آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #پارت_چـهـارم * بعد از رسوندن حسین به سمت خونه راه افتادم... به محض ورودم به خونه
#فراموشت_نمیکنم
#پارت_پنجم
ضحی هم مثل همیشه پرید وسطو با خوشحالی گفت
_بده به مامانم واست گشادش میکنه...خیاطیش خعلی گشنگه!
#دریا
چادرمو مرتب کردمو رو به سوگند گفتم
_وای دیگ کلافه شدم....داداشم پاک عقلشو از دست داده...هرچی میگم دختره مشکوکه حرف به گوشش نمی ره...
دستمو مشت کردم جلو دهنمو ادامه دادم
_عه!عه!عه!در اومده میگه از رو حسادت انگ مشکوک بودن به زنم نزن...تو زیادی شکاکی!
سوگند تبسمی کردو با مهربونی ذاتیش گفت
_الهی قربونت شم...میدونم نگرانی داداشتی...اما وقتی به حرفت گوش نمیده چرا ادامه میدی؟!
نالون سرمو پایین انداختمو گفتم
_اخه نگرانشم...هرچی بهش میگم فاطمه تو کودوم پرورشگاه بزرگ شده میگه مهم نیس برام...میگم تحقیق کن .. میگه میشناسمش کافیه.گذشتش مهم نیس...سوگند دیگه خسته شدم!
همون لحظه صدای ایفون بلند شد...
فکر کنم اژانس اومد..
سریع به همراه سوگند از خونه خارج شدیم.
تا در ساختمونو باز کردم سینه به سینه مردی شدم!
به سرعت خودمو عقب کشیدم.
با دیدن بردیا لبخند زدمو گفتم
_وای بردیا تویی؟!ترسیدم یه لحظه!!
سوگند_سلام بر پسر خاله عزیز...چطورین شما؟!
بردیا _به به میبینم که طبق معمول چسبیدی به خانم بنده!تو خونه و زندگی نداری؟؟
مشتمو اروم به بازوی بردیا زدمو گفتم
_عه این چه حرفیه!سوگند رفیقم نیس برام حکم خواهر نداشتمو داره!
بردیا لبخندی زدو گفت
_شرمنده قربان...دیگه تکرار نمیشه! حالا کجا میرفتین؟!
لبخندم محو شد...سوگند اروم زمزمه کرد
_خواهر بیچارم کجا رو داره بره... سر خاک مادر و پدر خدا بیامرزش!
بردیا اخمی کردو با چشمای ریز شده پرسید
_چیزی شده دریا؟ ۳روز پیش با هم رفتیم سر خاکشون که! کی رنجوندتت باز؟ علی چیزی گفته؟؟
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #پارت_پنجم ضحی هم مثل همیشه پرید وسطو با خوشحالی گفت _بده به مامانم واست گشادش میکن
#فراموشت_نمیکنم
#پارت۶و۷
تا خواستم از علی دفاع کنم سوگند گفت
_اره.کلی حرف بار این دختر بیچاره کرد بعدشم زرتی درو کوبوندو رفت پیش فااطممه جوونش!
بردیا که به شدت از لحن تند سوگند جا خورده بود با بهت پرسید
_مگ چی بهش گفتی؟!
بغضی که از بعد از رفتن علی تو گلوم لونه کرده بود مانع جواب دادنم شد.
سوگند باز به جای من جواب داد
_کلی حرف بار خانوومت کرد بعدشم گف تو زندگیم دخالت نکن من با هرکی که دوست داشته باشم عروسی میکنم به توهم ربطی نداره..کجا بودی جلوی علیو بگیری که انقد زنتو تحقیر کرد؟! اَهه!!
و سریع از لابی ساختمون خارج شد.
بردیا دستمو گرفتو منو کشون کشون سوار ماشین کرد و خودشم به سرعت سوار شدو درو بست.
تا درو بست بغضم ترکید..دستامو جلوی صورتم گرفتمو اشکام جاری شد
دختر دل نازکی نبودم اما تنها فرد باقی مونده از خونوادم علی بودو دوست نداشتم اونو هم از دست بدم.
خوب که گریه کردم و کمی سبک تر شدم، از روی داشبورد دستمال برداشتمو اشکامو پاک کردم.
بردیا که فهمید سبک شدم زمزمه کرد
_با علی صحبت میکنم غصشو نخور.وقتی با زندگیش لج کرده دیگه چرا تو پاسوزش شی..حالا اینارو بیخیال.اومدم تا باهم بریم گردش .بس نیس مرخصی و خونه نشینی؟!
با حرف اخرش خندیدمو گفتم
_خوبه فقط ۲روز مرخصی گرفتم اونم فقط بخاطر مسمویتی که جنابعالی مقصرش بودی!
با حیرت نگاهم کردو گفت
_عِه!عِه!عِه! بچه پرو رو نگاه کن!کی بود جیغ جیغ میکرد الا و بلا برام از درخت لیمو بچین؟؟ من بودم میگفتم؟!
بعد صداشو نازک کردو ادامه داد
_بردیا جوونم واسم لیمو میچینی؟ بدون لیمو ناهار از گلوم پایین نمیره
قهقه زدمو گفتم
_خیلی نامردی!من اینجوری حرف میزنم اخه؟
همون لحظه یکی پرید سمت شیشه بردیا و جیغ زد
هینی کردمو خواستم جیغ بزنم که صدای خندون حسین اومد که گفت
_گند زدم به صحنه رمانتیکتون؟!
جیغ زدمو گفتم
_حسین دعا کن دستم بهت نرسه!
با لودگی به صورتش چنگ زدو رو به بردیا گفت
_داش بردیا به دادم برس که این جغله منو به دیار باقی میفرسه اونم با بی ار تی!!
بردیا قه قه زدو گفت
_حقته..تا تو باشی سر به سر دریا نزاری!
همون لحظه سوگند با یه پلاستیک پر از خوراکی سوار ماشین شد و رو به حسین گفت
_سروان پویاسوار نمی شی؟
خندم گرفت این دوتا با هم مثل بچه ها کلکل میکنن وسوژه چتای شبونه منو بردیا میشن.
حسین ایشی کردو گفت
_دریا این دوستت چقده نچسبه، تو اداره هم که بدتره!نق نقو!!
لبمو گاز گرفتم تا صدای خندم سوگندو ناراحت نکنه.
سوگند هم کم نیاوردو رو به بردیا گفت
_پسر خاله..دایی خانومت خیلی جلفه میدونستی؟؟
دیگ نتونستم نخندم زدم زیر خنده و با خنده من بردیا هم شروع کرد به خندیدن.
حسین سریع سوار شدو گفت
_بفرما سروان.انقد پرتو پلا گفتی که یادمون رفت بریم اداره.بردیا روشن کن بریم که پدرو پسر(سرهنگ و سرگرد مهدوی) سرمونو با اون خودنویس خفنش میبره میده به عروسو خواهر عروسش!
سوگند با شنیدن کلمه عروسو خواهر عروس جیغ زد اخه خواهرش ، زینب همسر سرگرد مهدوی بود
سوگند_بامزه..به جای چرت و پرت گفتن مختو یه چکاپ ببر.امروز جمعست و جنابعالی هم امروزو خونه استراحت کن...
بردیا اروم پچ زدو گفت
_خدا به دادمون برسه ادم قحطه که میخوایم با این دوتا بریم دارحمه؟؟
(دارحمه به قبرستون و گلزار شهدای شهر شیراز میگن )
خندیدموگفتم
_مجبور نبودی با این دوست مشنگت که دایی بنده هم تشریف دارن افتخار همراهی به منو سوگند بدی؟
حسین معترض گفت
_عای شما دوتا!چی میگین دو ساعته
بلند تر بگین شاید این سروان فرحی زیپ دهنشو بست و کمتر مخ منو تیلیت کرد!
وباز هم قه قه منو بردیا بالا رفت و جیغ جیغای سوگند شروع شد
از صمیم قلبم از حضور بردیا و حسین و البته رفیق جینگم، سوگند بعد از بحث با علی خیلی خوشحالم!
و خدا رو شکر کردم واسه داشتن یه دایی مثل حسین
یه نامزد مثل بردیا
و یه رفیق که مثل خواهرمه مثل سوگند.
خدایا شکرت!!
بعد از خوندن فاتحه و شستن قبر مامان و بابا و اقاجون و مادر جون والبته پدر بردیا از دارحمه خارج شدیم.
بردیا_نظرتون چیه بریم باغ جنت؟!
حسین_چار پایم...
سوگند_منم هستم
لبخندی بهشون زدمو گفتم
_منم هستم....بردیا به پارسا و پریا هم بگو با معصومه و ضحی و خاله بیان!
رو کردم سمت حسینو ادامه دادم
_توهم به دایی و خاله خبر بده!
سوگند میون حرفم پریدو گفت
_محمدو زینب نمیان...قراره واسه بچشون برن سیسمونی بخرن!
لبخند زدمو گفتم
_الهی..انشاالله که یه بچه ی سالمو گوگولی باشه
همه جوابمو دادن
_ انشاالله
کنار معصومه نشستمو گفتم
_خبری از تو راهی نیست؟
خنده بی صدایی کردو باخجالت سرشو به معنی اره تکون داد...
با ذوق جیغ خفیفی زدمو گفتم
_راس میگی؟؟
معصومه سرشو پایین انداختو گونه هاش گلگون شد....
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹🌹♥️♥️🌹🌹
ما کانال داریم ، آنها هم کانال داشتند.
کانال ما کجا ، کانال آنها کجا.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔔#مخالفت_امام با حضورلیبرالها در حکومت.
⭕️ نباید به خاطر رضایت چند لیبرال خود فروخته در اظهار نظرها و ابراز عقیده ها به گونه ای عمل کنیم که حزب الله عزیز احساس کند که جمهوری اسلامی دارد از مواضع اصولی اش عدول می کند.
⭕️ انقلاب به هیچ گروهی بدهی ندارد و ما هنوز هم چوب اعتمادهای فراوان خودرا به گروه ها و لیبرال ها را می خوریم!
⭕️ آغوش کشور برای تمام کسانی که قصد مراجعت و خدمت دارند گشوده است اما نه به قیمت طلبکاری آنها از تمامی اصول.که چرا مرگ برآمریکا گفتید، چرا جنگ کردید، چرانسبت به منافقین و ضد #انقلابیون حکم خدا را جاری می کنید؟
🔴 تا من هستم نخواهم گذاشت حکومت به دست #لیبرال ها بیفتد، تا من هستم نخواهم گذاشت منافقین اسلام،این مردم بی پناه را از بین ببرند.
@Alachiigh
🔴 #پایگاه_خبری_جماران!
🔻 پول های میلیونی هنگفتی از بیت المال می گیرد که مروج افکار امام خمینی باشد، اما رسماً رپورتاژگر افکار سمی باغی فتنه گر محمد خاتمی شده است!
جماران خیلی وقته که شده پاتوق لیبرال ها، #سکولارها، #لائیک ها و غربزده ها و درکل پایگاه اشاعه افکار سمی دشمنان تفکر بنیانگذار انقلاب اسلامی امام خمینی ره...
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #پارت۶و۷ تا خواستم از علی دفاع کنم سوگند گفت _اره.کلی حرف بار این دختر بیچاره کرد ب
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸
پری پرید وسطو گفت
_چیو راس میگه؟!
جوابشو ندادم و با ذوقو خوشحالی بی نهایتی رو به پارسا کردمو گفتم
_وای داداش بابا شدن دوبارت مبارک باشه!!شیرینیش کو؟؟
ضحی با شنیدن حرفم دویید سمت معصومه و جلوش ایستادو گف
_مامانیم بهش بگو من حواسم خیلی بهش هست.مگ نه دَلا...
پریا خندیدو گفت
_عمه جون....دلا نه..دریا درسته
ضحی زبونکی به پریا انداختو گفت
_زنعمو خودمه...دوس دارم بگم دلا
خندیدمو محکم بغلشم کردمو ذوق زده گفتم
_وای من غش!
همه خندیدن
خاله پریچهر اروم تو گوشم زمزمه کرد
_انشاالله بچه ی تو و بردیا!
لبخند گنده ای زدمو گفتم
_انشاالله خاله جوونم!!
خاله هدی نیشگون از پهلوم گرفتو گفت
_ورپریده حیا رو قورت دادی؟؟
سوگند خندیدو گفت
_نه خاله خانم! شوورش داده
حسین پرید وسط حرف سوگندو گفت
_اره ابجی...مال این سروان فرحیمونم که ترشیده
دایی هادی زد پشت گردن حسینو گفت بچه انقد این دخترمو اذیت نکن!
حسین هینی کشیدو گفت
_یا خدا!داداش کی بهت بچه داده که این دختر دیوونته!؟
سوگند حرصی نگاهم کردو گفت
_دریا تو بزنش من نامحرمم نمی تونم
لبخند پهنی زدمو گفتم
_به روی چشم!
و حسین قبل از پس گردنی یه من پس گردنی از خاله هدی نوش جان کرد که سوگند جیغ کشیدو پرید بغل خاله و گفت
_وای هدی خانم یه دونه ای به مولا!!
باز هم همه خندیدیم که حسین با چشماش واس خاله و سوگند خطو نشون کشید.
همون لحظه معصومه با اشاره دستش به گوشی بردیا اشاره کردو توی دفترش نوشت
"گوشی اقا بردیا داره زنگ میخوره!"
لبخند زدمو با تشکر بلند شدمو رفتم سمت گوشی بردیا.
علی بود!
ناخوداگاه اخمام توهم رفت.
بردیا کنارم ایستادو با دیدن اسم علی گوشیو ازم گرفتو جواب دادو روی حالت بلندگو قرار داد.
صدای علی تو گوشی پیچید که پرسید
_احوال شوهر خواهر گلم چطوره؟!
بردیا سرد جوابشو دادو گفت
_با توهینای برادر زنم به زنم حالم خیلی خوبه!
علی_شرمنده داداش ولی مقصر خودشه....داره تو زندگیم بیش از حد دخالت میکنه!
بردیا تقریبا داد زد
_مرد حسابی یه نگاه به دختری که میخوایش کردی؟؟ به والله که ضایعست کاسه ای زیر نیم کاسشه!
با داد بردیا پسرا از الاچیق خارج شدن و دخترا و خاله ها نگران نگاهمون کردن...
پارسا و حسین خواستن چیزی بگن که با دستم ازشون خواستم سکوت کنن...
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸ پری پرید وسطو گفت _چیو راس میگه؟! جوابشو ندادم و با ذوقو خوشحالی بی نهایتی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹
علی غرید
علی_بردیا حرف دهنتو بفهماا....هیچی نمیگم فک نکن جوابی ندارم...نه خیر اصلا هم اینطور نیس...فقط دارم احترامتو نگه میدارم...
سریع گوشیو از دست بردیا قاپیدمو گفتم
_الووو....علی...کجایی؟!
علی با طعنه گفت
_عجبی...خانوم بجای موش دَووندن تو زندگی بقیه احوال پرسی هم میکنه!
صدای ظریفی از اون طرف خط اومد که پرسید
_علی چرا عصبانی هستی عزیزم کیه پشت خط؟!
هه! پس پیش فاطمه بود.
پرسیدم
_علی نامزدتو نمیاری ببینیمش...همه اومدیم باغ جنت...خاله و دایی هم با خاله پریچهر هستن...نمیای؟
علی پوفی کردو گفت که تا یک ساعت دیگه با فاطمه میاد.
حسینو پارسا که تا حدودی ماجرا رو فهمیدن بهت زده نگامون می کردن.
دایی مبهوت پرسید
_علی نامزد کرده؟
سرمو انداختم پایینو گفتم
¬_دایی بخدا خیلی گفتم با شما و خاله مشورت کنه...اما گفت اونا مخالف فاطمه ان...به خدا سعی کردم جلوشو بگیرم اما قبول نکرد...من دختره رو ندیدم اما تا جایی که تحقیق کردم...دختر درست و سر به راهی نیست. به علی گفته بزرگ شده پرورشگاست اما اسمو ادرس پرورشگاهو نمیگه!!!
بردیا هم تحقیق کرده اما اصلا اسمی به اسم فاطمه محمود توی پرونده ها و بچه های سابق پرورشگاه ها نیست!
دایی پوفی کردو گفت
_خدا عاقبتشو بخیر کنه...وقتی اومدن برخوردت با هر دوشون باید خوب باشه...به هر حال باید به انتخاب برادرت احترام بزاری!
دریا_چشم دایی...هرچی شما بگین!
خاله هدی معترض گفت
_چی چیو چشم دایی...هادی میفهمی چی میگی...اون دختره معلوم نیست کیه! اصلا هدفش معلوم نیست از کارش!!!
علی _سلام
چقدر زود رسیدن!!
خاله با اخم به علی نگاه کردو نگاه گذرایی به دختر کناریه علی کردو ازخاله پریچهر خواست تا همراهش به بوفه باغ برن.
نگاهی به دختر همراه علی یا همون فاطمه کردم.
از تیپش جا خوردم...پیراهن کوتاه چار خونه مشکی که تا رونش بود به همراه شلوار زخمی زرد رنگ و کلاه گپ که کامل موهاشو داخلش جا داده بود و زخم چاقوی روی گونش و اون تتوی کنار چشمش ازش یه چهره ترسناک ساخته بود!
پارسا و حسین و بردیا تا نگاهشون به فاطمه افتاد با اخم و سر به زیر سلام کردنو به سمت الاچیق رفتن...
دایی بهت زده به فاطمه نگاه کردو درنهایت با تبریک وارد الاچیق شد .
سوگند تبسمی کردو با لبخند مصنوعی به سمت فاطمه رفتو با خوش رویی سلام کرد که فاطمه با دیدن ظاهر پوشیده و اراسته سوگند پوزخند زدو اروم ولی طوری که هممون بشنویم رو به علی گفت
_علی یه وقت گناه نکنه منو دیده
و به حرف بی مزه ی خودش خندید.
در کمال تعجبم علی هم خندید
پریا که از حرف فاطمه،به شدت ناراحت بود گفت
_خانومی ما با دیدنت وحشت کردیم نه گناه!!
رو کرد سمت منو ادامه داد
_دریا بیا بریم نماز وحشتمونو بخونیم وگرنه من شب با دیدن این لولو خانوم و تیپ وحشتناکش خوابم نمی بره!
سوگند خندیدو گفت
_وای پری بدو بریم که الانه سکته کنم!
از حرف دخترا خنده اومد روی لبم
به علی نگاه کردم که هم شرمنده بود هم عصبانی...
انگار بین دوتا حس گیر افتاده بود...
بهش گفتم
¬_خوشبخت باشین...فقط داداش نماز وحشتو بلد نبودی حسین یادت میده! فعلا
و سمت دخترا رفتمو باهاشون همراه شدمو به سمت خاله هدی و خاله پریچهر رفتیم
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹ علی غرید علی_بردیا حرف دهنتو بفهماا....هیچی نمیگم فک نکن جوابی ندارم...نه خ
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰و۱۱
هدی_وای پریچهر!نمی دونی چقدر از دیدن تیپ دختره تعجب کردم...از علی همچین انتخابی بعید بود!!
خاله پریچهر نگاهشو بینمون چرخوندو گفت
پریچهر _چی بگم خواهر! انشاالله که خدا کمکش کنه از این جهالت خارجش کنه.
پری حسرت وار گفت
_انشاالله...خدا از دهنت بشنوه مامان!
با این حرفش منو سوگند نگاهی بهم کردیمو درنهایت نگاهمونو چرخوندیم سمت پریا و مشکوک نگاهش کردیم...
نکنه عاشق علیه؟!!!!
*
وارد اداره شدمو یه راس به سمت اتاق مشترکم با سوگند رفتم...
به محض ورودم سوگند حرصی گفت
_دریا من اخرش این داییتو خفه میکنم...عه!عه! در اومده میگه سروان فرحی نماز وحشتتون فراموش نشه! پلیسی به ترسو ندیده بودم که به لطف شما دیدم!!
خندیدمو گفتم
_وای از دست شما دوتا....بخدا باهم مو نمی زنین...بردیا هم میگه اون از دست تو هی تو سرش نق میزنه تو هم اینجا!
خندیدو چیزی نگفت.
پرونده روی میزمو نگاه کردمو شروع به خوندن کردم...چن دقیقه بعد صدای سوگند اومد که میگفت نیم ساعت دیگه جلسه ی مهمیه و حضورم الزامیه
.
بردیا
.
عصبانی نگاهمو دوختم به پدر مقتولو گفتم
_چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟!
بردیا
.
عصبانی نگاهمو دوختم به پدر مقتولو گفتم
_چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟!
به تته پته افتاده بود و این یعنی حدسم درست بودو قضیه اینطور که گفته نیس!
حسین خم شدو دستاشو حائل میز کردو خیره شد تو چشمای پدر مقتولو گفت
_اگر حقیقتو مخفی کنی!به جرم قتل دخترت دستگیر میشی...
صاف ایستادو بهسمت در خروجی رفت.
قبل از خروج ایستاد اما برنگشت...
از روی شونه نگاهی بهش انداختو گفت
_در ضمن...اظهارات جنابعالی به ما کمک انچنانی نمیکنه...چون همونطور که فهمیدیم همه حرفات دروغ بوده. میتونیم بقیشو بفهمیم...ولی همکاریت کمک میکرد تا حداقل کمتر مجازات شی...وقت بخیر اقای سرمد.
و از اتاق خارج شد.
خواستم از اتاق بازجویی خارج شم که گفت
_صبر کن!...
**
وارد سالن اجتماعات شدم و با یه احترام نظامی کنار حسین و مقابل دریا که با اخم بین دو ابروش که نشون میداد چیزی فکرشو مشغول کرده به میز خیره شده بود نشستم!
رو به حسین گفتم
_چشه؟!
حسین سرشو بلند کردو متعجب نگاهم کردو گفت
حسین _کیو میگی؟!
پوکر نگاهش کردمو گفتم
_منظورم دریاست دیگه!
حسین _اهان...اون جغله رو میگی؟... نمی دونم!
کمی فکر کردو بعد خیلی جدی گفت
_فکر کنم تحفه خانم مخشو خورده ناراحته!
پوقی زدم زیر خنده و گفتم
_خیلی نکبتی حسین! به دختر خاله بیچارم چیکار داری؟!
_یکی سوگند خانم بیچارست یکی هم مرحوم هیتلر!
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر خنده!
محکم زدم پس کلشو گفتم
_کم شر بگو برادر من....الان سرگرد درسته قورتمون میده!
حسین پشت چشمی واسم نازک کردو گفت
_اییش...گور باباش!!
سوگند که شنید خیار توی بشقابشو پرت کرد سمت حسین که محکم خورد تو سرش
از خنده درحال انفجار بودم اما اینجا جای خندیدنو قهقه زدن نبود.
دریا که تا اون لحظه سرش پایین بودو خیره میز ، سرشو بلند کردو نگاه اخمالوشو به سوگند و بعدشم به حسین انداختو با جدیت تمام به سوگند گفت
_جناب سروان لطفا به یاد بیارین که کجا هستین!
اینجا جای شوخی های خاله زنکی نیست!پس لطفا تا اومدن سرهنگ مهدوی سکوت کنین!
منو حسین و البته دونفر دیگه از همکارا متعجب خیره ی دریا بودیم که حالا روی کاغذ جلوش با خودکار خطوط نامعلومی میکشید...
سرگرد مهدوی سرفه مصلحتی کردو گفت
_حق با سروان فرهمنده(دریا)بهتره از شیطنت نا به جا دست بردارین!
همون لحظه سرهنگ مهدوی وارد سالن اجتماعات شد وهمه به احترامش بلند شدیم.
**
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 چای دارچیـــــن، دارویی معجزه آسا برای خلاص شدن از چربیهای شکم ...
✅مصرف منظم چای دارچین به کاهش وزن و به ویژه آب شدن چربیهای شکم کمک میکند و باعث پاکسازی و تقویت دستگاه گوارش میشود
#طب_سنتی
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهیدغلامعلی پیچک🌹
💢بخشی از وصیتنامه تکاندهنده شهید که گویا برای حالوهوای امروز ما و لزوم عدم انفعال در #جنگ_شناختی نوشته شده است:
"بگذار بگویند حکومت دیگری بعداز حکومت علی(ع) به نام حکومت خمینی با هیچ ناحقی نساخت تا... سرنگون شد!
ما از سرنگونی نمیترسیم، از انحراف میترسیم!"
✍ امام خامنه ای در رثای این شهید والامقام نوشتند:
"درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوارترین روزها مخلصانهترین اقدامها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد، یادش به خیر و روحش شاد"
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌️شما اکنون در طرف درست تاریخ ایستادهاید!
♦️متن نامه رهبر انقلاب به دانشجویان حامی مردم فلسطین در دانشگاههای ایالات متحده آمریکا به شرح زیر منتشر شد:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
🔻این نامه را به جوانانی مینویسم که وجدان بیدارشان آنها را به دفاع از کودکان و زنان مظلوم غزّه برانگیخته است.
✖️جوانان عزیز دانشجو در ایالات متّحدهی آمریکا
🔻این، پیام همدلی و همبستگی ما با شما است. شما اکنون در طرف درست تاریخ ــ که در حال ورق خوردن است ــ ایستادهاید.
🔻شما اکنون بخشی از جبههی مقاومت را تشکیل دادهاید، و در زیر فشارِ بیرحمانهی دولتتان ــ که آشکارا از رژیم غاصب و بیرحم صهیونیست دفاع میکند ــ مبارزهای شرافتمندانه را آغاز کردهاید.
🔻جبههی بزرگ مقاومت در نقطهای دور، با همین ادراک و احساسات امروز شما، سالها است مبارزه میکند. هدف این مبارزه، توقّفِ ظلمِ آشکاری است که یک شبکهی تروریست و بیرحم به نام «صهیونیستها»، از سالها پیش بر ملّت فلسطین وارد ساخته و پس از تصرّف کشورشان، آنها را زیر سختترین فشارها و شکنجهها گذاشته است. نسلکشیِ امروز رژیم آپارتاید صهیونیست، ادامهی رفتار بشدّت ظالمانه در دهها سال گذشته است.
🔻فلسطین یک سرزمین مستقل است با ملّتی متشکّل از مسلمان و مسیحی و یهودی، و با سابقهی تاریخی طولانی. سرمایهداران شبکهی صهیونیستی پس از جنگ جهانی، با کمک دولت انگلیس، چند هزار تروریست را بتدریج وارد این سرزمین کردند؛ به شهرها و روستاهای آن هجوم بردند؛ دهها هزار نفر را کشتند یا به کشورهای همسایه راندند؛ خانهها و بازارها و مزرعهها را از دست آنان بیرون کشیدند، و در سرزمین غصبشدهی فلسطین، دولتی به نام اسرائیل تشکیل دادند.
🔻بزرگترین حامی این رژیم غاصب، پس از نخستین کمکهای انگلیسی، دولت ایالات متّحدهی آمریکا است که پشتیبانیهای سیاسی و اقتصادی و تسلیحاتی از آن رژیم را یکسره ادامه داده و حتّی با بیاحتیاطی غیر قابل بخشش، راه برای تولید سلاح هستهای را به روی او گشوده و به او در این راه کمک کرده است.
🔻رژیم صهیونیست از روز اوّل، سیاست «مشت آهنین» را در برابر مردم بیدفاع فلسطین به کار گرفت و بیاعتنا به همهی ارزشهای وجدانی و انسانی و دینی، روزبهروز بر بیرحمی و ترور و سرکوبگری افزود.
🔻دولت آمریکا و شرکایش، حتّی از یک اخم در برابر این تروریسم دولتی و ظلم مستمر، دریغ کردند. امروز هم برخی اظهارات دولت ایالات متّحده در قبال جنایت هولناک غزّه بیش از آنچه واقعی باشد، ریاکارانه است.
🔻«جبههی مقاومت» از دل این فضای تاریک و یأسآلود سر برآورد و تشکیل دولت «جمهوری اسلامی» در ایران، آن را گسترش و توانایی داد.
🔻سردمداران صهیونیسم بینالمللی که بیشترین بنگاههای رسانهای در آمریکا و اروپا متعلّق به آنها یا زیر نفوذ پول و رشوهی آنها است، این مقاومتِ انسانی و شجاعانه را تروریسم معرّفی کردند! آیا ملّتی که در سرزمین متعلّق به خود در برابر جنایتهای اشغالگران صهیونیست از خود دفاع میکند، تروریست است؟ و آیا کمک انسانی به این ملّت و تقویت بازوان او کمک به تروریسم به شمار میرود؟
🔻سردمداران سلطهی قهرآمیز جهانی، حتّی به مفاهیم بشری هم رحم نمیکنند. رژیم تروریست و بیرحم اسرائیل را دفاعکننده از خود وانمود میکنند، و مقاومت فلسطین را که از آزادی و امنیّت و حقّ تعیین سرنوشت خود دفاع میکند، «تروریست» مینامند!
🔻من میخواهم به شما اطمینان دهم که امروز وضعیّت در حال تغییر است. سرنوشت دیگری در انتظار منطقهی حسّاس غرب آسیا است. بسیاری از وجدانها در مقیاس جهانی بیدار شده و حقیقت در حال آشکار شدن است. جبههی مقاومت هم نیرومند شده و نیرومندتر خواهد شد. تاریخ هم در حال ورق خوردن است.
🔻بجز شما دانشجویانِ دهها دانشگاه در ایالات متّحده، در کشورهای دیگر هم دانشگاهها و مردم به پا خاستهاند. همراهی و پشتیبانی استادان دانشگاه از شما دانشجویان حادثهی مهم و اثرگذاری است. این میتواند در قبال شدّت عمل پلیسیِ دولت و فشارهایی که بر شما وارد میکنند، تا اندازهای آرامشبخش باشد. من نیز با شما جوانان احساس همدردی میکنم و ایستادگی شما را ارج مینهم.
🔻درس قرآن به ما مسلمانان و به همهی مردم جهان، ایستادگی در راه حق است: فَاستَقِم کَما اُمِرت؛ و درس قرآن دربارهی ارتباطات بشری این است: نه ستم کنید و نه زیر بار ستم بروید: لا تَظلِمونَ وَ لا تُظلَمون. جبههی مقاومت با فراگیری و عمل به این دستورها و صدها نظائر آن به پیش میرود و به پیروزی خواهد رسید؛ باذن الله.
🌱توصیه میکنم با قرآن آشنا شوید.
سیّدعلی خامنهای - ۱۴۰۳/۳/۵
#بیداری_جهانی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️ #بیشترین_توهین و انتقاد به #حجت_الاسلام_راجی بعد از این کلیپ توسط همه جریانها صورت گرفت
و این #آخرین_سخنرانی ایشان قبل از عمل جراحی در دیماه ۱۴۰۱ بوده و در بهمن همان سال در کانال سعداء منتشر شد
چقدر مناسب است بعد از یکسال و نیم مجددا و با دقت این ۳دقیقه را ببینید
⭕️از نیروهای بااخلاص انقلابی خواهش میکنیم با تجربه تلخِ انتقاد دائم به #شهید_مظلوم نسبت به دولت بعدی دقت بیشتری داشته باشند.
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 فیلمی از تواضع سید ابراهیم رئیسی که در فضای مجازی عراق پربازدید شده است.
آنها نوشتند:خودش را مانند پادشاه نمی دانست که حشمُ و خدم داشته باشد
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰و۱۱ هدی_وای پریچهر!نمی دونی چقدر از دیدن تیپ دختره تعجب کردم...از علی همچی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۲
**
دریا_قربان من با مادر مقتول صحبت کردم...اما پریشون حالیش و درخواست مکررش برای پیدا کردن قاتل نشون میده که واقعا از مرگ دختر کوچولوش ناراحته...البته تو این دو سه روز سه بار قصد خودکشی داشته که ناموفق شده!!!
بردیا _ همینطوره...و البته اظهارات جدید پدر مقتول که اسرار زیادی به فاش نشدنش داشت مهر تایید میزنه به بی اطلاعی مادر مقتول.
سرهنگ_این اظهارات چی هستن؟ چرا برگه اظهارات پدر مقتول به دست من نرسیده؟؟
حسین_چون کتبی نیست فقط صدای ضبط شدش موجوده!
سرهنگ مهدوی _بسیار خب....سروان ماهانی فایل صوتی رو لطفا پخش کنین!
بردیا_اطاعت میشه قربان!
از جام بلند شدمو پشت میز لبتاب نشستمو وویس صدای سرمد رو پخش کردم.
((بردیا__چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟!
پدر مقتول_ ... ...
حسین_ اگر حقیقتو مخفی کنی!به جرم قتل دخترت دستگیر میشی!!!
کمی سکوت...
حسین__در ضمن...اظهارات جنابعالی به ما کمک انچنانی نمیکنه...چون همونطور که فهمیدیم همه حرفات دروغ بوده. میتونیم بقیشو بفهمیم...ولی همکاریت کمک میکرد تا حداقل کمتر مجازات شی...وقت بخیر اقای سرمد!
....تق....(صدای بستن در)
...
پدر مقتول_صبر کن!
پ.مقتول _به...به جز من یه نفر دیگه هم...تو...تو خونه بود!
بردیا _چرا ترسیدی؟!
پ.مقتول _ جناب سروان...بخدا شما نمی دونین...نمی دونین...ک...که...چه ادم...ادم و.وحشت.نا..ناکیه...
بردیا _پس بگو تا بدونم!
پ.مقتول _ کسی که حضورش اینجا اونم ازادانه خوب نیست...اون..اونقدر بی..بی رحمه...ک.که به...ب.بچه 7ساله رحم ن..نکرد!
بردیا _اگه قراره پیچیده و نا مفهوم صحبت کنی، بهتره برم چون فقط اتلافه وقته!
...سکوت...
پ.مقتول _ دختر عمه ام!...دختر عمه ام دو ماه پیش اومد ایران...ازم خواست که ببرمش خونمون تا...تا خونه بخره...بهش...بهش گفتم...گفتم زنم حساسه!...ببرمت خونه ب...بگم کی هستی ت رو خدا پای منو زنو بچمو ب کارات باز نکن....گف یا کاری که گفتمو واسم انجام میدی یا زن و بچتو جلوی چشمت میسوزونم...ترسیدم...اخه...اخه همه کاری ازش بر میاد...اون..اون یه روانیه..
بهش گفتم یه اتاق تو خونم هست زنم داخلش نمیره چون اونجا مار دیده میترسه...گف خوبه منم جلو چشمش افتابی نمیشم...همینطورم شد....مثل جن بود...منی ک میدونستم تو خونس نمی دونستم کی میره و میاد...
گذشت تا هفته پیش...که...که دخترم وارد اتاق...اتاقش شد...دیدش...خیلی ترسید...حق...حقم داشت...قیافش...قیافش... وا...واقعا ترس...ترسناکه..ینی خودش...این...این کارو کرده...یه...یه...زخم...زخم چاقو...رو گونشه. خالکوبی کنار چشمش....هم...همشون..وحشتناکش کرده بود
بردیا_ینی قتل بچت کاره اونه؟!
پ.مقتول_ا..اره...مطم...مطمئنم...چون...چون...سحر...سحر... چون سحر...دیده ...دیده...بودش..و... فیلم ....فیلم
بردیا_فیلم چی؟!
پ.مقتول _کارش...در...مورد...درمورد کارش بود...))
همه خیره سرهنگ شدیمو منتظر دستور بودیم که دریا از جاش بلند شدو با یه عذر خواهی سریع سالنو ترک کرد...سرهنگ مهدوی با اشاره سر بهم فهموند که دنبالش برم...لحظه اخر صدای سوگند و حسین اومد که همزمان گفتن از حالتون با خبرمون کنین...
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۲ ** دریا_قربان من با مادر مقتول صحبت کردم...اما پریشون حالیش و درخواست مکررش
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۳
دریا
.
با تموم شدن فایل صوتی نگاهمو دوختم به سرهنگ قضیه پیچیده تر از چیزیه که فکرشو میکردم...
صبر کن ببینم!!!
پدر مقتول گفت دوماه پیش اومدو ازم خواست تو خونم باشه درست همون چیزی که...!!
نهههههه!!!!
یعنی!!!!!
« علی_دریا! یکی از همکارام در به در دنبال خونست....ازم خواسته اگر تو مشکلی نداری بیاد پیشمون تا خونه پیدا کنه...»
صدای علی و حرفاش در مورد فاطمه همش تو سرم می پیچید
« علی_قیافش به خاطر گذشتش خیلی عجیب شده...چون یه زخم چاقو روی گونشه! ولیخیلیمهربونه!...»
یاد قیافش توی باغ جنت افتادم که زخم چاقوی روی گونشو تتوی کنار چشمش و اون تیپ عجیب و غریبش تعجب همه رو برانگیخت!
خدای من!!!
اینا همش اشتباهه مطمئنم اشتباهه...
باید با علی حرف بزنم....باید
اونم همین الان!
سریع از جام بلند شدمو با یه ببخشید سالونو ترک کردم. هنوز از ساختمون سازمان خارج نشده بودم که صدای بردیا رو از پشت سرم شنیدم.
بردیا _وای دختر نفسم رفت....هوووف...کجا میری با این سرعت؟!
دریا_بردیا باید یه چیزیو بفهمم!دعا کن حدسم اشتباه باشه!
بهش اجازه صحبت ندادمو سریع به سمت نگهبانی ورودی پاتند کردم...
تا خواستم که نگهبان برام اژانس خبر کنه صدای بوق ماشین بردیا رو از پشت سر شنیدم!
به سمتش رفتمو گفتم
_تو کجا؟!
بردیا _احیانا انتظار نداری که با این اشفتگی حالت ولت کنم به امون خدا؟! بپر بالا میرسونمت خانم پلیسه!
لبخندی زدمو بدون اتلاف وقت سوار شدم و ادرس محل کار علیو به بردیا دادم...همونطور که به سمت پایگاه اورژانس شهرک صدرا میرفت پرسید
بردیا _منتظرم تا دلیل یهویی بیرون زدنت از جلسه و البته سراغ علی رفتنو برام بگی!
_باید عکس فاطمه رو از علی بگیرم!
یهو زد رو ترمز که چون یهویی بود سرم به شیشه خورد...
توجهی به ماشینای معترض که مدام بوق می زدن نکردو متعجب نگاهم کرد و تا خواست چیزی بگه انگار یاد چیزی افتادو نتونست حرفی بزنه...
ماشینو به سمت کنار خیابون هدایت کردو اروم و کمی با وحشت نگاهم کردو در نهایت به سختی گفت
بردیا _نگو ک فک میکنی فاطمه همون قاتله سحره!
صورتمو با دستام پوشوندمو سکوت کردم.
بردیا _اما...
بردیا_اخه...
صدامو صاف کردمو گفتم
_منم واسه اما و اخه داخل ذهنم جواب پیدا نکردم!
وای بردیا اگر فاطمه همچین ادمی باشه ، علی نابوود میشه!! وای خدایا!!
بردیا ماشینو بعد از چند دقیقه به حرکت در اوردو گفت
_امیدت به خدا باشه!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
کانال عشاق الحسین 4.mp3
3.02M
السلام علیک یا اباعبدالله 🤚♥️
با چشمای خیسم
نامـــــه مینویسم
سلام عشقم سلام عمرم
سلام محبوب من
م
🎤 #امیرکرمانشاهۍ
🙏التماس دعا از همراهان عزیز
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی
@Alachiigh
🌹شهیدمصطفی_عارفی🌹
🔰شهیدی که خمسش را با شهادت پرداخت و در دامان امام حسین(ع)شهید شد
شهید هریری از هیبت شهید عارفی گفته بود: مانند حضرت ابوالفضل دست در بدن نداشت و خون گرم تمام تنش را فرا گرفته بود. لبخند بسیار زیبایی هم بر چهره داشت. قبل از شهادت خود آقا مصطفی خطاب به همرزمانش گفته بود: از این تعداد پنج نفری که با هم هستیم، یکیمان خمس این راه میشویم ولی آن کسی که به شهادت میرسد، وقتی سرش در دامان حضرت امام حسین (ع) قرار گرفت لبخند بزند. از تعداد شهدایی که به مشهد آورده بودند، فقط آقا مصطفی لبخند بر لب داشت.»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌♦️👆توییت شرم آور علی لاریجانی (کاندید انتخابات ریاست جمهوری)و همقطارانش و طعنه به نحوه شهادت #رییسجمهور_شهید
❌👆🔻واکنش دبیر شورای اطلاعرسانی دولت به بیاخلاقی علی لاریجانی ساعاتی پس از ثبتنام در انتخابات
🔴❌حالا با ذره بین دنبال انسان با اخلاق و با شرفی چون شهید رئیسی بگردید. حقیقتا گهر کم یاب و در گرانبهایی بود.
🔹نگاه کنید. حتی بعد از شهادتش هم دست از کنایه و توهین و تمسخر بر نمی دارند. این ادب این جماعت است. خیلی ادعای ادب می کنند و خودشان را انسان های فرهیخته و موجهی نشان می دهند اما در عمل می بینید که فرقی با بقیه ندارند و از نیش و کنایه حتی برای زدن شهدای خدمت نمی گذرند.
🔸واقعا ما نمی خواهیم به دوره نحس بی اخلاقی های روحانی برگردیم.مردم از تخریبگری و بی اخلاقی های سیاسی خسته شده اند.
#انتخابات۱۴۰۳
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh