eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از " اُمِّ‌ایلیآ "
"گم‌شده" نگاهی به اطراف می‌اندازم. دور تا دور اتاق را قاب عکس‌های بزرگ و کوچک گرفته است. در بین‌ قاب‌عکس‌ها تکه‌‌هایی از روز‌‌نامه چسبانده شده. مضمون تیتر‌های همه تکه‌ها یکی است، فقط تاریخ‌هایشان متفاوت است. با باز شدن در، لبخندی به لب آوردم. قاب عکس‌های دیگر منتظر بودند برای یک‌بار هم شده خودشان را درآغوش پر مِهرش جای دهند. اما مثل همیشه روبه‌رویم ایستاد. چشمانش می‌درخشید. انگار حرف‌ها برای گفتن داشت. حرف‌هایی از جنس مادر و دختری. حرف‌هایی که هیچ‌گاه تکراری نبودند. درآغوشم گرفت و روی تخت دراز کشید. دست‌نوازش را روی سرم کشید و مثل روز‌های قبل، خاطره‌ آخرین روز با‌هم بودن را تعریف کرد. خاطره‌ همان خاطره‌بود اما لحن گفتارش هر روز با روز‌های دیگر فرق می‌کرد. شاید به خاطر این‌که او مادر بود با هزاران احساسات. اشک‌ صورتش از گوشه‌ چشم‌ش سُر خورد و قاب شیشه‌ای‌ام را تَر کرد. با شنیدن صدای مردی که به چهار‌چوب در تکیه داده است، مرا از آغوشش جدا کرد. دستی به چشم‌های خیسش کشید و روی تخت نشست. مرد نگاهی به اتاق و عکس‌های روی دیوار انداخت و نفس عمیقی کشید. -آماده شو بریم بهشت‌زهرا. همه منتظر ما هستن. زن بلند شد و به سمت پنجره رفت و پرده یاسی رنگ را کنار زد. نور خورشید، اتاق تاریک و بی‌روح را روشن کرد. -اونی که زیر اون خروار‌ها خاک خوابیده، نازنین من نیست. مرد کلافه دستی به موهایش کشید و آرام نزدیکش شد. -چرا نمی‌خوای قبول کنی که نازنین دیگه بینمون نیست؟ زن نزدیکم شد و من را به طرف مرد گرفت و بغضش را رها کرد و گفت: -نازنین من تکه‌تکه نشده. نگاه کن. آخرین عکسیه که براش گرفتم. ببین می‌خنده، ببین سالمه. نازنینم فقط گم‌شده. مرد سکوت کرد و از اتاق خارج شد. زن از جا برخاست و من را روی دیوار قرار داد و از اتاق خارج شد. چند ساعت بعد با روزنامه‌‌ای برگشت. با قیچی که در دست داشت، قسمتی از روزنامه را برید. دورش را چسب زد و کنارم به دیوار چسباند. نگاهش کردم. تاریخش برای امروز هست. باز با همان تیتر و با همان نوشته. "گم‌شده..."
هدایت شده از نرگس مدیری
کلید را زد. دو لامپ ال ای دی همزمان روشن شد. در حیاط روبرویم را گشود. نگاهی به ساعت پاندول‌دار بالای تلویزیون انداختم. عقربه‌ی کوچک روی ۶ بود. بعد از چند دقیقه برگشت. هنوز در را نبسته بود که دکمه‌ی تلویزیون را زد. آهی کشیدم و چشمانم را بالا بردم. تلویزیون ۳۲اینچ روی دیوار سمت چپم بود. نگاه چپی به من کرد. _چیه؟ حسودی می‌کنی؟! چشمانم گرد شد. _حسودی؟! آخه به چی تو حسودی کنم؟! پوزخندی زدم و ادامه دادم: _صفحه ال سی دی قدیمیت یا اون صدای سرسام آورت؟ ابرویی بالا داد و گفت: _بالاخره من مرکز توجهم. پوفی کشیدم و برای اینکه به این بحث خاتمه دهم، گفتم: _خیلی خب جناب «مرکزتوجه» لطفا اون صداتو بیار پایین. با صدای بلندتری فریاد زد: _صدای من... هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که صدا قطع شد. به زن نگاه کردم. لب زیری‌اش را به دندان گرفته بود. نگاهش سمت اتاق خواب‌ها بود. کنترل تلویزیون را فشار داد و صدا را روی پنج تنظیم کرد. شیشه‌ام را چک کردم. خداروشکر ترک نخورده بود. درخت‌های پاییزی زیر آن هم سر جایشان بودند. حتی برگ‌های زرد روی جاده‌ی خاکی درون قابم، زیر سوسوی آفتاب، نشسته بودند. خیالم از شیشه‌ی قاب و نقاشی آبرنگ درونم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم. ناگهان سایه‌ی بزرگی روی جاده افتاد. زن بود. از کنارم رد شد. به انتهای راهرو رفت. در اتاق بچه ها را باز کرد. دوباره به تلویزیون نگاه کردم. چشمانم گرد شد. تلویزیون برایم شکلک درآورد. توجهم به تصویر بود. ای کاش صدا را کم نکرده بود! عکس بزرگی از سردار با آن لبخند همیشگی روی قاب تلویزیون ظاهر شد. نواری مشکی گوشه‌ی صفحه‌ی تلویزیون آمد.
با بی حوصلگی به بیرون از قطار خیره شدم. با خودم گفتم:چقدر این مردم خوشحالن ،خوش به حالشون... دستی را روی شونه م احساس کردم. سرم را برگردوندم . اول یک لبخند دیدم بعد هم صورت،بعد... چشمام گرد شد و با خوشحالی گفتم:وای ساناز باورم نمیشه خودتی؟ _بله خودمم،وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.کجا بودی دختر؟میدونی چندسال ندیدمت؟چرا بی‌خبر گذاشتی رفتی ؟ لبخندی زدم و گفتم :اگه اجازه بدی،برات بگم. ساناز نگاهی به سر و وضعم کرد ،انگار تازه متوجه شد ،گفت:بگو می شنوم... صدای سوت قطار آمد و شروع به حرکت کرد. بغضی که در گلویم بود را پایین دادم و گفتم:روزهای آخر سال تحصیلی بود که زمزمه خواستگار تو خونمون پیچید،من خیلی ذوق داشتم .پسره رو خیلی دوست داشتم.یعنی عاشق هم شده بودیم. عشق خیابونی من و سپهر . منم کلا بی خیال مدرسه شدم .خلاصه که ازدواج کردم. دوسال اول زندگیم خوب بود.ولی کم کم سپهر تغییر کرد.بدخلق شده بود،بهونه گیری می کرد. چند باری هم به بهونه های مختلف به باد کتکم می گرفت.چند وقتی به همین منوال گذشت. تا اینکه متوجه شدم حامله ام.خیلی خوشحال بودم.وقتی موضوع رو به سپهر گفتم،اول چیزی نگفت ،فقط سکوت کرد. فردای اون روز اومد گفت: باید سقطش کنی . من اونقدر ندارم که خرج یه نون خور دیگه رو بدم.دلم خیلی شکست ،دلخور شدم .بهش گفتم هرجورشده من این بچه رو نگه می دارم . چهارماهم بود تشنه م شد ،خواستم آب بخورم، دیدم لامپ زیر زمین روشنه .به طرف زیر زمین رفتم ،وقتی پایپ رو تو دست سپهردیدم ،همه دنیا رو سرم خراب شد.داغون شدم .بهم ریخته بودم ،ولی به خاطر بچه م کوتاه آمدم،به کسی چیزی نگفتم ،ولی کاش می گفتم .تحمل کردم .یه روز صبح که خواب بودم .صداش رو شنیدم که صدام می زد.نیکا ..‌‌.نیکا...نگاه کن ،من میخوام پرواز کنم. بیدار شو ببین. بیرون رفتم،دیدم سپهر روی پشت بوم وایستاده ،دنیا رو سرم خراب شد.گفتم:توروخدا بیا پایین....ولی سپهر نشنید و فریاد زد:الان پرواز می کنم میام پیشت.... و سپهر جلوی چشمام پرپر شد.... ساناز در حالی که اشک هایش را پاک می کرد‌ گفت:بچه ت... گفتم:صاحب خونه بیرونم کرد...بابامم که خودت میدونی که اونم معتاد بود زندگیشو با جمع کردن ضایعات می گذروند. منم وقتی بچه به دنیا اومد هیچ کاری نمی تونستم بکنم .بچه م گشنش بود.هرجا برای کار می رفتم با بچه کوچیک قبولم نمی کردن.پول نداشتم ،فشار روم زیاد بود. منم..... دیگه نتونستم تحمل کنم صدای گریه م بلند شد و گفتم :دارم از پرورشگاه میام..........
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 چه می‌کردید اگر می‌توانستید یکی از حسرت‌های گذشته‌تان را جبران کنید؟ فکر می‌کردید زندگی‌تان چطور تغییر می‌کرد؟ اگر این حسرت پاک می‌شد چه تأثیری روی شخصیتتان می‌گذاشت؟ ✍️فکر می‌کنم اگر… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از اسماعیلی
ساعت را نگاه کردم ،ده بود.قطار آماده ی حرکت بود. یک مادر و دختر با عجله و با راهنمایی خدمه ی قطار وارد کوپه ی ما شدند. همه با هم در مسیر مشهد،همسفر شدیم. سر صحبت بین من و دختر خانم باز شد.گفت که دیروز کنکور داشته و به اصرار مادرش ،برای زیارت و رفع خستگی و استرس بعد کنکور؛به مشهد میروند. وقتی داشت از حال و هوای کنکور و فکر و خیال بعدش برام می‌گفت،منم یاد کنکور خودم افتادم. سال ۸۰ بود.بالاخره کنکور تمام شد و برگشتیم خونه. در مسیر برگشت،هر کسی یه چیزی می گفت: _خیلی سخت بود _نه ،اتفاقا عمومی ها راحت بودند _راستی سوال اول دینی را چی زدی؟به نظرم هر چهارتا درست بودند _برو بابا مغز من که تعطیله....هیچی یادم نیست _مریم!تو چرا گریه میکنی؟!!هیچی که الان معلوم نیست،باید منتظر نتیجه بود. _..... و من ساکت بودم و فکر میکردم و خیلی خسته و بی حال بودم. همه ی این یکسال در ذهنم مرور شد.چقدر میهمانی و تفریح که نرفتم.یا اون سریال طولانی که خیلی هم دوست داشتم اما ندیدم.و خیلی چیزهای دیگر. به خانه رسیدم.مادرم گفتند : _سلام مادر ،خسته نباشید.چی بیارم بخوری؟؟ _هیچی مامان.فقط خواب. _بعد خواب چی میخوری برات آماده کنم؟! _نمیدونم مامان،هر چی بود.بعد نفسی عمیق تر از نفس معمولی کشیدم و بدنم را کشش دادم و همزمان به مامان گفتم: _راستی مامان!میخوام نون و پنیر و خیار و گوجه بخورم. _اخه سرده مادر؟! _اشکال نداره.اخه این مدت به خاطر همین سردی نخوردم که بتونم درس بخونم.واقعا هوس کردم. _باشه مادر.بخور نوش جان. فقط سیاه دانه هم بریز که سردی اش را بگیرد. عصر هم به بابا زنگ بزن که مقداری گردو بگیرد که خونه داشته باشیم. من میروم منزل همسایه که برای ختم قرآن فردا برنامه ریزی کنم.کاری نداری؟ _نه مامان ،خداحافظ از پله ها رفتم بالا.سمت اتاقم.البته راه نرفتم،پرواز کردم.خیلی حس عجیبی بود،بعد یکسال فشار و درس،حالا احساس آزادی میکردم. دستم را چسباندن به دستگیره ی دراتاقم،در را باز کردم.ناگهان چشمم به اتاق به هم ریخته و قفسه ی نامرتب کتاب ها و کلی کاغذ روی زمین افتاد. خستگی یادم رفت و شروع کردم ،به مرتب کردن. نشستم روی تخت و عضلات پاهایم را کشیدم که رفع خستگی بشود،اما فایده نداشت.دراز کشیدم. یاد چند ساعت قبل و کنکور و سوالات افتادم و همزمان به یاد این یکسال و سختیهاش. یعنی قبول میشوم؟همان رشته ی مورد علاقه ام؟!وای نکنه قبول نشوم.یا رتبه ی خیلی پایین بیارم؟!بعدش چی میشه؟! به خودم آمدم و دیدم خیلی فکر های منفی دارم.برای بهتر شدن حالم،چند نفس عمیق طبی کشیدم.با دم هوا را داخل شکم میکنم و شکم بزرگ می شود و چند ثانیه نگه می‌دارم و بعد آرام آرام نفس را خالی می کنم تاشکم به کمر بچسبد. در حین نفس کشیدن،از شدت خستگی،خوابم برد.