eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
moarrefi ketab-kamel3.doc
238.6K
👆کاری از مرحوم فرج‌نژاد 🔅 ليست کتب و منابع مفيد مطالعاتي ساده و متوسط براي جوانان بر اساس موضوع 🖋 این فایل بی‌نهایت با ارزش است. ضمن قرائت فاتحه‌ای به روح جاویدالاثر محمدحسین فرج‌نژاد، این فایل را ذخیره و به دوستان خود برسانید. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🆔 @farajnezhad110
نور و قمر سلام بر تو ای قمر عشیره. ای قمر بنی هاشم. امسال سرانجام به سن تو رسیدم. سی و چهارسال. سنی که به کربلا رسیدی. به علقمه. به شهادت. شنیده ام دو پسر داشتی. دو پسر دارم. جز اینها هیچ چیز ندارم که خودم را به مرام و وجود و قله معرفتت بچسبانم. جز اینکه پسر ارشدم امیری‌حسین است. امیرحسین. هم‌نام اربابت. و پسر کوچکم هم نام اربابم، امیری‌مهدی. امیرمهدی. شاید این حرفها جایی در این عالم ثبت شود. شاید روزی به سرزمین قلب سفر کنم. شاید روزی عمیقا بفهمم. ولی عجالتا این جنازۀ متحرک را قبول کن ای مولای با بصیرت و ای عموجان. علمدار مولایت حسین بودی و چه علمداری کردی‌...همه جهان دهانش باز است. تو ما را به مقام حیرت رسانده ای. به مقام عجایب. کربلا حقا حقا که سرزمین عجایب است. من در سرزمین عجایب به دنبال چه می‌گردم؟ نمی‌دانم. ابوتراب پسری به عالم هدیه کرده ابوالعجایب...که علم کرده شهدای کربلا را...و من سی و چهار سال است در سرزمین عجایب زندگی می‌کنم. در قلب. عموجان. من را زنده کن. با اراده آهنین مرا زنده کند. کاری کن صاحب عزم شوم. بشوم جزء اولی‌العزم ها. بشوم پاره‌آهن. فولاد آبدیده. دماوند درونم را فعال کن. آتشفشانی ام کن. از دهانه آتشفشان روحم فراتی مذاب جاری کن. امروز را به نام تو تاسوعا نام گذاری کرده‌اند. جدای از عاشورا. تو روز مختص به خودت را داری. همانگونه که گنبد و بارگاه منحصر به خودت را. همانگونه که نحوه عروج مختص بع خودت را. تو را تازه در قیامت خواهیم شناخت. منتظر آن روز می‌مانم. ای همه امید حرم. ای همه امید...همه امید... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نور. شب عاشورا شد. با ادب باشیم تا در این بزم مقربتر شویم. استیکر خنده و تشویق و ...تا بیست و چهار ساعت ارسال نکنیم. البته الاعمال بالنیات ولی...در آسمانها باادب‌ها به حسین علیه‌السلام نزدیک‌ترند.
بنت_الحاجی: چادرش را حایل دختر‌بچه‌ها کرد، خدا عالَم را حایل وجودش کرد. حدیثـ🖤: این روز ها بدجور قلمم گوشه گیر شده. نمی‌دانم چرا؟!! به گمانم شرم دارد آخر جانی برای اشک ریختن در مصائبت ندارد!! مگر یک قلم چقدر توان دارد؟!! اگر بنا به نوشتن درد هایت باشد قلم که چه، صد ها قلم باید به صف شوند. اخر هم می‌مانند از چه بنویسند؟!! از جگر سوخته‌ات یا پیکر بی سرت؟!! از ناله‌های زینبت یا اسارتش؟!! از گیس های به آتش کشیده‌ی جگر گوشه‌ات یا علی‌اکبر به خون نشسته‌ات؟!! از اسارت زن های خاندانت یا گلوی پاره‌پاره‌ی علی اصغرت؟!! از عطش فرزندانت یا پیکر بی دست و پای برادرت؟!! از قد خمیده‌ی لیلایت یا سینه‌ی سوخته‌ی ربابت؟!! از کدامین بگویند؟!! قلم هم جوهرش خشک می‌شود!! 🖤 فاطمه یاس: فوقف العباس متحیرا... عِمران واقفی: نماز آیات مردم عراق قضا شد وقتی قمر بنی هاشم، بر غروب خورشید سایه انداخت. ۲ _این سوار کیست؟ _وجود قمر بنی هاشم است که خورشید عاشورا، به پا بوسیش امده. ۲ شاید عباس هم قبل از رفتن به علقمه میدان را از روی تل وارسی کرده باشد ۲ بپا خیزید شیعیان منتقم آل ال..منتظر است روز دنیا به غروب نزدیک است! ۲ یا فاطمة الزهرا: 🏴🥀🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀 🏴🥀 🥀 سلام به همه ناربانویی‌ها عزاداری‌هاتون قبول الوداع... الوداع... حسینم ماند، تنهای تنها... لحظه‌ی خداحافظی سخت است... این صحنه‌ی جانسوز را با قلم‌هایتان برای آیندگان به یادگار ثبت کنید. ، ، ، و... در پایان، هشتگ نوشته شود. 🥀 🏴🥀 🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀🏴🥀 فاطمه یاس: _زود برمیگردی؟ _نه نازنین ولی زود برای بردنت می آیم فائزه ڪمال الدینے: عباس رفت نانجیب ها چشماشون دریده تر شد حسین بره کی مواظب سیاهی چادر زینب باشه؟ زهراسادات هاشمی: ـ دیگه نمی‌خوام تو رو خدا برگرد ـ بابایی... میشه یکم راه برید من نگاهتون کنم؟ - خواهر جان به اهل حرم بگید طلاهاشون رو در بیارن...! فائزه ڪمال الدینے: _بابا عمو رفت برنگشت تو برمیگردی دلم آروم بگیره؟ _برمیگردم بابا برمیگردم توروهم باخودم ببرم رقیه جانم زهراسادات هاشمی: ـ بابایی، میشه قبل از رفتن یکم سرمو ناز کنی؟ - بابایی منم با خودت ببر... لطفاً... خواهش نورای جان❤: _بابا منم ببر دلم برات تنگ میشه. +بابا به قربانت رفتنم برگشتی نداره. زهراسادات هاشمی: ـ آبجی، بابایی هم رفته آب بیاره؟ - عمه دستمو ول کن منم می‌خوام با بابا برم نورای جان❤: بابا کی برمی گردی؟ وعده ی دیدارمان کنار حوض کوثر به همین زودی. زهراسادات هاشمی: - خواهر جان خیالم راحته که شما مراقب زن و بچه‌ها هستی یا علی بن موسی الرضا: شب سیاه است مثل دل دشمن. پدر با چشمانی خیس بیابان را می‌کاود. خارها را بر می‌چیند. خارها زیادند. نگران است، نگران پاهای کوچک کودکانی که فردا در این بیابان، سرگردان و ترسیده، می‌گریزند. تولیدات ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: به فدای دستی که بَلاکِشِ اهلِ حَرَم شد و بَلاگردانِ عالم.... در آن شبی که شعر وشُعارش همه شعور بود.... یکی هم این وسط، چون شمر، بی شعور بود..... هیس......آرام.......آرام...... علی اصغر تازه خوابش برده...... شیطان، به مَصافِ عباس می‌رود.... چه غلط‌ها...!!!!!!! ‌° دخټرڪ نویسندھ ‌‌°: چرا غروب نمی کنی خورشید؟ به چه می نگری؟ به مصیبت عظیمی که رخ داد؟ به تنهایی و آوارگی من؟ به سر بریده ی عزیز برادرم؟ غروب کن... غروب کن که در دل شب بتوانم اندکی گریه کنم... صدای شیهه ی اسبش مرا از جا پراند. به صورت ترسیده ی برادرم نگاه کردم و او را محکم تر بغل گرفتم لب هایش از شدت تشنگی ترک خورده بود. خطاب به سوار بی رحم گفتم :{ هان؟ دیگر از ما چه می خواهید؟} سوار قهقهه ای سر داد و شلاقش را بالا برد. ترسیده چشمانم را بستم , اما شلاقش را تکان نداد. با صدایی که در آن خوشحالی موج می زد گفت :{ دیگر هیچ کس نمی تواند برایتان کاری کند. حتی حسین ابن علی...} غمگین به اطرافم نگاه کردم . غائله ی جنگ به پایان رسیده بود و این یعنی اسارت... زهرا سادات مسعودی: گرگ‌ها چشم تیز کرده‌اند. بی حرکت، بی صدا، در میان غبار... حسابشان را ندارم؛ بی‌شمارند... آخر نه برای شکار آهو، که برای زمین‌گیر کردن شیر آمده‌اند. یا فاطمة الزهرا: از چهار طرف بر او بتازید.... رحمش نکنید.... بر او بتازید.... لعنت خدا بر حرامیان Hakime.Salmani: نوریدن داری؛ شبیه اولین ماهِ عالم! چرا نگاهت این چنین محکم، نور حق را به قلب های بیدار می‌رساند؟ عباسِ علی؟! همین که تو عباسِ علی هستی؛ گرد خاک به پا می‌کند میان قلب های سنگیِ دشمن... که علی مع الحق است و تو، ابن علی! شگفتا که نور حقِ نگاه او، اینچنین باشکوه از ایمان تو به یک تاریخِ گُلگون، تا همیشه تابان است..! زهرا سادات مسعودی: خمیده آمد، عمود خیمه عباس را که کشید، خیمه در هم شد؛ حالِ رباب هم. بنت_الحاجی: دست در بدن نداری،درست.پس چرا "برادر" گفتنت بریده بریده شده؟ زهرا سادات مسعودی: خوب شد که حسین را آرزو به دل نگذاشتی، قبل از رفتن، "برادر" صدایش کردی. ملکوت: میدانم چه دردی دارد به امید به دیدن لبخند برادر و شادی کودکان،بهت زده به مشک پاره خیره شوی،بگویی مرا خیمه مبر بنت_الحاجی: بابا بهم گفته وقتی یکی داره گریه می‌کنه نباید بخندیم... پس چرا وقتی من گریه می‌کنم،اینا بهم می‌خندن؟ تولیدات ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام بر سقای دشت کربلا می‌گویند شما ساقی خیمه‌ها بودید و من سالهاست در هر مجلسی که به نام امام شهیدم برگزار می‌شود، به یاد شما ساقی می‌شوم. خورشید تاسوعا که طلوع می‌کند، در عهدی نانوشته، از آب لب می‌بندم تا به خیال خودم مشق وفا کنم. آخر می‌گویند شما نهایت وفا بودید و من دلم می‌خواهد به حد قطره‌ای شبیه شما باشم برای امامم. امسال به حکم بیماری که بر جهان حاکم شده، مجبور به برگزاری مجلس عزا در فضای باز هستیم. زیر تیغ آفتاب با لبان تشنه، در کلمن یخ می‌اندازم برای سیراب کردن عزادارانتان و به حال شما غبطه می‌خورم و به یادتان اشک می‌ریزم. می‌گویند شما شرمنده شدید... اما شما سربلندترین مرد تاریخ هستید... ما درس وفا را از کلاس درس شما می‌گیریم خدا و صاحب امرم ببخشد که شاگرد خوبی نبودم ببخشد که پای ارادت سربازی‌ام می‌لنگد. تشنگی‌هایم را، اشکهایم را، خادمی‌هایم را نذر تو می‌کنم؛ آخرش من هم آدم می‌شوم. آخرش من هم یار وفاداری برای امامم می‌شوم. آخرش در راه عشق جان می‌دهم، دست و پا و سر می‌دهم...
سلام بر حسین علیه‌السلام حسین... حسین... حسین... می‌گویند شب عاشورا برای امام زمان صدقه بگذارید. بمیرم برای قلب شما که هر آنچه را ما می‌شنویم و جگرمان را آتش می‌زند، شما به چشم می‌بینید. جانم حسین... جانم حسین... چه کرده‌ای که داغت سرد نمی‌شود. قلبمان می‌‌سوزد و شعله می‌گیرد و باز می‌سوزد. کاش بودم و فدایی‌ات می‌شدم. به خدا سوگند که مشتاق توام؛ به اندازه حبیب و سعید و بریر و جون؛ به اندازه علی اکبر و علی اصغر و قاسم و عبدالله. تشنه‌ام. تشنه جهاد با دشمنانت. همانها که برای له ‌له می‌زدند... همانها که به کشتنت اکتفا نکردند... نعل تازه به سم اسب‌ها زدند... تشنه ام... تشنه شهادت الهی یا حمید به حق محمد عجل لولیک الفرج الهی یا عالی به حق علی عجل لولیک الفرج الهی یا فاطر به حق فاطمه عجل لولیک الفرج الهی یا محسن به حق الحسن عجل لولیک الفرج الهی یا قدیم الاحسان به حق الحسین عجل لولیک الفرج فکر کن به دیدار صاحب الزمان بروی. لوحی نشانت دهد که نام شهیدانش در آن نوشته شده باشد. چشمت به نام خودت بیفتد...
💞 💞 4 📖 کربلای پیش رو... تا قبل از همه‌گیری کرونا، ده شب محرم را می‌رفتم خانه پدربزرگم در همان محله قدیمی. حسینیه فقط یک دقیقه از خانه‌شان فاصله دارد. از بعد از نماز مغرب، کارم این بود که گوش به صداهای خیابان بدوزم. وقتی صدای دسته عزاداری را می‌شنیدم که از حسینیه خارج می‌شود، راه می‌افتادم طرف حسینیه. سنخرانی تازه شروع شده بود و جمعیت کم. گاهی حاج آقا دانشمند می‌آمد برای سنخرانی، گاهی هم کارشناس رسانه می‌آوردند برای مردم حرف بزند و با الفبای رسانه و دنیای مدرن آشناشان کند. مردم گوششان بدهکار این چیزها نبود. الان که فکر می‌کنم، دلم برای سخنرانان جلسه می‌سوزد. قسمت مردانه خالی بود، نهایتا دوسه‌تا پیرمرد نشسته بودند آن آخر. مردها می‌رفتند برای دسته و زنجیرزنی. قسمت زنانه هم که پر بود از صدای گفت و گو و گریه بچه‌ها. بگذارید رک و راست بگویم؛ مردمی که می‌آمدند حسینیه، آدم‌های کاملا معمولی بودند. حتی خیلی هیئتی و مذهبی هم نبودند. فرق داشتند با آن‌هایی که پای ثابت هیئت‌های معروف و مطرح اصفهان هستند و شور و شعور حسینی را با هم می‌خواهند؛ هشیارانه به سخنرانی گوش می‌دهند و موقع روضه‌خوانی داد می‌زنند. این مردم، مردم کاملا معمولی بودند. انگار زن‌های محله، منتظر مانده بودند تا محرم بشود و بیایند دیداری با هم تازه کنند. گروه‌گروه دور هم می‌نشستند و حرف می‌زدند. قسمت خنده‌دارش این‌جا بود که بعضی، تنقلات هم با خودشان می‌آوردند تا دورهمی‌شان تکمیل شود! جوان‌ترها بیشتر سرشان توی گوشی‌ها و تبلت‌هایشان بود و بعضی انگار چادر را هم فقط به حرمت عزاداری پوشیده بودند. در همان مراسم‌ها بود که گاهی همکلاسی‌های دبستانم را می‌دیدم و تازه متوجه می‌شدم ما چقدر کم گذاشته‌ایم برای مردم این محله. این محله کم شهید نداده است، ولی حالا اوضاع فرهنگی‌اش چندان خوب نیست... مسئول خدام می‌گفت تذکر بدهیم که خانم‌ها صحبت نکنند و به سخنرانی گوش بدهند؛ اما مگر می‌شد؟ خودش هم می‌دانست نمی‌شود. نمی‌شود یک نفر را مجبور کنی بنشیند و به چیزی که تو می‌گویی گوش بدهد؛ شاید ظاهراً ساکت بشود، اما آخرش دلش جای دیگر است. باید دلش را به دست بیاوری. خاصیت امام حسین علیه‌السلام همین است، دل را به راه می‌آورد. مسئولمان به من که می‌رسید می‌گفت: چرا انقدر قسمت تو حرف می‌زنند؟ خب سرشون داد بزن! نمی‌توانستم. خیلی تلاش کردم اما نشد. با خودم می‌گفتم من آمده‌ام به عزادار اباعبدالله خدمت کنم، نیامده‌ام سرش داد بزنم و رئیس‌بازی دربیاورم. به مسئولمان می‌گفتم چشم، اما آخرش صدایم بالا نمی‌رفت. گاهی هم خانم‌ها صدایم می‌زدند و می‌گفتند بچه بازیگوش‌شان را دعوا کنم؛ اما این یکی اصلا در توانم نبود. بیایم برای بچه‌های امام حسین علیه‌السلام گریه کنم، بعد سر بچه‌های مردم داد بزنم؟ در جیبم شکلات می‌گذاشتم، با یک لبخند و یک شکلات می‌نشاندمشان یک گوشه. با بعضی هم دوست می‌شدم. دائم می‌آمدند به چوب‌پرم دست می‌کشیدند و من هم صورتشان را با چوب‌پر قلقلک می‌دادم. بین جمعیت، روی زمین با چسب کاغذی یک مسیر مشخص کرده بودند که آن مسیر را باید تا آخر باز می‌گذاشتیم. سخت‌ترین قسمتش همین بود. بعضی می‌نشستند توی راه، حالا بیا بلندشان کن. مصیبت بود؛ مخصوصا وقتی می‌دیدی بنده خدا حرفت را گوش کرده و بلند شده و حالا بین جمعیت متراکم، دنبال جایی برای نشستن می‌گردد. خانواده اگر بودند که واویلا می‌شد، انقدر شرمنده می‌شدم که نگو. هرچه جلوتر می‌رفت، حسینیه شلوغ‌تر می‌شد. چندتا از خادم‌های باتجربه‌تر می‌ایستادند آن آخر و برای مردم جا باز می‌کردند. واقعا کار سختی بود، من از پسش برنمی‌آمدم. به این‌جا که می‌رسید، مداح می‌آمد و چراغ‌ها خاموش می‌شد. انقدر شلوغ می‌شد که نمی‌شد راه رفت مگر به قیمت لگد کردن مردم. در حسینیه را می‌بستیم؛ مصیبت بعدی می‌آمد سراغمان: خانم‌های بچه‌داری که می‌خواستند بچه‌شان را ببرند دستشویی و مایی که نمی‌توانستیم در را باز کنیم. تاریکی و گرما و استیصال، کربلا را می‌آورد جلوی چشممان...
💞 💞 5 📖 زیر دست و پا... محله ما چون در حاشیه شهر قرار دارد، مهاجرنشین هم هست مخصوصا از بیست سال اخیر. به غیر از برادران و خواهران افغانستانی، قشر دیگری در این محله زندگی می‌کنند که نمی‌دانم اهل کجا هستند. از هرکس هم پرسیدم یک جواب متفاوت داد. برخی می‌گویند افغانستانی‌اند؛ اما نه چهره و نه زبان و فرهنگشان مانند مردم افغان نیست. بعضی می‌گویند پاکستانی‌اند و بسیاری از مردم، عنوان کولی را برایشان انتخاب کرده‌اند. این قشر بسیار فقیرند و لباس‌های رنگارنگشان آن‌ها را شاخص می‌کند. فارسی هم حرف نمی‌زنند. شب‌های محرم بود که تازه فهمیدم دخترکان کولی چقدر محتاج محبت و احترامند. من معمولا شب‌ها در پیچ L حسینیه می‌ایستادم و مردم را هدایت می‌کردم به سمت آخر حسینیه. خوش‌آمدگویی و سلام هم می‌دادم. کاملا عادی، به دخترک هفت، هشت ساله کولی‌ای که وارد شد هم سلام کردم. گل از گل دخترک شکفت. ذوق کرده بود؛ انقدر که تا آخر مراسم نگاهم می‌کرد. من فقط سلام کرده بودم، همین! مردم کولی‌ها را به دید تحقیر نگاه می‌کردند. چندبار شد که خانم‌ها صدایم زدند و در گوشم گفتند: می‌شه این کولی‌ها رو از کنار ما بلند کنی؟ بو می‌دن! می‌ماندم چه بگویم. بعضی هم می‌گفتند این کولی‌ها برای شام می‌آیند حسینیه. در دلم می‌گفتم خب بیایند، مگر بد است؟ این‌ها شاید در طول سال فقط همین ده شب می‌توانند غذای به این خوبی بخورند، بگذار بخورند. اصلا نذری حق مردم محروم است، حق همین‌هاست. بگذار برای شام بیایند، نوش جانشان. بگذار بیایند و نان و نمک اباعبدالله را بخورند، حتی اگر سخنرانی را گوش ندهند و گریه هم نکنند، همین نان و نمک یک جایی اثر خواهد کرد. همه این‌ها به کنار، اصل کار همین شام دادن آخر مراسم بود. از بچگی لجم می‌گرفت از شلوغی و هل دادن مردم. این اواخر توانسته بودیم مردم را طوری مدیریت کنیم که فشار جمعیت باعث نشود شیشه درهای حسینیه بشکند. یادش بخیر. الان دیگر از آن شلوغی لجم نمی‌گیرد؛ دلم تنگ شده‌است برایش. برای فشاری که باعث می‌شد بچه‌ها و خانم‌های مسن از حال بروند و شیشه بشکند. برای ظهرهای عاشورا که دیگر از پس جمعیت برنمی‌آمدیم و رسماً می‌رفتیم زیر دست و پا. زنجیره انسانی می‌بستیم اما از یک جایی به بعد، حریف فشار جمعیت نمی‌شدیم. برای این که دستمان نشکند، دست هم را رها می‌کردیم. یکباره جمعیت مانند آبی که از سد شکسته بریزد، می‌ریختند سرمان و ما در بهترین حالت، همراه جمعیت عقب‌عقب می‌رفتیم تا بخوریم به دیوار و یا می‌افتادیم زیر دست و پایشان. تازه آن‌جا می‌شدیم خادم واقعی؛ خاکی، زیر دست و پا و زیر نور داغ آفتاب ظهر. اصلا انگار خادمی‌مان کامل می‌شد وقتی با چادر خاکی و کمری که از درد راست نمی‌شد برمی‌گشتیم خانه. این را فقط خادم‌ها می‌فهمند. خادم که باشی، سهمت از محرم فقط روضه و منبر نیست. دویدن را هم می‌فهمی، اضطرار را هم می‌فهمی، شرمندگی را هم. انگار در آن روضه‌هایی که شنیده‌ای قرار می‌گیری؛ در همان روضه‌هایی که مردم می‌شنوند و گریه‌ می‌کنند. در روضه که قرار بگیری دیگر گریه نمی‌کنی. می‌رسی به یک حالی بدتر از گریه... به وضوح می‌فهمیدم که شب شام غریبان، حال خادم‌ها با بقیه شب‌ها فرق دارد. چهره‌هاشان شکسته بود و چادرهایشان خاکی؛ نه این که خودشان گل‌ مالیده باشند، خودش خاکی شده بود. دلم تنگ شده‌است برای آن شب‌ها. برای تراکم وحشتناک جمعیت، برای دخترکان کولی که تشنه شنیدن یک سلام و خوش‌آمد بودند، برای گفت و گوی زن‌ها و صدای گریه بچه‌ها، برای نوشیدن و نوشاندن، برای دخترهایی که موقع ورود دسته عزاداری، گردن می‌کشیدند تا قسمت مردانه را ببینند، برای شنیدن صدای طبل و سنج، برای بچه‌هایی که حرف گوش نمی‌دادند...اصلا می‌دانید، دلم می‌خواهد فقط یک بار دیگر، ظهر عاشورا بشود و بیفتم زیر دست و پای عزادارهای حسین علیه‌السلام...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نور هرسال شب عاشورا، بعد از تمام شدن مراسمِ نذری ننه جون خاتون، دسته جمعی راهی مراسم احیاء می‌شدیم. رسم نبود هیچ‌کس بخوابد. مرد‌ها می‌رفتند مسجد و زن‌ها هم می‌رفتند خانه‌ی سیدخاله. تا اذان صبح عزاداری می‌کردیم و برمی‌گشتیم خانه. بعد از نماز صبح آماده می‌نشستیم تا مراسم صبح عاشورا شروع شود. مردها یکی دو ساعت بعد از عزاداری در مسجد، راهی دریاچه‌ی گرداب می‌شدند. همه‌ی علم‌های بلندبالا را که در جای جای شهر برپا بودند را جمع می‌کردند و می‌بردند گرداب. تا اذان صبح زیارت عاشورا می‌خواندند و عزاداری می‌کردند. بعد از نماز هم سرِ علم‌ها را به آب چشمه می‌زدند تا یاد حضرت عباس علیه السلام را زنده کنند. بعد هم علمداران راه می‌افتادند به سمت شهر. بقیه هم به سر و روی خود گل می‌زدند و در پی‌شان راهی می‌شدند. بعد از ورود به شهر، همه‌ی مردم از زن و کودک و پیر و جوان، گروه گروه به عزاداران می‌پیوستند. خانه‌ی ننه‌جون سر گذر بود. صدای ای واویلا صد واویلا، ای واویلا حسین شهید که به گوش می‌رسید، از خانه می‌زدیم بیرون و به سیل عزاداران می‌پیوستیم. به چادرهایمان گل می‌زدیم و پا برهنه در جمع جا می‌گرفتیم. حالا نوبت مراسمِ آقا سلام بود. همه‌ی عزاداران می‌رفتند دم خانه‌ی سادات بزرگ شهر و با گفتن سینه زنان آمدیم آقا سلامٌ علیک، ما گل زنان آمدیم آقا سلامٌ علیک، تسلیت می‌گفتند. دم در اکثر خانه‌ها سینی بزرگ پر از حلیم قرار گرفته بود. بعد از تسلیت به سه سید بزرگ، می‌رسیدیم به در خانه‌ی حاج‌آقا مرتضوی سید روحانی و بزرگ شهر. سخنرانی می‌کرد و روضه می‌خواند. بعد هم جمع متفرق می‌شد و دستجات عزاداری راه می‌افتادند. بی‌حساب شهرم را حسینیه نمی‌نامند. شوری که از آغاز محرم شروع می‌شد و یک دهه تمام شهر سیاهپوش و ماتم‌زده می‌شد، زبان‌زد است. اما دو سال است که بی نصیبم. سال قبل نتوانستم در خانه بمانم. بچه‌ها را بر می داشتم و با رعایت فوق پروتکل‌های بهداشتی، می‌رفتیم تکیه‌ی محل. امسال اما، زور کرونا بیش‌تر بود. بابا رفت بیمارستان. مامان هم بیمارستان صحرایی. بچه‌ها هم هر کدام به مدت سه روز، مریض شدند و تب داشتند. شب تاسوعا هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم در خانه بمانم. گفتم باید هرطور شده بروم دست به دامانِ حضرت ابوالفضل علیه السلام بشوم. امکان شرکت در هیأت‌های مسقف نبود. مدرسه‌ی نزدیک خانه شده بود هیأت گروهی از روستاییان مقیم شهر. رفتم نشستم یک گوشه و تمام بغض‌های مانده در گلو را با آه و اشک همراه کردم. مراسم‌شان مخصوص خودشان بود. یک نفر نوحه می‌خواند و مردها زنجیر می‌زدند. اما سوزی که در سینه داشتند و سادگی و خلوص‌شان، مرا راضی به خانه برگرداند. امشب هم خانه نشینم. دلتنگ سال‌های گذشته‌ام اما، دل‌های سوخته ما شیعیان، هر شب عزاخانه‌ی حسین است. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
تیغِ پولادینِ خشکِ عربی. فروشی. کارنکرده. مالِ یل عرب بوده. مالِ عباس. فقط بیست و چند سال ردِ پنجه شیر روی دسته اش فشرده و فشرده شده. ابوتراب در صفین جلویش را گرفت، چهارده سالش بود. حسن بن علی هم نگذاشت تیغ عباس از نیام کشیده شود. و حسین...حسین هم دو دست عباس را بندِ عَلَم و مشک کرد. حتی وقتی تابوت حسن را تیرباران کردند نگاه عباس به دهان مبارک حسین بود. می‌فهمی؟ تیغِ پولادینِ خُشکِ عربی. فروشی. کار نکرده.