هستند که هدف زندگی انسان قرار بگیرند. هدف زندگی بندگی است، رسیدن به خدا است. راهش هم فقط همین است: سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم وَ حَربٌ لِمَن حارَبَكُم.
✏️جوانیتان را قدر بدانید؛ میدان وسیعی در مقابل شما است. انشاءاللّه شصت سال دیگر، هفتاد سال دیگر شما در این دنیا حضور خواهید داشت و کار خواهید داشت؛ از این فرصت استفاده کنید؛ برای این فرصت طولانی برنامهریزی کنید؛ برای اینکه برنامهریزیتان درست از آب دربیاید فکر کنید؛ برای اینکه درست بتوانید فکر کنید با قرآن آشنا بشوید، قرآن را بخوانید، تأمّل کنید، از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمّل کردند یاد بگیرید. یاد گرفتن ننگ نیست، افتخار است؛ همیشه باید یاد بگیریم، تا آخر عمر باید یاد بگیریم. فکر کنید، مطالعه کنید، شناسایی کنید، آنجایی که اقدام لازم است اقدام کنید. اقدام یک وقت در آزمایشگاه است، یک وقت در کلاس درس است، یک وقت داخل محیط دانشگاه است، یک وقت در محیط اجتماعی است، یک وقت در محیط سیاسی است، یک وقت در راه کربلا است، یک وقت در راه فلسطین است، یک وقت شعار برای اهداف عالیهی اسلامی است. انقلاب اسلامی این راه را روی ما باز کرد. عزیزان من، جوانهای من! شماها آن روزگار را ندیدید؛ خوشحال باشید که ندیدید. ما دیدیم آن روزگار را؛ روزگار بدی بود، روزگار سختی بود، روزگار سیاهی بود، روزگار یأس بود. انقلاب ورق را برگرداند، انقلاب راه را باز کرد، انقلاب به ما فرصت داد. میتوانیم از این فرصت استفاده کنیم؛ شما میتوانید از این فرصت استفاده کنید. میشود هم استفاده نکرد؛ اگر استفاده نکردیم، خسران است؛ اگر استفاده کردیم، فلاح است: قَد اَفلَحَ المُؤمِنون.
انشاءاللّه که موفّق و مؤیّد باشید.
والسّلامعلیکمورحمةاللّهوبرکاته
💻 farsi.khamenei.ir
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#معرفی_کتاب📚
#رمان📖
نام: و توی دروازه⚽️
نویسنده: عباس سعیدی✍
تعداد صفحه: 180📃
ژانر: طنز😂
خلاصه: "و توی دروازه" رمان نوجوان و درباره برشی از دفاع مقدس با زبان طنز به قلم "عباس سعیدی" است. هر چقدر نام "و توی دروازه" برای یک رمان غیرمنتظره است، اما آنچه در متنش میخوانید، غیرمنتظرهتر و شگفتآورتر است. داستانی صمیمی و خواندنی از ماجراهای پسری عزیزدردانه که به جبهه میرود و نه تنها شیطنت نمیکند که فرصت شیطنت هم پیدا نمیکند. از همان لحظههای اول ورود شخصیت اول به جبهه، جنگ روی اصلی خود را نشان میدهد. جنگی نابرابر بین اهالی یک روستا با سربازان تا بن دندان مسلح بعثی. "و توی دروازه" پر از هیجان و تلخی و گلوله و تعقیب و گریز است. ترکیب تلخی از صحنههای دردناک جنگ با روایت شیرین تجربهای جدید از داستانهای دفاع مقدس را پیش رویتان قرار میدهد. هر چقدر آنچه در داستان رخ میدهد، تلخ و تحملناپذیر است؛ اما نثر و لحن داستان شیرین و خوش و خواندنی است. "و توی دروازه" همانقدر که مناسب نوجوانانی است که فکر میکنند جنگ شوخی بوده، مناسب کسانی است که دوست دارند داستان طنز و خوشمزه بخوانند😄
جلد و تکههایی از کتاب را مشاهده میکنید📸
برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انارنیوز مراجعه کنید✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت3🎬 نخلستانهای بزرگ با نخلهای سر به فلک کشیده، دلش را هوایی کرد. حوصلهاش سر رف
#باند_پرواز✈️
#قسمت4🎬
ساعت از نیمهی شب گذشته بود. تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند. وارد موکبی شدند که با شربتی خنک از آنان پذیرایی شد. مردی به اصرار، آنها را به منزل خود برد تا در آن استراحت کنند. شام مفصلی تدارک دیده بودند. سبزی پلو با گوشت گوسفند، خارک، شیرینی مخصوصی مانند بامیه، ترشی، سبزی، ماست و پنیر محلی، در سفره چیده شده بود. آنان مهمانان دیگری هم داشتند؛ چون همراه خانواده بودند، در اتاق کناری استراحت میکردند. بچههای کوچک، با اشتیاق برای پذیرایی از مهمانان در تکاپو بودند. آرش با ادا و شکلک بچهها را میخنداند که داریوش گفت:
_فکر کنم جهالت اینا تمومی نداره؛ بردهداری تا کی؟!
آقای رستمی گفت:
_هیس! یواشتر! ممکنه بشنوند.
_خب بشنون. یکی باید این حرفها رو بهشون بگه دیگه!
_این حرفها یعنی چی؟! اینا عاشق چشم و ابروی قناس من و تو نشدند که این همه سرویس به جنابعالی بدن! همهی اینا به خاطر امام حسین به زوارش خدمت میکنند. همین!
آقای رستمی چنان قاطع گفت که داریوش دیگر جرات ادامه بحث را پیدا نکرد.
داریوش در گوشهای از حیاط، سیگاری دود کرد و بعد وارد اتاق شد. محمد لم داده بود روی بالشت کنار دیوار و توی موبایل سِیر میکرد. علیرضا تا داریوش را دید، نیم خیز شد و پرسید:
_کجا بودی؟!
داریوش دستی میان موهای پریشان روی پیشانیاش کشید. حال جواب دادن نداشت. بیتفاوت کنار آرش نشست که آقای رستمی وارد شد و گفت:
_بنده خدا صابخونه. هرچی اصرار کردم، راضی نشد برا شستن ظرفا کمک کنیم.
سپس بین شایان و داریوش نشست.
_یکی دو ساعتی همینجا استراحت میکنیم.
بعد از کیف قرآن کوچکی در آورد؛ بوسید و آن را باز کرد تا بخواند.
داریوش رو ترش کرد و با کنایه گفت:
_اونور دنیا دارن انسان و شبیه سازی میکنن. ولی اینجا یه عده تو هزار و چهارصد سال پیش موندن!
آقای رستمی قرآن را بست. با دست آرام روی پای داریوش زد:
_شاید گفتنش صحیح نباشه، اما منم یه روز مثل تو بودم. به همه چیز شک داشتم. اول نماز رو گذاشتم کنار. کمکم خدا رو انکار کردم.
داریوش پوزخندی زد.
_هوم! شما؟!
آقای رستمی جابهجا شد و نفس عمیقی کشید. سپس خیره به گوشهای ادامه داد:
_سال سوم دبیرستان بودم. اونوقتا موبایل نبود. صبح تا شب با بچهها توی خیابونا ول میچرخیدیم. بزرگترین تفریحمون، کیک و نوشابه خوردن جلوی دکان مشدی قربون بود. سال قبلش شاگرد ممتاز بودم؛ اما اون سال پنج تا تجدیدی آوردم!
گوشهی لبهای شایان بالا رفت و چشمانش برقی زد:
_ایول آق معلم! نگفته بودید!
آقای رستمی دکمهی بالای پیراهنش را باز کرد: _اشتباه آدما رو که نمیشه جار زد!
آرش خود را بالاتر کشید و تکیه به پشتیهای لولهای بزرگ کنار دیوار داد. گوشی را کنار گذاشت و پرسید:
_خب بعدش چی شد؟!
آقای رستمی نگاهی به بچهها کرد:
_وقتی کارنامه رو دادند، جرات نداشتم خونه ببرم. بابام خودش سواد قرآنی داشت؛ اما همیشه آرزو داشت من درس بخونم و دکتر شم.
یک پایش را دراز کرد. کمی ماساژ داد. آهی کشید و گفت:
_نمیدونم از کجا جریان تجدیدیها رو فهمیده بود.
آرش با خنده گفت:
_لابد چوب و فلکتون کرد!
آقای رستمی دست بر موهایش کشید:
_یه شب که از مسجد برگشت. توی حیاط روی تخت چوبی کنار حوض نشست، صدام کرد. رنگ از رخسارم پرید. نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. برای هر تنبیهی آماده شده بودم. پدرم خیلی جذبه داشت. منتظر بودم بزنه تو گوشم اما...!
بچهها صاف نشستند. مشتاق زل زدند به صورت معلم.
_اما گفت همیشه آرزوش بوده من دکتر مهندس شم. حالا که درس خوندن رو دوست ندارم، برم کارگاه وردستش. بهش گفتم از بوی چرم بدم میاد. آخه پدرم کفاش بود. گفت:
_اشکالی نداره. با حاج رحیم صحاف صحبت میکنم، بری پیشش صحافی یاد بگیری!
تهریش جوگندمیاش را خاراند:
_حاج رحیم از قدیم با پدرم خونهیکی بودند. رفتم ور دستش صحافی. حاجی مردی دنیا دیده و دانا بود. نرم نرم با من راجع به خدا و آفرینش صحبت میکرد. اذان که میشد، مغازه رو تعطیل میکرد و با هم مسجد میرفتیم. اجبار نبود، اما روم نمیشد بهش بگم نمیام.
شایان با هیجان گفت:
_چه جالب! بعد چی شد؟!
_امام جماعت، جَوون، خوش مشرب و خونگرمی بود. وقتی فهمید صحافی بلدم، ازم خواست کتابخونه مسجد رو سر و سامون بدم...!
#پایان_قسمت4✅
📆 #14030607
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
26.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 رهبر انقلاب: اگر به لایههای زیرساختی هوش مصنوعی نرسیم ممکن است در دنیا آژانسی برای هوش مصنوعی مثل انرژی اتمی تشکیل دهند و مانع پیشرفت کشور شوند
📩 رهبر انقلاب در نخستین دیدار اعضای هیئت دولت چهاردهم:
✏️ امروز هوش مصنوعی با یک شتاب حیرتدهندهای یعنی انسان متحیر میشود از شتابی که این فناوری عجیب در دنیا پیدا کرده و دارد پیش میرود. خب، دستگاههای ما، الان دستگاههای مختلف ما، نظامی و غیرنظامی از هوش مصنوعی دارند استفاده میکنند بهرهبرداری میکنند اما این ما را فریب ندهد. در مسئلهی هوش مصنوعی بهرهبردار بودن امتیاز نیست، لایههای عمیقی دارد این فناوری باید در آن لایهها مسلط شد. آن لایهها دست دیگران است.
✏️ اگر شما نتوانید لایههای عمیق و متنوع هوش مصنوعی را، این فناوری را تأمین کنید فردا اینها یک ایستگاهی مثل ایستگاه اتمی، آژانس اتمی درست میکنند برای هوش مصنوعی که الان دارند مقدماتش را فراهم میکنند، که اگر چنانچه به آن ایستگاه رسیدید باید اجازه بگیرید در فلان بخش از هوش مصنوعی استفاده کنید در فلان بخش دیگر حق ندارید استفاده کنید اینجوری. زرنگهای دنیا دنبال این چیزها هستند. فرصتطلبها و قدرتطلبهای دنیا یک آژانس هوش مصنوعی هم به وجود میآید آن وقت اجازه نمیدهند شما از این منطقه عبور کنید.
✏️ خودتان باید برسید به فناوریهای عمیق و ژرف این مسئله، لایههای زیرساختی. لایههای زیرساختی هوش مصنوعی را باید در کشور دنبال کنید. ۱۴۰۳/۶/۶
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794