شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام١ از دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم. سه تا رفیق که از
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🌹
#لات_های_بهشتی
#مهیار_مهرام۲
بعد از مدتی رفتم سراغ مهیار...
با بسیجی های آنجا حسابی جور شده بود و از برخی آنها مسائل دینی اش را مےپرسید...
نماز خواندنش را که دیدم وا رفتم... انگار عمری نمازخوان بوده ... عاشقانه نماز مےخواند
یک ماه که گذشت از پاک بودن مهیار مطمئن شدم، بهش بی سیم زدم و گفتم بیا پایین مےخوایم بریم تهران...
توی راه هم بهش گفتم:
"تو دیگه پاکی! برو جایی استخدام شو"...
عصر روز بعد مهیار با خانه تماس گرفت و با عصبانیت گفت:
"امیر اگه نمیری منطقه من فردا برمےگردم!! این خواهرای من هیچی نمےفهمن!!! یه مشت جوون دارن اونجا جون میدن و نون خشک مےخورن تا اینا توی آرامش باشن اما اینا انگار توی این مملکت نیستن!!! هیچی نمےفهمن"...
فردا با مهیار برگشتیم منطقه...
نماز #اول_وقتش ترک نمےشد
دیگر اهل جبهه شده بود و دور ماندن از آن محیط برایش سخت بود.
بعضی شب ها که برای دیدنش مےرفتم شاهد #نمازشب خواندنش بودم حال و هوای عجیبی داشت...
عجیب تر آنکه پسر تازه از فرنگ برگشته چه زیبا و باسوز، دعاهای بین نماز جماعت را مےخواند..
آن روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیات #کربلای۴ بچه ها خبر دادن ظاهرا مهیار شهید شده!!!
🕊🌹🕊🌹
به ستاد شهدای سنندج رفتم و پرسیدم:
"شهیدی به نام مهیار مهرام دارین"؟
گفت:
" نه ولی..
چند تا شهید گمنام داریم که قرار است به عنوان گمنام دفن شوند"...
رفتم دیدم هفت شهید هستند که تمام پیکرشان گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آنها عبور کرده اند...
مهیار را بین آنها از روی گردنبند نقره ای که در گردن مےانداخت شناختم😔
پیکر مهیار به تهران منتقل شد اما خانواده اش او را تشییع نکردند و گمنام و غریب دفن شد. در مراسم ختمش #فقط١٣نفر شرکت کردند...
#قطعه٢٨بهشت_زهرا_ردیف۶_شماره۴ در کنار شهدای گمنام، مزار غریب #شهید_مهیار_مهرام را خواهی دید...
حتما سری به او بزنید
#پایان_این_داستان
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#کپی_بدون_ذکر_لینک_ممنوع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #امر_به_معروف۲ فرداشب که به مسجد رفتم بعد از نماز، یکی از بچه ها آمد
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#لات_همدان
زندان همدان!
زورخانه زندان...
شهید #علی_چیت_ساز رفته بود زندان و همرا زندانیان ورزش کرد!
بع رو کرد به حسین فلاح و گفت:
"بعد از دوران محکومیت تو جبهه منتظر شما هستیم"!
#حسین_فلاح، باستانی کار و لوطی با مرام و گنده لات معروف همدان بود. کسی که وقتی اسمش برده مےشد حتی مدعی هایش هم لرزه بر اندامشون مےافتاد!!!
همراه علی رفت به #جزیره_مجنون و زخمی شد اما خم به ابرو نیاورد...
یکی از همرزمانش تعریف مےکرد:
از دور شخصی را دیدم که با صورت به زمین خورد، بدون اینکه دستانش را حائل کند... فکر کردیم از هوش رفته!!!
نزدیکش که رفتیم دیدیم حسین فلاح است و دارد گریه میکند!
گفت: "مےخواستم ببینم لحظه ای که اربابم #ابالفضل ع با صورت به زمین خورد چه حسی داشت"...
مےگفت و بقیه پا به پایش گریه مےکردند.
عاقبت در شب عملیات #کربلای۴ شد سرستونِ گردان #غواص که باید خط ام الرصاص را مےشکستند...
تیر دوشکا سینه اش را درید و اونایی که اون لحظه دیدنش مےگفتن: "تا لحظه افتادنش رو زمین فقط #یازهرا س مےگفت"....
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانج
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
#وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995