💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
یا فاطمة الزهرا: 🏴🥀🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀 🏴🥀 🥀 سلام و عرض تسلیت خدمت ناربانوییهای محترم #مُحرمنامه
حدیثـ💞:
#هنر_این_است_که با یک حیعلیالحسین
کائنات و کائنین پشت به خط میایستند.
#محرمنامه1
M:
#هنراین_است_که تو را تا پای گودال میبرد و این بیهنری توست که آنچه باید نمیبینی.
#محرمنامه1
#هنراین_است_که نور هدایت و کشتی نجاتیست که تو را به مهدی (عج) میرساند.
من الحسین الی المهدی
#محرمنامه1
*نرگس*:
#هنر_این_است که با زینبت به میدان پا بگذاری ، به نیابت از او شمشیر بزنی و زخم بخوری.
#محرمنامه1
#هنر_این_است که سربلند و سرافراز با خانواده ات وداع کنی نه با شرمندگی.
#محرمنامه1
#هنر_این_است که دل های شکسته را بخری و صاحب قلب های بی قرار شوی
#محرمنامه1
#هنر_این_است که فرزندانت را طوری تربیت کنی که حتی در بین محشر هم چادر از سرشان نیافتد.
#محرمنامه1
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
جد پدریام کارش بنایی بود. زمین کشاورزی و باغ هم داشت؛ اما درآمد اصلیاش از معماری و بنایی تامین میشد. بهش میگفتند اوس مَمِد(اصفهانیها تلفظ دقیقش را میدانند، باید کمی حرف میم اولی را بکشید. یعنی استاد محمد). من که اصلا ندیدمش؛ اما از پدربزرگم شنیدهام با این که سواد نداشته، آدم باهوشی بوده و در حرفه خودش، سرآمد و توانمند.
از بچگی یادم هست در محله ما تعزیه برگزار میشد؛ هنوز هم هست. یک زمین بایر بزرگ است که حکم بیابان کربلا را دارد. یک تعزیه مفصل و پرطرفدار، هم روز تاسوعا و هم عاشورا. از بچگی با پدرم میرفتیم تعزیه را نگاه میکردیم. بابا میگفت این شعرهایی که تعزیهخوانها میخوانند، خیلی وقت است در تعزیه خوانده میشود؛ از سالها پیش.
با این وجود، تازه فهمیدهام یکی از بانیان برگزار شدن تعزیه در محلهمان، جد من بوده، استاد محمد. بعد از رفتن رضاخان، باید چندنفر میایستادند پای کار و مراسمهای تعطیل شده را احیا میکردند. دعوت تعزیهخوانها و ناهارشان هم افتاد به عهده جد من؛ اوس مَمِد!
پدربزرگم آن زمانها بچه بوده. خودش برایم تعریف میکرد. میگفت:« محرم در زمستان بود و زمستانها کار نبود. پدرم در خرج زندگی خودش هم مانده بود چه رسد به تعزیه. چندروز مانده به محرم، پدرم زانوی غم بغل گرفته بود که ناهار تعزیهخوانها را چه کنم؟ مادرم گفت: خب طوری نیست، یه سال ناهار نده!
بغض در صدای پدرم جمع شد: خب اونی که میاد اینجا تعزیه بخونه رو که نمیشه گشنه راهی کنیم بره! تازه، زن و بچهش هم همراهش میان، زنش خونه نیست که براش غذا درست کرده باشه!
مادرم دیگر حرفی نزد. فردا صبحش، رفت خانه پسرداییهایش. وضعشان بد نبود؛ حداقل کار داشتند. هیچ چیز هم نگفته بود که نیاز دارم و کمک کنید و... فقط رفته بود دیدنشان. نمیدانم چه بود؛ اما ناگاه یکی از پسرداییهایش یک بسته اسکناس گذاشته بود مقابل پدرم و گفته بود الان این پولها را نشمار، ببر، هروقت داشتی پس بده.
پدرم با چهره گرفته رفته بود، با چهره گشاده برگشت. پولها را شمرد. مادرم پرسید: چه قدر هست؟
پدرم گفت: انقدر که اگه تا آخر بهار هم کار نکنم، بازم اضافه بیاریم! دیدی جور شد؟»
من استاد محمد را ندیدهام؛ خیلی زود فوت کرد. انقدر زود که پدرم هم او را به یاد نمیآورد. اما یک چیز را درباره او میدانم؛ آن هم این که آدم خوبی بوده. انقدر خوب که تا دم مرگ، ذکر «یا علی» از لبانش نمیافتاده. انقدر خوب که لحظه جان دادن، حرم امام علی علیهالسلام را دیده، لبخند زده و با صدای بلند گفته: «این حرم امام علیه که همیشه دوست داشتم زیارتش کنم!» و چشمانش را بسته. انقدر خوب که الان مزارش میان شهداست و شده خاک پای خانوادههای شهدا؛ روحش هم به گواه اهل دلی، ساکن وادیالسلام است. انقدر خوب که تعزیهای که راه انداخت، هنوز پابرجاست...
شاید که نه، حتماً این که من الان دارم از استاد محمد مینویسم، اثر کاری باشد که برای پسر فاطمه(س) کرد. شاید اثر غصهای باشد که برای ناهار تعزیهخوانها خورد. شاید اگر دغدغهاش برای تعزیه نبود، با وجود تمام مهارت و شهرتی که در کارش داشت، الان من اصلا نمیشناختمش که بخواهم برایش بنویسم. آن وقت مثل هزاران آدمی که آمدند و رفتند، برای همیشه فراموش میشد و خلاص. همه دنیا فانی ست؛ آن که میماند، خدای حسین است و حسین است و هرکس که به نام حسین گره خورده باشد.
کاش ما هم بمانیم...
پ.ن: صلواتی هدیه کنید به روح مطهر استاد محمد...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
«بذار تو راه دین سرت رو بالای نیزه کنن. زن و بچهات رو اسیر کنن. بذار بدنت رو زیر سم اسبها بگیرن، بذار بچههات خرابهنشین بشن، مگه با امامحسین این کار رو نکردن؟ نتیجهاش چیشد؟ کمشدن یا زیاد؟ به نفعشون بود یا به ضررشون؟»
#یکتکهواو
#روضه
#آشیخغلامرضا
بسم رب القلم
درختان زیبای باغ انار!
صدا منو دارید؟! .......ندارید؟! .....حالا چی دارید؟! .......
حالا؟! .....آهان.......خب......گوش کنید.....گوش کنید.....
به گزارش خبرگزاری شمسی خانم، کلبهی درختان سخن گوی باغ انار از عموم علاقمندان دعوت به همکاری مینماید...
هرکی صدا مِدا داره،بسم الله....
یه یاعلی بگه و صداش رو خرج نشرمعارف دین کنه.....برای تولید پادکست و....
پاشو دیگه عمو! .....باشما هستمااا.....پاشو یه داد بزن شاید ایشالا نصف اسرائیل بره زیر آب......
پاشو دیگه..... پاشو....
ازما گفتن بود......
پ.ن
هرکس تمایل به همکاری داره زود یه پیام بدهد به:
درختان سخنگو (ویژه آقایان)
@Sepehr_3307
درختانة سخنگو (ویژه بانوان)
@Shahydeh_313
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هاشمی:
#روزانه_نویسی
صبح که بیدار شدم طبق معمول نگاهی به اطراف انداختم بچه ها هنوز خواب بودند. طبق معمول گوشی را از روی اپن برداشتم و مشغول چک کردن پیامهای ایتا شدم.
در گروه دختران شهدایی آگهی نظرم را به خود جلب کرد
تشییع شهید مدافع حرم ملامیری بعد از ۶سال به وطن بازگشت. وعده دیدار چهارشنبه ساعت ۱۸ بوستان شهید مبارک پردیسان
با دیدن (پردیسان) اگهی را دوباره خواندم.( پردیسان که محلهی ماست.بوستان شهید مبارک هم که پیاده یک ربعه میتوان رفت.خدایا امروز توفیق بده منم برم تشییع.بعد شش سال چقدر این شهید به موقع امد.)
حال دلم عجیب زیرورو بود.طوفانی و حالا نشانهای دیگر.
بعدظهر با خودم گفتم(عصر که علی خواست برود هیئت تا بوستان همراهش میروم)
بالشت را برای استراحت بعدظهر زیر سر گذاشتم.
با صدای بازی بچه ها بیدار شدم، نگاهی به ساعت انداختم هفت بود. علی را صدا کردم. زینب گفت:
_ تلفن بابا زنگ خورد و بعد بابا گفت باید امروز زودتر برود.
نقشه هایم برآب شده بود.در حالی که بغض گلویم را میفشرد به خودم دلداری دادم (فردا صبح تشییع حرم را شرکت میکنم)
مشغول رسیدگی به امور منزل شدم.چشمم به زینب افتاد که از پنجره مشرف به خیابان نگاه میکرد و یکدفعه فریاد زد
_ مامان مامان حسینیه_آمبولانس
و از روی شوفاژ نقش زمین شد و با چشمانی گرد ادامه داد (شهیداوردند_شهید)
بیاختیار روسری به سر انداختم. با یک حرکت از چهارپایه پلاستیکی بالا رفتم. جلوی حسینیه تعدادبسیار زیادی ماشین تجمع کرده بودند و جمعیتی که تا آن زمان در آن خیابان ندیده بودم. آمبولانسی سفید با چراغهایی روشن. چشم هایم را ریز کردم تا بهتر ببینم.چیزی از امبولانس بیرون آمد. جعبه ای مستطیلی که با پرچم ایران پوشیده شده بود.
من هم چون زینب نقش زمین شدم. جای درنگ نبود. با بغض و اشک فریاد زدم
_برویم. شهید آوردند. نمیخواد لباس عوض کنید. بریم.
سه کودک به عکس همیشه که من باید برای عوض کردن لباس شان دست به کار میشدم خودشان در پی پوشیدن لباس سیاه دویدند.دیگر متوجه همهمه و صدای بچهها نشدم.
نگاهی به کمد انداختم.دستم به سمت اولین مانتو سیاه رفت.روسری و چادر. (بی خیال جوراب در کفش اسپرت دید ندارد.)
انگار مغزم کار نمیکرد. بی اختیار آماده میشدم. ماسک، کیف، کلید.چادر را از سر جا لباسی کشیدم و از خانه بیرون زدم. بچه ها را با شتاب دست به داخل آسانسور فرستادم و شاسی دکمه همکف را فشردم. زینب دکمه های پیراهن سرمهای زهرا را میبست و حسین بند کفشش را.
هیچ نمی فهمیدم.جذبهای بود که مرا میکشاند. فضا عطر اگین بود. خدایا میرسم؟! چرا اینقدر پنج طبقه طولانی شده!
_بچه ها بدویید.بدویید.
با شتاب در آسانسور را باز کردم و به سمت خروجی بلوک دویدم. برای حفظ شان همسر طلبه در مجتمع حتی قدم های بلند هم برنمیداشتم؛ اما امروز میدویدم. یکی دوبار نزدیک بود به زمین بخورم ولی چند میلیمتری زمین خودم را جمع کردم.
از در نردهای فلزی مجتمع که بیرون زدم به سمت حسینیه پیچیدم. زینب ،زهرا و حسین از بین نردهها میانبر زده و منتظرم بودند. زینب زهرا را بغل گرفته بود و حسین چادر زینب را. با رسیدن به بچهها آنها هم قدم هایشان را تند کردند. نزدیکتر که شدم چند موتور ی با لباس سپاهی به زحمت خود را از بین جمعیت بیرون کشیدند و بعد آمبولانسی سفید با چراغهای روشن در مقابل چشمان بهت زدهام به خیابان اصلی پیچید.(وای_نه_ شهید)این فریاد من بود.خانمی به سمتم امد و گفت:
_ رفت به طرف مسجد حضرت زینب.
با حرکت دست به زینب فهماندم به سمت مسجد میرویم. چه رفتنی!تمام جانم خیس شده بود با گوشهی چادرم عرق های سرازیر شده را پاک کردم.ماسک نمیگذاشت راحت نفس بکشم.چرا نمیرسیدم! قدمهایم ناخواسته کند میشد.گویی از آن جذبه پیشین خبری نبود.از حرکت ایستادم و بچهها هم.
دم در مسجد مردم زندگی عادی میکردند! عدهای در صف نانوایی سنگکی. عدهای جلوی بساط دستفروش وعدهای در حال رفتن به داخل مسجد . شهید آنجا نبود، جاییی که جسم و روح شهید باشد، نمیتوان بی تفاوت زیست. بصیرت شهید مثل خون، جاری میشود در وجود انسانها.
به خود امدم، تمام وجودم ضربان شده بود. شقیقه هایم می سوخت.لباسهایم خیس خیس شده بود. ماسکم را پایین کشیدم. مشکل اکسیژن هوا نبود، رایحهی عشق شهید دیگر نبود.
با خودم گفتم عجب دعوتی کرد شهید از ما. یادم باشد همه را برای باغ اناریها بنویسم.
(ولی باز کلمات نتوانست آنچه گذشت را روایت کند)😭
#هاشمی
#بذر
#000521
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
#یادداشت_های_محرمی 📖
به جدِّ جدِّ من میگفتند اوسا آقاجان. نمیدانم چند نسل فاصله داریم؛ اما تا جایی که میدانم در عصر قاجار زندگی میکرده. اینطور که از مسنترهای فامیل شنیدهام و آنها هم از پدربزرگشان شنیدهاند، اوسا آقاجان آدم بالابلندی بوده، هیکلی و چهارشانه. صدایش هم کلفت بوده. ده دوازدهتا پسر هم داشته، بخاطر همه اینها هم، همه ازش حساب میبردند. یک جورهایی بزرگ محل بوده. انقدر دل و جرات داشته که با زور در میافتاده، حتی با گماشتههای پادشاه قاجاری.
شنیدهام یک باغ داشته که چوب درختانش خیلی گران و مرغوب بوده. دقیقاً یادم نیست چه درختی؛ اما همه به اوسا آقاجان میگفتند این چوبها را بفروش، پول خوبی گیرت میآید. اوسا آقاجان اما نمیفروخت؛ تا این که یک سال، هیزم برای حمام گیر نیامد. زمستان رسیده بود و آب حمام محله گرم نشده بود. مردم برای حمام باید میرفتند یک محله دیگر.
اوسا آقاجان درختهای باغش را قطع کرد. همه فکر کردند میخواهد بفروشد. چندنفر هم راه افتادند دنبال مشتری برای چوبها؛ اما اوسا آقاجان همه را برد پشت زمین حمام خالی کرد، سپرد به حمامی. انگار یک گفته بود: این چوبا خیلی بیشتر از این ارزش داره که هیزم حمام بشه، خیلی گرون میخرنشون!
اوسا آقاجان گفته بود: غیرتت اجازه میده زن و بچه مردم برای یه حمام برن تا اون محله؟ اونم توی این سرمای زمستون؟
هیچکس روی حرف اوسا آقاجان حرف نزد. حمام گرم شد.
اوسا آقاجان یک سال رفت کربلا و دیگر برنگشت. آن روزها هم به این راحتی نبود خبر گرفتن و مسافرت رفتن. میگفتند رفته کربلا، همانجا بیمار شده و فوت کرده و به خاک سپردندش. نمیدانم اوسا آقاجان نتوانسته بود از امام حسین(علیهالسلام) دل بکند یا امام از او؟ خلاصه کربلایی شد.
آقای ما، هم خودش باغیرت است، هم غیرتیها را دوست دارد. نشان به آن نشان که تا زنده بود کسی جرأت نداشت برود سمت خیمهگاه. نشان به آن نشان که وقتی دید جانی برایش نمانده و دارند حمله میکنند سمت حرم، فریاد زد: اگر دین ندارید آزاده باشید.
آقای ما باغیرت است، آقای غیرتیهاست. غیرتیها را خوب میخرد.
کاش ما را هم بخرد...
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
Final Master_Khalaji_Vaghde Del.mp3
7.85M
•| #رادیو_نوحه |•
•سلام...امام حسینِ من 🌿!•
مداحیِ تسکیندهندهٔ دل
-باصدای #حسین_خلجی
ـــــــــــــــــــــــــ✨🖤ــــــــــــــــــــــــ
@barkhiha
#تمرین93
نوجوانی میبینید که از شما میپرسدامام حسین کیست؟
حوصله شنیدن اطلاعات شناسنامه ای ندارد. حوصله گوش دادن بیانیه و شعار هم ندارد. دلنوشته هم کارساز نیست.
یک متن داستانی بنویسید. شخصیتی خلق کنید و یک داستانک بنویسید از حرکت امام حسین و در قالب داستان امام حسین را به او معرفی کنید.
بهتر است داستان در فضای امروزی انفاق بیفتد. شخصیت داستانتان نوجوان باشد. یک کنش داستانی از ماجراهای عاشورا وام بگیرید. از کهن الگوهای عاشورایی استفاده کنید.
مثلا حبیب بن مظاهر که یک پیرمرد موی سپید است و حافظ قرآن و پایهکار سید الشهدا را در قالب یک شخصیت داستانی خلق کنید...
مثلا یک حاجی بازاری مومن و پایه کار که در فتنه هشتاد و هشت پایه کار امام حسین بوده..
یا #جون غلام سیدالشهدا را در قالب یک کارگر افغانستانی خلق کنید که در محل کارش بی احترامی میشود ولی در دم و دستگاه سیدالشهدا آبرو پیدا میکند.
مثلا از قاسم بن الحسن علیه السلام شخصیت نوجوانی را وام بگیرید که برای رسیدن به خواسته اش بسیار سرتق است...مثلا آنقدر به پدرش که یک سردار سپاه است فشار میآورد تا او را به سوریه اعزام کند.
#تمرین93
#داستان
#داستانک
#مونولوگ
#دیالوگ
#کاریکلماتور
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎 •﴿ بْاٰغِ یاقٓۆٺ ﴾• 💎
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بزودی ...
#ویژه_محرم 🏴
#نشر_حداکثری
نشانی باغ🔻
کارهاتون رو به اشتراک بگذارید🌱✨
https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21
نمایشگاهِ باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/2161573954Cf03b82649c
🔸وابسته به باغ انار