eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍁 تازه عقد کرده بودیم یه روز عصر وقتی آمد خونمون ، براش میوه و چای که آوردم بهم گفت میشه بری شناسنا
•••🍁••• پدرش سالخورده بود و "محمدرضا" همیشه او را به حمام می­ برد ، که می ­دیدم خیلی طول می­ کشد تا از حمام برگردد🙄 یک روز پرسیدم : مادر جان چرا این قدر طول می ­دهی؟ 🤨 جواب داد : حاج آقا در حمام خوابش می­ برد ، صبر می­ کنم تا بیدار شود بعد حمامش بدهم😇 گفتم : خوب بیدارش کن. گفت : نه مادر بهتر است صبر کنم تا خودش از خواب بیدار شود💚 " شهید محمد رضا نظافت " 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #مقام‌معظم‌رهبرۍ: درس بخوانید و خود را بســازید! ✅ @AhmadMashlab1995
🔥 : انتظار فرج یعنی قبول نکردن و رد کردن آن وضعیتی که بر اثر جهالت انسانها، بر اثر اغراض بشر بر زندگی انسانیت حاکم شده است. این معنی انتظار فرج است. 1387/05/27 ✅ @AHMADMASHLAB1995
جوری‌توی‌فضای‌مجازی‌ کارکنید‌کھ دشمن‌ مجبوربشھ‌شمارو‌فیلترکنھ😎 نھ‌شما،اون‌ها‌رو/: 🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
تباه بودن اونجا ڪه هروقت ڪارمون گیر افتاد نشستیم سرِ سجاده گفتیم الهی العفو..! بعدشم زدیم زیرش یادمون رفت): 💥 ✅ @AhmadMashlab1995
راستی ..... خبر خوب ۹۹/۹/۹روحانی چیشد پس؟ 🤔 دیگه حتی دروغ هم نمیگه دیگه فقط مسخره مون میکنه.😆😆 زنگ میزنه در میره 🤣🤣🤣 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_شش صدایم را پایین می آورم: یکتااینجاست! غذا در گلویش میپرد: چی‌کی‌
نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثل همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام. از همان وقت دوست دارم نماز هایش را با نگاهم ببلعم! انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم نمیخواهد حرف بزنم تا تمامش کند.سجاده را که جمع می کند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین میاندازد و سجاده را کناری می گذارد. نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید. پشت میز تحریرش می نشیند و میگوید: جانم؟ امر؟ ناخوش است. هیچ نمیگوییم‌تاچشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه میگذرد که حامد میگوید: چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟ این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد: برای عید که‌برنامه نریختین؟ - چطور؟ - میخوام ببرمتون یه جای خوب! و چشمک میزند. - کجا؟ - این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست! تا وقتی که دستمان را گرفت وبرد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است. خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم میبرمتان دمشق! هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛ میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت میرویم دمشق، دلم میخواست سرتاپایش را ببوسم.هواپیما می نشیند، حال من غریبتر میشود؛ جایی پا گذاشتهوام که سالها پیش، کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را، جایی که آل الله‌رابه‌مجلس مشروب بردند و آل الله، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛ جایی که امروز هم بعد از سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را. اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علوی ست. چقدر اینجا با ایران فرق دارد! در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شده ایم! دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛ مینشینیم عقب و حامد به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم! جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم. عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان:اول‌بریم‌زیارت؟ با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را می داند که میگوید: ببرمون زینبیه. جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل لبنانن و از بچه های حزب الله؛ این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به ایشون بگید، فارسی هم بلدن. و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن. میگویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان میکردند؛ میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت‌حرم‌حضرت‌زینب(س) میگویند که بخاطر ناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیری ها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند. با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛ الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت، آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم میگیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را. بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز، اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا هستند و چه میکنند. همانجا مینشینم؛این حرم حال غریبی دارد. زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما حامد همراه ما نمی آید. - ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم. دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_هفت نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثلهمان شب، اردوی راهیان نور، داخل
میدانم اعتراض فایده ای ندارد،حتی دلم نمی آید قهر کنم؛عمه برایش دعا میکند و یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم. چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم! تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم! شاید انقدر محو نگاهش شدهام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد: حلالمون کن! خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا درآغوشم نگیرد. میخندد:جانم شرم و حیا! نگاهی میکنم با این مضمون که: حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه... انگشتر سبزرنگش را درمی آوردوبه‌طرفم دراز میکند؛ در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید: پیشت باشه، یادگاری! انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش «امیرالمومنین حیدر» روی انگشتر؛ ابوحسام که تا الان بابیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد:نیروهاتون الان... با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در نمی آورم از حرفش. میدانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شدهام که اصلا این حامد نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟! حامد برمیگردد طرف من، نگاهم رامی دزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد است چطور دل ببرد: حالا حلال میکنی؟ اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای اینکه خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم: تو هم حلال کن، مواظب خودتم باش! میتوانم خشنودی را ازبرق‌نگاهش‌بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطورخداحافظی میکند! با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم.میگویداینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش «گوشت کوب!» استفاده میکند! بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به صبح ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه! و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من نیست! سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان میدهد و بوق میزند؛ دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش میرود. دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه جاهای دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدنهای وابسته‌به‌امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛ اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرفها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد. با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمیدهد؛ دلشوره ای که به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود. عمه از من بهتر نیست، اما نمیخواهدبروز دهد. هردو از حال هم خبر داریم و نمیخواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛ عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم چرا آرام نشدیم؛ اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب نگرانیست! همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش میگیرم، شاید حتی ببوسمش! اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم! بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛ قبل از اینکه دهان باز کنم، دست میکشد بین موهایم و میگوید: چته تو دختر؟ از صبح تا الان داری به خودت میپیچی... - عمه نگرانم... دلم برای حامد شور میزنه! از اینکه حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده ام پشیمان نیستم؛ مطمئنم عمه زودتر از اینها حرف دلم را میدانسته. دوباره دستش را میکشد بین موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند: نگران چی؟ درسته نیم الف بچه ست ولی مردی شده دیگه! قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟ صدایش میلرزد: ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه ها! انقدر نفوس بد میزنی که دوباره ناقصشه برگرده ور دلمون! بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد ببردمون حرم.میدانم با این حرفها خودش را دلداری میدهد و میخواهد برود حرم که آرام بگیرد. پیشنهاد بدی نیست، ابوحسام را میگیرم. اول مخالفت کرد و گفت بمانیم هتل، اما خودم هم نفهمیدم چطور اصرار کردم که راضی شده و حالا هم دارد می آید دنبالمان؛ بنده خدا معطل ما شده. تا حرم پرواز میکنیم؛ انقدر شوق زیارت دارم که یادم میرود از حامد خبر بگیرم یا بپرسم چرا ابوحسام پریشان است. هوای حرم، به آب روی آتش میماند؛ نگرانی ام تمام میشود و جایش را میدهد به آرامش. اینبار اما دست و دلم به زیارتنامه و نماز زیارت نمیرود، دلم میخواهد فقط ضریح را نگاه کنم دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_هشت میدانم اعتراض فایده ای ندارد،حتی دلم نمی آید قهر کنم؛عمه برایش
روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر... چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و سویی دیگر را نگاه میکند میپرسم: چرا گوشی حامد جواب نمیده؟ انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می اندازد: اگه بتونه تماس میگیره،لازم نیست زنگ بزنید دائم. طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم: اگه اتفاقی افتاده بگید. خیره میشود به ضریح؛ همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی میکند و سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین می اندازد که چشمان پراشکش را نبینم. این حالاتش، آمادهام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛ یک لحظه از ذهنم میگذرد که در برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟ انگار صاحب حرم، از بین پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟ به ابوحسام نهیب میزنم: نگفتید چی شده؟ بلند میشود و میایستد: یه لحظه بیاید بیرون... جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس میکنم. ابوحسام با دیدن برافروختگی ام، تسلیم میشود: برادرتون و نیروهاش محاصره شده بودن... نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه ‌حرفش میمانم. - سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛ تشخیص دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما... مقدمه چینی هایش بی طاقتم میکند: اصل حرفتون چیه؟ - برادر شما با چندنفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذی ها لوشون میدن و... چنگ می اندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام فکر میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟ - متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و چند نفر دیگه، الان اسیر تکفیری ها هستن... قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید شهید یا مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه! فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان دهم. پلک برهم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛ ابوحسام که انگار منتظر بوده من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده! نمیداند از درون ویران شده ام، مثل دمشق؛ نمیداند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش را نه! آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان، منم و بلاتکلیفی، منم و بی خبری، منم و دلواپسی... درکشورغریب... انگار من هم اسیر شده ام! نگاهم را دخیل میبندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت شبکه های ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛ دلم میخواهد سر بر ضریح بگذارم و صدای گریه ام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین(ع)داد، حتی بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد. هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را میبندم و زندانی میکنم احساسم را... این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را. انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق هندش دم میگیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر... دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و داعشی ها چقدر از ایرانی های شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند. یاد حرف هایش میافتم: «...خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟ از عمه بپرس، اگه‌توشنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشی اند...» دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_نه روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم: امیرالمومنین
با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قلبم تیر میکشد؛ دلم نمیخواهد دعا کنم کاش زودتر شهیدش کنند،اما تصور اینکه‌اسیر چه کسانی شده هم دیوانه ام میکند؛ بجای حامد، من ترسیده ام! میدانم او نمیترسد، اگر میترسید که نمیرفت تا قلب این وحشیها...نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛ میدانم اگر بفهمد، یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛ بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور باشد، قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هم‌معنی‌نداشت؛ صبر برای وقتیست که قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد. دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب(س)،برای طلب صبر، هم برای خودم هم عمه؛ آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام می شود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر حواسش به حضرت مدبرالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این عالم خدایی میکند. سر که از سجده بعد نماز برمیدارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛میدانم چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده. شانه هایم را میگیرد: چه بلایی سر بچه ام اومده؟ تک تک اجزای صورتش را از نظرمی گذرانم؛ دلم نمی آید بگویم، میدانم انقدر صبور هست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم. کاش حداقل خبر شهادت میدادم، نه اسارت. کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده وگوشه ای با نگرانی ما را میپاید. دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده، زنده ست... از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده. اصلا مرگ یکبار، شیون هم یکبار؛ بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت میشود. - حامد اسیر شده! دستان عمه میلرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛ دست چپش از شانه ام کشیده میشود تا آرنجم و دست راستش میرود روی سرش: یا فاطمه زهرا(س) !دمشق را درحالی ترک میکنیم که عزیزمان را جا گذاشته ایم؛ عزیزی که حالاخیلی بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛ عزیزمان را سپرده ایم به بانوی دمشق و برای همین است که بیقرار نیستم، گرچه یک لحظه هم از یادم نمیرود حامد کجاست؛ عمه سخت گام برمیدارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق نبود، حتما قامتش خم میشد؛ اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمیتوانستم انقدر آرام باشم.دلم برای دمشق تنگ میشود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابه های شام، برای ایست های بازرسی، حتی برای جو امنیتی‌اش. با برادر به دمشق آمدهام و بی برادر میروم؛ اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد،یعنی وداع. کمی حواس پرت شده ام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید برای همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم. واقعا ندیدمش؛ خداکند خیلی ناراحت نشده باشد.وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به عمه نگفته چه دسته گلی به آب داده ام، خدا را شکر. خودش هم وقتی مقابلش نشستم، به روی خودش نیاورد، پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم. استکان چای را مقابلش میگذارد و به زمین خیره میشود. بی صبرانه میگویم: عمه گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم. صدایش را صاف میکند: بله... بله... - ازش خبری دارید؟ الان کجاست؟ حالش خوبه؟ چهره اش کمی درهم میرود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه ها دارن تلاش میکنن برای تبادل اسرا، تا انشاءلله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا حدودی فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده. لب پایینم را به دندان میگیرم؛ گفتنش راحت است برای او! این را بلند و معترضانه گفته ام؛ یک لحظه سرش را بالا می آورد و دوباره خیره میشود به استکان چایی: بله، حق با شماست. بی خبری و انتظار خیلی سخته... - مطمئنید نمیخوان بلایی سر حامد بیارن؟ - خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادلهواش کنند، درضمن... حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانی اش میگیرد. کنجکاومیپرسم: درضمن چی؟ چرا حرفتونو خوردین؟ میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف میکشم از زیر زبانشان! خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین می آورد: اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زنده میمونه. این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ناخود آگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم درنیاید. کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرف هایش چیست. بریده بریده میگویم: یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟ تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچه‌میشود:نه‌نگران‌نباشید...چیزیش نمیشه... خودش هم میداند چرت میگوید،حتی بهتر از من! - خواهش میکنم اگه چیزی درباره‌شرایط حامد میدونیدبگید... اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که حالا بیشتر خودش را نشان میدهد دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد منصور عباسی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦9فروردین سـال1336🌿 🌴محـل ولادت⇦ه
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدجواد قربانی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سـال1362🌿 🌴محـل ولادت⇦حاجی‌آباد(باتردید)🌿 🌴شهـادت⇦24آبان سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تـروریسـت هـاے داعشے بـه فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
|🌱| پروا کنید تا پر،وا کنید شهید چمران ✅ @AhmadMashlab1995
『 🌿 』 ما به جز روشنگری، ڪاری از دستمون برا مملڪت امام‌زمان برنمیاد؛ ولی قول میدیم برای همین ی کار هم از جون مایه بذاریم! ✅ @AhmadMashlab1995
بچه‌ها بگردید یه پیدا کنید...(: یه دوست پیدا کنید که وسط میدون مینِ گناه؛ دستمون رو بگیره🍃 💡 ✅ @AhmadMashlab1995
•| بِسْمِ‌اللهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیمْ🌸🌿 |•
آیت‌الله مجتھدےتھرانے: نگـاه بہ نامحـرم تیرے از تیرهاے شیطانے است هرڪس از ترس خدا آن را ترڪ ڪند خداوند به او ایمانے مےدهد ڪه شیرینے آن را در قلبش مےیابد خیلے مواظب باش! گاهے یڪ نگاه"حـال عبادت" را از انسـان مےگیرد . من پانزده سـال در خانہ‌ای،مستاجر بودم حتے یڪ‌ بار هم سھوا زن صاحب‌خانہ را ندیدم. 🚫 💥 ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•••🍁••• پدرش سالخورده بود و "محمدرضا" همیشه او را به حمام می­ برد ، که می ­دیدم خیلی طول می­ کشد تا
‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕 بیشتر وقت ها تو خودش بود؛ فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️ تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛ گفت: از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️ ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔 گفت: یه پسر کاکل زری😉😅 اگه بدونـم یه پسر دارم که میشه مرد خونت، دیگه خیالم از شما راحت میشه وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره، قلبم ریخت😢💔 چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه.😔 وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه؟!! نگاهش کردم و گفتم : دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚 🌸✨ روای: 🌱 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
🌱 ~ھر موقع دلت برای بغل خدا تنگ شد بگو: وَخُذْبِقَلْبی‌‌الے‌مَرَاشِدِي...💫🕊 ✅ @AhmadMashlab1995