May 11
#درس_شهادت
نزدیك عملیات بود.
می دانستم دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون...
-گفتم: «این چیه؟»
-گفت:«عكس دخترمه»
-گفتم: «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیدمش!!»
- گفتم: «چرا؟»
-گفت: «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده. باشه بعد...»
سـردار شهید #مهدی_زین_الدین
@AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۵
ساعت حدود دو نصفه شب بود که از خواب پریدم...بلند شدم و روی گوشه ی تخت نشستم به گوشه ی دیوار خیره شدم...
خواب عجیبی دیدم...
خواب دیدم علی روبه روی من ایستاده و منو نگاه میکنه...دستش یه گل پرپر شده بود...ولی وقتی من رفتم طرفش اون گل توی دستش داشت جون میگرفت...که یهو یه نفر اومد و مادوتارو از هم جدا کرد...
نفهمیدم معنی این خواب چی بود...
ولی به نظر می رسید که اون یه نفر که مارو از هم جدا کرد آشنا باشه دستمو کشیدم توی موهام و بلند شدم رفت سمت شیر آب...
شیرو باز کردم کف دستم رو پر از آب کردم و ریختم روی صورتم...
بعد هم نشستم روی زمین و سرم رو گذاشتم روی زانوهام...
باید فراموش کنم اینجوری نمیشه اینجوری داغون میشم باید زندگیمو بسازم...دیگه همه چیز تموم شده...
خونه ی علی اینا هم که فروش رفت...
خودشون هم که شهرستانن...
اون هم بیخیال من شده ...
باید فراموش کنم...
از همین حالا شروع میکنم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
╭┅═ঊ
@AhmadMashlab1995
╰┅═ঊ
: 🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۶
صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از خواب بلند شدم دستانو کشیدم روی چشمام و بعد هم با کش و قوسی که به بدنم دادم از روی تخت پاشدم...
از اتاق رفتم بیرون تا ببینم سرو صدای چیه...
دیدم در خونه بازه و مادر بزرگ حیاطه چشممو باز ریز کردم و...
سعی کردم ببینم کی تو حیاط پیش مادر بزرگه...
بیشتر که دقت کردم یک دفعه جیغم رفت هوا...
دوویدم سمت حیاط و دوباره جیغ زدم...
مامان و بابا و داداشم از سفر برگشته بودن...
پریدم بغل مامانم انقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت...
برادرم هم تا منو دید دووید اومد سمتم و کلی بوسم کرد...
پدرم هم وقتی داشت وسایل هارو می آورد داخل حیاط پریدم طرفش و محکم بغلش کردم...
کلی سلام علیک گرم و احوال پرسی بینمون ردوبدل شد...
امیرحسین(برادرم)اونقدر که دلش برام تنگ شده بود از بغلم تکون نمی خورد...
بعد از کمک کردنشون برای جمع کردن وسایلا اومدن داخل خونه...
امیرحسین وروجک نیومده همه جارو بهم ریخت...
مامانم هم که دلش خیلی برام تنگ شده بود همش حالمو می پرسید...
مامان_چه خبر عشق مامان؟؟؟
من_هعی از این ورا...
بابا_خوش گذشت بدون ما...
یه لبخند ریزی تحویلشون دادم و گفتم:
-واقعا این مدت که نبودین روزای سختی بود...
مادربزرگ_یعنی من خوب نبودم؟؟اذیتت کردم...؟
-نهههه مامان جون این چه حرفیه خب بالاخره دلم براشون تنگ شده بود دیگه...
بعد همگی زدیم زیر خنده...
بعد از کلی حال و احوال همگی بلند شدن و لباس هاشونو عوض کردن بعد هم هرکسی مشغول کاری شد...
من و امیرحسین هم رفتیم اتاق...
من_خب آقا امیر!بگو ببینم چه خبرا بود اونجا...
امیرحسین_ابجی جات خیلی خالی بود...خیلی خوش گذشت ولی همش یادت بودم...
من_دروغ نگو دیگه انقد سرت گرم بوده که منو فراموش کردی...دوروز یه دفعه یه زنگم نمیزدی...
امیرحسین_اخه میدونی انتن نداشتن...
یه دونه زدم توی بازوش و گفتم:
من_تو که راستی میگی...
امیرحسین از جاش بلند شد و بعد از اینکه یکم دورو برش رو نگاه کرد درو بست...اومد طرفم نشست روبه روم و گفت:
-ابجی یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-تاچی باشه؟؟؟
-ابجی علی کیه!!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
-داداش چی میگی!!علی کیه...چی شنیدی...
امیرحسین دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت:
-هیییسسسسس ساکت شو میشنون...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
@AhmadMashlab1995
#سحربیستوچهارم ...
دوباره آمده ام، گرچه دیر برگشتم
ولی شبیه گدا سر به زیر برگشتم
شدم ذلیل گناهم، خودم پشیمانم
ببین شکسته و زار و حقیر برگشتم
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
آقا بهانہ است
سلامم بہ سوے تـو
گفتنـد:واجب است
جـوابــــ سـلام ها
#صلی_الله_علیڪ_یا_اباعبدالله
#صـبحـتون_حسیـنـے
@AhmadMashlab1995
🌻چرا آمدے اینجا بجنگے؟
#یڪ آلمانۍ را ڪه قبلاً با
لشڪر سید الشهدا #ایران بود
در
#بوسنےدیدم ڪه یڪ #جوان هفده هجده سالهـــــــــــ همراهش بود...
#پرسیدم:
این ڪیهــــــــــ همراهت؟
گفت:
#اسمش عبداللهـــــــــ است
گفتم:
اینجا چڪار مۍڪند؟
گفت:
از خودش بپرســــ..
#گفتمــــــــــــ:
عبدالله اینجا چڪار مےڪنے؟
گفت:
#من یڪ سال است ڪه مسلمان شده امــــــــ
#اسمم هم قبلاً چیز دیگرےبود
گفتم:
چےبوده؟
گفت:
نمے گویمــ، الان #مسلمانمــ
#گفتم:
چرا مسلمان شدۍ؟
گفت:
🔆این هم حرف دل است، نمے توانم بگویمــــــــــ
پدر و مادرم هم #مسیحے هستند
و منـــــــ را از خانه #بیرون انداختهـــــــ اند
گفتم:
#چرا آمدے اینجا بجنگۍ؟
گفتــــــــــ:
#ببین منـــ قرآن زیاد بلد نیستم
اما این یڪ تڪه را #یاد گرفتم ڪهـــــــــــــــ
#وَ قٰاتِلوهٌم حَتٰی لٰا تَکونَ فِتْنَه وَ یَکونَ اْلدینَ کله لله( با مشرڪين #قتال ڪنيد تا زمانۍ ڪه ديگر شرڪے باقۍ نماند...)
از خداحافظے ما با #عبدالله یڪ هفته گذشت
ڪه یڪ #خمپاره آمد و تڪه پاره اشــــ ڪرد
#شڪلات پیچش ڪردند
و فرستادند براے ننه باباے #مسیحۍاش
راوے : #حاج_سعيد_قاسمے
#تلــــــــنگـــــــرررر👇👇
پ.ن :او فقط یڪ آیه از #قران را فهمید و آسمانے شد و
#ما هنوز......
#شهدا..
#بصیــــــرتـــــــ..
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حر_انقلاب۴ #شهیدشاهرخ_ضرغام برای پاکسازی با شاهرخ رفتیم توی یک روستا...
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#لات_های_بهشتی
#حرانقلاب۵
#شهیدشاهرخ_ضرغام
چند وقتی مےشد که شاهرخ #کم_حرف شده بود
تو دعای کمیل و توسل ، بلند بلند گریه مےکرد😭😭
از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که #شهیــــد شود!!!☺️
#۱۷آذر۱۳۵۹ رفتیم برای عملیات...
عملیات موفقیت آمیز بود ✌️ اما نیروهای تحت امر #بنی_صدر ، پشتیبانی نکردند و با #پاتک نیروهای دشمن، مجبور به عقب نشینی شدیم!!!😥
#شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب برگردند و با شلیک آر پی جی، مانع #پیشروی تانک ها مےشد💥
یک لحظه برگشتم عقب را ببینم، دیدم شاهرخ ایستاده آرپی جی بزند که گلوله ای به سینه اش خورد😔 و افتاد روی خاکریز
نمےتوانستم به سمتش بروم و به عقب بیاوریمش😥
عراقےها به بالای پیکرش رسیدند و #هلهله مےکردند ....
همان شب تلویزیون عراق، #پیکر_بی_سر شاهرخ را نشان داد و گفت:
"ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم"...
دو روز بعد که حمله کردیم و همان خاکریز را گرفتیم #اثری از پیکر شاهرخ ندیدیم😔
او از خدا خواسته بود #همه_گذشته اش را پاک کند و خدا هم دعایش را مستجاب کرد...
#پایان_داستان_حر_انقلاب
#نویسنده_سمیه_ر
#کپے_ممنوع⛔️
@AhmadMashlab1995
💢 همه برای آزادی قدس
🔹همه در #روز_قدس در آخرین جمعه ماه مبارک رمضان شرکت خواهیم کرد
@AhmadMashlab1995