eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
-«چندین‌ سال به بهانه‌ی حفاظت از ما و عملی کردن نقشه‌های شومش از من و افرادم سوءاستفاده کرد. دیگه از کارهای غیراخلاقیش بیزار شده بودم تا اینکه یک روز مخالفت خودم را اعلام کردم و بهش گفتم که دیگه خدای من نیست!» شمشیرش که روی نقطه‌ای از نقشه ضرب گرفته بود را رها کرد و قسمت گردن پیراهنش را باز کرد. رد چنگ بزرگی که تا ته در گوشتش فرو رفته بود به جای مانده بود، دیده می‌شد. کمی زاویه‌اش را عوض کرد تا همه بتوانند آن را ببینند. سپس ادامه داد:«این بلا رو سرم آوردن...من از اون منطقه فرار کردم و دیگه هیچ‌وقت برنگشتم! اما چندسال گذشت تا فهمیدم نفرین شدیم و هیچ وقت این وضعیتی که داریم، عوض نمیشه.» بعد دستانش را درهم قفل کرد و به جلو خم شد. -«اگه قراره بجنگیم باید بدونید شاید بلاهایی بدتر از این‌ها سرمون بیاد. هنوزم این کار و انجام میدین؟!» واقفی به نقشه چشم دوخته بود. پس از کمی تامل به بچه‌هایش نگاه کرد. همگی مردد بودند و هریک از کارهای مداومی که با انگشت و پاهایشان انجام می‌دادند، نشان از استرس می‌داد. فرمانده دوباره ادامه داد:«اگه می‌بینید ما آماده‌ایم به خاطر اینه که چیزی برای از دست دادن نداریم. ولی شماها...» قبل از اینکه بخواهد حرفش را کامل کند، میرمهدی به نمایندگی از همگی گفت:«ما هم چیزی برای از دست دادن نداریم!» سپس چهره‌ی پیروزمندانه‌ای به خود گرفت. با این حرفش استاد هم لبخند رضایت‌بخشی زد و موافقت خود را اعلام کرد. در همین لحظه یکی از فرماندهان به ترکی چیزی گفت به طوری که نارضایتی درصورت بیضی شکلش موج می‌خورد. واقفی پرسید:«چیزی شده؟!» فرمانده درحالی که دست به ریشش می‌کشید جواب داد:«مشکل ما اسلحه‌ست! ما به اندازه‌ی کافی اسلحه نداریم.» همه درحال فکر کردن بودند که افراح با تردید گفت:«اسلحه‌های توی کشتی...» با نگاه بقیه حرفش را خورد. واقفی متعجب گفت:«حرفتو بزن دخترم!» -«می‌خواستم بگم اسلحه‌های توی کشتی شاید بدرد بخوره!» فرمانده سوالی اعضا را از نظر گذراند. -«ما با کشتی به اینجا اومدیم! و توی کشتی از هرنوع اسلحه‌ای که بخواید هست.» این را مهدینار گفت آن هم با افتخار... فرمانده اخم‌هایش درهم رفت و پرسید:«چیز دیگه‌ای هم هست که بخواید بگید؟!» نورسا درحالی که لبختد شیطانی به لب داشت گفت:«نه فرمانده!» فرمانده بعد از اینکه خیالش راحت شد دستور داد بچه‌ها با چند تن از افرادش به محل کشتی بروند و بارهای مسلح را بیاورند. خودش هم مشغول توضیح دادن نقشه و مکان‌های دیگر آن به استاد شد. پس از چندساعت بارهای اسلحه آمدند و همه‌ی افراد به همراه بچه‌ها به بررسی آن‌ها پرداختند تا درصورت علایق هرکسی اسلحه‌ی مربوط به آن توضیع گردد. شمشیرها و تبرها و تیرکمان‌ها و کراسبوها را بین بچه‌ها پخش کردند و خود مردم قبیله هم نیزه‌ها و تبرها و شمشیرهای خودشان را داشتند. پس از اینکار به دستور فرمانده بچه‌ها و بسیاری از جوانان قبیله‌اش برای تمرین جنگیدن به محل تمرین رفتند. پس از یک روز پرکار که حسابی عرق ریخته بودند فرمانده نگاهی به بچه‌ها که حالا دیگر آن بچه‌های نازنازی نبودند، انداخت و لبخندی از روی رضایت زد. بعد با صدای بلندی چیزی به ترکی گفت. غزل به شانه‌ی رحیق زد و پرسید:«چی میگه این؟» -«میگه همه می‌تونید استراحت کنید.» با گفتن این جمله همگی همانجایی که بودند افتادند و بالاخره نفسی راحت کشیدند. ؟🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💯 ♨️ سلام و برگ خدمت دوستان. خب بالاخره لحظه‌ی موعود فرا رسید و مافیانار هم افتتاح شد😍🍃 علاقه‌مندان به بازی شهروند و مافیا، می‌تونن وارد گروه مافیانار بشن و طبق مقررات و همچنین زمان مسابقه که متعاقباً اعلام میشه، ثبت نام کنن و این بازی جذاب رو در فضا و حریمی امن و با رعایت حد و حدود، در این تابستان گرم تجربه کنن😃🍃 البته اونایی هم که دوست ندارن بازی کنن و یا بلد نیستن؛ نگران نباشن. این افراد می‌تونن به عنوان تماشاگر به گروه بیان. بالاخره برای یه سریا بازی کردنش کِیف میده؛ برای یه سریا نگاه کردنش😉🍃 برای جزئیات این مسابقه‌ی هیجان انگیز و همچنین آموزش بازی و...به لینک زیر مراجعه کنید👇🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2088698046C93aad96c58 🎩 منتظرتونیم🥰🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
روزنوشت های پیچائیل مربوط به نهِ پنجِ سه آه! ببین چند روز است خاطره نوشتن را پیچانده ام. حتی هفته پیش که آن همه اتفاق عجیب افتاد هم حوصله ام نیامد بنشینم پای این دفتر. اما امروز که به خاطر پیچاندن های مکرر توی این ابر زندانی شده ام می نویسم که حداقل وقت بگذرد و شب بشود و فرشته مقسم بیاید و برای آزادی ام چک و چانه بزنم. از سه شنبه شروع کنم که چه ولوله ای بود توی آسمان. شیطان دیوانه شده بود. بله. خود خود جناب ابلیس! نه آن شیطانچه های زبل و کارکشته اش. خودش داشت عربده می کشید و صدایش فول اچ دی پخش می شد توی آسمان ها و ما فرشته های محافظ و مدبر و مامور و مقسم تیریک تیریک می لرزیدیم. دیگر در این چند هزار سال اخلاق گندش را می شناسیم. هر وقت این طوری دیوانه می شود بعدش باید منتظر یک ضربه اساسی باشیم و این اصلا نشانه خوبی نبود. با این که گوش هایم را گرفته بودم صدای عربده شیطان ضعیف تر شود، اما صدای انفجار ساختمانی در ضاحیه لبنان را به وضوح شنیدم. آن لحظه باید می رفتم توی دل آن ها که عکس های مراسم تحلیف ریاست جمهوری ایران را می دیدند و خوشحال می شدند، نور می پاشاندم. همان ها که اسماعیل هنیه را میان سیاست مداران ایرانی نشان می داد که همه دوشادوش هم علامت پیروزی به دوربین های دنیا نشان می دادند. پیچاندم و رفتم سمت انفجار. از جنب و جوش فرشته های تشریفات اطراف جناب عزرائیل فهمیدم که اتفاق بدی افتاده و چند آدم خوب را از دست داده ایم. فرشته های تشریفات فقط برای بردن شهدای خاص می آیند. به سختی یکی شان را راضی کردم که بایستد و به من هم بگوید چه کس مهمی شهید شده. فرشته لبخند زد و گفت:‌ مثل همیشه یکی از یاران سید روح الله! نمی دانم به خاطر علاقه ام به ایران بود یا اسم امام خمینی که پرسیدم «یعنی ایرانی بوده؟» فرشته با اخم نگاهم کرد که «مگر همه یاران سید روح الله ایرانی اند؟ توی دفتر ما هر مسلمانی که به اسلام آمریکایی کافر است یار روح الله نوشته شده. فرقی ندارد کجایی باشد.» بعد همان طور که می رفت لای آوار ساختمان گفت: این «فواد شکر» که جای خودش را دارد. جزو ده نفری بود که بعد از فتوای سید روح الله برای نابودی اسرائیل کار تشکیلاتی برای مقاومت را شروع کردند و اسم خودشان را گذاشته بودند: «خمینیون!». پرسیدم: بقیه شان چه شدند؟ ولی دیگر رفته بود بین سنگ و بتن. جوابم را نداد. آمدم بالاتر. دود ساختمان انگار از جنس نور بود. تا عرش هم می رسید. هر گوشه آسمان چند فرشته گعده کرده بودند و پچ پچ می کردند. کمی گوش ایستادم. با اینکه می دانستم توبیخ دارد این کار. ولی فهمیدم که امروز چند پرنده فلزی هم روی آسمان عراق می چرخیده و همزمان به یکی از سران اردن هم سوءقصد شده و در کل اوضاع عادی نیست. همه نگران بودند. حق داشتند. پس لرزه های آن عربده ای که شنیدیم می توانست از این ها هم بیشتر باشد. برگشتم سر مسئولیتم. دل هر کسی هم که از دیدن عکسها شاد شده بود نگران بود. سعی می کردم نور بیشتری بریزم برایشان. کارم تا شب طول کشید. آن قدر خسته شدم که همانجاها خوابم برد. مثل الان که دارد خوابم می گیرد. بقیه اش را بیدار شدم می نویسم. . دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
🔴 کم شدن حساسیت رسانه‌ی ملی به پخش شدن زنان نیمه عریان، به چه علت است؟! 🔹«المپیک ۲۰۲۴» از شبکه ورزش پخش می‌شود و تماشاگران زن که بخش اعظم آنان نیمه عریان هستند، غالبا دیده می‌شوند، مطمئنا بعضی از صحنه‌ها سانسور می‌شود اما جا دارد که بیشتر به این موضوع حساسیت نشان داده شود! 🔹 ما مالک چشم‌هایمان نیستیم، ما امانت‌دار چشم‌هایمان هستیم! رسانه‌ی ملی در جمهوری اسلامی ایران حق ندارد زمینه را برای آلودگی چشمان فراهم کند! ترس آن است که نکند وجود اندک زنان نیمه‌عریان در اجتماع باعث کاهش غیرت ملی‌_دینی در رسانه‌ی ملی شده باشد! 🔹نکته‌ی دیگر آنکه، ارزش یک مسابقه‌ی المپیک که فرد ایرانی در آن نیست چقدر است؟ آیا می‌توان ارزشش را چنان بالا دانست که از شعاری چون اذان در رسانه‌ی ملی‌ای که بناست شعارهای اسلامی را عظیم کند، گذشت؟! این مورد تعجب‌برانگیز حتی قبل المپیک از شبکه ورزش دیده می‌شد که برای یک فوتبال نه چندان مهم به زیرنویس کردن وقت اذان کفایت می‌شد! 🔹اگر نمی‌توان پخش را قطع کرد، می‌توان صدای گزارشگر نباشد و اذان به جای آن پخش شود و یا اذان زنده در محلی که گزارشگر در حال گزارش دادن است اجرا شود که صدای این شعار مهم، شنیده شود! 🔹 اگر حدودالهی و شعائر توحیدی مهم باشد قطعا راهی خلاقانه برای جمع پخش بازی‌ها و عدم تخطی از حدود الهی یافت خواهد شد! 📝زهرا خندان 📡 اخبار جهان هنر/ روبش 🆔 @roubesh
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🔴 کم شدن حساسیت رسانه‌ی ملی به پخش شدن زنان نیمه عریان، به چه علت است؟! 🔹«المپیک ۲۰۲۴» از شبکه ورزش
آقا این اذان بحث مهمیه. جدی بگیرید. اونایی که روانشناس هستند. اونایی که جامع شناس هستند. بیان روی اهداف و تاثیرات اذان مقاله و ... بنویسند.
💠 بـرگزاری دوره راه نـاتــمــام بزرگداشت استاد محمدحسین فرج نژاد در یزد ⭕️خواهران و برداران سر فصل ها : 🔸️ جنگ شناختی 🔹️ دشمن شناسی 🔸️ غرب شناسی 🔹️ سواد رسانه 🔸تاریخ معاصر و انقلاب اسلامی 🔹نقد فیلم با حضور اساتید استانی و کشوری ⏰️ زمان برگزاری دوره : 🔹ویژه طلاب و دانشجویان ۱۷ تا ۱۹ مرداد ماه ۱۴۰۳، ۸صبح تا ۱۴ مدینه العلم کاظمیه 🔸ویژه دختران دانش آموز نهم، دهم و یازدهم ۱۷مرداد ، ۷صبح تا ۱۹ مکان به ثبتنام کنندگان اعلام میشود. 🔹ویژه پسران دانش آموز نهم و دهم ویازدهم ۱۷ تا ۱۹مرداد ماه، اردوگاه علی آباد 🌐 لینک ثبت نام : https://artyazdplus.ir/rahnatamam/ ℹ️ ارتباط با ما : @rahenatamam_ir و @Majnun_69 برادران @salavatti313 خواهران
باغ انار 1.mp3
3.04M
عِمران واقفی: ما امپراطوریِ باغِ انار را پیش خواهیم برد. به زودی به دروازه های قدس خواهیم رسید‌. اتوبوس‌هایی مملو از جوانان ایرانی. برای فتحی عظیم و روایت فتح نوین باید رسانه بود. باید قلم بود. اینجا در باغ انار درخت هایی تربیت می کنیم که تمام ساقه هایشان قلم خواهد شد. و با خون روی‌ تنِ بلوری کاغذ بنویسند. هزاران قلم. هزاران لشکر. از پشت قدس زنان و مردانی کم سن و سال به سوی مهدی خواهند شتافت. قلم‌هایی در دست شان. همگی رسانه مهدی خواهند شد. صدای مهدی بلند است‌. قلم ها دانه‌دانه واژه های خارج شده از دهان مبارکش را خواهند نوشت. دهانش شیرین است. و دختران اورشلیم هم خواهند دید امپراطوری عظیمِ مهدی را. او به زودی با هزاران قله به میدانِ کارزار خواهد شتافت. و امپراطوری حق در زمین به دست او تاسیس خواهد شد. و قلم هایی می خواهد برای روایت. قلمهای دیجیتال. تصویرگر. نویسنده. داستان‌نویس. فیلم‌ساز. انیمیشن‌ساز. انفجار نور از آتشفشانهایِ هنرمندِ باغ انار خواهد بود. و این از نتایجِ سحرِ تمدن نوین اسلامی خواهد بود. ما به قله آتشفشانی می‌رویم. هرکس با ماست شام اولش را بردارد. پول یامفت نداریم. تازه ماشین هم نداریم. پیاده از میان کوه ها گز خواهیم کرد. مهدی خواهد آمد. اورشلیم نزدیک است. حالا چی بپوشیم؟
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📚 | «حکایت پای دار» 🔹«مشروطه» یکی از عبرت‌انگیزترین مقاطع تاریخ ایران است؛ ذره‌به‌ذره‌ی وقایعش، از آغاز این نهضت تا پایان تراژیک آن و روی کار آمدن رضا پهلوی، درس‌هایی آموختنی برای امروزِ ما ایرانیان دارد. 🔹مشروطه با یک نیت پاک و یک چشم‌انداز ارزنده برای فردای ایران آغاز شد: تاسیس «عدالت‌خانه». کمی بعد اما دست‌های ناپاکی وارد این ماجرا شد. کار به جایی رسیده ‌بود که مطالبه‌ی «مشروطه‌ی مشروعه» با تندترین واکنش‌ها همراه می‌شد و سرِ شیخی که خواهان ورود احکام شرع به قوانین مجلس بود، بر دار می‌رفت! 🔍 ادامه را بخوانید: khl.ink/f/57305
پیرزن‌های قبیله مشغول آشپزی شدند و پیرمرد‌های قبیله هم مشغول آوردن هیزم...فرمانده با لذت به منظره‌ی پیش رویش خیره شده بود. همگی با چهره‌ای باز و خوشحال با یکدیگر حرف می‌زدند و صفا و صمیمیت درون کردار هریک موج می‌خورد. خیلی وقت بود که این همه صمیمیت‌ را یک جا ندیده بود! دو نفر از افراد قبیله گوسفندی را قربانی کردند تا برای شام آماده کنند. سید و مهدینار و مهندس با دیدن گوسفند چشمانشان برقی زد و خیلی سریع رفتند برای کمک! مردم قبیله با آنکه از حرف‌هایشان سردرنمی‌آوردند، گذاشتند تا برای شام کمک کنند. غزل، یگانه، شه‌بانو، طهورا و افراح هم که در آشپزی وارد بودند به کمک زنان قبیله رفتند. بقیه‌ی بچه‌ها همراه استاد و فرمانده دور آتش نسبتا بزرگی که برپا بود نشستند و مشغول صحبت شدند. یکی از پسران قبیله که نوجوان بود، برای همگی نوشیدنی ریخته بود و بین همه‌ی اعضا پخش می‌کرد. استاد واقفی که با صمیمیت کنار فرمانده نشسته بود، پرسید:« راستی فرمانده...از کجا فارسی یاد گرفتی؟!» فرمانده همانطور که می‌نوشید گفت:«در زمان‌های قدیم که تجارت می‌کردیم و با مردم سرزمین‌های زیادی آشنا می‌شدیم، با بازرگان‌ها و تاجر‌های پارسی بسیاری ملاقات کردیم به همین خاطر...» استاد سرش را با غرور تکان داد و به آتش روبه‌رویش خیره شد‌. طبیب قبیله که توجه طاهره و شفق را به خود جلب کرده بود و با اصرار آنها کمی از فوت و فن‌های خود را به آنها می‌آموخت. رجینا و نورسا هم با دخترکی گرم گرفته بودند! دخترک وراجی که مدام برای آنها حرف می‌زد، همه‌چیز چادرها را به آنها نشان می‌داد و آنهایی که سعی در فهمیدن حرف‌های او داشتند... با هنرنمایی و دست‌ورزی سید، مهدینار و مهندس بوی کباب بره توی فضای جنگل پیچید و آب دهان همه را به راه انداخت. احف و یاد روبه‌روی هم روی زمین نشسته بودند و هردو با لذت بو کشیدند. احف که دستانش پر از خرده سنگ بود با لبخند گفت:«واهااای عجب بویی داره...حتی ازون قبلیشم بهتره!» لبخندی که از روی لذت بر چهره‌ی یاد نقش بسته بود، جمع شد و گفت:«از قبلیش؟!» احف آره‌ای گفت و سنگ‌ریزه‌ ای به سمتش پرتاب کرد. -«مگه قبلنم کباب بره خوردی؟!» احف دوباره آره‌ای گفت و سنگ‌ریزه‌ای به طرفش پرتاب کرد! -«کی؟ کی خوردی؟!» -«وقتی تو قرارگاه رحیق بودیم همون دختره...اونجا برامون کباب درست کرد و ازمون پذیرایی کرد.» احف این را گفت و دوباره سنگ‌ریزه‌ای به طرفش پرتاب کرد. یاد با اخم گفت:«ما اینجا نون و شیر خوردیم اونوقت شما اونور کباب بره می‌زدین؟!...» هنوز حرف‌‌‌هایش تمام نشده بود که احف با پررویی آره‌ای گفت و سنگ‌ریزه‌ای به طرفش پرتاب کرد. منتها سنگ‌ریزه امتداد دهان یاد را در پیش گرفت و وارد دهانش شد. با اینکار احف چشمان یاد از تعجب گشاد شد و احف که دید اوضاع خیط است پا به فرار گذاشت...یاد هم دورتادور قبیله دنبالش گذاشت! همگی با دیدن آن دو شروع به خندیدن کردند. احف درحالی که نفس‌نفس می‌زد ایستاد و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد. یاد هم!... معین با خنده به آنها نزدیک شد و مشک آب را به دستشان داد. میرمهدی که هنوز لبخند بر لب داشت از فرمانده پرسید:«فرمانده! دین شما چیه؟!» فرمانده قهقه‌ای زد و نگاهش را از احف و یاد گرفت. سپس گفت:«ما قبلا مجسمه‌ی مادر و پدر و می‌پرستیدیم...ولی بعد از اون خدا رو می‌پرستیم ولی دین نداریم! گفتم که ما زیر سایه‌ی هیچ‌کس نیستیم! به ما می‌گن، بی‌پرچم!» ؟🤓🌱
میرمهدی با دقت به حرف‌های فرمانده گوش داد‌. بعد گفت:«نظرتون درمورد دین اسلام چیه؟!» -«چی هست؟!» این را فرمانده گفت که درگیر مرتب کردن پوست روباه دور گردنش شد. میرمهدی خواست توضیح دهد که با صدای یکی از مردان قبیله که خبر سرو شام را می‌داد، ترجیح داد در فرصت مناسبی درموردش صحبت کند. میز چوبی بزرگ و طویلی در قبیله گذاشته بودند و به تعداد زیادی کنده‌ی درخت و تخته‌سنگ برای نشستن... روی میز به تعداد همگی بشقاب و قاشق چوبی و جام‌های آهنی گذاشتند. زن‌ها کوزه‌های آب و شربت را روی میز می‌گذاشتند و پس از آن دختر‌ها میوه و سبزی‌های جورواجور را کنار بقیه‌ی چیزها جای می‌دادند. فرمانده استاد و بقیه‌ی بچه‌ها را به سمت میز شام هدایت کرد و خودش هم درجایگاهش نشست. پس از دقایقی مهندس و سید و مهدینار به همراه چندتن از مردان و پسران قبیله کباب بره را که غذای اصلی محسوب می‌شد را آوردند و از آن رونمایی کردند. بچه‌ها منتظر بودند که بقیه شروع کنند تا آنها هم بتوانند شروع کنند. فرمانده تیکه گوشتی را از ظرف اصلی کند و شروع به خوردن کرد. با اینکارش بقیه هم شروع به خوردن کردند...رحیق کنار دخترک کوچکی نشسته بود که مادرش را هزاران سال پیش از دست داده بود. به او غذا می‌داد و با مهربانی با او برخورد می‌کرد! درست مثل یک خواهر بزرگتر... غذا در فضای گرم و صمیمی سرو شد. پس از شام دخترها و برخی پسر‌ها برای تمیزکاری و کمک به مردم قبیله ملحق شدند. رحیق برای افراد قبیله‌ی کوچک خودش نامه‌ای نوشت و توسط یک کبوتر سفید آن را روانه کرد تا برای نبرد بزرگشان به آنها ملحق شوند. پس از پرواز کبوتر خیالش راحت شد و به بقیه پیوست. زنان و مردان مشغول برپایی چادرهای بیشتری برای مهمان‌های تازه وارد شدند‌. فرمانده قبل از اعلام خاموشی و استراحت، به مردم قبیله جهت برپایی مراسم همگانی قبیله یادآوری کرد و شب هنگام که آتش قبیله کوچک و کوچک‌تر می‌شد، همگی به چادرهایشان هدایت شدند. هنوز گرگ‌ومیش بود که همگی با صدای طبل بیدار شدند. بچها کورکورانه از چادر بیرون زدند که با صحنه‌ی جالب روبه‌رویشان مواجه شدند! مردم قبیله دورتادور آتش بزرگی که برپا شده بود نشسته بودند و دستانشان را به صورت دعا بالا گرفته بودند. روی صورتشان طرح‌هایی با خطوط مشکی کشیده بودند. فرمانده هم کنار آنها نشسته بود و دیگر خبری از لباس‌ها و پوست روباهش که او را پرابهت‌تر نشان می‌داد، نبود. مردی که صورتش را کاملا سیاه کرده بود و موهایش را ریزبه‌ریز بافته بود، با طبلی که در دست داشت؛ به دور آتش می‌چرخید و چیزهایی را بلند بلند می‌گفت. طهورا از رحیق پرسید:«اینا دارن چیکار می‌کنن؟!» رحیق بدون اینکه برگردد جواب داد:«یه جور مراسم دعاست...قبل از هرکار مهمی که می‌خوان انجام بدن، این مراسم و اجرا می‌کنند. من هم ندیده بودم ولی درموردش شنیده بودم!» کسی دیگر حرفی نزد و همگی محو اجرای مراسمشان شدند. پس از خوانش مرد طبل بدست، دو نفر از پیرزن‌های قبلیه چیزهایی را از ظرف سفالی در آوردند و روی آتش ریختند. کمی بعد هم دو نفر از افراد قبیله دیگ پر از آبی را به زحمت آوردند و روی آتش ریختند. آتش خاموش شد و دود غلیظی فضای جنگل را احاطه کرد. همگی دست‌هایشان را بالا گرفتند و فرمانده چیزی را به زبان دیگری بلندبلند گفت. ؟🤓🌱
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸سرنوشت انقلاب را برایتان بگویم ... | در آینده ایران و اسرائیل، تقابل مستقیم خواهند داشت 🔸 📆 (سخنرانی آیت الله حائری شیرازی در جمع سپاه استان اصفهان - انتهای دهۀ ۶٠) ⚔️ امروز در عالم دو ولایت مطرح است: «(ع) نسبت به مسلمانان خالص» و « برای مسلمانان ناخالص». هر دوی این ولایت‌ها هستند و باید هم رشد کنند. ببینید چه می‌خواهم بگویم! در این‌طرف، ولایت امام دارد سر بلند می‌کند. در آن‌طرف هم ولایت اسرائیل دارد سر بلند می‌کند. در این وسط، کسانی هستند که باید یا جذب این بشوند یا جذب آن بشوند. اگر هنوز جذب نشده‌اند، به‌خاطر این است که این دو ولایت هنوز به‌اندازۀ کافی به خودشان نرسیده‌اند. اسرائیل هنوز به رشد نهایی خودش نرسیده است. نهضت امام هم هنوز به رشد نهایی خودش نرسیده است. ⚔️ کسانی که با امام مخالفت می‌کنند، اینها می‌مانند تا اینکه بالاخره از زیر پرچم اسرائیل سر دربیاورند! چون در عالم، دو ولایت بیشتر نخواهد بود. منتها این دو ولایت، هنوز به حد کافی بزرگ نشده‌اند. در آینده، وقتی این دو کاملاً رشد بکنند، با یکدیگر خواهند شد؛ یعنی دیگر هیچ مملکتی، بین [نهضت] امام و اسرائیل واسطه و فاصله نخواهد بود. الان سوریه و لبنان واسطه هستند. در آینده، حکومت اسلامی و اسرائیل [ ] با هم اصطکاک پیدا خواهند کرد؛ یعنی ولایت اهل‌بیت(ع) یک طرف، یهود هم یک طرف! تمام کسانی که نمی‌توانند زیر بار یهود بروند، می‌بینند که چاره‌ای جز قبول ولایت اهل‌بیت(ع) ندارند. آن‌وقت، اهل‌بیت(ع) رشد می‌کنند. در این وضعیت است که تمام جوامع، جز یهودی‌صفتان، سراغ امام زمان(ع) می‌آیند و این مقدمۀ ظهور امام زمان(ع) خواهد شد. ⚔️ شما می‌پرسید: «چرا یهود، قطب مقابل ولایت اهل‌بیت(ع) است؟» در روایت داریم کسانی که با اهل‌بیت(ع) مخالفت کنند و بغض ایشان را داشته باشند، . زینب کبری(ع) در همین ایام محرم و صفر، در کوفه صحبت کرد. حضرت به اهل کوفه گفت: «ضربت علیکم الذلة و المسکنة»! یعنی همان‌چیزی را که قرآن به یهود نسبت داده، حضرت خطاب به کوفیان می‌گوید! اینجا مقصود از کوفیان، تنها اهل کوفه نیست. کوفه در آن روز، نمونه‌ای بوده برای تمام کسانی که امام حسین(ع) را ترک کردند. قرآن به یهود گفت: (ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ) و زینب کبری هم خطاب به کسانی که امام حسین(ع) را تنها گذاشتند، چنین گفت. امروزه هم، ، همان تجلّی ولایت اهل‌بیت(ع) است؛ آنهایی که ولایت فقیه را نپذیرفتند، ولایتشان به منتهی خواهد شد! ⚔️ را برایتان گفتم تا اگر سختی‌ها و فشارهایی پیش آمد، بدانید کسی که بناست در صف اهل‌بیت(ع) باشد را تحت فشار قرار می‌دهند. این شخص اگر به درد اهل‌بیت(ع) نخورد، به صف دشمنان ایشان ملحق خواهد شد. در مقابل هم، بسیاری افراد از صف دشمنان بیرون می‌آیند و به صف شما می‌پیوندند. بدانید که صف انقلاب، این است و این مشکلات را دارد تا زمانی که جلوه پیدا بکند. @haerishirazi @anarstory
15.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تخلیه اطلاعاتی ناموفق منافقین که با هوشیاری فرد هدف خنثی شد @BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
♨️ قسمت سوم مجموعه کلیپ امشب منتشر می‌شود✅ به گفته‌ی خانوم شفق صوفی، یکی از تولیدکنندگان این مجموعه کلیپ، قسمت سوم این مجموعه تقریباً آماده است و پس از انجام کارهای نهایی، امشب منتشر می‌شود🌹 مجموعه کلیپی است که از اول محرم تا الان، دو قسمت از آن منتشر شده است🥀 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
📣 آیت الله حائری شیرازی 🔸آن روزی که به ما موشک می‌زنند، خطرناک نیست بلکه ... 🔸در جمع ما هستند کسانی که قبل از انقلاب، گرفتار زندان و شکنجه و اینها بودند و این حرف بنده را خوب متوجه می‌شوند. بازجو وقتی شلاق به دست می‌گرفت و می‌زد، موقع حساس و خطرناکی نبود، اما وقتی دستور می‌داد چلو کباب برای آقا بیاورید خطرناک بود! وقتی می‌گفت تلفن در اختیارش بگذارید تا به هرکه می‌خواهد تلفن کند،‌ آنوقت خطرناک بود. وقتی می‌گفت نامه‌ای بنویس به خانواده‌ات، آنوقت خطرناک بود. وقتی نمازخوان‌هایشان را می‌آوردند -اگر نمازخوانی داشتند- که بیاید با این زندانی که نمازخوان هست صحبت کند، خطرناک بود. 🔸ساعت خطرناک، آن زمانی بود که این فرد با خودش می‌گفت: «اینها آنطور هم بدذات نیستند که ما فکر می‌کنیم». گفتنِ این حرف همان، و کردن همان! یک ذره حسن‌ظن، انسان را ساقط می‌کرد. افرادی بودند که باآبرو به زندان رفتند، اما بی‌آبرو از زندان بیرون آمدند! اصلاً عوض شدند. مشی‌شان تغییر پیدا کرد، اصلاً آخرش ساواکی شدند. فردی بود،‌ مبارزه کرده بود،‌ زندان افتاد، بعد ساواکی شد؛ چون یک ذره به آنها پیدا کرد؛ یک ذره فکر کرد که در آنها رحم و انسانیتی هست. 🔸آن روزی که به این مملکت، می‌زنند، خطرناک نیست. آن روزی که برای می‌آیند باید دست به دعا برداشت و استغاثه کرد و خود را به خدا سپرد! این ساعت‌ها خطرناک‌تر است! بمباران شهرها، علامت ضعف آنهاست، چون امت آگاه‌اند نمی‌توانند با صحبت، مردم را تسخیر کنند و لذا چوب می‌زنند! @anarstory @haerishirazi
آزادی بالاتر از کمر! ‏در دوره رضاشاه مرکزی برای نظارت بر مطبوعات و نشر کتاب ایجاد شد: اداره سانسور! رسما نام اداره، اداره "سانسور" بود! صادق هدایت سال ۱۳۱۴ به این اداره تعهد داد که هیچگونه اثری منتشر نکند و به هندوستان رفت! صادق هدایت ضد دین هم در حکومت رضاشاه آزادی نداشت! چرا به نسل جوان نمی گویید: نیما یوشیج در دوره رضاشاه هیچ کتابی منتشر نکرد. انتشار آثار بزرگ علوی متوقف شد. جمالزاده بعد از کتاب "یکی بود یکی نبود" تا پایان دوره رضاشاه کتابی ننوشت! ماموران رسمی اداره سانسور در دوره ریاست سرپاس مختاری مانع چاپ کتب بودند! حالا طرفداران چنین حکومتی شعار آزادی مید‌هند! روشنفکرانی که رضاخان را به رضاشاهی رساندند، همان هایی که در جلسات هفتگی برایش شاهنامه می خواندند یک به یک حذف، تبعید، زندان و یا کشته شدند‌ چه رسد به نیروهای مخالف او! اگر تعریف آزادی در برهنگی، پوشش و روابط خلاصه شود در دوره پهلوی آزادی بود! اما اگر دایره آزادی به کمر بالاتر و حوزه فکر و اندیشه برسد، طرفداران سلطنت شرمسار خواهند بود به همین دلیل در این باره هیچ نمیگویند! حکومتی که خودش ضددین بود صادق هدایت بی دین هم در آن آزادی نداشت..... به نسل جوان اینها را بگویید/ علیرضا زادبر 💬 @insta_enghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله جاودان حفظه الله: داستان اسماعیل هنیه و رئیس جمهور شهید را ساده نگیرید. 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom 🆔 @anarstory
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم می‌کند: 🍃 داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوسته‌اند... 🖇 قسمت سوم: ✨ عاقبت دیلم و شوی او چه می‌شود؟ قاصد چه پیامی برایش آوره بود؟ برای دیدن ادامه‌ی ماجرا، همراه ما باشید🌻 @anarstory
بعد از اجرای مراسم همگی دوباره سرکار خود برگشتند. فرمانده درحال پوشیدن لباس‌هایش بود که بچه‌ها به او نزدیک شدند. فرمانده وقتی استاد و بقیه‌ی بچه‌ها را دید با لبخند گفت:«صبح بخیر!» همگی جوابش را دادند. -«خیر باشه...این چه مراسمی بود؟! خیلی برامون جالب بود.» این را میرمهدی گفت که از کنجکاوی خواب از سرش پریده بود. فرمانده با افتخار گفت:«یه جور مراسم دعا و کمک خواستن از خدا!» گلویش را صاف کرد و ادامه داد:«آتش یکی از عناصر اصلی هست که خدا آفریده...اما می‌تونه درکارهای شر هم ازش استفاده بشه. مثل شیطان که وجودش از آتشه...ما اول از خدا بابت این عنصر تشکر کردیم و بعد با آب خاموشش کردیم تا یادآوری کنیم هرچقدر هم اهریمن و شیطان از آتش سوء‌استفاده کنن ما می‌تونیم بر اون غلبه کنیم.» بچه‌ها که برایشان این موضوعات خیلی جالب بود و همچنین رسم و رسوماتی که به تازگی از آن دیدن می‌کردند، با شگفتی و حیرت گوش می‌دادند. در همین حین فرمانده گفت:«شماهم مایلید انجام بدین؟!» استاد با کمی تامل جواب داد:«نه...! ما مراسم دعای خودمون رو داریم.» سپس لبخند دندان‌نمایی تحویل فرمانده داد. -«واقعا؟! خیلی دوست دارم ببینم.» استاد با افتخار سرش را تکان داد و رو به بچه‌ها گفت:«یه نماز جماعتمون نشه؟!» مهندس زیر لب احسنتی گفت و همه به سمت رودخانه حرکت کردند. پس از وضو غزل پرسید:«پس قبله چی؟!» در همین لحظه مهدینار از استاد پرسید:«این جزیره سمت شماله درسته؟!» استادواقفی دستی به ریشش کشید و گفت:«بله توی نقشه‌ی فرمانده که همینو نشون می‌داد.» مهدینار سری تکان داد و جستی زد و خودش را به نزدیک‌ترین و کهن‌ترین درخت رساند. دستی به خزه‌های روی درخت کشید و زیر لب چیزی گفت... بعد به بقیه‌ی بچه‌ها پیوست و گفت:«اگر شمال باشیم، قبله باید به سمت جنوب غربی باشه و جهتشم جهت خزه‌هاییه که روی درخت ها به سمت خاصی از درخت رشد می کنن.» همگی بابت اطلاعات بدرد بخورش و مطالعاتش تشویقش کردند. مهندس و معین حصیر بزرگی را در همان جهت قبله‌ی مشخص شده پهن کردند. به گفته‌ی بقیه استاد درجایگاه امام جماعت ایستاد و پشت سرش آقایان و پشت سر آنها هم دخترخانوم‌ها. مردم قبیله به آنها که زیر لب چیزهایی می‌گفتند و استاد هم با صدای نسبتا بلندی چیزهایی زیرلب می‌گفت، خیره شدند. پس از چند دقیقه دست‌هایشان را روی پایشان کشیدند و سرهایشان را به چپ و راست تکان دادند. بعد همگی به یکدیگر «قبول باشه.» گفتند. بعد از نماز جماعت احف و یاد حصیر را جمع کردند و به بقیه ملحق شدند. فرمانده با قدم‌های آهسته به آنها نزدیک شد و گفت:«مراسم دعاتون چقدر ساده بود.» سید با حالت پرانرژی گفت:«نماز جماعت بود. خدا قبول کنه و پیروز شیم...» -«نماز جماعت چیه دیگه؟» میرمهدی دستی به موهایش کشید و گفت:«مربوط به دین اسلامه...سر فرصت توضیح میدم.» فرمانده سرش را تکان داد و در همان لحظه صدای طبل دیگری به صدا درآمد و توجه همگی را به ورودی قبیله جلب کرد. مردم قبیله‌ی کوچک رحیق بودند که اسلحه بدست با بچه‌ها و پیرهای قبیله از راه رسیده بودند. مردم دوباره نیزه بدست بر زمین کوبیدند و مراسم خوشامدگویی را اجرا کردند. رحیق به همراه فرمانده به استقبالشان رفتند و شروع به احوال‌پرسی کردند. گروهی هم که شبی مهمان آنها بودند، برایشان دست تکان دادند. طولی نکشید که خیلی سریع جاگیر شدند و برای نبرد آماده شدند. ؟🤓🌱
به گفته‌ی فرمانده بچه‌ها به همراه استاد و جوانان قبیله‌ی خودش دور زمینی گرد آمدند تا نقشه‌ی حمله را بکشند. فرمانده مشاور خود را که در مراسم طبل می‌زد و آن را اجرا می‌کرد، صدا زد. او بیشتر از هرکسی درمورد اهریمن نفوذی مجسمه اطلاعات جمع کرده بود و از اینجور مسائل بیشتر سردرمی‌آورد. او با عصایش کنار فرمانده نشست. نقشه‌ی بزرگتر و قدیمی‌تری که از پوسیدگی‌اش مشخص بود، روی زمین پهن کرد. بعد شروع به توضیح دادن کرد:«مجسمه‌ی مادر و پدر توسط اهریمن احاطه شدند. اگر قصد آسیب زدن به اون رو داشته باشیم خودمون آسیب می‌بینیم.» شه‌بانو با تفکر گفت:«پس چجوری باید شکستشون بدیم؟!» -«ما با کسی نمی‌جنگیم. ما خیر می‌خوایم پس فقط از خودمون دفاع می‌کنیم.» انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و ادامه داد:«تا یه زمانی...مردم قبیله باید برن به غاری که اینجاست.» بعد با عصایش نقطه‌ای‌ را روی نقشه نشان داد. -«مردم قبیله باید برن به این غار...وقتی که زمانش برسه اونجا باید یه مراسم دیگه اجرا کنیم. اونجا وقتی زمانش برسه نفرین از جزیره برداشته میشه و همه‌ی مردم آزاد میشن. شما فقط باید تا زمانی که بهتون علامت بدیم جلوی موجوداتی که از شکاف مجسمه بیرون میاد رو بگیرید.» برای ادامه‌ی حرف‌هایش نفس گرفت:«وقتی مراسم اجرا شد و مردم قبیله شروع به آزاد شدن کردند بهتون علامت میدیم. همون لحظه باید به سمت کشتی فرار کنید و ازین جزیره برای همیشه دور بشید.» بعد از شرح نقشه، مشاور مکان هر گروه را روی نقشه نشان داد و موقعیت هرکدام را هم یادآور شد. بعد از اینکار همگی برای دریافت اسلحه‌‌هایشان به سمت چادری رفتند. بچه‌ها هنگام برداشتن اسلحه‌هایشان، لب و لوچه‌شان آویزان بود. استاد با اخم پرسید:«چیزی شده؟!» رجینا با حالتی دمغ گفت:«استاد من احساس می‌کنم می‌خوان از ما سوءاستفاده کنن...یعنی چی ما بریم جلوی اون جونورا رو بگیریم تا اونا آزاد شن؟! اصلا اگه ما اون وسط مردیم چی؟!» شفق با دلسوزی جلو آمد و گفت:«ما دیگه راه برگشتی نداریم‌. در ضمن این آخرین شانس ما برای پیروز شدنه...» همگی حرف او را تایید کردند. دیگر راه برگشتی نبود و باید برای بقای خود می‌جنگیدند! خورشید داشت دامنش را از روی جزیره پس می‌کشید که آماده‌ی رفتن شدند. دیگر خبری از چادرهای بزرگ و گاو و گوسفندان در قبیله نبود. همه‌ی آنها را آزاد کرده بودند و بساط چادرها را هم جمع کرده بودند... برای آخرین بار صدای طبل به صدا درآمد و آغازگر بیداری بود. بعد از صدای طبل پشت سرمشاور راه افتادند. پس از نیم ساعت پیاده‌روی به کوه نسبتا بزرگی رسیدند. مشاور فرمانده نقشه را به دست او داد و با عصایش شاخه‌ها و علف‌ها را کنار زد. با اینکارش دهانه‌ی غار مشخص شد. به دستور فرمانده‌ همه‌ی افراد قبیله وارد غار شدند. رحیق و طاهره هم با آنها وارد غار شدند. قرار بود بعد از برداشته شدن نفرین هردو به سمت مجسمه بروند و به استاد و بقیه ملحق شوند. به گفته‌ی مشاور فرمانده منطقه‌ی مجسمه‌ها همین نزدیکی‌ها بود... قبل از رفتن، فرمانده تک‌تک پسرها ازجمله استاد را در آغوش گرفت. دخترها هم همدیگر را و برای هم آرزوی موفقیت و پیروزی کردند...فقط چند روز بود که آشنا شده بودند اما آنچه که بینشان گذشته بود بیشتر از خیلی دوستی‌ها در قلبشان جا خوش کرده بود. و اینک وقت جدایی فرا رسید... ؟🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💢 🎤 روز خبرنگار رو به همه‌ی خبرنگاران از جمله خبرنگار انارنیوز تبریک میگم😎🌹🍃 به امید شنیدن و دیدن خبرای خوب😉🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
✅ مغز متفکر عملیات طوفان الاقصی و کسی که توانست نهادهای اطلاعاتی اسرائیل را فریب دهد کیست؟ 📍 "او گوینده این جمله معروف است: کاری با نتانیاهو میکنم که بگوید ای کاش زاده نمی‌شدم؛ به زبان عبری مسلط و کارشناس مسائل داخلی اسرائیل است و کسی بهتر از او رژیم اسرائیل، سیاست و رسانه های آن را نمی‌شناسد!" ☑️ @Kavoshplus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
"بسم‌الله الرحمن الرحیم." سلام. عصر همگی بخیر و خوشی🌱 جلسه سوم و ادامه مبحث توصیفات و صحنه پردازی رو ادامه می‌دیم. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
امروز قراره بریم سراغ دو نوع صحنه پردازی یعنی ایستا و پویا همچنین یه نکته‌ای که تو متن اکثر دوستان مشهود بود رو یکم باز کنیم و بیشتر راجبش صحبت کنیم. به متن زیر دقت کنید👇 «بقالی پر بود از گونی‌های کوچک و بزرگ حبوبات. تنها چند راه باریک میان آنها وجود داشت که بقال چاق و خپله برای این که جنسی را بردارد و به دست مشتری بدهد،‌ مجبور بود به سختی از میان این راه‌ها عبور کند. طاقچه‌ها و قفسه‌ها پر بود از شیشه‌های جورواجور مربا و ترشی. از دیوار سمت چپ، کلمه‌گوزنی آویزان بود. کلاهی گرد که مال بقال بود از قسمت پایینی شاخ‌های درهم‌پیچیده‌ی گوزن آویخته بود ...» میبینید که این نوع توصیف بیشتر شبیه انشای مدرسه هست و هیچ حرکت و پویایی در آن دیده نمی‌شه. هنوز داستان شروع نشده و خواننده نمی‌دونه چیزی که می‌خونه چه ربطی به چیزیه که قراره اتفاق بیافته. همونطور که مشخصه یکم کسل کنندست و اینطور توصیفا باعث میشه خاننده بدون این که حتی سعی کنه تصور کنه مکان رو سریع بخونه بره. به این نوع صحنه پردازی میگن ایستا 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
حالا می‌ریم سراغ متن بعدی👇 «مردی لاغرمردنی، با بی‌صبری کنار درِ بسته دکان ایستاده بود که «آقا کمال» نفس‌نفس‌زنان از راه رسید و کلید را توی قفل قدیمی انداخت. در چوبی را در دو طرف تا کرد و به دیوار تکیه داد. بوی ترشی و نفتالین، قاطی با ده‌ها بوی دیگر از دکان بیرون زد. مرد لاغر در برابر هیکل گنده و خپل آقا کمال، مانند فیل و فنجان به نظر می‌آمدند. آقا کمال در پیشخوان را بلند کرد و به زحمت از راه باریکی که میان ده‌ها گونی کوچک و بزرگ که کنار هم در فضای کوچک دکان چپیده بودند، ‌گذشت. در مقابل نگاه تند و اخم و تخم مشتری لاغر، کلاه گرد مخملی‌اش را برداشت. تنها باریکه‌ی موی فلفل‌نمکی پشت گردن‌اش دیده می‌شد. به دیوار سمت چپ دکان، سر گوزنی آویزان بود. آقا کمال مثل هر روز به قسمت پایین شاخ‌های درهم‌پیچیده گوزن آویخت. قفل و کلید را روی ردیف یکی از قفسه‌ها گذاشت. قفسه‌ها و طاقچه‌ها پر بود از انواع ادویه و گیاهان دارویی... همینطور که می‌بینید تو این نوع صحنه پردازی، نویسنده توصیفات و صحنه رو با مهارت خاصی در لابه لای سیر داستان قرار داده که باعث جذابیت بیشتر داستان شده و فضا برای مخاطب ملموس تره. این نوع صحنه پردازی رو میگیم پویا. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙