eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۴ طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم: "سی
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۵ 🌹شهید سید حمید میرافضلی🌹 ای جوانان و پاکدلان! تقویت کنید دوستی را در قلبتان نورانی کنید قلب خود را با تفکر کنید در آیات نجات بخش قرآن ... ... یکی از دوستان بود که ۱۵ ماه بعد از شهادت سید، شهید شد. قرار شد او را پائین پای سید دفن کنیم. همین طور که داشتیم زمین را مےکندیم و خاک ها را بالا مےریختیم دیواره ی سید فرو ریخت!!!! و در یک لحظه فضا را پر کرد... به بغل دستےام گفتم: "این چه بوییه"؟؟ گفت: "فکر کنم از سوراخ قبر شهید میرافضلی باشه"... دستم را از سوراخ داخل قبر کردم!!! دستم خورد به پای سید حمید. درست انگار یک ساعت پیش دفنش کرده باشند. سالم بود و نرم... از آن سوراخ که داخل قبر را کردم، جنازه شهید میرافضلی را دیدم که بعد از #۱۵ماه از شهادتش کاملا بود... نشر این پست، است @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 #لات_های_بهشتی #اعتراف۱ شب جمعه بود و داشتیم تو سنگر دعای کمیل می خوندیم. انصافا خیل
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۲ یک نوار از داشتم که راجع به توبه بود، دادم به محمود... چند روز بعد که دیدمش کاملا کرده بود. فکر نمےکردم این نوار این قدر روش اثر بذاره. یه روز داشتیم با هم مےرفتیم سمت خط، دو سه ساعتی توی راه بودیم و محمود همش حرف زد و گریه کرد... گفت: "وضعیت اعتقادی خانوادمون خوب نیست... دختر عمه ام حسابی تو نخ من بود"... حرف هایی مےزد که گفتنی نیست!!! گفتم: "چرا اینارو به من مےگی"؟؟ گفت: "نوار توبه خیلی خوب بود. خدا تو رو سر راه من گذاشته... اون جای نوار هست که میگه اون غلام از پیامبر ص مےپرسه"وقتی گناه مےکردیم، خدا ما رو مےدیده؟" حضرت گفتن بله مےدیده و غلام داد مےزنه و مےمیره.... منم مےخام داد بزنم و بمیرم"!!! هق هقش بلند شد... گفت: "معلومه هنوز آدم خوبی نشدم"!!! گفتم: "نه داداش! این طوری نیست... هر کسی یه طوریه. تو هم همه رو ول کن بچسب به خدا. تا تو رو نیامرزیده ولش نکن"!!! گفت: "از کجا بفهمم منو آمرزیده"؟؟ گفتم: "نمےدونم ولی خودش بهت نشون مےده"... اون روز دیدم که محمود واقعا توبه کرده... کارنامه اش را هم دیدم: ... در وصیت نامه اش برایم نوشته بود: "از اینکه راهی پیش پایم نهادی آدم بشوم متشکرم! فکر کنم الان که داری این وصیت نامه را مےخوانی، خدا به من آمرزیدنش رو نشون داده باشه، ان شاءالله در آن دنیا تلافی کنم".... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #اعتراف۲ یک نوار از #شیخ_حسین_انصاریان داشتم که راجع به توبه بود، داد
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱ پنهان کارےاش همه را مشکوک کرده بود.😒 جزء غواص های خط شکن بود اما هربار که مےخواست لباس هایش را عوض کند ، می رفت جایی دور از بقیه ....🚶 زیاد با بقیه نمےجوشید و دوست داشت خودش باشد و خودش.... کم کم داشتیم بهش مشکوک می شدیم. 😏 همه تاکتیک های اخفا و استتار را رعایت کرده بودیم و دوست نداشتیم عملیات برود.!!!!😕 اما این روزها کسی وارد جمع ما شده بود که بالایی در غواصی داشت ولی خیلی منزوی و مشکوک بود...😨 می ترسیدیم فرستنده ای زیر لباسش پنهان کرده باشد .!!!😱😱 یک شب موقع دعای توسل صدای ناله اش آنقدر بلند شد که مراسم قطع شد !😕😐 از خود بی خود شده بود و بلند بلند با خدا حرف میزد. میگفت: «خدایا من مثل اینا نیستم !اینها معصومند ... تو منو بهتر میشناسی... من چه خاکی بر سرم کنم؟»😰😨😱 دورش را گرفتیم و آرامش کردیم . همانطور که گریه می کرد گفت : «شما منو نمیشناسین !من خیلی گناهکارم !من خیلی از شما خجالت میکشم!از پاکی و معنویت شما شرمندم»! گفتیم: «تو هرکه بودی دیگر تمام شد الان سرباز اسلام هستی!تو بنده خدا هستی و خدا توبه ات را میپذیرد .» گفت: «الان نزدیک عملیاته همه شما آرزوی میکنید شهید شوید ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم .» از این حرفش خیلی تعجب کردیم!!! @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #خالکوبی۱ پنهان کارےاش همه را مشکوک کرده بود.😒 جزء غواص های خط شکن
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۲ گفت: «الان نزدیک عملیاته همه شما آرزوی مےکنید شهید شوید ولی من نمےتوانم چنین آرزویی کنم .»😔 از این حرفش خیلی تعجب کردیم!!!😳 گفتیم: « برای چه؟ . فقط باید از ته دل آرزو کرد.»☺️ تعجبمان را که دید ،گوشه پیراهنش را بالا زد! تصویر یک روی تن او شده بود !!! گفت: «من تا همین چند ماه پیش دنبال همچین چیزها بودم !😔 از خدا فاصله داشتم 😔 اما الان از کارهایم ام!😭 من شهادت را دوست دارم اما که اگر شهید شوم مردم با دیدن پیکر من شاید همه شهدا را زیر سوال ببرند و بگویند این ها که از ما بدتر بوده اند .»😰😱 بغضش ترکید و زد زیر گریه !... دلم برایش سوخت... سرش را بالا گرفت . در چشمان تک تک ما نگاهی کرد آهی کشید و گفت : «بچه ها شما دل پاکی دارید ! مےکنم از خدا بخواهید از من چیزی باقی نماند ... . !!!»😔😭 شب عملیات گلوله ی مستقیم خمپاره به او اصابت کرد و بدنش مهمان شد .... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #محسن۱ #رفتارش با محیط معنوی جبهه سازگاری نداشت...😕 پیشانی بند را
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 ۲ ....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت : «میخوام برگردم»!☺️🙃 گفتیم : «مگه خونه خاله است؟باید حداقل سه ماه اینجا باشی.»😌😏 گفت: «برو بابا کی حالش رو داره سه ماه تو این بمونه»!😕😒 یه روز دیدم نامه به دست اومد و گفت : «اینم نامه تسویه ما 😜. حاجی از تو خوشم اومده! من ندیده بودم که با بچه ها بگه و بخنده . دلم برات تنگ میشه.»😚 گفتم: «چطوری نامه تسویه گرفتی؟»🙄😳 گفت: «دستم رو کردم و بردم حسابی پانسمان کردم و ...»😄😅 بعد هم خداحافظی کرد و رفت... فردای رفتن محسن اعلام کردن که کل نیروهای گردان مسلم و نیروهای مستقر در اردوگاه کوزران به مرخصی میروند. ماهم وسائل را جمع کردیم و راهی تهران شدیم ... . .... چند روز بعد که برگشتیم به منطقه دیدیم دم در اردوگاه، منتظر ایستاده.😳😳 گفتم : «محسن!! تو اینجا چکار میکنی؟»😳🤔 گفت: «بابا شما کجائین؟سه روزه منتظر شمام.😫😩 گفتم: «مگه دلت برای رفقای خلاف کارت تنگ نشده بود؟مگه نرفتی تهران...؟🤔 چیزی نگفت .😶 کاملا مشخص بود رفتارش تغییر کرده... دیگه فحش نمی داد... ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #محسن۲ ....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت : «میخوام
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 ۳ دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت: « ولم کنین! بزارید این دهن بی صاحاب شده بسته بمونه!!»🤐😐 یک روز که دیدم تنهاست رفتم سراغش و گفتم: «چه خبر آقا محسن؟»🤗 نفس عمیقی کشید و گفت: «وقتی از پیش شما رفتم فکر مےکردم دوباره می تونم با همون رفقام خوش باشم اما نشد !!!😕🙄 یکی دو روز با رفقام رفتیم گردش و تفریح اما باهاشون حال نمی کردم ...😟 رفتم خونه و خیلی با خودم فکر کردم و گفتم : «اگه میخوای باید برگردی جبه‍ه...🙃 هرچی هست همون جاست.🤗 برای همین تصمیم گرفتم دور گذشتم رو خط بکشم و برگردم جبهه».☺️ گفتم: «تو که هنوز ۲۰سالت نشده مگه چیکار مےکردی تو گذشته؟»😳🤔 گفت: «نپرس !!😞 من با این سن، ده تا پرونده تو دارم ...😥 بابام خیلی از دستم اذیت مےشد ! یکبار خودش منو لو داد. 😰😱 یک بار هم گفت :«تو برا من آرزو نذاشتی !خبر مرگت بیاد از دستت راحت شم .» 😞☹️ من اولش برای اومدم جبهه💪 اما اینجا دیدم بچه ها چقدر با مرام هستن!😥🙃 همدیگه رو دوست دارن و برای پول کاری نمی کنن".. ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #محسن۳ دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت: « ولم
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 ۴ محسن گفت: " تو این سه روز ڪه تنها بودم خیلی فڪر ڪردم🤔 به گذشتم،😰 آیندم،😱قبر، قیامت😨😰 گفتم:«یه روزی این دنیا برای من تموم میشه !😕خب چیڪار ڪردم؟😓 اگه بگیم قبر و قیامت دروغه ڪه هزار دلیل هست ڪه راسته!😰😨 پس باید یه فڪری ڪنم.» شروع ڪردم به خوندن و قول دادم ڪه دیگه دور خلاف نچرخم و فحش ندم .»🤐😐 خرداد۱۳۶۷بود و زمزمه های و ... یڪ روز اعلام ڪردن گردان مسلم ابن عقیل به خط اعزام شود. در طول مسیر، محسن به من گفت: «حاجی!می ترسم..😨😰 می ترسم یه روز این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام و همون ڪارام .😔🙄 گفتم: «نه محسن جون! تو دیگه آدم درستی شدی🤗😙» توی خط برای من وصیت می ڪرد مثلا می گفت: «از بابام و خانوادم حلالبت بطلب.»😔😶 خلاصه در طی دو روز حضورمان در خط پدافندی ، فقط یڪ دادیم ڪه آن هم محسن بود . 😔 وقتی برای تشییع محسن به محله تهران رفتم، همه از من جزئیات شهادتش را مےپرسیدند.... هیچ ڪس فڪر نمیڪرد او شهید شده باشد.😏 میگفتند: «شما مطمئن هستی محسن نشده؟😏 خودت دیدی شهید شده؟ 😁😉 و من به ڪار خدا فڪر مےڪردم چطور یڪ بنده خدا با تفڪر صحیح از مسیر جهنم به سوی بهشت برگشت... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #محسن۴ محسن گفت: " تو این سه روز ڪه تنها بودم خیلی فڪر ڪردم🤔 به گذش
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۱ تا آمد توی محوطه با همان لهجه غلیظ لاتی گفت: " "!✋ همه سرها چرخید طرفش!!!! هیکل درشتی داشت با قد بلند و ورزیده. ابروهای پر ، موهای فر و وزوزی و دو چشم کاملا سیاه . لباس شخصی تنش بود و های_قیصری. ریش هایش سیخ سیخ در آمده بود و نشان می دادتا همین یکی دو روز پیش ، روزی ۲بار آنها را می تراشیده!!!🙄 فکر کردم مراجعه کننده است و گذری آمده 🤔همان طور که نگاهش مےکردیم گفت: «اینجا کیه؟»🤔 گفتم : «بفرمایین چه کار دارید؟»☺️ نیم نگاهی به من کرد و با صدای غلیظ تری گفت: «مگه نگفتم رئیس مئیس اینجا کیه؟لابد خودش و کار داریم دیگه»!🙄 یکی از بچه ها منو نشان داد و گفت : «ایشونه»😐 پوز خندی زد و گفت: «این رئیسه؟!😏 برو بابا»😂😂 بلند شدم و گفتم: "پسر خوب! ادب داشته باش!😐 این چه طرز حرف زدنه"؟؟؟!!!😒 گفت: "ببین!!☝️ خوش ندارم با من این طوری صحبت کنی!!😤 اگه راس راسی رئیسی ... من معرفی شدم به گروهان شما😏... ! تا حالام جبهه نبودم! آموزش رفتمو همه تونو حریفم"💪... برگه معرفی از داشت!!!!😫😩 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #تهرانی۱ تا آمد توی محوطه با همان لهجه غلیظ لاتی گفت: " #ساملیکم"!✋
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۲ گفتم: «برو یه گشتی بزن و نیم ساعت دیگه بیا»...😐 زنگ زدم به کارگزینی و گفتم: «این کیه برای ما فرستادید؟😫 اومده اینجا گروهان و ریخته بهم و برای همه شاخ و شونه می کشه »😩😫.. گفتند: «اینجا هم با همه دعوا کرد که من حتما باید برم گردان رزمی توی خط »😡😠 معمولا اعزامی اولی ها را مےفرستادند توی اما او با دعوا ، برای ، نامه گرفته بود.🙄😒 پیش خودم گفتم: «چه میشه کرد؟🙄 حالا که آمده بگذار بماند اگر نقطه ضعفی ازش دیدم جوابش مےکنم.😉 وقتی برگشت پرسیدم: «چه کاری بلدی؟»🤔 گفت: «هرکاری که بگین مےکنم🙃. بلدم ، مےکشم، تمیز مےکنم، مےپزم، همتونو میشورم ولی...☝️ کارم . یعنی هرجوریه یه اسلحه بهم بدین.»🔫 یه ژ-۳قنداق دار تحویلش دادیم و بند حمایل و فانوسقه و قمقمه و کوله پشتی . دوتا هم جیب خشاب که توی هر کدامش دوتا خشاب ژ-۳جا مےگرفت . دوباره جلوی در تسلیحات راه انداخت که : «من شش تا جیب خشاب میخام و ۱۲تا خشاب»😠🙃 مےخواست دور تا دور کمرش را پر کند از خشاب . 🙄🙄 بهش گفتن: «سنگین میشی نمیتونی با این همه خشاب از ارتفاع بالا بری»😐 گفت: «شما کاری به این کارها نداشته باشین😠 اگه گفتم میخام حتما مےتونم ببرم.»😏 اشاره کردم بهش بدهند . بعد کشیدمش کنار و دوستانه گفتم: «ببین اقای تهرانی عزیز !😊 مواظب باش نزنی یکی و بکشی😒! توی خط و موقع درگیری حتما به حرف من گوش کن»!🙃 سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت . بعد از مدتی دیدم واقعا زبر و زرنگ است ...گفتم: «بیا پیک من باش.»☺️ ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #تهرانی۲ گفتم: «برو یه گشتی بزن و نیم ساعت دیگه بیا»...😐 زنگ زدم ب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۳ یک روز یکی از بچه ها بهم گفت: «این تهرانی واقعا بچه نترسیه ها🙃... وقتی فرستادیش زیر آتش،😰💥🔥 مرتب تیر مےخورد اطرافش اما !😌 حتی عکس العمل نشان نمےداد!😨خیلی آرام و بی هیچ ترسی مےرفت و مےآمد.» بچه ها باهاش نمےجوشیدند. خودش هم از بچه ها دوری مےکرد.😕😔 همیشه یک گوشه تنها مےنشست.😔 یک روز بهش گفتم: «چیه تهرانی؟ چرا پکری؟»🤔 گفت: «نه پکر نیستم! 😔 اما این بچه ها فکر مےکنند با یه آدم لات عوضی طرفن!😔😕 با ما خوش مشربی نمےکنن!😔 تحویلمان نمےگیرن.»😔 مےخواستم فضارو عوض کنم، خندیدم و گفتم: «تهرانی!خداییش خلاف بودیا»؟!!!🙃😉 با ته لهجه لاتی گفت: «ببین!☝️ من همه کار کرده ام . هرکاری که فکر کنی و توی ذهنت بیاری من کرده ام .😔 همه محله های خلاف تهران من رو مےشناسن😔 ولی الان اومدم اینجا و خودم روشن کنم. ببینم من همون راه رو بایِس برم یا نه🤔؟ مےخوام ببینم خدا با من چیکار میکنه »؟!🤔😔 گفتم: «تهرانی! شنیدم نماز هم نمےخونی »؟!🤔 گفت: «به جون مادرم دُرُس بلد نیستم ! مےترسم آبروریزی بشه جلوی بچه ها.»😅 به یکی از بچه های طلبه گفتم: «به تهرانی نماز یاد بده»!! گفت: «آخه این سن بابابزرگ منو داره !خجالت می کشم.»😥 گفتم: «فقط وقتی مےخوای نماز بخونی بلندتر و آروم تر بخون»🙂 بعد رفتم پیش تهرانی و گفتم: «حواست به این طلبه باشه هر جا رفت نماز بخونه کنارش وایسا و هرکاری کرد هرچی خوند تو هم همان را بکن»!!😉 دو سه روز بعد تهرانی اومد و خیلی شاکی بود 😡😠گفت: "این طلبه نمازاش طول مےکشه!!!😩😫 من اینجوری نمےتونم"!!!😠😕 گفتم: "خب یه خورده تحمل کن تا یاد بگیری! بعد خودت هر جوری خواستی بخون"!!🙄 کم کم بچه ها باهاش خودمونی شدند و چیزهای دیگه هم یادش دادند. 😊☺️ او هم با علاقه، یاد مےگرفت... یواش یواش مثل بقیه بچه ها شده بود. همه باهاش دوست شده بودند🤗 دیگر از آن گذشته طولانی، فقط یک برایش باقی مانده بود... 😊☺️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۳ یک روز یکی از بچه ها بهم گفت: «این تهرانی واقعا بچه نترسیه
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۴ قرار بود برویم عملیات . همه به جنب و جوش بودند. تهرانی هم خودش را آماده مےکرد اما... خیلی آرام و بی حرف... داشت فکر می کرد....🤔 بهش گفتم : «چیه تهرانی؟🤔 چرا اینجوری رفتی تو لک؟»😉 آرام طوری که کسی نشنود گفت: «جون حاجی نمےدونم چیه که از دیشب مال خودم نیستم . 🙄 هرچی مےخوام بازی در بیارم یا حرف بزنم یا حال برو بچه ها رو بگیرم دهانم باز نمیشه!🤐 انگار یه چیزی به من غلبه کرده. یه چیز دیگه ای غیر از خودم».😕😶 چشم هایش هم همین را گواهی مےداد. تغییر کرده بود ... ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۴ قرار بود برویم عملیات . همه به جنب و جوش بودند. تهرانی ه
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۵ باید دوشکا را مےبُردیم بالای یک ارتفاع بلند و صعب العبور... از روی نقشه، برای تهرانی توضیح دادم و گفتم: "با دو نفر دیگه برو"! گفت: "نه... تنهایی مےبرمش"💪 تنهایی دوشکا رو از ۲۰۰ متر ، برد بالا و آماده تیراندازی کرد. دیگه صبح شده بود... بعد از اینکه نمازش رو خوند، چند لحظه رفت تو فکر و بعد گفت: "حاجی! من امروز مےشم"😇 مانده بودم چی بگم!!!!😶😮 ادامه داد: "یه چیزی بهت بگم؟ درسته آدم خوبی نبودم ولی روزی که حرکت کردم برای جبهه، گفتم یاعلی و توکل کردم به خودِ خدا....🙂 گفتم: (خدایا! خودت راهی رو به من نشون بده و کاری رو بذار جلوی پام که )😭😭 مےگفت و اشک مےریخت... گفتم: "حالا چرا اینجوری مےکنی؟😕 بچه ها متوجه مےشن!!! هنوز که اتفاقی نیفتاده... جنگی نشده"!!! گفت: "نه.... من مےدونم امروز تا قبل از ظهر میرم"!! 😉 اشک مےریخت و حرف مےزد... دیگه طرف صحبتش من نبودم با خود خدا حرف مےزد... دستانش رو به حالت دعا بلند کرده بود و مےگفت: "خدایا!! یعنی از کارایی که ما کردیم، مےگذری؟؟😭 یعنی مارو مےبخشی؟😭 یعنی اون دنیا جلوی ابالفضل، آبروی ما رو نمےبری؟😔 یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا س و بچه هاش مےخری"...😔😭😔 بعد به من گفت: "یعنی خدا از ما مےگذره"؟ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۵ باید دوشکا را مےبُردیم بالای یک ارتفاع بلند و صعب العبور...
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۶ رو به من گفت: "یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔 بغضمو قورت دادمو گفتم: "حتما... اگه خدا بهت عنایت کنه که بشی، حتما تو رو بخشیده"... بعد گفتم: "حالا اگه واقعا حس مےکنی شهید میشی، مےخوای وصیت کنی"؟😔🤔 گفت: "نمےدونم چی بگم؟...🙄🤔 فقط یه مادر پیر دارم که من نان آورش هستم😔، اگه شهید شدم و رفتین پیش مادرم بگین ( !!! آخر هم شیر حلال تو بود که ما رو آورد تو این راه) بگین (ناراحتِ من نباشه! من خودم کردم که اینجوری، شرمندگی اون چند سال رو کنم)😥 نیم ساعت بعد که آفتاب زد از کنار دوشکا آمدم کنار بچه ها تا توجیهشان کنم که یک تیر ، نمےدانم از کجا شلیک شد و درست خورد تهرانی ... ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۶ رو به من گفت: "یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔 بغضمو قورت دادمو
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۷ به همین راحتی!😇 همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع ، توی ۵۰-۶۰متر این ور ، اون ور می رفتیم اما این تیر، فقط و فقط قسمت تهرانی شد...😔 تهرانی که افتاد بچه ها ریختند دورش و شد😭 و هرکسی یه چیزی مےگفت . یکی‌ می گفت: «دیدی خدا چقدر رحمان و رحیمه؟؟ هرکسی واقعا توبه کنه و خوب بشه ، چه بخواد چه نخواد خدا می بردش!!!😭😔 یکی می گفت: «دیدی به خودت اومدی ، با خودت کنار اومدی که بری خدا هم بردت؟»😭😔 می گفتند و گریه می کردند.😭😭 عملیات که تمام شد آوردیمش عقب . خودمان هم بردیمش تهران. رفتیم به مادرش خبر بدیم... زنگ خانه شان را که زدیم پیرزنی شکسته آمد دم در.. رویش را سفت گرفته بود . سلام کردیم و گفتیم: « حاج خانم !مهمون نمیخوای؟»☺️ گفت: «کی از همرزم های پسرم بهتر؟!😊 کی بهتر از رفقای پسرم؟😊 قدمتون روی چشم.» سعی مےکرد بخندد و خودش را آرام نشان دهد. ما هم جرات نمےکردیم حرفی بزنیم . خودش شروع کرد و گفت : «وقتی پسرم به دنیا آمد پدرش مُرد.😔 مانده بودم توی یک شلوغ ، غریب و تنها چه کنم؟ گفتم: (خدایا! کمکم کن این بچه رو با بزرگ کنم). هرکاری هم کردم نیت و هدفم فقط همین بود و با همه جور مشکل و سختی ،کلنجار رفتم . وقتی که جوان شد وخودش راهش را انتخاب کرد، فهمیدم رفته توی کار ، با آدم های بد مےپلکید اما از من پنهان میکرد . شب و روز کارم شده بود گریه و دعا و استغاثه به درگاه خدا که خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟😔 زمانی که خواست بره جبهه پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده ؟ موقع خداحافظی توی کوچه قشنگ حس کردم شهید میشه . 😔 تا وسط کوچه که رفت صدایش کردم ، برگشت پیشانیش را بوسیدم و گفتم : من میدانم که مزد زحماتم را به زودی مےگیرم .»🤗☺️ بعد رو کرد به ما و گفت: «حالا کجا بیام تحویلش بگیرم؟ »🤔 بی هیچ حرفی بردیمش .... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۷ #تهرانی_شهید_شد به همین راحتی!😇 همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفا
‍ 🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۱ برای پیروز شدن انقلاب خیلی زحمت کشید اما بعد از پیروزی، به عضویت ها درآمد...😕 حتی نقل شده که سرکرده کُردهای ی مریوان شده...😨 یک روز از مسئولان اطلاعات سپاه مریوان بدون سلاح به سراغ عثمان رفت و با او صحبت کرد.☺️ دَم مسیحایی عباس و پاک عثمان باعث شد که عثمان و همه به نیروهای انقلابی ملحق شوند.🤗 و عثمان به کُرد مسلمان، تحت امر پیوست... او در بسیاری از عملیات ها، فرشته نجات رزمندگان بود و توسط آنها لقب گرفت😇 عثمان بدنی ورزیده داشت قوی و شجاع بود و در همه عملیات ها برای جانفشانی، پیشقدم بود... به نیروهایش مےگفت: "وضو بگیرید و آیه الکرسی بخوانید و بعد آماده عملیات شوید" او وارد روستاها مےشد و برای مردم از اسلام و انقلاب حرف مےزد و گروهک ها را برای مردم آشکار مےکرد🙃 به تدریج اطراف مریوان، پاکسازی مےشد و با درایت و فرماندهی عثمان فرشته، همه عملیات ها و ماموریت ها با پیروزی به اتمام مےرسید😊😉 عثمان همیشه مےگفت: "دوست دارم در راه خدا شوم اما نمےخواهم به دست این نامردها (کومله ها) کشته شوم"...😒 تا اینکه فهمیدیم کومله ها ، همسر عثمان را گرفته اند... ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ 🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عثمان_فرشته۱ برای پیروز شدن انقلاب خیلی زحمت کشید اما بعد از پیر
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۲ ضد انقلاب مستقر در روستا عثمان را گروگان گرفته بودند و به روستا آوردند.😏 عثمان از این موضوع باخبر بود اما چیزی به رزمندگان سپاه نگفت!!!😔 رزمندگان، روی یڪ بلندی مشرف به روستا مستقر شدند... تبحر و دقت تیراندازی عثمان با توپ ۱۰۶ ، ضد انقلاب را متوجه حضور او ڪرد...😏😒 با بلندگوی دستی اعلام ڪردند: "عثمان!!! ما مےدانیم تویی تیراندازی مےڪنی😏 اگر تسلیم نشوی "...!!!!😡😠😡 عثمان بدون توجه به تهدیدات آنها به تیراندازی خود ادامه داد. فرماندهان در صدد بودند خانواده عثمان را نجات دهند اما عثمان به فڪر نابودی ضد انقلاب بود💪 گلوله را جا گذاشت اما سلاح گیر ڪرد و گلوله شلیڪ نشد!!🙄😳 عثمان برای رفع عیب ، دریچه پشت توپ را باز ڪرد😨😰 ناگهان گلوله در داخل لوله توپ، ضربه خورد و عمل ڪرد!!!💥💣 صدای انفجار مهیبی آمد و توپ ۱۰۶ منفجر شد😰😰 و پیڪر عثمان، شد!!!😔😔 رزمندگان توانستند خانواده شهید را نجات دهند و پیڪر مطهرش را در روستای مریوان به خاڪ سپردند...😔😔 تپه ای هم ڪه او بر رویش به شهادت رسید به نام عثمان متبرڪ شد... @AHMADMASHLAB1995
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 (س) اهل بابلسر بود. با رفقایش مےرفتند لب ساحل، سراغ مسافران و آنها را مےڪردند😱😰 مےگفتند مرام داریم و از پول به نیازمندان هم ڪمڪ مےڪردند😐 وقتی پیروز شد مسیر زندگی و رفقایش هم تغییر ڪرد.🙃 عاشق و شیفته امام خمینی ره شد و در این راه، سختےهای زیادی ڪشید😣 اما دست از امام برنداشت...💪 جنگ ڪه شروع شد قربانعلی ڪریمی هم به طور مستمر در جبهه ها شرڪت مےڪرد... سال ۱۳۶۲ باز هم عازم جبهه بود صبح بود... قبل از رفتن، پسر بزرگش را صدا ڪرد و گفت: "از امروز مسئولیت این خانه و خواهر و برادر و مادرت با توست"..🙂 پدر ڪه تعجب پسرش را دید😳 ادامه داد: "من امروز مےروم و دیگر برنمےگردم! دیشب در عالم آقا اباعبدالله ع را دیدم ڪه ... ایشان گوشه ای از یڪ بیابان را به من نشان دادند ڪه ظاهرا من بود و من را دیدم! دیدم ڪه در محاصره عراقےها هستیم من تشنه بودم اما فرصت نڪردم آب بخورم. در حالی ڪه مجروح بودم یڪ نیروی بعث عراقی آمد و با سر مرا جدا ڪرد و با خود برد!!! مطمئن باش من دیگر برنمےگردم"...😇 ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا(س) اهل بابلسر بود. با رفقایش مےرفتند لب ساحل، سراغ
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 (س)۲ چند روز بعد از این خداحافظیِ عجیب، ۶ در منطقه عملیاتی چیلات و دهلران آغاز و قربانعلی در این عملیات، شد...😔 مدتی بعد یڪی از همرزمان قربانعلی به خانه او رفته و از روز درگیری، خاطراتی برای خانواده اش مےگوید و اعلام مےڪند ڪه از سرنوشت او و چند نفر دیگر، ڪاملا بےاطلاع هستند...😥😔 〰〰〰 چند سال بعد ڪه صورت گرفت، خانواده ڪریمی هم منتظر برگشت مسافر بےنشان خود بودند اما... خبری نشد😔 پسر بزرگ قربانعلی مےگفت: "بیشتر از همه خواهر ڪوچڪم ڪه در زمان پدر، ڪودڪ خردسال بود همیشه گریه مےڪرد و بهانه پدر را مےگرفت...😔😭😔 من زیاد خواب پدرم را مےدیدم اما یڪ شب دیدم...😳 پدرم در خواب به من گفتند: (من برگردم!!!😔 ما در شیاری در منطقه چیلات بودیم و هر روز ، مادرمان (س) به دیدن ما مےآمد...😔 ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا (س)۲ چند روز بعد از این خداحافظیِ عجیب، #عملیات_وال
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 (٣) پدرم در ادامه گفتند: "حضرت زهرا (س) وقتی به داخل شیار مےآمدند، همه ما را به صدا مےکردند و جویای احوال ما مےشدند... حتی ایشان به های ما کشیده مےشد"....☺️ پدرم گفتند: "حضرت صدیقه (س) به من فرمودند ( !!! دختر کوچک شما چند روز است خدا را به حق من قسمـ مےدهد....)😔 صبح از خواهر کوچکم در مورد توسل او سوال کردم البته چیزی از خوابم نگفتم. او هم گفت: "چند شب است قبل از خواب، زیارت عاشورا مےخوانم و خدا را به حق پهلوی شکسته مادر سادات قسم مےدهم... "😭😔😭 〰〰〰 چـند روز بعد دوستان تماس گرفتند و خبر بازگشت پیکر پدرم را دادند... پدرم ، در بدن نداشت و استخوان جمجمه ای اطراف پیکرش نبود و پیکرش در یک شیار پیدا شده بود.... (س) @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا (٣) پدرم در ادامه گفتند: "حضرت زهرا (س) وقتی به دا
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۱ اخلاص عجیبی داشت . خوش بیان بود و بسیار پر محبت.. فهمیدیم حدود ۷ڪیلومتر از یڪی از روستاهای اطراف شهریار به هیئت مےآید و در ڪارهای هیئت بسیار خالصانه زحمت مےڪشد . یڪ روز ڪه عازم جبهه بودیم از ما خواست او را هم ببریم، ماهم یڪ پرونده الڪی برایش درست ڪردیم و گفتیم : "هر ڪی ازت پرسید قبلا آموزش دیدی ؟ بگو اوایل جنگ آبادان بودم". و حرڪت ڪردیم برای دوڪوهه . در طول مسیر ڪنار نشسته بودم ڪه حرف از قبل از انقلاب پیش آمد . هوشنگ گفت: « من قبل از انقلاب دانشجوی رشته اقتصاد دانشگاه تهران بودم . اوایل دهه ۵۰ ... بعد از مدتی به گروهڪ مارڪسیستی پیوستم و همان اوایل به خاطر فعالیت های سیاسی از دانشگاه اخراج شدم . من برای پیروزی این انقلاب خیلی زحمت ڪشیدم اما به همان شیوه خودم با همان نگرش . وقتی انقلاب پیروز شد اعلامیه مےنوشتم و در جمع مردم مےخواندم: «به نام خلق ایران ڪه شجاعانه پیڪار ڪرد و دژخیم را از ڪشور بیرون نمود »... اما مےدیدم مردم به این گونه حرف زدن ، توجهی ندارند . مردم به دنبال امام و بودند و ما حرف از انقلاب توده ها مےزدیم . بعد از انقلاب باز هم باز هم برای ثبت نام رفتم دانشگاه، ثبت نام ڪنم. اما باز هم به جرم حمایت از گروهڪ ها اجازه تحصیل نداشتم . من به خدا و مذهب اعتقادی نداشتم و پدر و مادر و فامیل به خاطر همین عقاید ، مرا طرد ڪرده بودند . ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۱ اخلاص عجیبی داشت . خوش بیان بود و بسیار پر محبت.. فه
🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 ۲ وقتی خانواده طردم ڪردند... به روستای پدرےام در شهریار برگشتم و مشغول ڪشاورزی شدم . یڪ روز نگاهم به خورشید افتاد . نشستم و به فڪر فرو رفتم . - چه ڪسی این خورشید را این قدر منظم آفریده ؟ -چه ڪسی آن را این قدر دقیق بالا و پائین می برد؟ با خود گفتم : « خدا به همه مردم نور خورشید را مےبخشد و هیچ ڪس را به خاطر نافرمانےاش ، از آفتاب منع نمےڪند .» تا غروب به این موضوعات فڪر‌ مےڪردم . من چه ڪاره ام ؟ این دنیا برای چیست؟ ما ڪجا هستیم ؟ چه خواهد شد ؟ در میان فامیلی ڪه همه مرا طرد ڪرده بودند فقط پسر عمویم احمد، مرا تحویل مےگرفت. هرچه سوال داشتم از او پرسیدم و او جواب داد . در آخر گفت: « هوشنگ! دوران مارڪسیست تمام شده ! این عقاید دیگه هیچ جایی نداره! بیا یڪ سفر برو مشهد و از اما رضا (ع) بخواه بهت ڪمڪ ڪنه و از نو، شروع ڪن » در مشهد خیلی به امام رضا (ع) اصرار ڪردم دستم را بگیرد و راه را نشانم دهد . داخل حرم وقتی مشغول نماز بودم یڪ باره احساس ڪردم سقف حرم باز شد و من ڪاملا حس ڪردم یڪ نور به سمت من آمد و از همان لحظه، آرامش خاصی پیدا ڪردم . ... @AHMADMASHLABI995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۲ وقتی خانواده طردم ڪردند... به روستای پدرےام در شهریار ب
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۳ بعد از سفر، با پسر عمویم بیشتر رفت و آمد کردم و او به سوالاتم جواب مےداد، بعد هم پایم را به هیئت باز کرد . و بدترین اتفاق برایم، احمد بود . ... دوکوهه خیلی رفتار هوشنگ را زیر نظر داشتم . همیشه حتی در آن گرمای تابستان سربند را از سرش جدا نمےکرد . مےگفت: "نمےدانید چقدر از ذکر و که روی این پارچه نقش بسته، آرامشمےگیرم"!!! همیشه با وضو بود. مےگفتیم: " الان که وقت نماز نیست، وضو مےگیری"!!! مےگفت: "مگر امام خمینی نفرمود”عالم محضر خداست“، اگر اینجا محضر خداست پس باید با ادب و باوضو در این محضر باشیم"... ... @AHMADMASHLAB1995
🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 ۴ ما مےنشستیم و خیر الله(هوشنگ) برایمان از دین مےگفت . او مثل ماهی جدا شده از آب ، قدر دین را بیشتر از ما فهمیده بود ... و حالا لذت ارتباط با خدا و دین را مےچشید . یڪ روز بچه ها از او خواستند برای رزمندگان گردان حمزه از لشڪر حضرت رسول(ص) صحبت ڪند ... وقتی در مقابل بچه ها قرار گرفت یڪ دفعه زد زیر گریه و گفت: «من ڪی هستم ڪه بخوام برای شما انسان های وارسته حرف بزنم؟! من روز اول گفتم ڪه در آبادان بودم حالا از خدا و شما مےخواهم مرا عفو ڪنید من قبل از این اصلا جبهه را ندیده بودم». همین طور مےگفت و اشڪ مےریخت . روز بعد حین نماز در حسینیه حاج همت، بےهوش شد و افتاد!!! وقتی به هوش آمد رفتم سراغش، حرف نمےزد اما وقتی اصرار مرا دید گفت: "همان حالتی ڪه در حرم امام رضا ع ایجاد شد دوباره برایم پیدا شد و از حال رفتم"... عملیات ۸، اولین و آخرین عملیات بود... او رفت و اولین شهید لقب گرفت... @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۴ ما مےنشستیم و خیر الله(هوشنگ) برایمان از دین مےگفت .
‍ 🕊✨🕊✨🕊 ✨🕊✨🕊 🕊✨🕊 ✨🕊 🕊 ۱ یڪی از ڪسانی ڪه ابراهیم هادی با او رفیق شد تا او را جذب دین و خدا ڪند، خیلی خاص بود!!! خیلی راحت از خوردن و ڪارهای خلاف حرف مےزد و اصلا چیزی از دین نمےدانست... خودش مےگفت ڪه تا حالا حتی یڪ بار هم مسجد و هیئت نرفته!!! یڪ بار به ابراهیم گفتم: "آقا ابرام! اینا ڪےان دنبال خودت راه انداختی"؟؟؟ با تعجب پرسید: چطور؟ گفتم: "دیشب ڪه با این پسر اومدی هیئت، اومد ڪنار من نشست... وقتی حاج آقا داشت از مظلومیت امام حسین ع و ڪارهای یزید را مےگفت، این پسر هم با عصبانیت گوش مےڪرد!!! وقتی چراغها خاموش شد، جای گریه ڪردن، فحش های ناجور به یزید مےداد".... ابراهیم زد زیر خنده و گفت: "عیبی نداره... این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نڪرده، مطمئن باش وقتی با امام حسین ع رفیق بشه آدم درستی میشه"... دوستی ابراهیم با این پسر به آنجا رسید ڪه همه ڪارهای خلاف را ڪنار گذاشت و یڪی از بچه های خوب ورزشڪار شد. اما از او بدتر بود... @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ 🕊✨🕊✨🕊 ✨🕊✨🕊 🕊✨🕊 ✨🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۱ یڪی از ڪسانی ڪه ابراهیم هادی با
‍ ✨🕊✨🕊 🕊✨🕊 ✨🕊 🕊 ۲ سید جواد حوالی میدون خراسون ساکن بود و یک محله از دستش عاصی بودند!!! مےگفتند: "بعضی شبها مست مےکرد و توی کوچه ها راه مےرفت و نعرھ مےکشید!!! و با لگد به درب خانه ها مےزد. هیچکسی از دستش امنیت نداشت تا اینکه.... با آشنا شد... ابراهیم او را به زورخانه حاج حسن برد و سید جواد، عاشق ورزش باستانی شد. کم کم بقیه اهل زورخانه هم به خاطر ابراهیم، با سید رفیق شدند. وقتی سید جواد حسابی به ورزش علاقمند شد ابراهیم به او گفت: "محیط ورزش باستانی، حرمت داره! اگه مےخای ورزش رو ادامه بدی باید کارای قبلت رو ترک کنی"!!! و سید اینقدر از داش ابرام محبت و مردونگی دیده بود که به خاطر گل روی او به حرفش گوش کرد... ابراهیم تا جایی پیش رفت و برای سید جواد وقت گذاشت که همه گذشته او را پاک کرد... و بعد پای سید را به مسجد باز کرد... ... @Ahmadmashlab1995