#روزانه_نویسی
پیام استاد سندس را که میخوانم
دوباره به تمرین کلاسیام نگاه میکنم.
شروعش را ویرایش میزنم و عحیب فکر میکنم که من هم مانند معلم تازه کار از مهرماه متنفرم.
جدای غمگینی بعد از ظهر های پاییزش دلم نمیخواهد بعداز سه ماه به قول پدرم لنگ ظهر بیدار شدن، ساعت شش بیدار شوم.
دلم نمیخواهد دوباره تمرین های شیمی و فرمول های فیزیک را ببینم.
هرچند کنکور عزیز بهانه ایست تا در تابستان هم روزهای خوشم با کتاب و جزوه و تست عجین شود.
شاید شما هم که خواننده این دلنوشته نیمه شبی و پر از حرص و تنفر من از از پنج حرف م-د-ر-س-ه باشی، پوزخند بزنی و در دلت بگویی:《 شما که دوساله توخونه میخورید و میخوابید. تابستون و غیر تابستون نداره، درس هم نمیخونید همش تقلبه.》
نه اصلا چنین فکری را نکن، شاید ظاهرش این باشد، قطعاً دلم نمیخواهد یک دستم به گوشی باشد و در دست دیگر مداد بگیرم و کتابم را روی بالشتم بگذارم.
دوست ندارم در زمان امتحانم تقلب کنم!
دلم نمیخواهد جزوههایم در گوشی باشد تا شماره عینکم بیشتر شود.
من هم دلم برای کلنجار رفتن هر روزهام با مقنعه تنگ شده.
حتی امروز که داشتم فکر میکردم،متاسفانه یادم نمیآمد بند کوله ام را روی مقنعه میگذاشتم و چادر میپوشیدم یا زیر مقنعه؟!
شاید بخندی از این حواس پرتی من اما حق بده، دوسال است لباس فرمم شده پتو و بالشتم.
امروز وقتی وارد کانال مدرسه شدم، فهمیدم از شهریور هم بدم میآید.
دلم میخواست یکی را خفه کنم!
نمیدانم مدیر مدرسه یا وزیر آموزش و پرورش سابق یا شاید هم وزیر جدید که حواسش نبوده و این قانون را از مدرسه ما برنداشت.
چه معنی میدهد حالا که وزیر عزیز شروع سال تحصیلی را مهر اعلام کرده، مدرسه عزیز تر به بهانه کنکور منفور سال تحصیلی را از شهریور آغاز کند؟!
امروز برای اولین بار دلم برای روزهای دبستانم تنگ شد، آن زمان که تنها دغدغه مدرسهام نوشتن از روی درس چهار صفحهای کتاب فارسی بود.
#یعقوبی
#1400613
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔹🔸🔹بسم الله النور
📚کارگاه آموزش داستان نویسی با موضوع «ویژگیهای یک نثر خوب داستانی»
زمان: سه شنبه ۱۶ شهریور
⏱ساعت ۱۷
مکان: باغ انار
باغبان: سرکار خانم عسکری (شانار)
*منتظر حضور گرمتان هستیم.
#کارگاه_آموزشی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#نهال
#درخت_انار
#باغ_انار
کارگاه گشایش داستان_compressed.pdf
6.96M
📒کارگاه
🔸 #گشایش_داستان
خانم صداقتی
#نویسندگی
#کارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#قهوهای_جذاب
زندایی جیغ کشان از جا پرید، پشت بندش بچههایش پریدند و به مادرشان چسبیدند، خاله تا چشمش به آن نقطه قهوهای خورد پا به فرار گذاشت به سمت در، مادرجان عصاکشان نزدیک و داد زد: بچه بدو یه دمپایی بیار!
مامان که در جایش میخ کوب شده بود به سمتم نگاه کرد: نگران نباشید زهرا میکشدش!
دویدم سمت آن نقطه قهوهای که با هر قدم برداشتنم بزرگ و بزرگتر میشد چه رنگ براق قشنگی داشت، بیخود نیست که بابا میگفت به او لقب تمیزترین حشره جهان را دادند.
تا به او برسم دیگر روی دیوار بود، تمام قدرتم را به کف دستم دادم و محکم رویش کوبیدم صدای برخورد دستم به دیوار و صدای ترکیدنش و هم زمان سرد و خیس شدن از پاشیدن دل و رودهاش حس خوبی به درونم تزریق کرد، احساس قدرت و احساس شجاعت، نمیدانم چرا خیلی ها از این موجود قهوهای جذاب که تمیزترین حشره جهان است میترسند، البته ترس که نه چندششان میشود.
دستم را که برداشتم جسدش روی دیوار نبود، چیزی کف دستم را قلقلک میداد، خودش بود با آن شاخک زیبا. همان موقع صدای أی کثیفی بود که از جمع بلندشد.
رد این شجاعت تا مدتها روی دیوار نقش بسته بود.
#داستانک
#خاطرات_یک_دلقک
#نقد
~{📏 لوگو باغ انار📐}~
https://eitaa.com/Baghanar_logo
هزینه هر کدام از طرح ها، هدیه ۲۵۰ صلوات با عجل فرجهم...از طرف طراح به صدیقه طاهره سلاماللهعلیها.
استرالیا_compressed.pdf
212.9K
📘 #داستان_کوتاه
#استرالیا
نویسنده: احسان عبدی پور
#نویسندگی
#پی_دی_اف
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی
مهمان باغ انار
گوشی را برداشتم. آرام آیکون واتساپ را لمس کردم. پیام ناخوانده نداشتم. یک سری به وضعیتها زدم. همه داد دلتنگی داشتند یکی کربلا و دیگری...
به سمت مخاطبها برگشتم. سلیمانی را جستجو کردم. با دیدن عکس پروفایلش گل از گلم شکفت. طاهره از دوستان دوره راهنماییام بود. روز اولی که به مدرسه آمد به خاطر قد بلندش در نیمکت کنار من و زینب(صمیمیترین دوستم)جا داده شد. روزهای اول میانهی خوبی با هم نداشتیم ولی کمتر از یکماه همه چیز هم شدیم. نگاه، هدف، خواستهمان به دنیا نزدیک هم بود. او هم مثل خودم هوش هیجانی سرشاری داشت. فوق برنامههای مدرسه روی انگشت ما دو نفر میچرخید. خودمان مینوشتیم و خودمان اجرا میکردیم. البته از بچههای دیگر هم کمک میگرفتیم. طاهره اهل سمیرم بود که به تازگی به شهر ما نقل مکان کرده بودند. پدر و مادر پیری داشت با ۶ خواهر و برادر. خودش هم اخرین فرزند خانه بود و زیباترینشان. چشم و ابروی مشکی، صورتی گندمگون و لبهایی چون غنچه گل سرخ. اهل مطالعه بود. در ان سالها کتابهای شهید مطهری را میخواند. و قلم خوبی هم برای نوشتن داشت.
بعد از پیامهای سلام و احوالپرسی برایش نوشتم
این روزها که گرما دست از تاختن برداشته است، باغ انار بهترین تفریحگاهم شده استدر غربت قم. یا شاید هم بشود گفت بهترین آموزشگاه،دانشگاه، باشگاه و...هرچه دوست داری فرض کن.
کاش تو هم میآمدی. جایت خالیست در بین نهالهای این باغ.
نمیدانی چه کیفی دارد شبهنگام قدم زدن روی چمنهای شبنم زدهاش. نگاه بر انارهای گاه ترش و ملس و شیرین که دهانت را آب میاندازند برای چشیدن.
پیامها را ارسال کردم. نگاهی به ساعت انداختم ۱۰ صبح بود. باید برای تهیهی نهار دست به کار میشدم.
****
ساعت ۶ بعدظهر فرصتی پیدا کردم تا در کنار خوردن چای عصرانه نگاهی به گوشی بیاندازم.
طاهره پیام داده بود
سلام فاطمهی عزیزم. چقدر منم دلم برلت تنگ شده. آخ تو که میدانی من عاشق انارم. اتفاقا داداشم فردا ظهر داره میره تهران. هماهنگ کردم باهاش که منو سر راه بزاره قم. میرم حرم بیا دنبالم. راستی ی شام خوشمزه هم بپز دلم واسه دست پختت تنگ شده. اگه میشه به همسرت پیشنهاد بده فردا شام را تو باغ انارتون بخوریم. کیف میده واقعا. اگه چیزی لازم داری بگو از اصفهان برات بگیرم. فردا میبینمت دوست جونیم.
از بهت چشمانم گرد شده بود. طاهره برداشت اشتباه کرده. حالا چکار کنم من مستاجر تو شهر قم باغ انارم کجا بود!
بلند گفتم : منظورم باغ انار نویسندگی بود دختر!
#هاشمی
#1400612
هرکس می خواهد صاحب سبک شود باید خودش باشد
هیچکس نمی تواند خودش نباشد وسبکی بوجود اورد.
چه خواننده باشی چه نویسنده یا سیاستمدار، خلاصه هرچه باشی باید اول شکل خودت باشی، هرچه به خودت نزدیکتر باشی سبک بوجود می آید.
هوشنگ مرادی کرمانی
رودخانه ای از میان روستای ما سیرچ می گذرد وما تابستان که می شد جلوی ان سنگ می گذاشتیم
تا آب جمع شود وبه چیزی مثل استخر برسیم
آبی که از لای این سنگ ها رد می شد آب دیگری بود؛ من آنم. اگر زندگی مرفهی داشتم و نوه فلان الدوله بودم.
قطعا نوشته هایم یک چیز دیگر می شد ولی فکر می کنم به هرحال من یک نویسنده می شدم
گاهی از من می پرسند که گرسنگی، یتیمی، در به دری و مواردی از این دست، هنرمند و نویسنده می سازد؟
در جواب به شوخی می گویم اگر اینطور بود اهالی بیافرا همه اشان شاعر و نویسنده می شدند و در کشورهایی که مردمش رفاه دارنداصلانویسنده پیدا
نمی شد! تولستوی، بچه پولدار نویسنده ها در تمام دنیا بود. خوب پس با ان همه پول و دارایی نباید نویسنده می شد.
هوشنگ مرادی کرمانی