eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
‏روز جهانی بوسه رو به جوان ایرانی که مجبوره خیلی از ارزوهاشو ببوسه بذاره کنار هم تبریک میگم ✍»دخترم؛ولی ممدم«
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شعرهایم همگی ترجمه ی دلتنگیست بی #تو دلتنگ ترین شاعر تاریخ منم....! #زیارت_نصیبمون #سلام_ارباب_ب
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله هرڪه گفٺ نام حسین،نام دگر را نَبَرد هیچ ذڪرے بخدا نام حسین جان نشود درد ما داغ حسین اسٺ دوایش گریہ سٺ با طبابٺ، جگر سوختہ درمان نشود @AhmadMashlab1995
☀️امام على عليه السلام: به سبب ، گوش ها از شنيدن حكمت كر و دل ها از نور بصيرت نابينا مى گردند لِحُبِّ الدُّنيا صَمَّتِ الأَسماعُ عَن سَماعِ الحِكمَةِ، وعَمِيَتِ القُلوبُ عَن نورِ البَصيرَةِ 📚غررالحكم حدیث۷۳۶۳ @AhmadMashlab1995
▪️هیچی دیگه هم گفت من انقلابی ام و معوقات بانکی هم جرم‌نیست وافتخاره دیروزظریف گفت برجام سندافتخاره چندروز پیش روحانی گفت اقتصاد تحت مدیریته اینا دارن شوخی میکنن یاجدی حرف میزنن؟ ایروانی فقط دریک فقره ۱۶هزار میلیاردتومان و ۷میلیون دلاربدهی بانکی داره حالا مافیای خودروبماند 💬 Reza Hosseinkhani ▪️‏عباس ایروانی (ابر بدهکار بانکی): بدهی به بانک جرم نیست، افتخار است!!! نامردا افتخار رو از اول برا ما بد تعریف کرده بودن و الا الان هممون خر پول بودیم... 💬 رابین شور @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⇟✾.•✨໒ • در اسلام تماشا چےنداریم، همہ مسلمانان بایـد بہ هر نحوے در صحنہ نبرد بین حق و باطل شرڪتــ ڪن
شهید بسیار بود ،با بچه ها و دوستان اگه ی جایی جمع میشدیم حتما همه منتظر بودیم الیاس شروع کنه چیزی بگه ٬شوخیای شیرینش شروع بشه ،ی خصوصیتی داشت که ی کاری میکرد همه از خنده میمردیم ولی الیاس اصلا نمیخندید و جدی بود که این کارش بازم باعث خنده بچه ها میشد😃 . بسیار مهربان ٬کاری ٬ سربزیر همیشه تو کارای تدارکاتی پیش قدم بود ، همین کارش باعث شده بود که چنتا بیشتر عکس به یادگار نمونه☝️ تو ۱۸ سال خدمت مخلصانش تو سپاه، فردی بود که ب اهمیت میداد ، وقتی خانواده دور هم جمع میشدند همه منتظر الیاس میموندن چشم به در که الیاس بیاد ، چون ب قول برادر شهید چاشنی و شیرینی مجالس هفتگی تو خونه مادر الیاس بود😊 ، بسیار کاری بود و کارشو دور از چشم دیگران انجام میداد.👌 ♡:) @AhmadMashlab1995
! تو  عَلـَ🏴ـم این جبهہ ے جنگـ⚔ است علمدار 👈مبادا دشمن چادر از سرت بردارد فاطمے باید با چــ❤️ــادرش بوے یـ🌸ـاس را در شهر پخش ڪند @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_پنجم علي  بعد از كمي  تأنّي  به  طرف  امين  مي رود كه  خوشة  ا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 تو و اون ...  بغض  كلامش  را در گلو خفه  نگه  مي دارد  از نگاه  پر كين  زهره ، هزاران  تيرغضب  مي بارد ليلا بازوان  زهره  را گرفته ، با لحني  پرسشگرانه  مي گويد: - از چي  حرف  مي زني ؟ از كي ؟... زهره  به  ليلا اجازة  ادامة  صحبت  نمي دهد  دست  ليلا را با خشم  و نفرت  ازبازوان  خود پايين  افكنده  با صداي  كه  از خشم  مي لرزد مي گويد: ـ خودت  رو به  اون  راه  نزن ... زنيكة  هفت  خط !  باهزار حيله  و نيرنگ  سعي داري  شوهر منو از راه  به  در كني ... آخه  چه  دشمني  با من  داري ؟ بي آبرو!  ليلا ديگر طاقت  نمي آورد. سخنان  زهره  بردلش  بي رحمانه  چنگ  مي زند بي اختيار سيلي  محكمي  به  گوش  او مي خواباند زهره  كه  از ضربة  سيلي  چشمانش  سياهي  رفته ، خود را كنار كشيده  آه  و ناله سر داده  و چند بد و بيراه  نثار ليلا مي كند: - تو پاردُم  سابيده ! نمك  مي خوري  و نمكدان  مي شكني ... دستت از همه جا کوتاه شده پا تو کفش من بدبخت ڪردی؟! ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا ناباورانه  از آنچه  كه  مي شنود عقب عقب  مي رود و براي  فرار از شنيدن سخنان  زهره  به  سوي  ايوان  خانه  شروع  به  دويدن  مي كند بر ايوان  خانه  دوزانومي نشيند  چشم هايش  پر از اشك  مي شود. بغض آلود فرياد برمي آورد: - بس  كن  تو را به  خدا! بس  كن ! اينا همه اش  تهمته ... تهمت  زهره  سراسيمه  به  سويش  آمده   و در حاليكه  چشم هايش  راكوچك  كرده  است با همان  غيظ  و غضب  مي گويد: - از وقتي  حسين  شهيد شده ... علي  از اين  رو به  آن  رو شده ...  دم  از سرپرستي تو و امين  مي زنه ... زن  داداشم  و بچة  داداشم  ورد زبونش  شده ..  ولي  از همون اولش  خوب  مي دونستم  چه  كاسه اي  زير نيم كاسشه ليلا سر به  ديوار تكيه  مي دهد، چشمانش  بي حركت  به  نقطه اي  نامعلوم  خيره مانده ...  قلبش  از تپش  باز ايستاده  و اشك ها از چشم هايي  كه  پلك  نمي زند سرازيراست حتي  به  امين  كه  دور و بَرَش  مي پلكَد و گريه  مي كند  و با دستان  كوچكش صورت  نمناك  او را نوازش  مي كند، توجهي  ندارد  خود و امين  را فراموش  كرده است . حال  و روزش  را نمي فهمد صحبت هاي  زهره  را ديگر نمي شنود.در به  شدت  بسته  مي شود ليلا متحيرانه  به  در بسته  چشم  مي دوزد *** ليلا امين  را كنارش  خوابانده  و دست  بر موهاي  لطيف  او مي كشد   امين آرام آرام  پلك  بر هم  مي نهد «امين  جان ! پسرعزيزم ! تو كِي  مي خواي  بزرگ  بشي ؟  تا مرد خونه ام  بشي ...پشتيبان  مادرت ... امين ! عزيز دلم ! كاش  بزرگ  بودي  و حرفامو مي فهميدي ... كاش  مي دونستي  تو دل  من  چي  مي گذره ... آخ  امين ! امين !» صداي  كوبة  در چون  پنجة  شيري  بر سينه اش  سنگيني مي كند. ليلاوحشت زده  از جاي  مي پرد:  «حتماً علي يه ! عجب  رويي  داره ... پيغام  داده  بودم  اين  طرفا پيداش  نشه » چهرة  غضب آلود زهره  مقابلش  مجسم  مي شود  كه  حرارت  خشم ، نم  اشك  رادر چشم هايش  نگهداشته  بود و دوباره  صداي  كوبيدن  در:«دست  بردار هم  نيست ...»  ليلا بعد از كمي  تأمّل ، چون  جرقه اي  بيرون  جهيده  از آتش ، با عجله  به  طرف  درمي رود  زير لب  غرولند مي كند:«بايد بهش  بگم  دست  از من  و امين  برداره ... ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995