شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_هفتم _ داداش حواست هست برم خرید؟! _ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بی
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
امیررضا اما درحال وهوای دیگربود.روزهای پایان مجردی را سپری میکرد و روز به روز احساسش به هدی این دخترپرانرژی و دوست داشتنی بیشتر می شد.
با مادر خودش و مادر هدی راهی بازار شده بودند برای خرید حلقه و اصلاح هدی و خیلی چیز های دیگر.
در مغازه طلا فروشی بودند که هدی گفت: من طلا سفید دوست دارم اونم ظریف. لطفا از اون مدل ها بیارین.
امیر رضا لبخندی زد و گفت: چه خوب.آقا لطفا رینگای ساده رو بیارین
مغازه دار حلقه ها را آورد و جلو هدی گذاشت. هدی هم با خوشحالی تک تک حلقه ها را دستش کرد و به امیر رضا با ذوق و شوق نشان داد. آخر سر هم حلقه ساده ای انتخاب کرد و بعد از ده دقیقه به دنبال خرید های دیگر رفتند.
ساعت۹ شب بود که قصد رفتن کردند. هدی بعد از اصلاح واقعا دوست داشتنی و شیرین تر شده بود. هی درون آینه خود را نگاه می کرد و ذوق می زد.
برای شام به رستورانی رفتند و بعد از شام امیر رضا خواست با هدی کمی حرف بزند.
بیرون رستوران در محوطه باز مشغول قدم زدن شدند.
_ هدی خانم پس فردا عقدمونه می خوام یه چیزی رو بدونین. من شما رو از سر یک احساس زود گذر انتخاب نکردم. واقعا به شما علاقه دارم. الانم که هی میگذره علاقه ام به شما بیشتر می شه.
خوشحالم که همچین کسی رو انتخاب کردم و افتخار می کنم که قرار خانوم خونه ام بشی.
هدی با خجالت گفت: ممنونم ازتون من بیشتر از شما خوشحالم راستشو بخواین. امیدوارم علاقمون روز به روز بیشتر بشه.
_ ان شالله.. برای.. امیر مهدی هم دعا کنین حالش این روزا... خوب نیست.
هدی یاد حورا افتاد و گفت: حورا هم.. حالش خوب نیست. افسرده است و دلگیر.
زیاد حرف نمی زنه نگرانشم. فقط.. فقط به داداشتون نگین. فکر نکنم حورا بخواد که ایشون بفهمن.
_ باشه حتما نگران نباشین. شب خیلی خوبی کنار شما داشتم.احساس خوبی دارم.
_ منم همینطور.
امیررضا بعداز اینکه هدی و مادرش را ب خانه رساند.خودش رفت پیش امیرمهدی.
وقتی رسید ازحالت چهره و چشمان او گواهی می دادکه حال مساعدی ندارد.
_ چیشده مهدی؟ خوبی؟؟
_ نه.
_چرا چیشده مگه بگو نگران شدم؟ مهرزاد اومد؟ چی گفت؟ د حرف بزن دیگه.
_ مهم نیست رضا.
همین را گفت و کلید را روی میز گذاشت و رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_پنجم لبها كبود، صورت رنگ پريده و مهتابي و مژگان بلند به
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
علي خشم آلود او را نظاره مي كند:
- دراز ديلاق !... خودشه ... بالاخره اومد... لعنتي !
به حميد نزديك و نزديك تر مي شود
حميد كنار ماشين رنو سفيد مي ايستد
علي با لحن آرامي كه رگه هايي از پوزخند دارد او را مخاطب مي سازد:
- آقاي لطفي ! سلام !
حميد رو به جانب او برمي گرداند
علي با همان پوزخند ادامه مي دهد:
-اميدوارم اون قدر حضور ذهن داشته باشين كه منو به جا بيارين
حميد بعد از كمي تأمل ، لبخندزنان ، دستش را پيش مي آورد
علي دو دست درون جيب مي گذارد و به او خيره نگاه مي كند
حميد با تعجب دست لاي موهايش فرو برده از كنج چشم به او نگاه مي كند
اندكي درنگ كرده ، مي گويد:
- خب البته ... خانم اصلاني ، شما رو به ما معرفي كردن و من ...
علي به او اجازة صحبت نمي دهد، خود گوي سخن مي ربايد
- حتماً هم گفته كه من برادر شوهرشم ... علي ...
مي خوام اين اسم تا مدتها... تاابدالدّهر، آويزة گوشتون باشه
حميد ابرويي بالا انداخته ، مي گويد:
- منظورتون از اين حرفها چيه ؟
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
علي با خشم جواب مي دهد:
- منظورم اينه كه پاتو بكشي كنار
من خوش ندارم بچة داداشم زير دست يك غريبه بزرگ بشه
حميد، قيافة حق به جانبي گرفته و مي گويد:
- آقاي محترم ! منم بچه دارم ، يك پسري كه از وقتي دنيا اومد
رنگ مادر به خودش نديد، اگه شما دل براي بچه برادرتون مي سوزونيد...
منم پسرمو از تمام دنيا بيشتر دوستش دارم ...
اگه پا جلو گذاشتم براي اين بوده كه هم به خودم اطمينان دارم و هم به ليلا خانم
علي دندان به هم مي سايد و مي گويد:
- پس حدسم درست بود، مادرتون براي خواستگاري آمده بود نه احوالپرسي ...
نمي دونم ليلا مي دونه كه اونو واسه خاطر پسر خودت مي خواي ؟
حميد از سخن علي برآشفته شده مي گويد:
- علي آقا! شايد يكي از دلايل ازدواج من با ليلا خانم اين باشه كه البته كتمان هم نمي كنم ..
ولي همه اش اين نيست
ليلا خانم هم اگه بخواد با من ازدواج كنه حتماً امين رو هم مدّنظر داره
از آن گذشته من و ليلا خانم در شرايطي نيستيم
كه به خاطر هوي و هوس ازدواج كنيم ، چون او مادره و منم پدر
#ادامہ_دارد...
نویسنده : مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_وهفتم صدای نا آشنایم باعث میشود یکتا سربرگرداند؛ او هم با دیدن من کمی
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
عمه با لبخند ملیحی
می گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی!
حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟
لبخند عمه پررنگ تر میشود: شایدبشناسی... دوست آقا رحیمه!حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن راه
بزند: چیشده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟
- نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطیشون نگار داره
لیسانسشو میگیره، حقوق خونده، ولی نمیخواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه.
چشمان حامد گرد میشود و گوش هایش سرخ. از قیافه اش خنده ام میگیرد.
گله مندانه میگوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره!
خنده کنان میگویم: واقعا تا حالا فکر میکردی داره؟!
حالتی مظلومانه به چهره اش میدهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟
عمه کمی تند میشود: یعنی چی که زن نمیخوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه!
درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟
حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج میکند: چشم
اصلا بعدا دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم
میمیرما!
عمه دست حامد را رها میکند، حامد نگاهی به ما میاندازد: امر دیگه ای نیست
انشالله؟!
عمه رو به من میکند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی.
من هم خوشحال و خندان »چشم« کشداری میگویم. حامد با ولع شروع میکند به
خوردن، بعد از شام می رود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی میکردم، کسی درخانه
اخبار نمیدید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال میکردم، همسر مادر بود که گاه
اخبار ماهواره را تماشا میکرد؛ اما اینجا اینطور نیست،وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد می فهمم حالش خوش نیست، گزارشی
پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا
نیست، نفهمیدم ک ی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها میکند و دستش را بین
موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر
کنم آرام تر شود.
قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم: نیما
رو چکارش کنیم؟
حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعالا
بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم
خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه.
- به نظرت درست میشه؟
- انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا
چی؟
- اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار
بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه!
آرام میخندد و تکیه اش را از دیوار برمیدارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف
شده، شب بخیری می گوید و می رود.
یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا میروم، چند کتابخوببرایشببرمکهبخواند.ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه دائم
قربان صدقۀ حامد جانش میرود و میگوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده
است؛ راست هم میگوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته.
تا به حال مراسم های خواستگاری را فقط در فیلم ها دیده ام، در خانواده مادر اینرسوماتبابنیست،البتهاینخواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده ام ندارد؛
گاهی تعارفاتشان خسته ام میکند؛ اما در کل رسم قشنگیست.
حامد هم انگار حوصله اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز حامد
میپرسد، تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار میشود بروند که حرف بزنند، حرف
زدنشان به پانزده دقیقه هم نمیرسد که بیرون می آیند؛ نمیتوانم از چهره هاشان
تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛ شاد نیستند، ناراحت هم نیستند. خیلی عادی
مینشینند و پدر نگار از آنچه گفته اند میپرسد؛ حامد نفس عمیقی میکشد و به
پشتی مبل تکیه میدهد: راستش حاج آقا... کار بنده یه طوریه که گاهی باید
چندروز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمیتونم خبری
از خودم بدم، شایدم برگشتی درکار نباشه...
عمه ناگاه حرفش را قطع میکند: حامد...
حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت میکند و ادامه میدهد: من این
کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. بهدخترخانمتون هم
گفتم... اگر ایشون میتونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله... اما میخوام اتمام
حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد... ایشونخودشون باید آینده شونو انتخابکنن.حامدسکوت میکند تا نگار حرفش را بزند، انگار قبلا باهم هماهنگ کرده اند؛ نگار
نفس عمیقی میکشد و با اعتماد به نفس میگوید: شغل آقاحامد از نظر من مقدس
و قابل احترامه... اما من... من نمیتونم توی این شرایط زندگی کنم... نمیدونم
شایدم بخاطر ضعفم باشه...
چهره آقای خالقی لحظه به لحظه برافروخته تر میشود و یکباره از جا میپرد، اول
رو به نگار میکند: وایسا دخترم... وایسا...
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995