شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #شهیدغریب(شهید رامین تجویدی) پدرشان استاد دانشگاه تاریخ #پاریس بود
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#ممد_سیاه۱
اسمش محمد صادق بود. در خانواده مرفه و شلوغی در مشهد به دنیا آمد.
بچه سوم بود با قد و هیکلی بلند و ورزیده و هوشی بسیار....
درس نخواند و پیِ مهارتی هم نرفت...
هر روز یک جای بدنش را #خالکوبی مےکرد. پاتوقش هم کوهسنگی و طبرسی و قهوه خانه عرب بود...
همیشه یک تیزی به مچ پایش مےبست و یک پنجه بوکس، بالای آرنجش...
زمانی که مردم در تظاهرات انقلاب، کلانتری کوهسنگی را به آتش کشیدند، محمد مےخندید و مےگفت:
"خدارو شکر!!! هفتاد هشتاد تا از پرونده هام سوختـــــ "!!!!
با آن قد و قواره، نقش مهمی در دعواهای گروهی داشت...
اما...
اهل دعوای تک به تک نبود و معمولا در مشکلات شخصی، #گذشت مےکرد.
و اینکه روی ناموس محل #حساس بود و مےگفت: "ناموس محل، ناموس منه..."
سالهای اول پیروزی انقلاب هم با توجه به قدرت بدنےاش، برای کل محل نان و نفت و... جور مےکرد و کار مردم را راه مےانداخت...
جنگـــ شروع شد و عباس، برادر بزرگتر محمد به جبهه رفت...
اردیبهشـت سال ۶۰ بود که محمد برای دیدن برادرش به جبهه رفت...
دم مقر منتظر عباس ایستاده بود که یک جیپـــ جلوی پایش ترمز کرد. مردی از آن پیاده شد و از محمد پرسید:
+ "اینجا چکار مےکنی"؟؟؟
- "برای دیدن برادرم آمده ام"
+ "دوست داری بجنگی"؟؟؟
-"دوست دارم ولی بعیده بذارن"...
آن مرد که تواضغ از ظاهرش مےبارید، کسی نبود جز دکتر #چمران و با لبخند از همراهش خواست تا محمد صادق را راهنمایی کند...
شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و مشهد و کردستان آنجا جمع شده بودند!!! چه حالی داشت!!!! همه سیگاری ....
#ادامه_دارد...
#کپی_باذکرمنبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ممد_سیاه۱ اسمش محمد صادق بود. در خانواده مرفه و شلوغی در مشهد به دنیا
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#ممد_سیاه۲
شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و مشهد و کردستان آنجا جمع شده بودند!!! چه حالی داشت!!!! همه سیگاری ....
به آنها که حدود ۵۰ نفر بودند گفتند:
"مےخواهیم به کارون بزنید و عرض رودخانه را طی کنید"!!!
کارون! آن هم با آن جذر و مد شدید!!!
از بین ۵۰ نفر تنها ده نفر توانستند تا آن طرف رودخانه بروند و برگردند که یکےشان همین محمد صادق بود...
و شد جزء تیم ویژه آبی-خاکی چمران.
از ابتدای اردیبهشت که محمدصادق با چمران آشنا شد تا شهادت چمران که آخر خرداد ۶۰ بود لحظه ای از چمران جدا نشد و پا به پای او آموزش دید و شناسایی رفت و ... به نماز و عبادت پرداخت..
آری... محمد صادق حسابی عوض شده بود
در این مدت فقط یک بار به مرخصی رفت که همان یک روز هم به تعریف کردن از شخصیت لوطی و بامرام و مشتی و باحال چمران گذشت...
بعد از شهادت چمران، حال محمد صادق حسابی گرفته بود. چمران شده بود همه #حجت_مسلمانیِ او...
یک هفته به مرخصی رفت و تمام این مدت را مشغول نماز بود یا زیارت امام رضا ع و شبانه روز اشک مےریخت...
از کسانی که مےشناخت حلالیت طلبید و برگشت جبهه... فقط نگرانِ یک چیز بود... #دیده_شدن_خالکوبی_های_بدنش!!!!
حوالی شهریور پیکر پاره پاره اش را به مشهد برگرداندند. بدنش تکه تکه شده و دست و پایش قطع شده بودند....
وسایلش را که آوردند، یادداشت های زیبایی درباره چمران در آنها داشت. یادداشت هایی که گمان مےکردی یک عارف نوشته است نه یک #لات_تواب
#پایان_داستان_ممدسیاه...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AHMADMASHLAB1995