eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
888 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت14🎬 و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود. _به جای شیرین زبون
🎊 🎬 استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آن بی‌بهره نماند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت: _خب ما باید یه مراسم با قناعت بگیریم. یعنی چی؟! یعنی اینکه مراسمی بگیریم که توش خرج زیادی نباشه و همچنین آبرومند باشه و این امر میسر نیست جز تکیه به توان داخلی خودمون! یعنی صفر تا صد مراسم رو خود شماها انجام بدید تا هم توی بحث مالی صرفه‌جویی کرده باشیم، هم شماها استعداد خودتون رو توی کاری که تخصصش رو دارید، به بقیه نشون بدید! در همین راستا و طی جلسه‌ای که با بانوان احد و نسل خاتم و سیاه‌تیری داشتم، مسئولیت‌هایی برای اعضا تعیین کردیم که بانو نسل خاتم اون رو برای شما قرائت می‌کنن. پس از پایان سخنرانی استاد مجاهد، بانو نسل خاتم از جایش برخاست و کاغذی را از جیبش در آورد. _بسم رب النور! مسئولیت‌های اعضای باغ انار، برای مراسم سال مرحوم استاد واقفی و یاد. تامین غذای مراسم، به عهده‌ی نورسان و رستورانش! تامین گوشت مراسم، به عهده‌ی احف و قربانی کردن یکی از گوسفندانش! تامین مایحتاج و اقلام غذایی مراسم، به عهده‌ی بانو شبنم و فروشگاهش! تامین نوشیدنی و دسر مراسم، به عهده‌ی سچینه و کافه‌اش! تامین شعر و نوحه و دکلمه‌ی مراسم، به عهده‌ی مهدینار و طبع سخنگویی‌اش! تامین پوشش رسانه‌ای مراسم، به عهده‌ی رستا و دوربینش! تامین خوراک فکری و فرهنگی مراسم، به عهده‌ی افراسیاب و تابلوهای هنرمندانه‌اش! تامین پوشش و ظاهر آراسته‌ی میزبانان مراسم، به عهده‌ی حدیث و چرخ خیاطی‌اش! تامین سرگرمی میهمانان مراسم، به عهده‌ی صدرا و شیرین زبانی‌اش! تامین حمل و نقل مهمانان از سر مزار تا باغ، به عهده‌ی بانو سیاه‌تیری و مینی‌بوسش! تامین حفاظت باغ، به عهده‌ی علی املتی و باتومش و در آخر پذیرایی از میهمانان مراسم، به عهده‌ی مهندس محسن و مسجدش! بقیه‌ی دوستان هم، به این اعضایی که نام بردم، در هرچه بهتر انجام دادن این مسئولیت‌ها کمک کنند. والسلام، نامه تمام! و این‌گونه بود که همه‌ی اعضا از مسئولیت‌هایشان آگاه شدند و تصمیم گرفتند خود را برای مراسم سال استاد آماده کنند! بانو شبنم پشت میزش نشسته بود و داشت با یک دستش آلاسکا لیس می‌زد و با دست دیگرش دو دوتا چهارتا می‌کرد تا ببیند چقدر می‌تواند به مراسم سال استاد کمک کند. علی املتی که علاوه بر تامین حفاظت باغ‌، مسئولیت خرید مایحتاج مراسم هم به او سپرده شده بود، وارد سوپرنار شد. یک سبد چرخ‌دار برداشت و از روی لیست، شروع کرد به برداشتن وسایل. دخترمحی که مثل همیشه مشغول تبلیغ و عرضه‌ی مواد غذایی به مشتریان بود، برای برداشتن یک مایع ظرفشویی، به سمت قفسه‌ی شوینده‌ها آمد. علی املتی که لیست مواد غذایی را تکمیل کرده بود‌، بدون نگاه کردن به جلو، به سرعت با سبد چرخدار به سمت قفسه‌ی شوینده‌ها قدم برداشت که ناگهان صدای آخی بلند شد. دخترمحی با سبد چرخ‌دار برخورد کرده و پخش زمین شده بود. علی املتی که انگار با ماشین به دخترمحی زده بود، نزدیک وی شد و پس از ورانداز کردن او، کنار سبد چرخ‌دار نشست. _اگه یه خط به این افتاده باشه، خسارتش رو تا قِرون آخر ازتون می‌گیرم! دخترمحی که پایش را می‌مالید، سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _واقعاً متاسفم براتون! البته انتظاری هم نمیشه ازتون داشت. نگهبانی که به راحتی از باغش دزدی می‌کنن، بایدم این‌قدر حواسش پرت باشه که یه موجود به گُندگی من رو نبینه! علی املتی و دخترمحی که به خاطر دزدی آن شب از هم ناراحت بودند، همدیگر را با تیکه‌های آبدار، مورد عنایت قرار می‌دادند که یکی از مشتری‌های مرد نزدیکشان شد و با دیدن دخترمحی روی زمین، با عصبانیت خطاب به علی املتی گفت: _حواست کجاست مرد حسابی؟! چشمای کورت رو وا کن که توی این فسقله جا، نزنی آبجی ما رو ناکار کنی! علی املتی که انتظار این رفتار را نداشت، با شنیدن اسم آبجی، از کنار سبد بلند شد و انگشت اشاره‌اش را بالا برد. _برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون، برای حفظِ نماد و ارزش‌هامون، برای رسیدن به آرزوهامون، برای احقاق همه‌ی رویاهامون، برای...! علی املتی از طبع شاعرانه‌اش داشت لذت می‌برد که مرد پرید وسط شعر خواندنش! _شعر نخون واسه من بابا. به جای این حرفا، چشمای کورت رو باز کن! سپس نزدیک علی املتی شد و یقه‌اش را گرفت. علی املتی که فکر نمی‌کرد این‌قدر قضیه جدی باشد، با جدیت گفت: _اصلاً به تو چه! دوست دارم با خواهرم تصادف کنم. دوست دارم با خواهرم جر و بحث کنم. دوست دارم اصلاً فروشگاه باغمون رو به‌هم بریزم. تو رو سنه نه؟! مرد که بلبل زبانی علی املتی را دید، یک مشت حواله‌ی صورتش کرد. دخترمحی که دید اوضاع دارد قاراشمیش می‌شود، از جایش بلند شد. _بابا بس کنید تو رو خدا. من حالم خوبه! ول کنید همدیگه رو...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت15🎬 استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آ
🎊 🎬 اما آن دو بدون توجه به حرف دخترمحی، داشتند همدیگر را زیر مشت و لگد نوازش می‌کردند و این‌قدر یکدیگر را هل دادند که به قفسه‌ی مواد غذایی رسیدند. بزن بزن همچنان ادامه داشت که ناگهان مرد، علی املتی را وِل کرد و دستش را روی سرش گذاشت و بعد از لحظاتی، شَترَق روی زمین افتاد! دخترمحی با شیشه‌ آبلیمویی که در دستان لرزانش بود، داشت صحنه را نظاره می‌کرد. علی املتی نزدیک مرد شد و خون غلیظی که از روی موهای سرش سُر می‌خورد را دید. سپس آب دهانش را قورت داد و فهمید اوضاع خیط است؛ به همین خاطر بلافاصله شیشه‌ آبلیمو را از ‌دست دخترمحی گرفت و با صدایی بلند گفت: _حقته! وقتی توی قضیه‌ی خواهر برادری ما دخالت می‌کنی، باید جورشم بکشی! این رو زدم توی سرت تا بفهمی هر برویی، بیایی هم داره! _بگید اون خانوم رو بیارن داخل! درِ اتاق کلانتری باز و دخترمحی با دستانی دست‌بند زده وارد شد. چشمانش قرمز بود و رنگ به صورتش نمانده بود! _بفرمایید بشینید. دخترمحی به آرامی روی یکی از صندلی‌ها و کنار بانو شبنم نشست. _همین خانومه اون شیشه رو زد توی سرم. هنوزه که هنوزه داره سرم گیج میره! اومدم ثواب کنم‌، جوجه شدم! ای وای سرم...! مرد که سرش باندپیچی شده بود و مدام آه و ناله می‌کرد، روبه‌روی دخترمحی و بانو شبنم نشسته بود. علی املتی هم در کنار بانو شبنم و روبه‌روی مرد نشسته و با دستانی بسته، به سرامیک‌های کف اتاق زل زده بود. _آقای علی جعفری، ایشون میگن که این خانوم اون شیشه رو زده توی سرش. حقیقت داره؟! علی املتی سرش را بلند کرد. _ایشون حرف زیاد می‌زنه. من و ایشون درگیر شده بودیم که دیدم شیشه آبلیمو دم دستمه. منم فرصت رو غنیمت دونستم و سریع برداشتم و زدم توی سرش! ایشونم که صاحب فروشگاه هستن، شاهده! مگه نه بانو شبنم؟! بانو شبنم که به کله‌ی مرد خیره شده بود، با آمدن اسمش هوشیار شد. _والا جناب سروان، من داشتم به بچه‌هام خوراکی می‌دادم، دیر به صحنه‌ی جرم رسیدم؛ ولی این رو می‌دونم که عمدی در کار نبوده. ایشونم که رفتن بیمارستان و عکس گرفتن و فهمیدن یه شکستگی خیلی کوچیکه و مشکل خاصی نیست. خداروشکر کنیم که اتفاق بدتری نیفتاد. پس خواهشاً به بزرگی خودتون ببخشید! _هه! به شغال گفتن شاهدت کیه، گفت دُمم! این را مرد گفت که علی املتی جواب داد: _هوی! درست صحبت کن بی‌‌سواد! _مثلاً درست صحبت نکنم، چیکار می‌خوای بکنی؟! جناب سروان مُشتش را محکم روی میز کوبید. _بس کنید آقایون. اینجا کلانتریه! سپس به دخترمحی زل زد و با خونسردی پرسید: _شما حرفی ندارید خانوم؟! دخترمحی که منتظر یه اشاره بود تا بغضش بترکد، به سختی آب دهانش را قورت داد. می‌دانست اگر کاری که خودش کرده را گردن بگیرد، علاوه بر به دردسر افتادن خودش، علی املتی را هم به دلیل دروغ‌گویی و نشر اکاذیب، به دردسر می‌اندازد؛ پس تصمیم گرفت با نقشه و البته جوانمردیِ علی املتی راه بیاید. _مَ...من فقط نظاره‌گر حادثه بودم.‌ مَ...من بلند بلند داد می‌زدم که همدیگه رو ول کنید؛ وَ...ولی اونا اصلاً توجهی نمی‌کردن. بعدش دیدم علی آقا سریع شیشه آبلیمو رو برداشت و زد توی سرش و ایشونم بلافاصله افتادن زمین! بعد این حرف، دخترمحی سرش را پایین انداخت و بغضش ترکید و به آرامی اشک ریخت. _من که می‌دونم همه‌ی این حرفا دروغه و خودت اون لعنتی رو زدی توی سرم. ولی باشه؛ اشکال نداره. با تو کاری ندارم، ولی دمار از روزگار این مردک در میارم. حالا ببین! مرد این را به دخترمحی گفت و با خشم علی املتی را نگریست. جناب سروان چیزی توی پرونده نوشت و گفت: _بسیار خب! پس با این حساب، شما مجرمی آقای جعفری! پروندت رو می‌فرستیم دادسرا و تا اون‌موقع، توی بازداشتگاه مهمون ما میشی! البته اگه رضایت ایشون رو بگیرید، با پرداخت دیه و دادن یه تعهدنامه، آزاد می‌شید! مرد که شکستگی سرش اذیتش می‌کرد، با همان حال لبخند مضحکی زد. _رضایت بی‌رضایت! این حالاحالاها باید آب خنک بخوره! سپس به چشم‌های علی املتی که چیزی جز یک نگاه کینه‌آمیز داخلش نبود، خیره شد که جناب سروان گفت: _قاسمی؟! سربازی وارد شد و بلافاصله پا چسباند. _بله قربان؟! _ایشون رو ببرید بازداشتگاه. و با خودکار علی املتی را نشان داد و سرباز نیز او را از اتاق بیرون برد. _اگه یادش بره، که وعده با من داره، وای وای وای! اگه دلِ بیچارمو، به دستِ غم بسپاره، وای وای وای! اِی خدا...! با باز شدن در، صدای آواز قطع و همه‌ی چشم‌ها به این سمت خیره شد. _آقایون! متهم جدید آوردم واستون. برو داخل! علی املتی در میان نگاه زندانیان، وارد بازداشتگاه شد. زندانی‌هایی که از همه سن بودند و جرم‌هایشان هم مختلف بود. کیف قاپی‌، چک برگشتی، دعوا و ضرب و شتم، سرقت و... هرکدام هم به طور موقت آنجا بودند و بعد از رسیدگی اولیه به پرونده‌شان، به دادسرا فرستاده می‌شدند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
بسم‌ الله‌ الرحمن الرحیم خدایا ما را دریاب.
نور. آغاز سال ۱۴۰۳ مبارک باشد. اللهم عجل لولیک الفرج. خدایا امسال را سال ظهور حضرتش قرار بده.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت16🎬 اما آن دو بدون توجه به حرف دخترمحی، داشتند همدیگر را زیر مشت و لگد نوازش می‌کردن
🎊 🎬 علی املتی بدون توجه به نگاه آن‌ها، با بی‌میلی قدم برداشت و گوشه‌ای از بازداشتگاه را برای نشستن انتخاب کرد. _خَبطِت چیه جَوون؟! این را مردی گفت که سبیل‌های کلفت و لاتی‌ای داشت و قبل از آمدن بازداشتی جدید، مشغول آوازخوانی بود. علی املتی می‌خواست جواب بدهد که دوباره یاد شعری که داخل سوپرنار خوانده بود، افتاد. _برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون! مرد سبیل کلفت، چشمانش اندازه نعلبکی شد و بلافاصله جَستی زد. _نشنفتم؟! چی گفتی؟! علی املتی از فکر بیرون آمد و آب دهانش را قورت داد. یکی از زندانی‌ها که رو به دیوار دراز کشیده بود و با گچ، داشت روی دیوار بازداشتگاه خط می‌کشید، سریع پتو را از روی خودش کنار زد و از جا بلند شد. _هیچی حشمت خان. منظورش شما نبودی. خودت رو ناراحت نکن! _دِ آخه حرف مفت داره می‌زنه صفدر! صفدر سرش را به طرف علی املتی چرخاند. _قضیه ناموسیه؟! _تقریباً. _حتماً هم اون بی‌ناموس نگاه چپ کرده به خواهرت و زدی شَتَکِش رو در آوردی. آره؟! علی املتی قضیه را در ذهنش مرور کرد. تصادف با دخترمحی، بحث کردن با او، نخود آش شدن یک مرد غریبه و بعد دعوا و خُرد شدن شیشه آبلیمو روی سر آن مرد توسط دخترمحی و بعد گردن گرفتن وی! اما علی املتی حوصله‌ی تعریف کردن ماجرا را نداشت و با تکان دادن سر، حرف صفدر را تایید کرد. حشمت که دوزاریش افتاده و آرام شده بود، نگاهش را به علی املتی دوخت! _حاشا به غیرتت جَوون! ایولا داری! حالا فضولی نباشه، ولی چندتا همشیره داری؟! یه موقع فکر بد نکونیا. می‌خوام دو دوتا چهارتا کنم که چند بار دیگه راهت میوفته اینجا. آخه زمونه که زمونه‌ی خوبی نیست. همه شدن چِش چرون و دزد ناموس! البته بلانسبت این جمع! علی املتی دستانش را باز و با انگشتانش، حساب سرانگشتی‌ای کرد. _دَه بیست‌تایی میشه! این‌بار ابروهای حشمت بالا رفت؛ اما این‌دفعه لبخند هم پشت بندش آمد. _کارت که زاره جَوون! از من می‌شنُفی، همین‌جا بمون. چون رفت و برگشتت صرف نمی‌کونه! علی املتی لبخند کوچکی زد که صفدر گفت: _ماشاءالله ننش دخترزا بوده حشمت خان! آخه ده بیست تا؟! حشمت چشم غره‌ای به صفدر رفت. _درست صحبت کن با آبجی ما. بوده که بوده، تو رو سنه نه؟! سپس به علی املتی خیره شد. _حالا چندتا داداش ماداشید جَوون؟! علی املتی دوباره دستانش را باز کرد. _اونم یه دَه پونزده تایی هستیم. صفدر پقی زد زیر خنده. _مثل اینکه دختر و پسر فرقی نداشته واسه آبجی ما. مهم زاییدنه بوده! حشمت خواست تیکه‌ی کلفتی نثار صفدر بکند که علی املتی زبان باز کرد. _ما مادر نداریم. با پدرمون زندگی می‌کنیم! ناگهان حشمت و صفدر به‌هم خیره شدند که حشمت گفت: _خدا بیامرزه همشیره رو! چه فرشته‌ای بوده که سی چهل تا بچه عمل آورده! روحش شاده شاد! _نه. ما از اول مادر نداشتیم. یعنی کلاً پدرمون صفر تا صد ما رو راست و ریست کرده! حشمت لبخند تمسخرآمیزی زد. _نمیشه که جَوون. از زیر بُته که به عمل نیومدید. شوماها بالاخره از شیکم ننه‌تون بیرون اومدید دیگه. مگه نه؟! علی املتی به روبه‌رو خیره شد و پس از مکثی کوتاه گفت: _نه. ما از یه برگ متولد شدیم! سپس یاد استاد واقفی و باغ انار و خواهر برادرهای نویسنده‌اش افتاد و چشم‌هایش تَر شد! _بابا حشمت خان، این یه چیزی زده ناموساً. شک ندارم هم به خاطر مصرف مواد پواد آوردنش اینجا؛ نه قضیه‌ی ناموسی! هممون سرکاریم به مولا! سپس دوباره دراز کشید و پتو را کشید روی سرش! _آقای جعفری؟! علی املتی که زانوهایش را بغل کرده بود‌، سرش را بلند کرد. _بله؟! _پاشو ملاقاتی داری! علی جعفری به سختی بلند شد و به سمت اتاق ملاقات راه افتاد. بانو شبنم و دخترمحی و استاد مجاهد، پشت میز نشسته بودند که علی املتی وارد شد. _برای سلامتی بازداشتیِ جوانمرد، صلواتی بلند ختم کنید! هر سه صلواتی فرستادند که نگهبان اتاق گفت: _حاج آقا یه کم آروم‌تر! استاد مجاهد با تکان دادن دست، "باشه‌ای" به سرباز گفت که علی املتی روی صندلی نشست. _اینجا چیکار می‌کنید؟! استاد مجاهد سرش را کج کرد. _مگه ما چندتا نگهبان داریم؟! علی املتی لبخند کم‌جانی زد که استاد ادامه داد: _بدجور جات خالیه علی جان! زود بیا که یه باغ منتظرته! _تا اون یارو رضایت نده که خبری از بیرون اومدن نیست! پس بهتره فکر یه نگهبان دیگه باشید. سپس آهی کشید و ادامه داد: _منم سعی می‌کنم به اینجا و بعدش زندان عادت کنم! استاد مجاهد خواست حرف بزند که بانو شبنم پرید وسط حرفش! _اینجوری نگید! من بعد اینکه شما رو بردن بازداشتگاه، افتادم به دست و پای مَرده! گفتم علی آقا مرد خوبیه، جَوون‌مَرده، نگهبان باغه، مراسم سال استاد نزدیکه و از این حرفا. مطمئن باشید هرجور که شده رضایتش رو می‌گیریم. پس نگران نباشید! سپس ماهیتابه‌ی املت را با پیاز و دلستر گازدار روی میز گذاشت که چشمان علی املتی برقی زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت17🎬 علی املتی بدون توجه به نگاه آن‌ها، با بی‌میلی قدم برداشت و گوشه‌ای از بازداشتگاه
🎊 🎬 استاد مجاهد با دیدن برق چشم‌های علی املتی، لبخندی زد. _می‌دونم که عاشق این ترکیبی! بزن شارژ شی که باغ، نگهبان خوبش رو نیاز داره! علی املتی نیز لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که دخترمحی گفت: _نگهبان خوب؟! اگه خوب بود که باغ رو دزد نمی‌زد! علی املتی لبخندش جمع شد که دخترمحی لبخندی به سفیدی دندان زد. _شوخی کردم. بالاخره اتفاقیه که افتاده! سپس از کیفش چیپس سرکه نمکی و ماست موسیر و کمپوت با طعم‌های مختلف را در آورد. _بفرمایید. نوش جان! علی املتی با یک ماهیتابه‌ی املت و چند عدد هله هوله از جمله کمپوت با طعم‌های هلو و آناناس، به بازداشتگاه برگشت و با صدایی نسبتاً بلند گفت: _خونوادم بودن. واسم خوراکی آوردن. دلم نیومد تنها بخورم. بیایید همگی باهم بخوریم! حشمت و صفدر و بقیه از لاکشان بیرون آمدند. _ناز غیرت و محبتت جَوون! سپس مشغول خوردن شدند. در این میان، پسری توجه علی املتی را جلب کرده بود. پسری که از وقتی علی املتی وارد بازداشتگاه شده بود، جیکش در نیامده بود. پسری که یک دستش را باندپیچی کرده و همش توی خودش بود. _میگم آقا صفدر، این پسره واسه چی کُما زده؟! سپس با چشم به آن اشاره کرد. _کُما؟! سُر و مُر و گنده اینجا نشسته. بعد میگی توی کُماست؟! علی املتی پوزخندی زد. _نه؛ منظورم این نبود. شما سربازی نرفتید؟! _نُچ. معلوم نیست سرباز فراری‌ام؟! علی املتی لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد. _کُما یه اصطلاحیه که توی سربازی، به کسی که غمبرک زده و توی لاک خودشه میگن. حالا جدی این پسره چرا اینجوریه؟! _نمی‌دونیم والا. از اون‌موقعی که اومده، لام تا کام حرف نزده! اصلاً توی باغ نیست. یعنی از اولش هم نبود. از من می‌شنُفی، خودت رو درگیرش نکن. غذات رو بخور! اما علی املتی، نگاهش را از روی پسر برنداشت. چهره‌اش آشنا بود، اما او را کجا دیده بود؟! یاد شب دزدی افتاد و آن دستان باندپیچی شده! فکر اینکه پسر، همان دزد باغ باشد، آزارش می‌داد. اما دزد جفت دستانش باندپیچی شده بود و این پسر یکی از دستانش. اصلاً اگر او دزد باغ باشد، باید تا الان به دادسرا فرستاده می‌شد؛ نه اینکه همچنان در بازداشتگاه باشد. البته آشنا بودن چهره‌اش، ربطی به شب دزدی نداشت و کلاً انگار قبلاً، خود او یا عکسش را دیده بود! با تابیدن نور خورشید به صورتش، انگار جان تازه‌ای به او بخشیده بودند. دستانش را به سوی آسمان بالا برد و با لحن مخصوص خودش گفت: _اوس رحیم، واسه همه چیزت شکر! بالاخره نمردیم و باز این آسمون رو دیدیم! این سخن علی املتی، پس از آزاد شدن از بازداشت دو روزه بود که خب البته جوابی جز ریخته شدن فضله‌ای سبز رنگ و لجنی بر روی دماغش نگرفت. _ای به خشکی شانس! مگه نمیگن شکر نعمت، نعمتت افزون کند؟! پس این بلای آسمونی چی بود؟! رشته افکار ذهن علی املتی، با صدای کشیده شدن لاستیکِ موتوری که کنارش ترمز کرده بود، پاره شد. شخصی با لباس تمام سیاه‌رنگ و اسپرت، کنارش ایستاده بود. علی املتی دهانش اندازه غار علی‌صدر باز شده بود که شیشه‌ی کلاه کاسکت بالا رفت‌. _سلام بر علی آقای حبس کشیده! بگو ببینم، املت معروفت به بازداشتگاه هم سرایت کرد یا نه؟! سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، ادامه داد: _زود بپرید بالا که خیلی کار داریم! علی املتی تک خنده‌ای کرد. _بَه علی آقا پارسائیان. پارسال دوست، امسال جاست فِرِند! از اینورا؟! علی پارسائیان همزمان با جویدن آدامس، توضیحات کامل را ارائه داد. _اولاً دلم نیومد شبیه این بی‌کس و کارا آزاد بشید. دوماً بچه‌های استاد دارن از ترکیه میان و اومدم شما رو ببرم فرودگاه که بچه‌ها با عمو املتی‌شون آشنا بشن! علی املتی ابروهایش بالا رفت. _ترکیه؟! مگه بچه‌های استاد یزد نبودن؟! _چرا. ولی برای اینکه حال و هواشون عوض بشه و کمتر به نبودِ پدرشون فکر کنن، رفتن ترکیه! علی املتی دستی به ریش‌های تیغ تیغی‌اش کرد. _عجب! حالا با همین موتور باید بریم؟! علی پارسائیان کلاه کاسکت دیگری برداشت و رو به علی املتی گرفت‌. _بله. چون وقت زیادی نداریم. همه توی فرودگاه منتظرن و باید جیرینگی خودمون رو به اونجا برسونیم! علی املتی که ترس از سوار موتور شدن در چهره‌اش موج می‌زد، پس کله‌اش را خاراند که علی پارسائیان ادامه داد: _نگران نباشید. دستاتون رو دور کمرم حلقه کنید و توی دلتون آیه‌الکرسی بخونید! علی املتی لبخند زورکی‌ای زد و نفس نیمه عمیقی کشید؛ البته همچنان استرس در چهره‌اش مشهود بود! در طول راه، علی پارسائیان از بس شوتی‌وار می‌رفت که آدم شک می‌کرد سگ دنبالش کرده یا یوزپلنگ ایرانی! علی املتی که دید تحمل کردن این میزان از سرعت، از توانش خارج است و لوزالمعده‌اش به حلقش آمده و جای کلیه و روده‌اش هم عوض شده و عملاً تمام امعاء و احشاء بدنش ترکیده، سعی کرد با سوال پرسیدن سر خودش را گرم کند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ کلیپ تصویری ♨️ 🎥 ببینید | بازی و تفریح با کودک تصاویر ویژه از بازی آیت الله حائری شیرازی با نوه‌هایشان @haerishirazi