eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐚✨…○|…↻♥ ○ | مݩ از تۅ دست نمےڪشم... ‌| ○ {صَلَّي اللَّهُ عَلَیْكَ یَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ…🌿🌙} ○ 🎶 📽🦋 ♡:) @AhmadMashlab1995
↟•🌱•↡ • مائیـ‌م کہ تا مہـ‌ر تو آمـ‌‌وختہ ایم چشـ‌م ازهمہ خوبان جہـان دوختـہ ایم . . .(: ♡:) @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
. همیشه میگفت باید زکات این بدن روداد. یا خادمی امام رضا «ع»رو میکرد یا توی هیئت وتکیه بود. سختر
⇟✾.•✨໒ • در اسلام تماشا چےنداریم، همہ مسلمانان بایـد بہ هر نحوے در صحنہ نبرد بین حق و باطل شرڪتــ ڪنند وگرنـہ خود نیـز باطل اند...! 〖شہیداحمـدقاسمیہ〗 ♡:) @AhmadMashlab1995
کجا یه گناھ🚫 رو بہ خاطرِ رویِ گُلِ یوسفِ زهرا(س) ترک کردی و ضرر کردے؟!✊🏻 💡 ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 🤦🏻‍♂ در خاطرات برادر عراقی فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب امده است: با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بی‌حال روی زمین افتادم🍂 ناگهان متوجه صدای قایق‌های🚣‍♂ خودی شدم. بچه‌های یکی از گردان‌های لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند. بی‌هوش شدم. در بیمارستان🏨 شهید دستغیب شیراز چشم‌هایم را باز کردم. بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: «عراقی»🧐 خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید🤕 و گفت: «ای قاتل عراقی!»😱😠 من که بی‌رمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است.🤒😄 ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🍃 احمد جان هرچه پل پشت سرم هست، خرابش بنما تا به فكرم نزند از ره تو برگردم . . . #شهید_احمد_مشلب🌸
••|♥️🥀|•• 📽|لباسِ‌رزممُ‌نگآه‌میڪنم⇓ عڪسِ‌رفیقمُ‌نگاه‌میڪنم🖐🏻 میخنده‌وباخنده‌هآش‌⇓ مےسوزم‌ولے‌بازم‌چشݥ‌تو چشماش‌‌میدوزَم؛😔💔• 🌸🌷 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید نوید صفری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولات:۱۶تیر سال۱۳۶۵🌷 🍁محل تولد:تهران🌷 🍁شهادت:۱۸آ
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید سعید کمالی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولات:19شهریور سال1369🌷 🍁محل تولد:روستای کفرات شهرستان نکا🌷 🍁شهادت:17اردیبهشت سال1395🌷 🍁محل شهادت:خان‌طومان،سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پنجاه_و_نهم من  شما را به  جا نمي يارم زن  به  آرامي  مي نشيند و ان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 مثل  باباشه ... شكل  باباش ...  الان  هم  پيش  عموشه ، سر قبر حاج  خانم مادر حميد آهي  مي كشد: - خدا رحمتش  كنه ... باقي  عمر شما و پسرتون  باشه و نگاهش  به  سوي  عكس  حسين  كشيده  مي شود  خاطره اي  از محمود برايش زنده  مي شود: - محمود شهيدم ... بي سيم چي  آقا حسين  بود خيلي  به  او نزديك  بود مي گفت : تا اون  لحظه اي  كه  آقا حسين  شهيد مي شه قدم  به  قدم  همراهش  بوده محمود وآقا حسين  و يكي  ديگه  از بچه ها مخفيانه  با قايق خودشونو به  جزيره  مي رسونن  تا محل  دشمن  رو شناسايي  كنن موقع  برگشتن  دشمن  متوجه  آنها مي شه   وباراني  از گلوله  به  طرف  آنها شليك  مي شه ... در همين  حين  اون  رزمنده  كه همراهشون  بوده ، زخمي  مي شه ...  آقا حسين  كولش  مي كنه  و با هزار بدبختي خودشونو به  لب  آب  مي رسونن مي خوان  سوار قايق  بشن  كه  آقا حسين شهيدمي شه دستاني  كوچك  دور گردن  ليلا حلقه  مي شود  و بوسه اي  بر گونه اش  نقش مي بندد  ليلا دست  بر دستان  حلقه  شدة  پسرش  مي گذارد و صورت  فرزند رامي بوسد. علي  او را مخاطب  مي سازد: - ليلاخانم !  شما اين جاييد! امين  بهانه  مي گرفت ... گفتم  حتماً اومدين  اين جا نگاه  علي  بر مادر حميد و فرهاد مي لغزد  و در آخر به  روي  حميد متوقف مي ماند حميد دست  پيش  مي آورد و به  او تسليت  مي گويد  علي  با تأمل  خاصي  كه  ازآن  اكراه  مي بارد  دست  حميد را مي گيرد و سريع  رها مي كند صورت  علي  گُر مي گيرد و چشمان  از حدقه  درآمده اش  به  روي  ليلا مي گردد ليلا با دستپاچگي  آن ها را معرفي  مي كند  ولي  علي  بي اعتنا به  سخنان  او امين  رابغل  مي كند و مي گويد: - خيلي  ببخشين . من  و ليلا خانم  بايد مرخص  شيم ... عجله  داريم ... فاميلامنتظرن ... عزت  زياد! و با عجله  به  راه  مي افتد صورت  ليلا از خجالت  سرخ  مي شود و داغي  آن  تابناگوشش  بالا مي آيد  مي خواهد حرفي  بزند كه  علي  رو به  جانب  او برگشته  با لحن تندي  مي گويد: - ليلا خانم ! خيلي  دير شده ، همه  معطل  شماييم  ليلا سر از خجالت  پايين  مي اندازد  و با دستپاچگي  از حميد و مادرش خداحافظي  مي كند و سريع  به  راه  مي افتد ... 🌷🍃🍂 خشم  و عصبانيت  تمام  وجود ليلا را فرا مي گيرد  قدم هايش  را تندتر مي كند تازودتر به  علي  برسد وقتي  به  او نزديك  مي شود مي گويد: - علي  آقا، اين  چه  طرز برخورد بود!  يك  تعارف  خشك  و خالي  هم  نكردين - خوش  ندارم  با غريبه ها صحبتي  داشته  باشين چشم هاي  ليلا از تعجب  گرد مي شود، بريده بريده مي گويد: - ولي  اونها كه  غريبه  نبودن ! اون  آقا استادم  بودن  با مادرشون  وپسرش ، سرمن  احترام  گذاشتن  و...علي  مجال  صحبت  به  ليلا نمي دهد، غيظ آلود مي گويد: - ولي  از نظر من  غريبه اند  خوش  ندارم  زن  برادرم  با غريبه ها رفت  و آمدي داشته  باشه ، شيرفهم  شد!  ليلا از اين  طرز برخورد جا مي خورد، علي  را تا به  حال  آن گونه  نديده  بود چهرة  غضب آلود علي  از منظر نگاهش  محو نمي شود  رگ  گردن  برآمده ، چشم ها سرخ  و از حدقه  بيرون  زده  توپ  و تَشَر سخنان  علي  چون  مُهري  بر دهان او را مات  و مبهوت  بر جاي  ميخكوب  كرده  بود ناباورانه  به  علي  مي نگرد  كه  هر لحظه دورتر و دورتر مي شود *** ليلا كنار خيابان  ايستاده ، دردستش  پلاستيكي  پر از دارو جاي  دارد امين  در بغلش  به  خواب  رفته  و سر بر شانه اش  گذاشته ماشيني  جلوي  پايش ترمز مي زند:  - ليلا خانم ! سوار شين ... شمارو تا خونه  مي رسونم ليلا با تعجب  به  داخل  ماشين  نگاه  مي كند  تا چهرة  دعوت كننده  را درسايه روشناي  غروب  ببيند مرد دست  بر در عقب  ماشين  گذاشته  آن  را براي  ليلاباز مي كند  ليلا از قيافة  آراستة  مرد كه  خط ريش  مرتبي  دارد او را مي شناسد سوار ماشين  مي شود. - خانم  معصومي ! خدا بد نده ، دكتر بودين ؟ ـ بله ... امين  مريض  بود... بردمش  دكتر نگاه  مرد از آينه  جلو به  ليلا دوخته  مي شود: - ما رو خبر مي كردين ، پس  همسايگي  به  چه  درد مي خوره  ليلا دست  بر سر امين  مي كشد و با لحن  آرامي  مي گويد: - ممنونم ، نمي خواستم  مزاحم  كسي  بشم - اين  حرف ها چيه ! حسين  آقا به  گردن  ما خيلي  حق  داشتن  من  و عّزت  خانم هميشه  ذكر خيرشو داريم ... خدا رحمتش  كنه...  مشگل گشاي  محل  بود سعي داشت  به  همه  كمك  كنه ...  مرد نازنيني  بود، خدا رحمتش  كنه ...  هنوز كه  هنوزه  توكوچه  پس  كوچه هاي  محل  وجودش  احساس  مي شه ... ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1o95
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_یڪم مثل  باباشه ... شكل  باباش ...  الان  هم  پيش  عموشه ، سر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ # 🌷🍃🍂 خلاصه  ليلا خانم ، كمكي از دستمون  بر بياد خوشحال  مي شيم  انجام  بديم ماشين  سر كوچه  ترمز مي زند مرد پياده  مي شود و امين  را در بغل  گرفته  وليلا را تا خانه  همراهي  مي كند ***  انگورهاي  دانه  درشت  ياقوتي ، خوشه خوشه  از داربست  چوبي  آويزان  است نور خورشيد از لابه لاي  پنجه هاي  مو سرك  مي كشد  ليلا روي  چهار پايه ايستاده ، خوشه هاي  انگور را مي چيند و يكي يكي  به  دست  امين  مي دهد  امين ذوق زده  و خوشحال  خوشه ها را درون  سبد بافته  شده  از ارغوان  مي گذارد  در به  شدت  كوبيده  مي شود. ليلا يكباره  تعادلش  را روي  چهار پايه  از دست مي دهد نزديك  است  واژگون  شود كه  دست  به  ديوار تكيه  مي دهد و خود را نگه مي دارد چادر بر سر انداخته  ، با عجله  به  طرف  در مي رود   كوبيدن  كوبه  همچنان ادامه  دارد  در را باز مي كند با ديدن  علي  جا مي خورد: - علي  آقا شماييد!... چه  خبر شده ؟ نگاه  غضب آلود علي  ليلا را خشك  بر جاي  نگه  مي دارد  علي  بدون  گفتن  هيچ  كلامي  وارد حياط  مي شود  به  طرف  حوض  مي رود. يك  پايش  را روي  لبة  حوض  گذاشته  تسبيح  دانه  درشت  را به  سرعت  مي چرخاند به آب  حوض  چشم  دوخته  و با قاطعيت  مي گويد: - دو شب  پيش  كجا بودين ؟  ليلا از لحن  كلام  علي  تمركزي  پيدا نمي كند، به  ذهن  خود فشار مي آورد تا آنكه به  ياد مي آورد  با صداي  لرزاني  كه  اضطرابش  را بيشتر نشان  مي دهد مي گويد: - دو شب  پيش !... دو شب  پيش  امين  رو برده  بودم  دكتر. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  با عصبانيت  چشم  از آب  برگرفته ، رو به  جانب  ليلا مي كند: - اگه  امين  مريض  بود به  خودم  مي گفتي ... دندم  نرم ، چشمم  كور، خودم مي بردمش  دكتر... چرا با مرد همسايه  رفتي ؟ از من  چه  كسي  به  شما نزديكتره ليلا كه  هاج  و واج  مانده  است  بريده بريده  مي گويد:  - اون  بندة  خدا ما رو سر راه  ديد و سوار كرد... موضوع  چيه ؟ علي  تسبيحش  را محكم  به  دست  ديگر مي كوبد و با عصبانيت  مي گويد: - دِ همينه  ديگه ، موضوع  اينه  كه  حاليتون  نيست ...  اگه  ديروز بودي  و مي ديدي  كه  عّزت  خانم  تو مغازة  من  چه  جَزَع  و فَزَعي  مي كنه  و چه  جور خون  گريه مي كنه ...  اين قدر موضوع  رو ساده  نمي گرفتي ليلا ناباورانه  مي گويد:- آخه  مگه  چي  شده ؟ علي  به  ميان  حرف  ليلا مي پرد:  - چي  شده !  هيچي ... خانم  فكر كرده  زير پاي  شوهرش  نشستي ...  يا روشن تربگم  فكر كرده  مي خواي  هووش  بشي ... مي فهمي ... هووش ! چشمان  ليلا سياهي  مي رود  زانوانش  مي لرزد، دست  به  ديوار مي گيرد و باصداي  خفه اي  مي گويد: - خداي  من ! عزت  خانم  چرا همچي  فكري  كرده ! آخه  چرا! خيلي  احمقانه  است !  علي  مقابل  ليلا مي آيد، لحن  سخنش  آرام تر شده  است : - ليلا خانم ! براي  من  از روز هم  روشن تره  كه  از گل  پاكتري  و هيچ  قصد وغرضي  نداري  ولي  حرف  مردم  چي ؟ درِ دروازه  رو مي شه  بست  ولي  دم  دهن مردم  رو نه ...  بايد حواست  خيلي  جمع  باشه ... آهسته  بري ، آهسته  بياي ...  تا چشم چپ  كني ... هزار تا حرف  پشت  سرت  در مي يارن ... نویسنده مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ##رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_سوم خلاصه  ليلا خانم ، كمكي از دستمون  بر بياد خوشحال  مي شيم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  بعد از كمي  تأنّي  به  طرف  امين  مي رود كه  خوشة  انگوري  را داخل  آب  فروكرده  و بازي  مي كرد  كنار امين  مي نشيند، دست  بر سرش  كشيده  و بلند مي گويد: - ليلا خانم ! دوره  زمونه  خرابه ... راستش  من  وجدانم  قبول  نمي كنه  يك  زن جوون  و بچه اش  رو تو اين  خونه  بي سرپرست  و تنها بگذارم ...  صلاح  نيست  تنهازندگي  كنيد... منم  شايد نتونم  هر روز به  شما سر بزنم مكثي  كرده  و در ادامة  سخن  مي گويد: «با خودم  فكر كردم  خونة  پدري  روبفروشم  و شما رو بيارم  طبقة  بالاي  خونة  خودم  نزديكم  باشين ، خيالم راحت تره اون وقت  ديگه  فلك  هم  نمي تونه ... نيگاه  چپ  به  شما بكنه ... اين  علي مثل كوه  پشتت  وايستاده » سپس  بلند مي شود و به  طرف  ليلا مي رود كه  رويش  را به  جانب  ديوار كرده  ولبة  چادر را روي  دهانش  گرفته ، به  ملايمت  مي گويد: - ليلا خانم ! چارة  كار فقط  همينه ... به  خاطر خودت  مي گم  به  خاطر امين ،بخاطر حرف  مردم  علي  چون  كسي  كه  كاري  را به  سرانجام  رسانده  باشد  نفسي  به  راحتي مي كشد و قصد رفتن  مي كند  دست  بر دستگيرة  در مي گذارد  دوباره  رو به  جانب ليلا كرده  و با قاطعيتي  كه  در لحن  كلامش  موج  مي زند، مي گويد:  - خونه  رو مي سپرم  بنگاه  تا مشتري  بياره ...  شما هم  كم كم  وسايلتونو جمع  وجور كنين علي  بيرون  مي رود. ليلا قرار از دست  مي دهد  به  سوي  حوض  قدم  مي كشد دست  بر لبة  حوض  گذاشته  و به  تصوير خود درون  آب  نگاه  مي كند: «ليلا! مي بيني چه  حرفايي  مي زنن  روحت  هم  خبر نداره ... ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 پس  بگو چرا زن ها تو مسجد، يك  جورديگه  نگات  مي كردن  يك  جوري  كه  انگار گناه  كبيره اي  انجام  دادي ... ل يلا! ليلا!كاش  تو هم  با حسين  مي رفتي ... كاش ! ولي ... ولي  دلم  براي  امين  مي سوزه ... براي پسر نازنينم » قطرات  اشك  بر سطح  آب  مي چكند تصوير ليلا در هاله اي  از دايره هاگم مي شود  *** ليلا مقابل  آينه  ايستاده  و موهاي  بلندش  را شانه  مي كند  امين  شانه  را به  زوراز مادر مي گيرد دست  مادر را پايين  كشيده  تا شانه  بر موهاي  مادر بزند  ليلامي نشيند امين  شانه  بر موي  مادر مي زند  و گاه  دسته  مويي  ميان  مشت  كوچكش گرفته ، محكم  مي كشد: - موهاي  مامان  رو مي كشي ! وُروجك ! در حياط  به  شدت  كوبيده  مي شود دلش  يكهو فرو مي ريزد. نگاه  نگرانش  به پنجره  دوخته  مي شود:  - خداي  من ! اين  ديگه  كيه ... صبح  اول  وقت ! ليلا به  سرعت  چادر بر سر انداخته  به  طرف  حياط  مي رود در را باز مي كند.زهره  را مي بيند  قبل  از آن  كه  لب  از لب  باز كند، زهره  او را با خشم  كنار مي زند ليلا از هُل  دادن  او، به  ديوار برخورد مي كند و چادر از سرش  مي افتد و موهاي بلندش  به  روي  شانه  و بازوانش  پريشان  مي شود  زهره  سر تا پاي  او را وراندازمي كند. موهاي  بلند پركلاغي  كه  با هر تكان  سر از اين سو به  آن  سو موج مي خورد مردمك  سياهي  كه  زير چتر انبوه  مژه ها مي درخشد  و نور خورشيدسايه  مژه هاي  بلند برگشته اش  را روي  گونه ها انداخته  لرزش  خفيفي  بر لبان  نيمه  باز ليلا نقش  مي بندد زهره  به  طرف  ليلا مي رود، نگاه  غيظ آلودش  با نگاه  متحيّر ليلا گره  مي خورد از لحن  گفتارش  نفرت  مي بارد: ـ بالاخره  كار خود تو كردي ؟ ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
‏روز جهانی بوسه رو به جوان ایرانی که مجبوره خیلی از ارزوهاشو ببوسه بذاره کنار هم تبریک میگم ✍»دخترم؛ولی ممدم«
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شعرهایم همگی ترجمه ی دلتنگیست بی #تو دلتنگ ترین شاعر تاریخ منم....! #زیارت_نصیبمون #سلام_ارباب_ب
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله هرڪه گفٺ نام حسین،نام دگر را نَبَرد هیچ ذڪرے بخدا نام حسین جان نشود درد ما داغ حسین اسٺ دوایش گریہ سٺ با طبابٺ، جگر سوختہ درمان نشود @AhmadMashlab1995
☀️امام على عليه السلام: به سبب ، گوش ها از شنيدن حكمت كر و دل ها از نور بصيرت نابينا مى گردند لِحُبِّ الدُّنيا صَمَّتِ الأَسماعُ عَن سَماعِ الحِكمَةِ، وعَمِيَتِ القُلوبُ عَن نورِ البَصيرَةِ 📚غررالحكم حدیث۷۳۶۳ @AhmadMashlab1995
▪️هیچی دیگه هم گفت من انقلابی ام و معوقات بانکی هم جرم‌نیست وافتخاره دیروزظریف گفت برجام سندافتخاره چندروز پیش روحانی گفت اقتصاد تحت مدیریته اینا دارن شوخی میکنن یاجدی حرف میزنن؟ ایروانی فقط دریک فقره ۱۶هزار میلیاردتومان و ۷میلیون دلاربدهی بانکی داره حالا مافیای خودروبماند 💬 Reza Hosseinkhani ▪️‏عباس ایروانی (ابر بدهکار بانکی): بدهی به بانک جرم نیست، افتخار است!!! نامردا افتخار رو از اول برا ما بد تعریف کرده بودن و الا الان هممون خر پول بودیم... 💬 رابین شور @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⇟✾.•✨໒ • در اسلام تماشا چےنداریم، همہ مسلمانان بایـد بہ هر نحوے در صحنہ نبرد بین حق و باطل شرڪتــ ڪن
شهید بسیار بود ،با بچه ها و دوستان اگه ی جایی جمع میشدیم حتما همه منتظر بودیم الیاس شروع کنه چیزی بگه ٬شوخیای شیرینش شروع بشه ،ی خصوصیتی داشت که ی کاری میکرد همه از خنده میمردیم ولی الیاس اصلا نمیخندید و جدی بود که این کارش بازم باعث خنده بچه ها میشد😃 . بسیار مهربان ٬کاری ٬ سربزیر همیشه تو کارای تدارکاتی پیش قدم بود ، همین کارش باعث شده بود که چنتا بیشتر عکس به یادگار نمونه☝️ تو ۱۸ سال خدمت مخلصانش تو سپاه، فردی بود که ب اهمیت میداد ، وقتی خانواده دور هم جمع میشدند همه منتظر الیاس میموندن چشم به در که الیاس بیاد ، چون ب قول برادر شهید چاشنی و شیرینی مجالس هفتگی تو خونه مادر الیاس بود😊 ، بسیار کاری بود و کارشو دور از چشم دیگران انجام میداد.👌 ♡:) @AhmadMashlab1995
! تو  عَلـَ🏴ـم این جبهہ ے جنگـ⚔ است علمدار 👈مبادا دشمن چادر از سرت بردارد فاطمے باید با چــ❤️ــادرش بوے یـ🌸ـاس را در شهر پخش ڪند @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_پنجم علي  بعد از كمي  تأنّي  به  طرف  امين  مي رود كه  خوشة  ا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 تو و اون ...  بغض  كلامش  را در گلو خفه  نگه  مي دارد  از نگاه  پر كين  زهره ، هزاران  تيرغضب  مي بارد ليلا بازوان  زهره  را گرفته ، با لحني  پرسشگرانه  مي گويد: - از چي  حرف  مي زني ؟ از كي ؟... زهره  به  ليلا اجازة  ادامة  صحبت  نمي دهد  دست  ليلا را با خشم  و نفرت  ازبازوان  خود پايين  افكنده  با صداي  كه  از خشم  مي لرزد مي گويد: ـ خودت  رو به  اون  راه  نزن ... زنيكة  هفت  خط !  باهزار حيله  و نيرنگ  سعي داري  شوهر منو از راه  به  در كني ... آخه  چه  دشمني  با من  داري ؟ بي آبرو!  ليلا ديگر طاقت  نمي آورد. سخنان  زهره  بردلش  بي رحمانه  چنگ  مي زند بي اختيار سيلي  محكمي  به  گوش  او مي خواباند زهره  كه  از ضربة  سيلي  چشمانش  سياهي  رفته ، خود را كنار كشيده  آه  و ناله سر داده  و چند بد و بيراه  نثار ليلا مي كند: - تو پاردُم  سابيده ! نمك  مي خوري  و نمكدان  مي شكني ... دستت از همه جا کوتاه شده پا تو کفش من بدبخت ڪردی؟! ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا ناباورانه  از آنچه  كه  مي شنود عقب عقب  مي رود و براي  فرار از شنيدن سخنان  زهره  به  سوي  ايوان  خانه  شروع  به  دويدن  مي كند بر ايوان  خانه  دوزانومي نشيند  چشم هايش  پر از اشك  مي شود. بغض آلود فرياد برمي آورد: - بس  كن  تو را به  خدا! بس  كن ! اينا همه اش  تهمته ... تهمت  زهره  سراسيمه  به  سويش  آمده   و در حاليكه  چشم هايش  راكوچك  كرده  است با همان  غيظ  و غضب  مي گويد: - از وقتي  حسين  شهيد شده ... علي  از اين  رو به  آن  رو شده ...  دم  از سرپرستي تو و امين  مي زنه ... زن  داداشم  و بچة  داداشم  ورد زبونش  شده ..  ولي  از همون اولش  خوب  مي دونستم  چه  كاسه اي  زير نيم كاسشه ليلا سر به  ديوار تكيه  مي دهد، چشمانش  بي حركت  به  نقطه اي  نامعلوم  خيره مانده ...  قلبش  از تپش  باز ايستاده  و اشك ها از چشم هايي  كه  پلك  نمي زند سرازيراست حتي  به  امين  كه  دور و بَرَش  مي پلكَد و گريه  مي كند  و با دستان  كوچكش صورت  نمناك  او را نوازش  مي كند، توجهي  ندارد  خود و امين  را فراموش  كرده است . حال  و روزش  را نمي فهمد صحبت هاي  زهره  را ديگر نمي شنود.در به  شدت  بسته  مي شود ليلا متحيرانه  به  در بسته  چشم  مي دوزد *** ليلا امين  را كنارش  خوابانده  و دست  بر موهاي  لطيف  او مي كشد   امين آرام آرام  پلك  بر هم  مي نهد «امين  جان ! پسرعزيزم ! تو كِي  مي خواي  بزرگ  بشي ؟  تا مرد خونه ام  بشي ...پشتيبان  مادرت ... امين ! عزيز دلم ! كاش  بزرگ  بودي  و حرفامو مي فهميدي ... كاش  مي دونستي  تو دل  من  چي  مي گذره ... آخ  امين ! امين !» صداي  كوبة  در چون  پنجة  شيري  بر سينه اش  سنگيني مي كند. ليلاوحشت زده  از جاي  مي پرد:  «حتماً علي يه ! عجب  رويي  داره ... پيغام  داده  بودم  اين  طرفا پيداش  نشه » چهرة  غضب آلود زهره  مقابلش  مجسم  مي شود  كه  حرارت  خشم ، نم  اشك  رادر چشم هايش  نگهداشته  بود و دوباره  صداي  كوبيدن  در:«دست  بردار هم  نيست ...»  ليلا بعد از كمي  تأمّل ، چون  جرقه اي  بيرون  جهيده  از آتش ، با عجله  به  طرف  درمي رود  زير لب  غرولند مي كند:«بايد بهش  بگم  دست  از من  و امين  برداره ... ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995