eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 #عاشقانه_به_سبک_شهدا از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. #مجید آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. مسجد بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجده ی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو #ببخشه!» #شهید_مجید_کاشفی 📙فرهنگ‌نامه‌شهدای‌سمنان،ج۸،ص۱۰۶ 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 🔰محمدحسین خیلی #حسرت دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه🙁 می‌
💠می‌گفت می‌روم آلمان، اما از سر درآورد 🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی دارد. حتی با رفتنش. حتی با شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود. 🔰عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا🚕 و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه می‌آورند که چون نداری، تک پسر هستی و داری تورانمی بریم و بیرونش می‌کنند. بعدازآن گردان دیگری می‌رود که ما بازهم پیگیری می‌کنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم را بیرون می‌اندازند😄 🔰تا اینکه مجید رفت اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما . خالی می‌بست که می‌خواهد به برود. بهانه هم می‌آورد که کسب‌وکار خوب است. 🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. 🔰ما فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری🛌 می‌شود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو . حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی می‌گفت: «این فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم» وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود🚷 🔰چند روز مانده به رفتن لباس‌های را پوشید و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند. بعد قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز است.»😔 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱ آن زمان که مسعود ده‌نمکی بر روی پرده نقره‌ا
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۲ مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ☺️تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.😶 خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت.😍 به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم.🙁 دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. 🙃 ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت.😐 همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد.😜 آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم.🙄 به شدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم.😑 همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛😟 اما ذهنش خیلی خوب بود.😇 هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.»🤓 مجید پسر شر و شور محله است که دوست داشت پلیس شود.👮 دوست داشت بی‌سیم داشته باشد. دوست داشت قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.💪 مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است.😰😱 می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم.🙄 عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد.😍 چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم: "این را بگیر دست از سر ما بردار"!!! (خنده)🙃 در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.» همه اهل خانه مجید را صدا می‌کنند.😇 پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند.😔 خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست سربازی برود.😎 مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.😫😩 گفتم نمی‌شود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام.☺️ گفت: برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم.😐 با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛😩😫 از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود.😎 مدرسه کم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم.☹️ مجید که نبود کلاً بی‌قرار می‌شدم.😔 من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم.🍰 انگار نه انگار که سربازی است.😌 آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم.😱 دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت.😱😥 مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند. وقتی یک دور می‌زد و برمےگشت خانه می‌دید که پوتین‌های مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم!»😁😀 ... @AHMADMASHLAB1995