eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️امام على عليه السلام: به سبب ، گوش ها از شنيدن حكمت كر و دل ها از نور بصيرت نابينا مى گردند لِحُبِّ الدُّنيا صَمَّتِ الأَسماعُ عَن سَماعِ الحِكمَةِ، وعَمِيَتِ القُلوبُ عَن نورِ البَصيرَةِ 📚غررالحكم حدیث۷۳۶۳ @AhmadMashlab1995
▪️هیچی دیگه هم گفت من انقلابی ام و معوقات بانکی هم جرم‌نیست وافتخاره دیروزظریف گفت برجام سندافتخاره چندروز پیش روحانی گفت اقتصاد تحت مدیریته اینا دارن شوخی میکنن یاجدی حرف میزنن؟ ایروانی فقط دریک فقره ۱۶هزار میلیاردتومان و ۷میلیون دلاربدهی بانکی داره حالا مافیای خودروبماند 💬 Reza Hosseinkhani ▪️‏عباس ایروانی (ابر بدهکار بانکی): بدهی به بانک جرم نیست، افتخار است!!! نامردا افتخار رو از اول برا ما بد تعریف کرده بودن و الا الان هممون خر پول بودیم... 💬 رابین شور @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⇟✾.•✨໒ • در اسلام تماشا چےنداریم، همہ مسلمانان بایـد بہ هر نحوے در صحنہ نبرد بین حق و باطل شرڪتــ ڪن
شهید بسیار بود ،با بچه ها و دوستان اگه ی جایی جمع میشدیم حتما همه منتظر بودیم الیاس شروع کنه چیزی بگه ٬شوخیای شیرینش شروع بشه ،ی خصوصیتی داشت که ی کاری میکرد همه از خنده میمردیم ولی الیاس اصلا نمیخندید و جدی بود که این کارش بازم باعث خنده بچه ها میشد😃 . بسیار مهربان ٬کاری ٬ سربزیر همیشه تو کارای تدارکاتی پیش قدم بود ، همین کارش باعث شده بود که چنتا بیشتر عکس به یادگار نمونه☝️ تو ۱۸ سال خدمت مخلصانش تو سپاه، فردی بود که ب اهمیت میداد ، وقتی خانواده دور هم جمع میشدند همه منتظر الیاس میموندن چشم به در که الیاس بیاد ، چون ب قول برادر شهید چاشنی و شیرینی مجالس هفتگی تو خونه مادر الیاس بود😊 ، بسیار کاری بود و کارشو دور از چشم دیگران انجام میداد.👌 ♡:) @AhmadMashlab1995
! تو  عَلـَ🏴ـم این جبهہ ے جنگـ⚔ است علمدار 👈مبادا دشمن چادر از سرت بردارد فاطمے باید با چــ❤️ــادرش بوے یـ🌸ـاس را در شهر پخش ڪند @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_پنجم علي  بعد از كمي  تأنّي  به  طرف  امين  مي رود كه  خوشة  ا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 تو و اون ...  بغض  كلامش  را در گلو خفه  نگه  مي دارد  از نگاه  پر كين  زهره ، هزاران  تيرغضب  مي بارد ليلا بازوان  زهره  را گرفته ، با لحني  پرسشگرانه  مي گويد: - از چي  حرف  مي زني ؟ از كي ؟... زهره  به  ليلا اجازة  ادامة  صحبت  نمي دهد  دست  ليلا را با خشم  و نفرت  ازبازوان  خود پايين  افكنده  با صداي  كه  از خشم  مي لرزد مي گويد: ـ خودت  رو به  اون  راه  نزن ... زنيكة  هفت  خط !  باهزار حيله  و نيرنگ  سعي داري  شوهر منو از راه  به  در كني ... آخه  چه  دشمني  با من  داري ؟ بي آبرو!  ليلا ديگر طاقت  نمي آورد. سخنان  زهره  بردلش  بي رحمانه  چنگ  مي زند بي اختيار سيلي  محكمي  به  گوش  او مي خواباند زهره  كه  از ضربة  سيلي  چشمانش  سياهي  رفته ، خود را كنار كشيده  آه  و ناله سر داده  و چند بد و بيراه  نثار ليلا مي كند: - تو پاردُم  سابيده ! نمك  مي خوري  و نمكدان  مي شكني ... دستت از همه جا کوتاه شده پا تو کفش من بدبخت ڪردی؟! ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا ناباورانه  از آنچه  كه  مي شنود عقب عقب  مي رود و براي  فرار از شنيدن سخنان  زهره  به  سوي  ايوان  خانه  شروع  به  دويدن  مي كند بر ايوان  خانه  دوزانومي نشيند  چشم هايش  پر از اشك  مي شود. بغض آلود فرياد برمي آورد: - بس  كن  تو را به  خدا! بس  كن ! اينا همه اش  تهمته ... تهمت  زهره  سراسيمه  به  سويش  آمده   و در حاليكه  چشم هايش  راكوچك  كرده  است با همان  غيظ  و غضب  مي گويد: - از وقتي  حسين  شهيد شده ... علي  از اين  رو به  آن  رو شده ...  دم  از سرپرستي تو و امين  مي زنه ... زن  داداشم  و بچة  داداشم  ورد زبونش  شده ..  ولي  از همون اولش  خوب  مي دونستم  چه  كاسه اي  زير نيم كاسشه ليلا سر به  ديوار تكيه  مي دهد، چشمانش  بي حركت  به  نقطه اي  نامعلوم  خيره مانده ...  قلبش  از تپش  باز ايستاده  و اشك ها از چشم هايي  كه  پلك  نمي زند سرازيراست حتي  به  امين  كه  دور و بَرَش  مي پلكَد و گريه  مي كند  و با دستان  كوچكش صورت  نمناك  او را نوازش  مي كند، توجهي  ندارد  خود و امين  را فراموش  كرده است . حال  و روزش  را نمي فهمد صحبت هاي  زهره  را ديگر نمي شنود.در به  شدت  بسته  مي شود ليلا متحيرانه  به  در بسته  چشم  مي دوزد *** ليلا امين  را كنارش  خوابانده  و دست  بر موهاي  لطيف  او مي كشد   امين آرام آرام  پلك  بر هم  مي نهد «امين  جان ! پسرعزيزم ! تو كِي  مي خواي  بزرگ  بشي ؟  تا مرد خونه ام  بشي ...پشتيبان  مادرت ... امين ! عزيز دلم ! كاش  بزرگ  بودي  و حرفامو مي فهميدي ... كاش  مي دونستي  تو دل  من  چي  مي گذره ... آخ  امين ! امين !» صداي  كوبة  در چون  پنجة  شيري  بر سينه اش  سنگيني مي كند. ليلاوحشت زده  از جاي  مي پرد:  «حتماً علي يه ! عجب  رويي  داره ... پيغام  داده  بودم  اين  طرفا پيداش  نشه » چهرة  غضب آلود زهره  مقابلش  مجسم  مي شود  كه  حرارت  خشم ، نم  اشك  رادر چشم هايش  نگهداشته  بود و دوباره  صداي  كوبيدن  در:«دست  بردار هم  نيست ...»  ليلا بعد از كمي  تأمّل ، چون  جرقه اي  بيرون  جهيده  از آتش ، با عجله  به  طرف  درمي رود  زير لب  غرولند مي كند:«بايد بهش  بگم  دست  از من  و امين  برداره ... ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_هفتم تو و اون ...  بغض  كلامش  را در گلو خفه  نگه  مي دارد  از
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ديگه نمي خوام  ببينمش  فكر كرده  سنگ  سبكم  كه  جلوي  پاي  هر كس  و ناكسي  بيفته  واين  ور و آن  ور پرتش  كنن ...  ديگه  همينم  مونده  كه  بيام  تو خونة  تو گل  ببوي  درجهنم .» با عصبانيت  در را باز مي كند ناگاه  آتش  خشمش  كه  وجودش  را شعله ورساخته  بود يكباره  خاموش  مي شود و لب  از دندان رها مي سازد، بريده بريده مي گويد:«ش ... شما!» *** ليلا ديس  ميوه  را زمين  گذاشته  و مي نشيند  زن  ، امين  را روي  پاهايش  نشانده و فرهاد با او بازي  مي كند  نگاه  مهربان  زن  به  ليلا دوخته  مي شود، به  نرمي  لب  به سخن  مي گشايد: - ليلا جون ! ضعيف  شدي ، زير چشمات  گود افتاده ... خيلي  گريه  مي كني ؟ ...  ليلا دست  بر موهايش  كشيده  با دستپاچگي  مي گويد: - يك  كمي  حال  ندارم ... زن  بر موهاي  امين  بوسه  مي زند و مي گويد: - ليلا جون ! تو زندگيت  رو گذاشتي  بالا بچه ات ، منم  زندگيمو رو فرهاد و حميدگذاشتم ..   حسين  و محمود كه  خدا اونا رو با شهداي  كربلا محشورشون  كنه ... جان  خودشونو اوّل  در راه  خدا و بعدش  براي  آسايش  ما فدا كردن ... زن  آهي  مي كشد و ادامه  مي دهد: - ليلا جون ! من  آفتاب  لب  بومم ... امروز و فرداست  كه  رفتني  بشم ...  از خداخواستم  قبل  از اين  كه  سرمو بذارم  رو زمين ، يك  سر و ساماني  به  زندگي  حميدو... نگاه  زن  به  سوي  ليلا بالا مي آيد، بعد از مكث  كوتاهي  دوباره  رشتة  سخن  دردست  مي گيرد: - مي خواهم  رُك  و پوست كنده  بگم ... مي خوام  دست  تو رو تو دست  حميدبگذارم حرارت  شرم ، سرخي  بر گونه هاي  ليلا مي نشاند  مِن مِن  مي كند. نمي داندچگونه  كلمات  پراكنده اي  را كه در ذهنش جولان می ڪنند نظم وترتیب بخشد و برزبان جاری سازد ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 زن  با همان  آرامش  و طمأنينه  كه  در كلامش  موج  مي زدند دنبالة  سخن  را پي  مي گيرد: - دخترم ! مي دونم  سخته ...  هم  حسين  براي  شما عزيز بوده  و هست  و هم زهرا براي  حميد... اينجور مواقع  بايد عاقلانه  فكر كرد... بايد چوتكه  انداخت عروس  بيچارم  سرِ زا كه  رفت  فرهاد رو برامون  گذاشت الانم  فرهاد ده  سالشه ،خودم  بزرگش  كردم  ليلا جون ! تو هم  امين  برات  باقي  مونده  از شهيد...  اگه  كلاتوقاضي  كني  و خوب  و بدش  رو بسنجي  مي بيني  كه  با دو تا طفل  معصوم  روبروهستيد اگر بياييد و نه  به  خاطر خودتون  بلكه  به  خاطر اين  دو طفل  بي گناه  با هم ازدواج  كنيد   هم  فرهاد مادر خواهد داشت  و هم  امين  پدر... اگر هم  فكر مي كني  كه به  پاي  شهيد بشيني  و بهش  وفادار بموني  بهتره ...  اينو بهت  بگم  كه اين  وفاداري نيست  بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ... ليلا سر از شرم  و تفكر پايين  انداخته  است  مي خواهد حرفي  بزند كه  دوباره صداي  زن  را مي شنود: - دوره  و زمونه ... بد دوره  و زمونه ايه ...  نه  صلاحه  كه  زن  جوون  و قشنگي مثل  شما تنها زندگي  كنه  و نه  خدارو خوش  مي ياد كه  پسرم  ازدواج  نكنه  من خوب  مي دونم  ستارة  شما دو تا با هم  طاقه ...  دلاتون  سوخته  و خوب  درد همو مي فهمين  زن  صحبت  مي كند و ليلا صبورانه  گوش  مي دهد همچنان  سكوت  زبانش  رادر كام  نگه  داشته  است زن  قصد رفتن  مي كند. ليلا تا در حياط  بدرقه اش  مي كند زن  قبل  از آن كه  ازخانه  بيرون  رود با نگاهي  مهربان  رو به  ليلا كرده   و در حاليكه  لبخندي  كنج  لب دارد مي گويد:  - ليلا جون ! اين  دفعه  اگه  خدا بخواد رسماً با حميد مي يام  خواستگاري زن  مي رود. ليلا ته مانده اي  از بهت  در چشمايش  سوسو مي زند  و از سخنان زن ، تشويشي  مبهم  در دل  احساس  مي كند در رامي  بندد، هنوز چند قدمي  دورنشده  است  كه  از صداي  كوبة  در  رو به  آن  جانب  برمي  گرداند  در را باز مي كند.از ديدن  علي  يكّه  مي خورد  علي  وارد حياط  مي شود و در را محكم  به  هم  مي كوبد: - اون  خانم ... براي  چي  تشريف فرماشده  بودن ؟ ليلا با لحني  ترديدآميز مي گويد:  - براي  احوال پرسي  من - از كِي  تا حالا... غريبه ها احوالپرس  شما شدن ؟ - علي  آقا! فكر نمي كنم  اين  موضوع  ربطي  به  شما داشته  باشه علي  دندان  به  هم  ساييده ، مي گويد: - من ، خوش  ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_نهم ديگه نمي خوام  ببينمش  فكر كرده  سنگ  سبكم  كه  جلوي  پاي
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا با عصبانيت  لبة  چادر را در مشت  مي فشارد، غضب آلود چشم  در چشم علي  مي دوزد: - علي  آقا! گستاخي  هم  حدي  داره ... شما جوش  منو مي زنيد يا جوش خودتونو...؟  زندگي  رو به  كام  زن  و بچه هات  تلخ  كردي  و فكر كردي  بوجارلنجانم  كه  سر بر آستان  هر كس  و نا كس  بگذارم ! علي  آقا! پاتون  رو از گليم  خودتون  درازتر نكنين ... نمي خواد در مورد بنده  هم  حكمي  صادر كنيد... خودم بالغم ... عقل  و شعور دارم سپس  به  طرف  در رفته  و آن  را باز مي كند  با همان  حرارت  ادامه  مي دهد: - خواهش  مي كنم  زودتر تشريف  ببرين ، ديگه  نمي خوام  برام  دلسوزي  كنيد..  اون  محبت  و دلسوزي هاتون  همه اش  الكي  بود  در واقع  سنگ  خودتونو به  سينه مي زديد... من  ساده  بودم علي  سبيل  پر پشتش  را تاب  مي دهد. به  طرف  در مي رود و قبل  از آنكه  قدمي بيرون  بگذارد  برمي  گردد و به  ليلا كه  عرق  به  صورتش  نشسته  و بدنش  زيرچادر گلي  مي لرزد  نگاه  مي كند، يك  ابرو بالا انداخته چینی به گوش لب می دهد ــ پس اینطور! ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 زهره  چُقُلي  مو كرده ... ولي  بد به  عرضتون  رسونده ... علي  سر از تفكر پايين  مي اندازد و دستي  به  كمر مي فشرد  در اين  انديشه  است كه  چگونه  ليلا را به  راه  آورد  چه  چاره اي  بيانديشد و يا چگونه  عرصه  بر او تنگ گرداند  آنچه  كه  بيش  از همه  او را آزار مي دهد، حضور بي موقع  حميد است  صورت  به  جانب  ليلا بالا مي آورد و با لحني  كه  سعي  دارد آرام  و در عين  حال قاطع  باشد مي گويد: - ليلا خانم ! باز خدمت  مي رسيم در بسته  مي شود و ليلا يكّه  و تنها دو زانو بر زمين  مي نشيند  و مات  و مبهوت چشم  به  آسمان  مي دوزد *  زن  جوان  ساك  كوچكي  در دست  دارد و پسربچه اش  را به  دنبال  خودمي كشد. پسرك ، پيراهن  سفيدي  كه  تصوير گربه اي  ملوس  بر آن  نقش بسته به  تن دارد  شلواركي  قرمز با دو بند كه  از شانه ها گذشته جوراب هاي  سفيد و كفش هاي مشكي  براق  با بندهاي  سفيد  پسر بچه  ذوق زده  به  اطراف  مي نگرد  رهگذران  و به  خصوص  ويترين هاي رنگارنگ  مغازه ها نگاه  مشتاقش  را به  خود جلب  مي كند  پاي كشان  از پي  مادرروان  است  و مادر بي اعتنا به  حركات  او در دل مشغولي  خود غرق  است  چهره ها جلوي  ديدگان  ليلا رژه  مي روند  احساس  مي كند كه  دهان ها آلوده به تهمت  هستند و چشم ها پر از شرارة  نفرت : «خانم  فكر كرده ، مي خواي  هووش  بشي ... هووش ... بد دوره  و زمونه ايه ...زنيكه  هفت  خط ...  حرف  مردم ... چشم  چپ  كني ... آهسته  برو... بيا... خوش ندارم...  فرهاد... امين ... مرد غريبه ... غريبه ... خدمت  مي رسيم ...» براي لحظه  اي  چشم  بر هم  مي گذارد:  «بس  كنيد... دست  از سرم  برداريد...راحتم  بذاريد...» * مقابل  در بزرگي  مي ايستد. خانه اي  آشنا ولي  سال ها غريبه  با او. دستي  بر درمي كشد پدر، مامان  طلعت ، برادر دو قلوها، سهراب ، سپهر  چقدر دلش  براي  آن هاتنگ  شده ، براي  غُرغُرهاي  مامان  طلعت ، براي  جيغ  و داد داداش  دوقلوها براي نگاه هاي  مهربان  بابا اصلان انگشت  بر زنگ  مي گذارد ولي  ياراي  فشار دادن  ندارد: «هر چي  باشه  خونة  پدرمه ... منم  ليلام ... دختر حوراء...» زنگ  را فشار مي دهد ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله هرڪه گفٺ نام حسین،نام دگر را نَبَرد هیچ ذڪرے بخدا نام حسین جان نشود د
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله حالِ من سخٺ وخیم اسٺ، دوایے بفرسٺ یڪ عیادٺ بڪن از نوڪرِ بیمار حرم ڪاشڪے خانہ من ڪرب و بلا بود بود ، همسایہ ے دیوار بہ دیوارِ @AhmadMashlab1995
شهدا امدادی به ما هم برسانید به درد دنیازدگی دُچاریم حالمان بد است کمی زودتر ... 🌵@AhmadMashlab1995🌵
*🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین* *🌹پاسدار مدافع حرم ابراهیم اسمی در راه دفاع از حرم حضرت زینب و تامین امنیت حریم کشورمان در بوکمال سوریه به شهادت رسید.* 🔺شهادت مدافع حرم ابراهیم اسمی از شهرستان فردیس استان البرز را به محضر مبارک حضرت بقیه الله(عج)، مقام معظم رهبری و بیت معظم ایشان تبریک و تسلیت عرض می کنیم. 🌵@AhmadMashlab1995🌵
:)): ↯ツ♥ ☆همین الان یہویے:↯ دستتو بزار رو سینتــ یہ دیقہ زمان بگیـر و مدام بگو یامہدۍ حداقلش اینہ ڪهـ روزِ قیامتــ میگے قلبـم روزۍ یہ دیقہ بہ عشقہ آقام زده . . .(:🙃🧡|• •♥️|•.° ♡:) @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شهید بسیار #شوخ بود ،با بچه ها و دوستان اگه ی جایی جمع میشدیم حتما همه منتظر بودیم الیاس شروع کنه
🌸🌷 🌸°•| مراسم عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم. 🌼°•| جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟ 🌸°•| می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود. 🌼°•| من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید؟ گفت: همین که خانم گفت. 🍀 ♡:) @AhmadMashlab1995
[‌ ‌سامحنےعلےالقـلوب‌ التےآذيتنۍ ] مَـرابـہ‌خاطرِ‌قلبھايےکـہ‌بہ‌دردآوردھ‌ام بِبـخش!💚🙃 😔✋
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید سعید کمالی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولات:19شهریور سال1369🌷 🍁محل تولد:روستای کفرات
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید صادق عدالت اکبری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:2اردیبهشت سال1362🌷 🍁محل ولادت:تبریز🌷 🍁شهادت:4اردیبهشت سال1395🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 بنشیـن رفیـ ـق ! تـا ڪہ ڪمـے "دردِ دل" ڪنیـم اندازه ے تـ ـو هیـ ـچ کسے مهربـ ـان نبـود
❣آه ای شہـــیدان خدایی ... ❣چہ کسے دعوت نامۂ شما را ❣امضــاء ڪرده است ❣ڪہ هزار سال هم بگذرد ❣فراموش نمےشویـد ... 😔😔 🌸🌷 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 مقام معظم رهبـری: تمسـک بـه قـرآن مـایـه ی سعــادت و قــوت و عــزت مـاست🌸🌷 ۱۳۹۸/۱/۲
🔥 🌸 : مادرانی را که عزیزانشان به شهادت رسیده بودند، ما دیدیم. آن چنان از خودشان استقامت نشان می‌ دادند که انسان را به حیرت فرو می‌ برد. مادران شهدا، از لحاظ قوت و قدرت، حقیقتاً بی‌ نظیرند. ✅ @AhmadMashlab1995
پنجشنبه هـا نفسم تنگ می شود فـردا که جمعـه شد چه کـنم با غروبِ آن؟! 🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷 ✅ @Ahmadmashlab1995
آقـا‌یہ‌بـارصـدات‌ڪردم‌‌‌یہ‌عمــرنگـام‌ڪردے♥️✨ ...🙃 •°🦋 ✅ @AhmadMashlab1995
مادر شهید میگوید: عاشق زیارت بود. عکس‌هایش را که ببینید اکثراً در حرم است. یا توی کربلا یا مشهد. با آنکه سربازی‌اش تـمام نـشده بـود، بـه مرخصی که می‌آمد می‌گفت: می‌خوام برم برای مدافعی حرم اسم بنویسم. 🔹از همان اول آرزویش این بود که یک لحظه هم از این مسیر جدا نشود و در همین راه جانش را فدا بکند. شهید آرمین فخری: این شهید بزرگوار بر اثر درگیری با اشرار ضد انقلاب به درجه رفیع شهادت نائل شد. Martyr Ramin Fakhri: This martyr was martyred with defending infront of counter-revolutionary villains. 📚موضوع مرتبط: @ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا