شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حرانقلاب #شهیدشاهرخ_ضرغام #قهرمان کشتی فرنگی بود... وزن #فوق_سنگین...💪 حتی ب
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#لات_های_بهشتی
#حرانقلاب۲
#شهیدشاهرخ_ضرغام
شاهرخ، اخلاق خاصی داشت...
مثلا اغلب وقت ها با خانواده #غذا نمےخورد. 😏
میگفت:
"میخوام مامان و بچه ها حسابی سیر بشن بعد اگه چیزی موند من میخورم".
شاهرخ، #یتیم بزرگ شده بود اما مادر پیرش همیشه او را دعا می کرد و هدایتش را از خدا مےخواست.😔
شاهرخ خیلی به مادرش احترام مےگذاشت و اگر جلوی همه #شـــیر بود جلوی مادرش #مـــوش بود...
در ایام انقلاب، شاهرخ هم پا به پای مردم در #راهپیمایی ها شرکت مےکرد✊ و با پیروزی انقلاب، وارد #کمیته شد...💪
عاشق امام خمینی بود و روی سینه اش خالکوبی کرده بود:
#فدات_بشم_خمینی😍😘
در همه عملیاتها از بقیه جلوتر بود و در #درگیرےهای گنبد، خوزستان و کردستان و... قبل از همه حضور داشت..☺️
با شروع جنگ، به خوزستان رفت و به واحد #جنگ_های_نامنظم_فدائیان_اسلام پیوست.😃😉
روزهای اول جنگ بود و شاهرخ با رفقایش به دشمن #شبیخون مےزدند و از
آنها غنیمت مےگرفتند...💪
شاهرخ بدون سلاح مےرفت و #باسلاح برمےگشت!!!✌️
#ادامه_دارد
#نویسنده_سمیه_ر
#کپے_ممنوع⛔️
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨🕊✨🕊✨ 🕊✨🕊✨ ✨🕊✨ 🕊✨ ✨ #لات_های_بهشتی #حرانقلاب #قهرمان کشتی فرنگی بود 🏅... وزن #فوق_سنگین...💪 حت
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#حرانقلاب۲
شاهرخ، اخلاق خاصی داشت...
مثلا اغلب وقت ها با خانواده #غذا نمےخورد. 🤔😏
میگفت:
"میخوام مامان و بچه ها حسابی سیر بشن بعد اگه چیزی موند من میخورم".🙃
شاهرخ، #یتیم بزرگ شده بود اما مادر پیرش همیشه او را دعا می کرد و هدایتش را از خدا مےخواست.😔
شاهرخ خیلی به مادرش احترام مےگذاشت و اگر جلوی همه #شـــیر بود جلوی مادرش #مـــوش بود...🤗
در ایام انقلاب، شاهرخ هم پا به پای مردم در #راهپیمایی ها شرکت مےکرد✊ و با پیروزی انقلاب، وارد #کمیته شد...💪
عاشق امام خمینی بود و روی سینه اش خالکوبی کرده بود:
#فدات_بشم_خمینی😍😘
در همه عملیاتها از بقیه جلوتر بود و در #درگیرےهای گنبد، خوزستان و کردستان و... قبل از همه حضور داشت..☺️
با شروع جنگ، به خوزستان رفت و به واحد #جنگ_های_نامنظم_فدائیان_اسلام پیوست.😃😉
روزهای اول جنگ بود و شاهرخ با رفقایش به دشمن #شبیخون مےزدند و از آنها غنیمت مےگرفتند...🙃💪
شاهرخ بدون سلاح مےرفت و #باسلاح برمےگشت!!!✌️
#ادامه_دارد
#کپی_باذکرمنبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_سوم هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995