نور
هرسال شب عاشورا، بعد از تمام شدن مراسمِ نذری ننه جون خاتون، دسته جمعی راهی مراسم احیاء میشدیم. رسم نبود هیچکس بخوابد. مردها میرفتند مسجد و زنها هم میرفتند خانهی سیدخاله. تا اذان صبح عزاداری میکردیم و برمیگشتیم خانه. بعد از نماز صبح آماده مینشستیم تا مراسم صبح عاشورا شروع شود. مردها یکی دو ساعت بعد از عزاداری در مسجد، راهی دریاچهی گرداب میشدند. همهی علمهای بلندبالا را که در جای جای شهر برپا بودند را جمع میکردند و میبردند گرداب. تا اذان صبح زیارت عاشورا میخواندند و عزاداری میکردند. بعد از نماز هم سرِ علمها را به آب چشمه میزدند تا یاد حضرت عباس علیه السلام را زنده کنند. بعد هم علمداران راه میافتادند به سمت شهر. بقیه هم به سر و روی خود گل میزدند و در پیشان راهی میشدند. بعد از ورود به شهر، همهی مردم از زن و کودک و پیر و جوان، گروه گروه به عزاداران میپیوستند. خانهی ننهجون سر گذر بود. صدای ای واویلا صد واویلا، ای واویلا حسین شهید که به گوش میرسید، از خانه میزدیم بیرون و به سیل عزاداران میپیوستیم. به چادرهایمان گل میزدیم و پا برهنه در جمع جا میگرفتیم. حالا نوبت مراسمِ آقا سلام بود. همهی عزاداران میرفتند دم خانهی سادات بزرگ شهر و با گفتن سینه زنان آمدیم آقا سلامٌ علیک، ما گل زنان آمدیم آقا سلامٌ علیک، تسلیت میگفتند. دم در اکثر خانهها سینی بزرگ پر از حلیم قرار گرفته بود. بعد از تسلیت به سه سید بزرگ، میرسیدیم به در خانهی حاجآقا مرتضوی سید روحانی و بزرگ شهر. سخنرانی میکرد و روضه میخواند. بعد هم جمع متفرق میشد و دستجات عزاداری راه میافتادند. بیحساب شهرم را حسینیه نمینامند. شوری که از آغاز محرم شروع میشد و یک دهه تمام شهر سیاهپوش و ماتمزده میشد، زبانزد است. اما دو سال است که بی نصیبم. سال قبل نتوانستم در خانه بمانم. بچهها را بر می داشتم و با رعایت فوق پروتکلهای بهداشتی، میرفتیم تکیهی محل. امسال اما، زور کرونا بیشتر بود. بابا رفت بیمارستان. مامان هم بیمارستان صحرایی. بچهها هم هر کدام به مدت سه روز، مریض شدند و تب داشتند. شب تاسوعا هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم در خانه بمانم. گفتم باید هرطور شده بروم دست به دامانِ حضرت ابوالفضل علیه السلام بشوم. امکان شرکت در هیأتهای مسقف نبود. مدرسهی نزدیک خانه شده بود هیأت گروهی از روستاییان مقیم شهر.
رفتم نشستم یک گوشه و تمام بغضهای مانده در گلو را با آه و اشک همراه کردم. مراسمشان مخصوص خودشان بود. یک نفر نوحه میخواند و مردها زنجیر میزدند. اما سوزی که در سینه داشتند و سادگی و خلوصشان، مرا راضی به خانه برگرداند. امشب هم خانه نشینم. دلتنگ سالهای گذشتهام اما، دلهای سوخته ما شیعیان، هر شب عزاخانهی حسین است.
#عاشورا
#سید_شهیدان
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
تیغِ پولادینِ خشکِ عربی. فروشی. کارنکرده. مالِ یل عرب بوده. مالِ عباس. فقط بیست و چند سال ردِ پنجه شیر روی دسته اش فشرده و فشرده شده. ابوتراب در صفین جلویش را گرفت، چهارده سالش بود. حسن بن علی هم نگذاشت تیغ عباس از نیام کشیده شود. و حسین...حسین هم دو دست عباس را بندِ عَلَم و مشک کرد. حتی وقتی تابوت حسن را تیرباران کردند نگاه عباس به دهان مبارک حسین بود. میفهمی؟ تیغِ پولادینِ خُشکِ عربی. فروشی. کار نکرده.
#مونولوگ
#عاشورا
"بسمربالحسین"
^بیولایتهایبیمبالات^
#پارتیک
پرزهای نشسته روی چفیهام را میتکانم. کفش های جلوی در را که رصد میکنم،نعلین های حاج اقا مصطفوی و کتانی های سینا را میشناسم. صندل های اقا جواد را که کنار کفش های عمو میبینم من هم کفش هایم را گوشه ای جفت کرده،داخل مسجد میشوم.
سینا مکبر شده. یا ایهاالذین امنو صلو علیه وسلمو تسلیما میگوید و خودش جلو تر از همه صلوات میفرستد.
از جامهری کنار در مهر هشت ضلعی ای ازتربت برمیدارم و به سمت اقا جواد پاتند میکنم. صف سوم کنار دیوار نشسته و شانه ی راستش را به سنگ های مرمرین تکیه داده. گمانم کمرش هنوز هم درد میکند که دستش پشت کمرش جا خوش کرده. یادگاری جنگ با داعش است. اصلا همین باعث شد که برگردد قم و حالا ۳ماهی هست که تحت درمان است. مرا که بالای سرش میبیند کوچک تر مینشیندو جایی پهلوی خودش برایم بازمیکند.
دست چپش را پشت کتفم میزند و احوال پرسی میکند. سرم را پایین می اندازم ریشه,های گره خورده ی چفیه ی مشکی ام را به بازی میگیرم. جواب تسلیت ماه محرمش را با لبخند کوتاهی میدهم و زبانم بالاخره باز میشود:اقا جواد شما امشب...ینی بعد مراسم خونه این؟...منظورمه کاری ندارین ..ینی میشه،باهم حرف بزنیم؟
دستی به محاسن پرپشتش میکشد:نه داداش خدمت شمام.
ارام لب میزنم:خدمت از ماست
حاج اقا اقامه نماز عشا را میگوید .
***
سینی استکان های شسته شده را از دستانش میگیرم و روی کابینت کنار اپن سر میدهم.
به اسم صدایم میزند:بیا تو صحن مسجد
تا من بند کفش هایم را ببندم اوهم لامپ هارا خاموش میکند و در را قفل. روی پله های قسمت زنانه که با لامپ سبز رنگی روشن بود مینشیند و من را هم جایی کنارش تعارف میکند.
دستانش را روی زانو قفل میکند:خب؟!بفرمایید
صدایم،گویی از ته چاه در می اید. سمتش میچرخم:
شما چیزی از سیدصادق میدونین؟...صادق شیرازی
ابروهایش نرم بالا میپرند. سری تکان میدهد و گویا منتظر بقیهی حرفم است که کلامی نمیگوید.
_نمیدونم چجوری بگم. حمیدمون شده مثلش،ینی مثلا میگه قمه زنی خوبه و...آممم،حمیدو که میشناسین یکم کلهش باد داره البته من نمیگما بابام میگه
لبخند تلخی گوشه لب هایش نشسته
_من میترسم،ینی خب...قمه زنی بده دیگه نه؟
لبهایش را با زبان تر میکند:آره خب،چی میخوای وحید؟درباره سید صادق حرف بزنیم یا قمه؟یا حمید؟
_نمیدونم اقا جواد به خدا میترسم...امشب نیومد مسجد گفت،گفت اونجا حق عزا ادا نمیشه...عزاداری هاشون آبکیه
عرقی از کنار شقیقه ام سر میخورد:البته بلا نسبت روضه های شما
تند پلک میزند و سر تکان میدهد،یعنی بقیهاش را بگو.
_میگفت توعم بیا،منو میگفت...منم نگفتم باهاش مخالفم گفتم با سعید قرار دارم نمیتونم بیام.
مستاصل نگاهش میکنم:حاجی بَدن اینا؟
لبخند میزند. دست چپش را روی شانه ی راستم میگذارد و مرا جلو تر میکشد:نظرخودت چیه؟
_من نمیشناسمشون اصلا،فقط یه اسم سیدصادقشیرازیو شنیدم از حرفای حمید،من فقط میخوام بدونم اینا چه جورین؟برحقن؟برا حمید خطرناک نیس؟
_اینطور که پیداست اینافرقهن. فرقه میدونی یعنی چی؟
با اشاره سر نا آگاهیام را میرسانم.
_فرقه یه جریان غیر الهیه که توسط حکمای ضد دین به وجود میاد. درسته که اسمشون شیعهست ولی بنابرشواهد توسط انگلیس و اسرائیل حمایت میشن و به خاطر همینه که بهشون میگن شیعهی انگلیسی،یا اسرائیلی. فِرَق خطرناکن،درسته. منتهی اگه بخوای بهش ترس وارد کنی و ضدش گارد بگیری اونم برابرت میایسته.
به پرچم سبز رنگ یاحسین که آرام توی باد میرقصد نگاه میکنم:من هنوز جبهه حقو نمیشناسم که بخوام برم دنبال باطل. آقا جواد درباره امام حسین میگین برام؟امام اگه میخواست بجنگه چرا با زن و بچهش رفت؟
آب دهانش را فرو میدهد که سیبگلویش مسیر کوتاهی از حنجره اش را گز میکند و باز میگردد .
_ امام برا جنگ نرفتن،مردم کوفه بعد مرگ معاویه و جانشینی یزید نامه نوشتن که آی حسین بیا شیعه اینجا مظلومه،بیا تو به ما حکومت کن و...از این حرفا . اشتباهشونم همین بود امامو برا حکومت میخواستن نه ولایت .اگه ولایت پذیر میبودن اون فجایع به بار نمیاومد . اما امام خانوادشونو راهی کوفه کردن برای امامت شیعیان . سریال مختارنامه رو ندیدی ،نه؟
خودش خوب میدانست زمان زیادی نیست که از استرالیا بازگشتهایم. و سریال های ایرانی را ندیدهام.
ادامه میدهد:یزید پسر معاویهس .معاویه توی عهدنامهی صلحش با امام حسن عهد کرد که خلافت موروثی نباشه. اما معاویه پسرشو گذاشت جانشین خودش . اونم چه پسری؟! معاویه خودش هر غلطی هم میکرد اما خوب بلد بود حفظ ظاهر کنه ولی همه از غلطای یزید آگاه بودن . شراب خوری و زنا و بی نمازی از ویژگی های بارزش بوده . همین شد که امام حسین توی وصیتنامهشون که به محمد حنفیه برادرشون میدن مینویسن من برای اصلاح امت جدم قیام میکنم . امام حسین رفت کارو درست کنه .
#تمرین93
#داستانک
ادامه⬇️⬇️⬇️
#پارتدو
وحید اونموقع شیعه ها هرکودوم به یه نحو پشت ولایتو خالی کردن .
اینجا یاد صادق شیرازی میفتیم که مراجعو تکفیر کردن و ضد ولایت فقیهن ، همین سیدصادق شیرازی قمه زنیو بر اساس روایت ضعیفی که حضرت زینب سرشونو به محمل زدن و خون جاری شده جایز دونسته و باعث وهن شیعه شده.
پشت دست راستش را کف دست چپش میکوبد و انگار خونش به جوش آمده باشد میگوید:
همین آدم،همین آدم،مقابل داعشی که میخواد حرم خانم زینب کبری روتخریب کنه سکوت کرده و مقلداش رو که میخواستن برای دفاع از حرم برن نهی کرده . اینجوری پشت علی و آلش رو خالی میکنن .بابا تو که خودتو کشتی این همه ادمو با کارات از تشیع زده کردی و باعث شدی سنی بشن و بعدش وهابی و جذب داعش،چرا نمیری از حرم همین خانم که از نامش سوء استفاده کردی دفاع کنی؟
ما باید پشت ولایت وایسیم نکنه یهوقت بشیم مثه مردم کوفه!
شوری در چشمانش هویداست .
_تو روضه باید به حال خودمون بیشتر زار بزنیم . نکنه یه وقت بشیم مثل اون مردم
تلفنش زنگ میخورد .معذرت خواهی میکند و چند قدمی از من فاصله میگیرد. به موزاییک های کف صحن مسجد خیره،فکر میکنم .
#تمرین93
#داستانک
#نقد
#زهره_پرهیزگار
پیرمردهای مسلمان. حتما با قصد قربت بوده. حتما در فرات غسل کرده بودند. حتما قبلش وضو هم گرفته بودند. پیرمردهایی که پای راه رفتن هم نداشتند شاید...با عصا کشان کشان خودشان را کشیده بودند تا طف. به قصد ثواب. حتما پول شمشیر و اسب و یراق هم نداشته اند. حتما عالم قوم و بزرگ قبیله خودشان بودند. حتما ریش سفید محله خودشان بودند. حتما اگر کاندیدا میشدند رأی میآوردند....از بس مومن و متدین به مستحبات بودند...از بس برای انجام این مستحب سختی کشیده بودند و تا نینوا آمده بودند... از بس از دین چیزهای زیادی بلد بودند. حتما حافظ قرآن هم بودند...و حتما و حتما...
اما نکته اینجا بود که امام و نماینده امام را نمیشناختند. همین.
#مونولوگ
#عاشورا
آنکه با شمشیر و نیزه و تیر و سنگسابخورده و عمود آهنین به میدان میآید تکلیفش روشن است. همه میفهمند دشمن است. اما امان از پیرمردهای نصیحت کننده. پیرمردهایِ خودبزرگپندار. پیرمردهای گاو. و چقدر دردناک است پیر بشوی و امام و نماینده امام را نشناسی. چقدر دردناک است. چندسالت شده ای عزادار حسین؟ گیس سفیدت را دیده ای؟ فرق بین قطعنامه ۵۹۸ و برجام و صلح حدیبیه را فهمیده ای؟ یا راحت میتوانند گولت بزنند؟
#عاشورا #مونولوگ
با دلم میگفتم که این پیرمردها با اینکه جوان هم نبودند ولی منافع مملکت خویش را نمیفهمیدند. شاید بگویی که منافع را می فهمیدند ولی به دلایلی عمل نکردند. باید بگویم که عذر بدتر از گناه است. که این نشانه نفاق است یا خیانت. امروز هم از این پیرمردها داریم که امام زمانشان و نماینده امام را با عصا میزنند. با هرچه دم دستشان باشد میزنند. فکر نکن که گروهی از این پیرمردها رفته اند و تمام. هنوز هستند. زیاد هم هستند. هر کدامشان هم ادعای دینداری دارند. ادعای فهم. و چقدر دور است از حسین، کسی که دم از ارتباط با معاویه و بیعت با یزید و مذاکره با عمرسعد میزند.
#عاشورا
پول بیتالمال مسلمین صرف پیجهای ایسنتاگرامی میشد که به علی فحش میدادند. خراج ایران و روم صرف توئیت زدن میشد برای هتک حرمت علی و افکارانقلابی اش... از سال دهم هجرت که علی را کمرنگ کردند و سال سی و پنج تا چهل که مدام در کوره جنگ دمیدند و علی را که کجی ها را راست میکرد جنگافروز جلوه دادند. و سال چهل که رسما باحذف علی امپراطوری طاغوت اموی را رسمیت بخشیدند و بیست سال علیه تفکر علی توئیت زدند و با پیج های فیک گوسفندها را به اسم علی مصادره کردند. و عاشورای شصت و یک، تمام سی هزار فالوور پیج اموی بیست سال بود که تربیت شده بودند برای کشتن پسر رسول خدا...آیا پیجهایی که فالو کرده ای را میشناسی؟ منبع مالی شان را میشناسی. اینترنشنال به وقتش آموزش قرآن و نماز هم خواهد گذاشت. گول خورده ای؟ یا خواهی خورد؟ یا چی؟
#مونولوگ
#عاشورا
پیرمردها هرجا باشند آبرو میآورند. ریش سفیدند و احترامشان واجب. جوانها به پیرمردها قوت قلب میگیرند. که یعنی این مسیر حق است. انقلاب پیامبر جوانها را تغییر داد ولی پیردلان را یه ذره جابه جا نکرد. خطر یک پیر نفهم از هزار تانک تمام زره برای یک شهر بدتر است. خدا نکند یک تفکر انحرافی در رأسش پیرمردانی باشند که مورد وثوق جامعهاند. پیرمردها با عصا میزدند پسر پیغمبر را. همین حضورشان قوت قلب بود برای جوانها که با تیر بزنند با تبر با شمشیر با سنگ با نیزه و عمود و .... چگونه پیر خواهیم شد؟ با چه تفکری؟ نکند وسط توئیت کردنمان بفهمیم داریم با عصا میزنیم. سید علی امروز چه میخواهد از تو؟
#عاشورا
#مونولوگ
ziyarat.nahie.moghaddese.apk
14.34M
عمرسعد آن اولها آنقدرها هم ملعون نبود. کابینهاش را بست برای رفتن به رِی. برای خوردن یک لقمه نان حلال رِی که کنیزکان حلال و میان باریک برایش بپزند و او در سایه بنشیند و با ماست و دوغ دماوند بخورد و نهایتش یک آروغ بزند. آن اولها...بعدش دید به این سادگی ها نیست. عبیدالله مجبورش کرده کاری بکند که به گندم ری برسد....کشتن پسر پیغمبر. چقدر آن اولها دور از ذهن است که عمربنسعد ابی وقاص فاتح ایران همچین کاری بکند...
و آن کار هرچیزی ممکن است باشد...برای من و تو هم هست. نشسته ای؟ نشسته ای تا عبیدالله مجبورت کند برای یک مشت گندم پسر فاطمه را در حسینیه امام خمینی تنها بگذاری...
#عاشورا
#مونولوگ
AUD-20210811-WA0029.mp3
14.95M
نوحه قدیمی و بسیار دلنشین با صدای سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی (عقاب تیز پرواز ارتش جمهوری اسلامی ایران)...
یادش گرامی
رویم سیاه است. من نخواستم؛ اما...
امروز حُرّه آمد و گفت اهالی کاخ به اندازه وزن شمشیر شوهرم طلا میدهند. گفت بریم و آنها را به خانه بیاوریم.
رفتم... نمیگویم نرفتم، اما وسط راه... کار من نبود، من بلد نبودم سد راه سعادت شوهرم شوم. اخر ان اوایل خودش قول داده بود... قول داده بود حتی بعد قیامت کنارم باشد... با من پیمان بسته بود سعادت دنیا آخرت را باهم داشته باشیم...
نخواستم، نه طلا، نه لباس حریر و خلخال جواهر... برگشتم. باید میماند. میماند و میشد مدافع جناب مسلم، مدافع حضرت حسین علیه السلام...
کنج خانه نشستم. سرش، تن پاره پارهاش هم میامد مهم نبود. او را با چیزی بهتر از خودش معامله میکردم.
من از خانم فاطمه زهرا یاد گرفته بودم از شوهرم چیزی نخواهم که به زحمت بیفتد؛ اما امروز از او بهشتی شدن میخواستم. جانش تضمین در خواست من بود.
رویم سیاه است من نخواستم؛ اما او آمد... گمان کردم میزبان جناب مسلم شده باشم؛ هیهات که او دست خالی آمد... بی شمشیر... بی مسلم... بی آبرو...
#سراب_م
#شرافتششمشیر_بود
#چشمهاییکهبایدمیبود
تمام وجودم میخواست. شرمندهام...
نمیشد.
تمام وجودم دست و پا شده بود...
میدوید سمت کربلا.
میخواستم؛ نشد، نمیتوانستم!
وجودم به جلو هولم میداد و من مانده بودم.
میخواستم. نمیشد.
کربلا میخواستم.
دستم قبضهی شمشیر میخواست.
پایم میخواست تا محکم شود در خاک کربلا...
میخواستم... شرمندهام که
چشمهایم را زود از دست دادم.
#سراب_م
#بهترینصیدها
عجب روزی بود امروز... بهترین صیدها را کردم.
صید های بزرگ
صیدهایی که شادم میکرد.
عجیب صیدی...
یکی از یکی بزرگتر و بهتر...
من بهترین صدها را امروز داشتم...
بگوییم دهانت باز میماند...
من مایه فخرم...
مایه فخر این سپاه منم! من...
اولین صیدم پوست گوساله بود...
دومین صیدم ماهی جدا از آب...
سومینش قلب بود... قلب...
سومین صیدم سینه قرآن بود که شکافتم!