شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_ششم حورا فرم را پر کرد وجلوی استاد گذاشت. استاد نگاهی به برگه انداخت و به
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
_ داداش حواست هست برم خرید؟!
_ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بیاد...
_ عه خب کلیدو ازش بگیر ترس نداره که.
_ ترس چیه رضا؟! فقط نمیخوام باهاش روبرو بشم، همین..
_ مرد یه بار شیونم یه بار. قرار نیست خودتو از همه مخفی کنی که. کینه ای که نبودی تو مهدی جان.
امیر مهدی انگشتر ها را مرتب کرد و گفت: کینه نیست رضا فقط نمیخوام دلخوری دیگه ای به وجود بیاد همین.
_ خیلخب به کارت برس منم برم. مهرزاد اومد کلید رو ازش بگیر.
هوفی کشید و گفت: باشه. سلام برسون. خدافظ.
امیر رضا رفت و امیر مهدی هم مشغول مشتری ها شد. بودن در مغازه باعث می شد حورا را فراموش کند. اما فکر و خیال آخر شب به سراغش می آمد.
دلش می خواست به استخاره محل نگذارد و جلو برود و بگوید دوستش دارد اما به دلش بد افتاده بود.
شاید قسمت نبود... قسمت... قسمت..
"تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش!
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد
یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟!
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!
خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!
شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی
من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد
اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سرّیست که با موی پریشان دارد
"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..."
بعد نماز مغرب،امیر مهدی دوباره به مغازه آمد و خودش را سرگرم کرد تا اینکه مهرزاد رسید.
به ساعت نگاهی کرد. ساعت۱۰ بود. دیگر وقت امدنش بود.
_سلام.
امیر مهدی دستش را دراز کرد و گفت: سلام خوبی؟
اما دستش خالی برگشت. کمی مردد ماند. معذب بود کاش مهرزاد از او دلخور نباشد حالا که کلا بیخیال دختر عمه اش شده.
_ اومدم کلید رو بدم.
کلید را روی میز گذاشت و گفت:سلام برسون به امیر رضا.
هنوز هم در چشمانش خشم موج می زد. هنوز هم از امیر مهدی بیزار بود. هنوز هم خشم و کینه در قلبش ریشه داشت.
مهرزاد برگشت که برود اما امیر مهدی گفت: مهرزاد...میگن دوتا مسلمون اگه سه روز باهم قهر باشن دیگه مسلمون نیستن. تو چرا...
_ من مسلمون نیستم. قهر و این کارا هم مال بچه هاست ممن کینتو به دل دارم. ازشم نمی گذرم. منتظر سوختن تو رو تو آتیشه کینه قلبم ببینم.
مهرزاد با همان چشمان سرخ از عصبانیت نگاهی گذرا به امیر مهدی انداخت و رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_پنجم لبها كبود، صورت رنگ پريده و مهتابي و مژگان بلند به
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
علي خشم آلود او را نظاره مي كند:
- دراز ديلاق !... خودشه ... بالاخره اومد... لعنتي !
به حميد نزديك و نزديك تر مي شود
حميد كنار ماشين رنو سفيد مي ايستد
علي با لحن آرامي كه رگه هايي از پوزخند دارد او را مخاطب مي سازد:
- آقاي لطفي ! سلام !
حميد رو به جانب او برمي گرداند
علي با همان پوزخند ادامه مي دهد:
-اميدوارم اون قدر حضور ذهن داشته باشين كه منو به جا بيارين
حميد بعد از كمي تأمل ، لبخندزنان ، دستش را پيش مي آورد
علي دو دست درون جيب مي گذارد و به او خيره نگاه مي كند
حميد با تعجب دست لاي موهايش فرو برده از كنج چشم به او نگاه مي كند
اندكي درنگ كرده ، مي گويد:
- خب البته ... خانم اصلاني ، شما رو به ما معرفي كردن و من ...
علي به او اجازة صحبت نمي دهد، خود گوي سخن مي ربايد
- حتماً هم گفته كه من برادر شوهرشم ... علي ...
مي خوام اين اسم تا مدتها... تاابدالدّهر، آويزة گوشتون باشه
حميد ابرويي بالا انداخته ، مي گويد:
- منظورتون از اين حرفها چيه ؟
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
علي با خشم جواب مي دهد:
- منظورم اينه كه پاتو بكشي كنار
من خوش ندارم بچة داداشم زير دست يك غريبه بزرگ بشه
حميد، قيافة حق به جانبي گرفته و مي گويد:
- آقاي محترم ! منم بچه دارم ، يك پسري كه از وقتي دنيا اومد
رنگ مادر به خودش نديد، اگه شما دل براي بچه برادرتون مي سوزونيد...
منم پسرمو از تمام دنيا بيشتر دوستش دارم ...
اگه پا جلو گذاشتم براي اين بوده كه هم به خودم اطمينان دارم و هم به ليلا خانم
علي دندان به هم مي سايد و مي گويد:
- پس حدسم درست بود، مادرتون براي خواستگاري آمده بود نه احوالپرسي ...
نمي دونم ليلا مي دونه كه اونو واسه خاطر پسر خودت مي خواي ؟
حميد از سخن علي برآشفته شده مي گويد:
- علي آقا! شايد يكي از دلايل ازدواج من با ليلا خانم اين باشه كه البته كتمان هم نمي كنم ..
ولي همه اش اين نيست
ليلا خانم هم اگه بخواد با من ازدواج كنه حتماً امين رو هم مدّنظر داره
از آن گذشته من و ليلا خانم در شرايطي نيستيم
كه به خاطر هوي و هوس ازدواج كنيم ، چون او مادره و منم پدر
#ادامہ_دارد...
نویسنده : مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995