eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
آۅیــــ📚ـــݩآ
این گیف رو باز کنید👆🏻 پیامبر اکرم میفرمایند : برترين عمل با دوام ترين آنهاست،هر چند اندک باشد!
این پراکنده کاری و مداومت نداشتن ایراد کار خیلی از ماهاست ☹️🍃 این که همیشه کاری رو شروع میکنیم ، وسط کار خسته میشیم و ول میکنیم میریم سراغ یه کار دیگه و همینطوری بعدی و بعدی و بعدی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱خبــــــــ📣ــــــ📣ـــــــــر🌱 🌱 خبـــــــ📣ــــــ📣ــــــــر🌱 توکایی‌ها! 🗣 این فرش قرمز کجاست؟!!!🤩 چندتا مهمون که چه عرض کنم؛ چندتا صاحب خونه خاااص😎 آوردیم تو کانال. قراره کانال رو بترکونیم💣 چیپس، پفک، پفیلا، وااای خدا لواشک😋 دست دوست و رفیق و همسایه رو بگیرید بیاید که الانه شروع میشه😍 اینایی که می‌گم بیان ردیف اول بشینن براشون غافلگیری داریم🤩😍🤩😍 رمان خوان‌ها 📖 داستان دوست‌ها 📜 کتاب دوست‌ها 📚 کتاب ندوست‌ها 🗞 وااای داشت یادم میرفت.. فیلم بازااااا...📽🎞 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b @AaVINAa
--------------------------------♡♡♡----- یک🍉📖 خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند، مثل سوزن می‌شود که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیدایش نمی‌کنی‌. فرش را وجب به وجب دست می‌مالی، اما نیست. فکر می‌کنی خوب، حتما یک جایی گذاشته‌ام و حالا یادم نیست، بعد بی‌آنکه یادت باشد از ته دل فریاد جگر خراشی می‌کشی و می‌نشینی. ____♡♡♡__________ https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b @AaVINAa
🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 تولد دوباره‌ی چشم‌ها دردش کمی شدید شده بود، نگاهی به سِرم بالای سرش کرد یک‌ سوم آن رفته بود، قطره‌های اشک از گوشه چشمش سرازیر شد و لای موهایش رفت. دلش نمی‌خواست زنده بماند، زندگی و نفس‌کشیدن بدون مادرش بی‌معنی بود. دوباره درد در تمام بدنش پیچید، چشمان مادرش یاد چشمان مادرش افتاد، آخرین بارکه موج نگاهش از تلاطم افتاده بود. باورش نمی‌شد هر خاکی که رویش ریخته می‌شد انگار روی قلبش ریخته می‌شد سنگین و تاریک می‌شد. - خوب، دردات چطوره؟ نباید خیلی درد داشته باشی چرا گریه می‌کنی؟ -... -اونی که مادرش تازه از دنیا رفته تویی؟ -... -عزیزم تو الان باید به فکر اون بچه باشی که داره بدنیا میاد حرف‌های دکتر مثل میخی بود که روحش را خراش می‌داد دردهایش شدیدتر شد زار می‌زد و اشک می‌ریخت، نفسش تنگ شد، آرزو کرد که دیگر نفسش برنگردد صدای گریه‌ی نوزاد در فضای اتاق پیچید -مامان، نی‌نی‌تو ببین رویش را برگرداند نمی‌خواست او را ببیند وجود او به ادامه‌ی این زندگی مجبورش کرده بود، دکتر از رو نرفت نوزادش را نزدیک‌تر برد صورتش را چسباند به صورت او، گریه‌اش آرام شده بود نفس‌هایش به صورتش می‌خورد لحظه‌ای سرش را بالا آورد، چشمانش را دید چقدر برایش آشنا بود اشک‌هایش را پاک کرد تا بهتر ببیند خودش بود چشم‌های مادرش که داشت می‌خندید. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.🖇. نفَس که سنگین می‌شود خیال می‌کنید راه رفت و آمدش را کسی درز گرفته! جان می‌کند در هر دم و بازدم! نفس که بار بغض زده باشد راهش تنگ می‌شود و بارش گیر می‌کند به در و دیوار و می‌شکند. صدای شکستنش درد دارد ولی آرام می‌کند، شبیه بارانی که امروز بارید. به گمانم آسمان بار بغض زده بود... ✍ https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b @AaVINAa
🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 چند قدم قبل از سرازیری پارت اول... پیرزن دور و بر را نگاه کرد. لب‌هایش را به هم فشرد و دو طرف بینی‌اش چین افتاد. برای صدمین بار با خودش گفت: «حالا یه سال زمین بمونه مگه چی میشه؟! مادر نزاییده کسی بخواد پا تو کفش حیدر من کنه!» چادر را از یک طرف زیر بغل گرفت و عصایش را به سنگفرش خیابان کوبید. به چند قدمی احسان که رسید، داد زد: «های! پسر! بیا اینجا ببینم!» احسان هنوز اولین لقمه‌ غذا را فرو نداده بود. پیر زن ته عصا را به طرفش نشانه گرفت. «بیا اینجا کارت دارم بچه‌جون!» احسان ظرف فومی غذا را روی میز ایستگاه صلواتی گذاشت و درش را بست. لقمه را باعجله فرو داد و به سمت پیرزن رفت. در ظرف دوباره بالا پرید. چفتش پاره شده بود. دست سرخش را که هنوز گِزگِز می‌کرد دور لبش کشید. «بله مادر جان؟» پیرزن سرش را بالا آورد: «چند سالته؟!» «بیست‌ودو سال مادر! چطور مگه؟» «اولا که من مادر تو نیستم! من یه پسر دارم که یه تار موش بیش‌تر از ده تا مث تو می‌ارزه! دوما که کار هرکس نیست خرمن کوفتن! گاو نر می‌خواهد و مرد کهن! گاو نر، خالی خالی کفاف نمیده!» بعد رویش را گرفت و بدون این¬که برای شنیدن جواب صبر کند، بین زن‌ها ناپدید شد. احسان پیچی به لبش داد و چشم بهت‌زده‌اش را به مسیر رفتن پیرزن دوخت. پسر بچه‌ای به طرف احسان آمد. ظرف غذایی را به طرفش گرفت: «بیا!» به صورت پسر نگاه کرد. دو طرف لبش پایین کشیده میشد. «من غذا دارم عمو جون! خودت بخور! چرا ناراحتی؟» «من غذاتو ریختم زمین! از قصد نریختم!» «اشکال نداره عمو! من بدجایی گذاشتمش. بخور غذاتو!» خدا را شکر کرد که صدای قاروقور شکمش در بین همهمه جمعیت گم می‌شود. «من خوردم. اینو دادن که بدم به تو!» احسان غذا را از دست پسربچه گرفت. سرش را بوسید و در ظرف را باز کرد. یک آن با دختری که روبه‌رویش ایستاده‌بود چشم در چشم شد. فریبا بود؛ هم‌بازی بچگی‌اش. چشمش را به ظرف غذا برگرداند و تپش قلبش را در دقیقه‌ای مهار کرد. ادامه دارد.... ✍ https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 چند قدم قبل از سرازیری پارت دوم... پتو را از رویش کنار زد. به پهلو چرخید و پتوی مچاله شده را زیر زانویش گذاشت. گرفتگی کتف‌وبازو اذیتش می‌کرد؛ اما نه آن‌قدری که فکرش را می‌کرد. هشت روز اول سنگینی پرچم زیاد اذیتش نکرد اما امروز تاسوعا بود. جمعیت دوبرابر شده بود؛ حرکت دسته کند بود و مراسم هم طولانی‌تر. احسان بچه شهری بود؛ مثل خیلی دیگر از اهالی، خودش را برای مراسم محرم به دِه میرساند. از وقتی یادش می‌آمد، حاج حیدر پرچم‌دارِ دسته بود. کس دیگری نبود که بتواند آن پرچم را بلند کند. به یاد پیرزن افتاد. «یعنی مادر پهلوون حیدر بود؟! لابد دیگه! اون پهلوون و این مادر؟!» چهره پسربچه جلوی چشمش آمد. به آخر غذا که رسیده‌بود، سروکله‌‌اش دوباره پیدا شد. گفت: «غذای ستاره بودا! خودش نخورد گفت بده به اون آقا که غذاشو ریختی! دعوامم کرد!» ستاره که بود؟ چه فرقی می‌کرد؟ به‌هرحال مهر تاییدی بود بر حرف دانیال. روز ششم بود که دانیال گفت: «احسان حالا یه پرچم بلند کردیا! دخترا بدجور رفتن تو نخت! هر کدومو خواستی بعد محرم میتونی درو کنی!» احسان «خفه!» ای نثارش کرد و دیگر پی ماجرا را نگرفت. لحظه‌ای اما دلش قنج رفت. بیش‌تر برای فریبا. دانیال پسرعموی احسان بود. وقتی خبر مصدوم شدن حاج حیدر در مسابقات وزنه‌برداری کشوری رسید، حرف احسان را وسط انداخت. از قدیم رسم بود یک نفر پرچم‌دار دهه باشد. پرچم بزرگ بود و سنگین. پارچه پرچم، مشکی براق بود و وسطش «یا ابالفضل» سرخی گلدوزی شده‌بود. دانیال بود که گفت: «زور بازوی احسان اگر قدّ حاج حیدر نباشه کمتر نیست! از اون ورزشکاراست! زوری داره که خرس نداره!» دقیقا همین جمله را گفته بود که وقتی احسان با پیراهن مشکی به ده آمد، عمو بغلش کرد و گفت: «بیا خرس سیاه عمو! امسال پرچم‌دار ده خودتی! این پرچم سال‌های سال تو مجالس محرم بوده؛ نذار امسال زمین بمونه!» مداح از جمعیت خواست سه صلوات بفرستند و سکوت کنند تا شعرخوانی شاعر جوانی که پشت وانت ایستاده‌بود شروع شود. طبل‌زن‌ها یکی یکی از طبل‌زدن دست کشیدند. هنوز چند نفری از میان جمعیت می‌خواندند: «روز عاشوراست امروز. کربلا غوغاست امروز.» ادامه دارد... ✍ https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b @AaVINAa
. از پشت صحنه براتون خبر درگوشی آوردم🤓 گوشتونو بیارید جلو یکم جلوتر... نه دیگه تا این حد!🤭 آهااان حالا خوب شد.. بار جدید رمان و داستان و معرفی کتاب و نقد فیلم تو راهه😍 😉 بیاین ردیف جلو بشینید که داغ و تازه‌هاش مختص خودتونه😎 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا