💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#گناهمنچیست؟ #بخشچهارم 4 پس درست بود که با محمد ازدواج کرده؟! تا خواستیم از فرصت نبود پیرمرد اس
#گناهمنچیست؟
#بخشپنجم
به خانه ی عمو عتاب که رسیدیم؛ پدر، برادرهایم را صدا زد. آنها را در جریان سفر قریب الوقوع قرار داد.
زنعمو و عموعتاب خواهش کردند حداقل امشب را در کنار آنها بمانیم و فردا اول صبح راه بیفتیم.
پدر هم از سر ناچاری، قبول کرد.
همه برای بازگشت مهیا میشدند ولی من نه.
حتی همصحبتی با حبه هم دیگر برایم مهم نبود.
زنعمو عتاب و مادر حبه از وقتی آهنگ رحیل ما را شنیدند ناراحت در کنج اتاق نشسته بودند.
مادرم هم مدام برای این مدت و زحمتی که به آنها داده بودیم تشکر میکرد.
زنعمو عتاب گفت: «دوست داشتیم بیشتر شما را میدیدیم؛ کاش بیشتر میماندید.»
مادرگفت: «راستش ماهم دوست داشتیم؛ منتها ابوسلیم عجله دارد؛ حتی نتوانستیم بانو را ببینیم»
مادر حبه بُراق شد؛ پرسید: «کدام بانو را میگویی امسلیم؟»
مادر گفت: «حقیقتش آمده بودم از خدیجهی کبری تشکر کنم؛ اما نشد.»
هم حبه و هم مادر و زن عمویش با تعجب نگاهمان میکردند. زن عمو عتاب گفت: «برای چه؟»
مادر گفت: «دوست نداشتم بگویم، به سلما هم سپرده بودم چیزی نگوید ولی آدمیزادست دیگر، رفتنش با خودش است و برگشتش معلوم نیست؛ شاید بار دیگری در کار نباشد. این هدیه را هم دوست داشتم برای تشکر به او بدهم اما نشد ممنون میشوم به دستش برسانید. راستش، پانزده سال پیش بنا بر رسم قبیله، میخواستند نوزادم را زنده به گور کنند. آنقدر ترسیده بودم و ناراحت که به هر کسی میرسیدم یاری میطلبیدم اما بیفایده بود. دیگر توانی برایم نمانده بود، در اوج درماندگی یکی از دوستان، من را به سوی بانو هدایت کرد.
از شما چه پنهان، وقتی قصرش را دیدم همهی امیدم ناامید شد. با خودم گفتم: این هم مثل باقی زنان قریش، فقط فخر میفروشد چه کاری از دستش بر میآید؟ تازه آنها به هیچ فخر میفروشند اینکه دیگر صاحب این همه مال و منالست، ناامیدانه داشتم بر میگشتم که او را دیدم.
وقتی حال و روز مرا دید دخترم را از دستم گرفت. در بغل خود جا داد. من را هم در کنار خود نشاند.
گفت آرام باش عزیزم خدای کعبه بزرگ است.
گفتم بانو چگونه آرام باشم گناه من چیست؟ اصلا من گناهکار، گناه این طفل معصوم چیست؟ شما را به خدای کعبه کمکم کنید. پدرش می خواهد زنده به گورش کند. گریه می کردم و می نالیدم و مدام میگفتم گناه ما چیست؟
بانو با آرامش در کلامش، آرامم میکرد.
گفت: «شما هیچ گناهی ندارید نگران نباش من با پدرش صحبت میکنم؛ اگر با مال رضایت میدهد به او میبخشم و اگر سرپرستیاش را به من میدهد؛ سرپرستش میشوم. »
بعد هم مالی به پدرش داد تا با آن تجارت کند و سود مالش را هم برای سلامتی سلما بخشید.
هم من و هم ابوسلیم تمام زندگیمان را مدیون محبت بانو هستیم.
من هم به حرف آمدم و گفتم: و من تمام حیاتم را.
پایان
کاظمی فخر
داستان کوتاهِ شایسته تقدیر
در جشنواره بانوی هزاره اسلام.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
📣 توجه... 📣 توجه...
برگزاری نمایشگاه داستانک نویسی «مطلع الفجر»
با موضوع:« انقلاب، چهل سال مقاومت»
علاقمندان به شرکت در این نمایشگاه، میتوانند آثار ارسالی خود را بدون در نظر گرفتن حرف ربط(با، از، و، در، ...) حداکثر در ۱۰۰ کلمه، تا ۱۲ بهمن به مسئول محترم ناربانو به آیدی زیر تحویل دهند.
@sedaghati_20
🔷 محدودیت در تعداد اثر وجود ندارد.
🔷 به سه اثر از بهترین آثار شرکت کنندگان در این نمایشگاه، به قید قرعه هدایایی تعلق خواهد گرفت.
🔷 شرط قرعه کشی، شرکت حداقل ۵۰ اثر در نمایشگاه میباشد.
🔷 دوستان توجه کنید فقط کسانی در قرعه کشی شرکت میکنند که فرم ثبت نام را پر کرده باشند...
🔷 برای ثبت نام، به آیدی گفته شده #عضویت_ناربانو را بفرستید تا فرم برای شما ارسال گردد.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
کتابی ست که "استاد ایرانمهر "معرفی کردند.
البته "کتاب ابر صورتی " خود ایشان را بیشتر دوست داشتم.
رضا جوان
وقتی از Review حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟!
همیشه اتفاق افتاده که از خریدی راضی بودهایم و بارها و بارها برای دوست و آشنا خاطره خوش استفاده از آن را تعریف کردهایم. گاهی هم محصولی تهیه کردهایم و بعد به همه رفقا و همسایهها خبر دادهایم که نکند آنها هم اشتباهی مثل ما مرتکب شوند و گرفتار تجربه ناخوشایندی مثل ما بشوند.
ریویو، همین است، اما مکتوبش. مقاله یا یادداشتی است برای بهاشتراکگذاری تجربه استفاده از یک محصول با همه آنها که میخواهند درباره آن محصول بدانند.
ریویونویسی در جهان پرمحصول امروز آنقدر پیش رفته که به عنوان یک حرفه و تخصص در حوزههای مختلف به رسمیت شناخته شده است.
آدمهایی درباره یک کتاب ریویو مینویسند و میتوانند کتابی را پر فروش یا از چرخه نشر خارج کنند.کسانی درباره غذای یک رستوران گزارشی مینویسند و صفهای طولانی در پیادهرو برای تجربه دستپخت سرآشپز آنجا درست میکنند.آدمهایی یک گردشگاه یا مجموعه تفریحی را ریویو میکنند و باعث میشوند بلیطهای یک فصلش در طول یک هفته پیشفروش شود.
خواندن کتاب اعتماد اثر آریل دورفمن
حسین پاینده در نشست نقد رمان «اعتماد» گفت: این رمان با حاوی و القاکننده مفهوم بیاعتمادی است. به گونهای که خواننده حتی به نویسنده کتاب هم نمیتواند اعتماد کند.
به گزارش خبرنگار مهر، نشست نقد رمان «اعتماد» نوشته آریل دورفمن با ترجمه عبدالله کوثری، عصر دیروز دوشنبه ۲۴ فروردین با حضور حسین پاینده و محمدرضا گودرزی در کانون ادبیات ایران برگزار شد.
پاینده در ابتدای این برنامه گفت: این نشست، جلسه ریویوی این رمان است و اگر بتوانم در پایان سخنانم، آن را نقد خواهم کرد. چون همان طور که بارها گفته ام، صحبت کردن درباره آثار، در واقع معرفی و ارائه ریویو از آن هاست و با نقد کردن که در آن، اثر را مطابق با یک نظریه، تحلیل میکنیم، تفاوت دارد. به هر حال، بد نیست در ارائه ریویو، اطلاعاتی درباره مولف کسب کنیم. آریل دورفمن، در آرژانتین متولد شد و بعدها تابعیت شیلیایی گرفت.
این منتقد در ادامه گفت: بخش زیادی از دغدغه های دورفمن، پرداختن به زندگی در تبعید است. یکی از آثار او نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» است که به کسانی که رمان «اعتماد» را خوانده اند، اکیدا پیشنهاد می کنم این نمایشنامه را بخوانند. دورفمن هم رمان نویس است، هم نمایشنامه نوشته، هم شعر گفته و هم سفرنامه از خود به جا گذاشته است. آثار او به بیش از ۴۰ زبان از جمله زبان فارسی ترجمه شده است. با این پیش زمینه بد نیست به خود رمان «اعتماد» بپردازیم. زمان و مکان رویدادهای داستان، فقط در اواخر کتاب مشخص می شود و متوجه می شویم که روز آغاز جنگ جهانی دوم است.
«اعتماد» رمان پر تعلیقی است
نویسنده کتاب «گشودن رمان» ادامه داد: «اعتماد» رمان خیلی خیلی پر تعلیقی است. داستانش به طور ساده این است که زنی به نام باربارا، به هتلی در پاریس می آید و قرار است نامزدش مارتین را ببیند. اما تلفنی مشکوک در اتاقش به او می شود و مردی که باربارا اصلا او را نمی شناسد و خود را لئون معرفی می کند، به او می گوید مارتین نتوانست با او تماس بگیرد. مکالمه مشکوک باربارا و لئون، ۹ ساعت طول می کشد. زن اصلا او را نمی شناسد ولی گویی او همه چیز از جمله مسائل خصوصی باربارا را می داند. در خلال مکالمه ۹ ساعته است که مطالبی برایمان روشن می شود؛ از جمله این که مارتین و لئون هر دو عضو تشکیلاتی مخفی و زیرزمینی ضد فاشیستی هستند که با آلمانی های نازی مبارزه می کنند. لئون، مسئول سازمانی مارتین است. این مکالمه در قالب فصل های طولانی روایت می شود اما رمان، فصل های کوتاه یک یا دو صفحه ای هم دارد که در آن ها صدای راوی را هم می شنویم.
پاینده گفت: ما در این رمان، ۲ راوی داریم؛ یکی آن راوی که صحبت لئون و باربارا را روایت می کند و یک راوی دیگر که فراداستانی است و به نویسنده کتاب می گوید که تو توانایی پایان دادن به این داستان را نداری. به هر حال، راوی دوم، یک راوی دوم شخص است. در پایان داستان می فهمیم هم مارتین هم لئون توسط آلمانها دستگیر شدهاند و قرار است روز بعد اعدام شوند. رمان به این ترتیب پایان می پذیرد. نکته ای که وجود دارد این است که این رمان، مانند یک نمایشنامه نوشته شده است. جای تعجب هم ندارد چون دورفمن یک نمایشنامهنویس است. یعنی صدای راوی دوم شخص، شبیه توضیح صحنه در یک نمایشنامه است. فضای گفتگوها هم شبیه نمایشنامههای بکت و آثار معناباخته یا ابسورد (پوچ). باربارا چیزی میگوید و گویی لئون چیز دیگری که ارتباطی به حرف او ندارد، در جوابش میگوید. از این مساله هم نباید تعجب کنیم چون پایان نامه دانشگاه دورفمن، درباره نمایشنامه های هارولد پینتر بوده است.
در مواقعی «سکوت» معناآفرینتر از صحبت است
مولف کتاب «داستان کوتاه در ایران» در ادامه گفت: در این رمان، در بسیاری از مقاطع، سکوت وجود دارد. می دانیم در مواقعی سکوت، حتی القاکننده تر و معناآفرین تر از صحبت کردن است. نویسنده در نوشتن رمان، از ۲ راوی استفاده کرده که هیچ کدام جزو شخصیت های داستان نیستند. راوی اول، نمایشی و دراماتیک است و راوی دوم هم حرف های فراداستانی می زند و از نوع راوی های برون رویداد و برون داستانی است. دورفمن در نوشتن این رمان، تکنیکی به کار برده که اگر درکش کنیم، شاید کلید درک کل کتاب باشد و آن هم دوگانگی است.
صادق وفائی
در پیکان سفیدمان نشستیم. دستانم را تند تند بهم میکشم بلکه جرقهای بزند و کمی گرم شوم.
به قطرات باران بر روی شیشه ی ترک خورده نگاه میکنم. بوی تخم مرغ تمام ماشین را پر کرده بود. من و برادرم تخم مرغ های آبپز شده داشتیم و دوستم و برادرش، الویه.
هیچ جوره نمیتوانستیم از دسته این بوی بد نجات پیدا کنیم. یا باید بوی تخم مرغ را تحمل میکردیم، یا سرمای بیرون.
همانطور که تخم مرغم را در مشته کوچکم گرفتم که نشکند، تسخ گفتم:
-هی حسن و امیرخان. نگاه کنید. روز تخم مرغ داریم ولی روز پسر نداریم.
بعد با دوستم خندیدیم. مادرم هم نگاهی به آینه بغل انداخت و لبخندی زد.
برادرم و امیر نگاهی بهم انداختند. حسن سرش را زیر گوش امیر برد و آرام چیزی گفت. جفتشان با هم لبخندی زدند.
بلند و یک صدا گفتند:
-پسرا شیرن، مثه شمشیرن. دخترا پنیرن دست بزنی میمیرن.
مادرم ارام خندید. نگاهی اخمالود به مریم انداختم. خواستم چیزی زیره گوشش بگویم که همان لحظه به دبستانشان رسیدیم.
به عشق باران سریع پیاده شدند.
در را نیمه باز کردم. همانطور که قطرات باران روی صورتم مینشست با عصبانیت گفتم:
-ظهر که میبینمتون. اون موقع جوابتونو میدیم.
#خاطره
#افرا
شرح سیر محتوایی جشنواره
همۀ گرفتاری ما از نقطهای شروع شد که ندانستیم که هستیم و کجای عالم ایستادهایم.
دنیا را یک کُرۀ گرد وسط کهکشانی بزرگ دیدیم که در آن صرفاً میتوانیم بخوریم و بیاشامیم، تفریح کنیم، ازدواج کنیم، علم بیاموزیم و بعد از مدتی زندگیِ خوب یا بد، تمام شویم!
ندانستیم، نه زنیم و نه مرد… فقط یک انسانیم!
ندانستیم زمین، این کرۀ گرد، مسافرخانۀ ماست؛ ما را تا مدتی مشخص در خود جای داده و از ما میزبانی میکند، تا بتوانیم روح انسانیمان را به تکامل برسانیم!
دقیقاً شبیه جنینی که در رحِم مادر، مسیر رشدِ «از نطفه تا انسانی کامل» را طی میکند و در پایانِ چهل هفتگی، زمانی که آمادهٔ استفاده از نعمتها و امکانات دنیا شد، به دنیا متولد میگردد.
ما بزرگ شدیم و در هر مرحله از زندگی، به هر الگوی عجیب و غریبی که رسیدیم، دل به او دادیم و به سمت ناکجاآباد رفتیم؛
یادمان رفت ما شبیه یک دانهٔ سیبـــــیم که در باطنش جنگلی از درختان سیب نهفته است؛ دانهای که اگر به دست باغبانی بلندنظر بیفتد میتواند بیشمار میوه بدهد.
ما بزرگ شدیم و یادمان نماند که تمام صفات خداوند را در خود نهفته داریم، و میتوانیم بهقدری بزرگ شویم که شبیه او رحمان، جواد، ستار، رئوف، مونس و رفیق باشیم.
و یادمان رفت که شبیه خدا جاودانهایم و اگر خودمان را به دست مربیِ کارآزمودهای، که این مسیر را طی کرده است، بسپاریم میتوانیم در آرامش و نشاطی دائمی غرق شویم.
همانجایی که برای پیمودن این مسیر، خود را بینیاز از مربیِ آشنا با ساختار باطنــمان احساس کردیم؛ همانجا که ضرورتِ وجود یک معلم، که بتواند به اندازۀ شأن یک انسان، بزرگــمان کند را نادیده گرفتیم، کمکم اتصالمان با آسمان قطع شد، و مژدۀ «نَفَخْتُ فِیه مِنْ رُوحِی» را فراموش کردیم!
قصۀ تردیدهای گاهگاه ما به امام غایب از نظرمان، از آنجا شروع شد که از خودمان بهعنوان یک «انسان» فاصله گرفتیم و بهتدریج محدود در چارچوب همین بدن، با نیازهای خورد و خوراک و ازدواج و کار شدیم.
و این در حالیاست که خدا، بسیار بزرگتر از این نگاهمان کرده؛ او ما را جز برای وارد شدن به ماجرای عاشقی نیافریده بود! آنقدر که بزرگترین و کلیدیترین پیام رسولانش را «لا اله الا الله» قرار داد.
یعنی یادتان باشد؛ تنها سرمایۀ شما «دل» است! آن را به هر که از راه میرسد نسپارید؛ تنها موجودِ شایستۀ دل سپردن، «الله» است.
الله؛ دلبری که طرف حسابش، باطن انسانیِ ماست و فقط دل از «انسان» میبرد، نه از یک زن، یا یک مرد!
دلبری که از همهٔ کوچک زیستنها آزادمان میکند؛ از همهٔ حسادتها، کینهها، غرورها، قضاوتها و تنگناها.
اگر باور کرده باشیم که ما یک روح ممتد و بینهایتیم، حتماً برای رشد و تکامل این حقیقتِ جاودان، برنامه میخواهیم.
اصلاً دین الهی برای همین اینهمه راه آمده؛ که برای انسانی که قصد رفتن تا آخر این جاده را دارد برنامهریزی کند؛ آخر جادۀ لا اله الا الله!
آمده تا من و تو را به دلبرمان برساند؛ دلبری که در آغوشش از همۀ فشارهای روحی که پیامد خیالاتِ منفی، گفتنها و شنیدنهای تاریک، خیانتها و عملکردهای ناپسند است، رها شویم.
او که ما را آفرید، میدانست برای ما، طی این جادۀ ناشناخته ممکن نیست! حرکت در جادۀ «انسان تا الله»، بدون راهنمایی که تمامِ این مسیر را میشناسد، محال است. راهنمایی که به همۀ خطرات و انحرافات راه آگاه باشد، قدمبهقدم دستمان را بگیرد و آنقدر ما را به تکامل برساند که برای همآغوشی با تنها اله و معشوقمان ساخته و پرداخته شویم.
و اینجاست که نیاز به حضور و راهبریِ «انسان کامل»، در درونمان خودنمایی میکند؛ جایی که عقلها کامل میشوند و نیاز به همآغوشیِ بالاتری از همآغوشیهای دنیایی را در خود احساس میکند.
این احساس نیاز، یعنی:
– من انسانم؛
– کارم عاشقیاست؛
– دلبرم همهچیزتمام است؛
– من برای آموختنِ این عاشقی نیاز به مربی دارم؛
– و من بدون او، ناتمام میمانم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جشنوارۀ هنری «انسانِ تمام» با این هدف کار خویش را آغاز کرده است.
محور محتوایی پایۀ این جشنواره از «من کیستم» شروع شده و به «انسانِ کامل کیست؟» ختم میشود.
دعوت میکنیم از تمامی هنرمندانی که، قصد کردهاند هنر را به استخدام #انسانیت درآورند!
هنرِ انسانی، بدون او، ناتمام میماند