👇👇 #پیشنهاد
❌امارات به #بشار_اسد پیشنهاد داده در ازای بازسازی سوریه، از «#محور_ایران» دور شود ,
اردن نیز متعهد شده است تمامی گروههای مخالف دولت سوریه در جنوب و شرق سوریه را از بین ببرد
▪️روزنامه الاخبار لبنان خبر داد که رژیم صهیونیستی به دنبال تغییر مواضع دمشق است و به همین دلیل به امارات و اردن مأموریت داده رئیس جمهور سوریه را راضی کنند تا محور مقاومت را کنار بگذارد.
▪️منابع خبری گزارش دادند که بنیامین نتانیاهو نخستوزیر رژیم صهیونیستی در کنار جنایات وحشیانه در لبنان به دنبال تغییراتی در سوریه و حذف حضور این کشور در محور مقاومت است.
▪️روزنامه الاخبار لبنان به نقل از گزارشهای دیپلماتیک خبر داد که رژیم صهیونیستی بهشدت پیگیر رخدادهای دمشق است و میکوشد با کمک امارات و اردن، بشار اسد رئیسجمهور سوریه را قانع کند از ائتلاف با ایران و حزبالله دست بردارد.
▪️بر اساس گزارشها، تلآویو هر چند بر روی تغییر زیادی در موضع سوریه حساب باز نمیکند، اما همپیمانان این رژیم در امارات و اردن از سران اسرائیل خواستار مهلتی هستند تا بتوانند بشار اسد را قانع کنند که از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و جنبش حزبالله بخواهد خاک سوریه را ترک کنند.
▪️الاخبار همچنین خبر داد، امارات و اردن از اسد خواستهاند متعهد شود که حریم این کشور به روی هرگونه حمایت مادی و نظامی به لبنان از خاک سوریه بسته شود.این روزنامه تأکید کرد، امارات در این زمینه مشوقهای مالی بسیار بزرگی به اسد ارائه داده و گفته که آماده بازسازی سراسر سوریه است؛ البته مشروط به اینکه سوریه از «محور ایران» دور شود.
▪️بنا بر این گزارش، دولت اردن نیز متعهد شده است تمامی گروههای مخالف دولت سوریه در جنوب و شرق سوریه را از بین ببرد.
#طوفان_تبیین
#پایان_اسقاطیل
#سوریه #مقاومت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لطفاً_ببینید 👆👆
❌سوپر سلبریتی آمریکایی از وقت گذروندن با بچههاش لذت میبره
اینجا هم ..بووووق...فمینیست ایرانی، دنبال زندگی مستقل و مهریه و حق طلاق و سگبازیه :))
از سلبریتی هم شانس نیاوردیم😐
#سلبریتی_ایرانی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴➖ بشنوید 👆👆
🎙#رحیم_پور_ازغدی :
در اسناد لانه جاسوسی آمریکا بیان شده امام خمینی(ره) نخستین کسی بود که به جهانیان یاد داد علیه آمریکا می توانید بایستید ، حتی شوروی هم نمی توانست چنین بکند.
🔷#۱۳آبان، سالروز تسخیر سفارت آمریکا
@Alachiigh
📸#سیاه_ترین_عکس_تاریخ_ایران👆
⭕️ میگفت از عرب ها و زبان عربی بدم میاد! چون ۱۴۰۰سال پیش به ایران حمله کردن...
خب آریایی عزیز،انگلیسی هام باعث دو تا قحطی تو ایران شدن که میلیون ها ایرانی کشته شد...
حرفی که نداری هییییچ...
حالا..
چرا اینقدر دنبال کلاس زبان انگلیسی؟!!
#آریایی
#قحطی_در_ایران
#انگلیس
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۲۰و۲۱ خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گ
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۲۲و۲۳
استاد آمد و آبمیوه را به دستش داد نفس تشکر کرد و با بازی به نیل مشغول شد که آقای حسینی گفت:چرا نمیخوری؟ دوست نداری؟
نفس: نه اُس..آقای حسینی میل ندارم
آقای حسینی آهی کشید و گفت: کی میخوای این درسو یاد بگیری؟
نفس سکوت کرد که او دوباره گفت : شاید وقتی محرم شدیم
دربین راه کمی درباره درس های دانشگاه صحبت کردند که به آزمایشگاه رسیدند آقای حسینی پس از فهمیدن جواب به سمت نفس رفت و گفت : تبریک میگم خانوم آروین این شخصیت خوش پوش و جذاب و همه چی تموم و هیکلی
نفس:آقای حسینی یه نفس بگیرید بعد ادامه بدید
آقای حسینی: خلاصه بنده آخر این هفته میشم همسر شما
نفس : آی خدا
آقای حسینی ناراحت گفت : چرا آی میگی ؟
نفس: خواستم حالتونو بگیرم جناب اســتــاد( استاد را کشیده گفت ) گویا قصد تلافی صبح را داشت.
آقای حسینی در حالی که سعی در کنترل خنده اش داشت گفت : بچرخ تا بچرخیم نفس خانوم آروین
نفس: استاد منو برسونید لطفا کار دارم
آقای حسینی: عه شما همش بگو استاد منم تمام خشممو جمع میکنم آخر هفته حسابی اذیت میکنما
نفس: هر طور راحتید استاد.
به در خانه رسیدند که آقای حسینی گفت : مراقب خودت باش
نفس: چشم استاد با اجازه
نفس رفت و آقای حسینی ماند و خاطرات شیرین امروزش با نفسش چقدر این دختر خواستنی بود و دستنیافتنی او آنقدر شعر عاشقانه و نجوا های دلبری خواند و نفس پس نداد او حجب و حیا داشت نفس تمام کمالات را از نظر محمد حسین داشت به علاوه نفس امروز حاکم قلب این مرد شده بود .
نفس بالا رفت و شاد و خندان سلام کرد و جواب شنید .
امیر گفت : مامان بابا تورو خدا نگاش کنید چه با انرژی شده
کاش زود تر شوهرش میدادیم یه لبخند به ما بزنه
نفس با حرص گفت : امیرررر رر
امیر دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و به اتاقش پناه برد نفس هم برای خواندن نماز به اتاقش رفت .
ساعت تقریبا 8 شب بود که امین ( برادرش ) با او تماس گرفت.
نفس : الو سلام داداشی
امین : سلام عروس خانوم
نفس : ای امین نامرد کجایی چرا یه سر به ما نمیزنی؟
امین : عشق داداش فردا میام دنبالت ساعت چند دانشگاه تموم میشه؟
نفس : عه راست میگییییی بزار به مامان بگم م
امین میان حرفش پرید و گفت : دیوونه چیکار میکنی میخوام سوپرایزشون کنم.
نفس : عه باشه دورت بگردم پس ساعت 2 منتظرتم
امین : باشه عزیزم میبوسمت شب بخیر
نفس : شب بخیر
صبح در حالی که داشت با زینب خانوم سر صبحانه نخوردن بحث میکرد صدای زنگ گوشی اش بلند شد آیناز بود.
آلو جونم آیناز
آیناز: نفس دارم میرم دانشگاه بیام دنبالت؟
نفس : آره ممنون میشم
آیناز : باشه گلم
نفس : منتظرتم
آیناز : 5 دیقع دیگه دم درم پایین باش.
نفس : باشههه
بعد رو به زینب خانوم گفت : عشق دلم سیرممم تو رو خدا بس کن
زینب خانوم خندید و گفت : برو مادر به سلامت
نفس پایین رفت که ماشین شاسی بلندی جلوی پایش نگه داشت و بوق زد .
نفس بی توجه شروع به قدم زد ماشین دوباره بوق زد .
نفس:برو آقا مزاحم نشو
آیناز در حالی که از خنده منفجر میشد گفت :
گفت خانوممم بفرما بالا
نفس سرش را بالا آورد و گفت: آیناز گنج پیدا کردی؟
آیناز در حالی که ژست قدرتمند به خودش میگرفت گفت : ماشین بابائه کلی زحمت کشیدم بزارن سواری شم
نفس: عزیزم چرا خودتو زحمت انداختی میگفتی ماشین مهدی رو بیارم
آیناز: لازم نکرده داداش بی ادبت این همه اومد سراغ تو یه تعارف به من نزد سوار شم گرچه اگر میزدم سوار نمیشدم
نفس : نفس بکش عزیزم باشههه
آیناز : نفس من و بچه ها فهمیدیم تو و استاد حسینی مشکوک میزنید خودت بگو استاد بهت پیشنهاد دوستی داده؟
نفس با لحنی کاملا جدی گفت : بس کن آیناز به جای فضولی تو زندگی بقیه سرت تو کار خودت باشه الآنم نگه دار میخوام پیاده شم.
آیناز : خیلی خب نفس ببخشید چرا همچین میکنی بشین دیگه اینهمه تو منو رسوندی یه بارم من
در بین راه آیناز صحبت میکرد و نفس جواب کوتاه میداد آخر حواسش جای دیگری بود . اگر بچه های دانشگاه میفهمیدند که نفس و استاد قرار است با هم ازدواج کنند چه میکردند به دانشگاه رسیدند و وارد کلاس شدند که استاد حسینی وارد شد . با قیافه ای جدی و پرجاذبه .
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۲۲و۲۳ استاد آمد و آبمیوه را به دستش داد نفس تشکر کرد و با بازی به نیل م
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۲۴و۲۵
نفس با خود گفت آیا این مرد همانیست که دیروز اورا خانومم خطاب کرد؟همانیست که برایش شعر میخواند؟همانیست که تنبیهش کرد به خاطر سرد بودنش؟
چقدر تغییر میکند در جواب عشوه گری دختر های کلاس خیلی جدی و محکم جواب میدهد و این باعث اطمینان خاطر نفس میشود که مردش فقط برای او خوب و احساسی میشود.
پس از اتمام تمامی کلاس ها متوجه صدای زنگ گوشی اش شد امین بود .
گوشی را برداشت: جانم داداش
امین: دم درم عزیزم بیا
نفس : چشمی گفت و به سوی ماشین برادرش پرواز کرد اما نمیدانست استاد به دنبالش آمده تا حرفی را به او بگوید ولی با دیدن عجله ی نفس او هم کنجکاو شد و به دنبالش رفت تا اینکه دید نفس جلوی پسری جوان ایستاد و با او دست داد و گفت : سلام داداشی
استاد خیالش راحت شد که نفسش هیچگاه خیانت نمیکند .
امین بوسه ای بر سرش زد و گفت : سلام دورت بگردم
استاد کمی لو آمد و سلام کرد و رو به نفس گفت : ایشون آقا امین هستن؟
نفس نگاهی به چهره ی غیرتی برادرش کرد و گفت : بله . داداش ایشون آقای حسینی هستن.
امین هم نفس راحتی کشید و با حسینی دست داد و گفت : پس شما هستید اون خواستگاری که نفس برای اولین بار اجازه داده رسمی بشه آقا خوشبحالتون این نفس خانوم ما خیلی سخت گیره به این راحتی نمیزاره کسی باهاش هم صحبت بشه
آقای حسینی: بله در جریانم
بعد از کمی صحبت هر کدام روانه ی ماشین خود شدند و به سمت خانه راهی شدند .
نفس در را زد و گفت : سلام مامان میای یه لحظه
زهرا خانوم ترسان آمد و گفت : سلام چیشده؟
نفس: مامان امین امین
زهرا خانوم : دختر امین چی؟
نفس : امین ... اومده
زهرا خانوم: وای راست میگی برو کنار ببینم
امین تو آمد و در آغوش پدرو مادر و برادر رفت که نفس گفت : نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
امین در حالی که در آغوش امیر میرفت گفت : حسود خانوووم
سپس صدای آخش بند شد .وای عجب صحنه ای انیر در حال پیچاندن گوش امین بود.
امین : آخ آی داداش داداش گوشم
امیر بیشتر گوشش را پیچاند و گفت : حالا میری با نفس نقشه میکشی ؟
امین : نه داداش غلط کردم
امیر دستش را گرفت و به سمت اتاق امین روانه شد و گفت : نخیر من باید شما رو ادب کنم.
همگی خندیدند و نفس هم به اتاقش پناه برد و بعد از تعویض لباس با خود گفت که به اتاق امین برود.
به سمت در اتاقشان که صدای خنده میآمد رفت و تقه ای به در زد و وارد شد .
نفس : اجازه هست
امین : آره نفس بیا امیر منو کشت
نفس : شما ها که دارید میخندید میگم داداش امیر شما که قرار بود امین رو ادب کنی چرا دارید میخندید؟
امیر : نه نفس جان حسابی تنبیهش کردم بعد گفتم که یکم تشویقش کنم دیگه.
نفس با گفتن کلمه تشویق و تنبیه به یاد آخرین باری که تنبیه شده بود افتاد و لبخندی زد که امیر و امین سری به تأسف نشان دادند که امیر گفت : امین این دیگه متاهله
من و تو مجردیم نباید با این بپریما
امین : گفتی داداش دمت گرم
نفس حرص میخورد که امیر گفت : میخوای بگم محمد حسین بیاد تا تنها نباشی؟و با امین هم آشنا بشه
نفس : لازم نکرده امین رو امروز که اومد دنبال من دیدش
امیر با عصبانی ساختگی گفت : امیرررر میکشمت
و بعد شروع به دویدن کردند.
همگی برای ناهار پایین رفتند و سر میز ساکن شدند که زهرا خانوم گفت : نفس جان مادر امروز شیدا خانوم زنگ رو و خواست وقت عقدو بندازن آخر این هفته تا صیغه محرمیت رو بخونن تا راحت تر باشید منم با بابات صحبت کردم گفت که خوبه
امیر و امین نگاه شیطنت آمیزی به هم انداختند .
جمعه ساعت 9 صبح :
نفس در آینه باز هم خودش را برانداز کرد لباس عروسکی کرمی سفید با شلوار کرمی و روسری شیری و چادر طرح دارش و صورتی بدون آرایش به پایین رفت و آقای حسینی را اسیر شده بین امین و امیر دید .
به پایین رفت و سلام کرد و همه را منتظر خودش دید همه ی مهمان ها و اقوام درجه ۱و ۲ حضور داشتند حاج محسن به صندلی دو نفره که برای نفس و استاد آماده شده بود اشاره کرد.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
🌹شهید دکتر عبدالحمید دیالمه🌹
✍مطمئن باشیم در هر شغلی که هستیم اگر ذره ای عدم خلوص در ما باشد، امروز سقوط نکنیم، فردا سقوط می کنیم. فردا نباید، پس فردا سقوط می کنیم. چون انقلاب هر زمان یک موج می زند و یک مشت زباله را بیرون می ريزد
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌🔴خانم #کتایون_ریاحی فقط یه فعال #فمنیست نیست، رفتارهای او باید بیشتر بررسی شود
▪️کتایون ریاحی زمانی که #مسلمانان_میانمار تحت فشار و تبعیض #بوداییان زنده زنده در آتش میسوختند و تنها توصیه رهبر معنوی بوداییان فقط درخواست برای پایان دادن مخاصمه در کشور تبت بود؛ به دیدار رهبر بودائیان میرود و اینچنین محو نکات عرفانی بودا میشود. حال بماند که بعدها رسوایی اخلایی دالاما در رسانهها کار دستش داد. بعدها خانم ریاحی اولین کسی میشود که در حمایت از جنبش زن زندگی آزادی کشف حجاب کرد؛ این روزها هم که در حال حمایت از عریانی است.مدتی هم مدعی بود مورد آزار جنسی قرار گرفته است و افکار عمومی را درگیر مشکلات شخصی خودش یا همکارانش کرده بود .
❌▪️به راستی اگر ریاحی یک یک دین ستیز است نزد دالاما چه میکند؟
اگر یک فعال زنان است؛ چرا از عریانی که نقض آشکار حقوق مردم و حتی کودکان است که در معرض آلودگی اجباری اجتماع هستند ایستاده است ؟
به راستی منطق او چیست که همیشه کنار فساد ایستاده است؟
او که مدعی است طعم تجاوز را چشیده پس چرا از برهنگی و فساد حمایت میکند؟
✍عالیه سادات
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴❌📹 فیلم تاریخی
#گروگان_آمریکایی کنایه زد، #آیتالله_خامنهای پاسخ داد
▫️امام جمعه تهران در بازدید از #لانه_جاسوسی، با یکی از گروگانهای آمریکایی که به زبان فارسی مسلط بود، صحبت میکند.
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🛑 همه دنیا فضای مجازی را مدیریت میکنند. ول کردن فضای مجازی افتخار ندارد.
☑️ مقام معظم رهبری:
⭕️ رها کردن فضای مجازی افتخار ندارد.
متأسّفانه در فضای مجازی کشور ما هم که آن رعایتهای لازم با وجود این همه تأکیدی که من کردم صورت نمیگیرد و در یک جهاتی واقعاً ول است. همهی کشورهای دنیا روی فضای مجازی خودشان دارند اِعمال مدیریّت میکنند، [در حالی که] ما افتخار میکنیم به اینکه ما فضای مجازی را ول کردهایم! این افتخار ندارد. فضای مجازی را بایستی مدیریّت کرد.
🗓 ۱۴۰۰/۰۱/۰۱
🏷 #مقام_معظم_رهبری
#فضای_مجازی
#حکمرانی_فضای_مجازی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔝 خاخام حرامزاده صهیونیستی :
🔻چرا نمی شود مسلمانان را شکست داد؟
🔴 دلایل جالبی نام می بره..👇
۱_نماز و دعا خواندنشون باعث میشود ارتباط با حضرت ابراهیم خلیل پیدا کنند و با این کار قلبشان پر از معنویت میشود
۲_ چون از مرگ نمیترسند و اعتقاد به شهادت دارند
۳_زنانشان حجاب دارند و بی حجابی را نوعی خروج از معنویت و ورود به فساد و گمراهی میدانند.
⚠️ پس با این جماعت نمیشود از طریق نظامی و جنگ مبارزه کرد. فقط باید کار فرهنگی کرد و زن و مرد و پیر و جوانشان را از معنویت دور کرد تا به پیروزی یهود بر دنیا دست یافت!
✍ببینید این حرامیان برای انحراف ما از راه خدا چه برنامه ها دارند.... ‼️
#فرهنگ
#معنویت
#طوفان_تبیین
#پایان_اسقاطیل
@Alachiigh
♨️بازهم #پزشکیان، بازهم توهم #آتش_بس
✍ چقدر زشت است که جبهه باطل و جنود شیطان، حرفی از آتشبس نمیزنند، با نگاه #آخرالزمانی و تمام قوا میجنگند، آنوقت برخی مسئولان ما در جبهه حق، مدام پالسهای ضعف میفرستند و نگاه سطحی به جنگ دارند!
مهلت دادن به رژیم و دلخوش کردن به وعدههای آمریکا، سم مهلک است!
🖋محمد_جوانی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۲۴و۲۵ نفس با خود گفت آیا این مرد همانیست که دیروز اورا خانومم خطاب کرد؟
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت.۲۶تا۲۸
نفس یعنی تموم شد؟نفس اینجا چخبره دختر تو داری عروس میشیا دیوونه این چه کاری بود کردی دیوونه چرا زندگیتو با یکی شروع کردی که چند وقت دیگه شهید میشه و تو میمونی و خاطراتش؟این چه کاری بود که کردی
نفس در جواب افکار منفی ذهن اش گفت خانوم حضرت زینب گفته استاد حالا حالا ها نمیره پس نگران نباش
تا به خود آمد استاد حسینی را دید که کنارش ایستاده و به او نگاه میکند با دیدن چشم های نگران نفس گفت : بریم بشینیم؟
نفس:بریم
سپس هر دو به سمت جایگاهی که برایشان آماده کرده بودند.
نفس فکر میکرد صدای تپش قلبش را میشنوند . حق داشت نگران باشد نفس دختر پر آرزویی بود اما به قول محمد مهدی قلبش درگیر شده بود ولی ترس داشت از شهادت مردی که تا لحظاتی دیگر مردش میشود همیشه با خود میگفت همسران شهدا چگونه این همه سختی را تحمل میکنند ؟ چرا حالا خودش باید همسر یکی از این مردان شود؟
صدای عاقد باعث شد نفس از افکارش بیرون بیاید
استاد حسینی در گوش نفس زمزمه کرد:
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
انکاهه سنتی فمن رعب آن سنتی علیک منی دوشیزه مکرمه سرکار خانوم نفس آروین آیا به بنده وکالت می دهید شما را به عقد دائم و همیشگی آقای محمد حسین حسینی در بیاورم؟
هانیه سریع گفت : عروس رفته گل بچینه
باز هم استاد حسینی در گوش نفس زمزمه کرد:
یک قدم مانده به خندیدن گل..
چه میکنی مرد؟نکن این کار با قلب پر از استرس این دختر
عاقد : برای بار دوم میپرسم : آیا وکیلم؟
این بار پریناز گفت: عروس رفته گلاب بیاره
و باز هم زمزمه ی استاد حسینی:
یک نفس مانده به ذوق گل سرخ..
عاقد: برای بار سوم میپرسم آیا وکیلم
استاد این بار آرام تر گفت :
یک نفس مانده به شکوفهِ شدن گل ..
نفس ، نفسی کشید و گفت : با اجازه ی آقا صاحب الزمان و پدر و مادرم و بزرگ ترای مجلس بله
و سرش را پایین انداخت
همه شروع به تبریک گفتن ها کردند .
مادر آقای حسینی آمد و نفس را در آغوش گرفت و گفت : مبارک باشه عروس گلم باور کن تو با هانیه برام یکی هستید تازه شاید تو رو بیشتر دوست داشته باشم.
هانیه داد زد: مامانننننن نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار؟
همگی خندیدند و زن برادر استاد حسینی به سوی نفس آمد و گفت : خوشبخت بشی جاری جون
بعد از آن هانیه آمد و گفت : نفففس میکشمت مامانم تو رو از من بیشتر دوست داره
استاد حسینی به دفاع همسرش بر خواست و گفت : هویییی من برگ چغندرم؟
امیر و امین با هم اومدند و گفتند : تسلیت میگیم محمد حسین
استاد حسینی : اونوقت چرا؟
امیر : به خاطر اینکه نفس زنت شده
استاد حسینی : اینکه جای شکر داره
امین : عهههه وقتی یه غذایی درست کرد که راهی بیمارستان شدی میفهمی ما چی گفتیم.
استاد حسینی دست نفس را گرفت و گفت: آبروی خانوممو نبرید
نفس باز هم سرخ و سفید شد
امیر رو به امین گفت : امین بیا بریم این صحنه ها مناسب مجردا نیستا
امین: راست میگیا ولی داش محمد حسین اگه نفس اذیتت کرد بگو تا ما حسابی ادبش کنیم
استاد حسینی لبخندی زد و گفت:فکر نکنم کار به اونجا ها برسه
یکی یکی اتاق را ترک کردند و نفس ماند و استادی که حالا همسرش بود.
نفس خسته از امروز روی صندلی نشست و استاد هم کنارش نشست
استاد حسینی:حالت خوبه نفس
نفس با شنیدن اسمش از زبان استاد اختیار از دست داد و چشم در چشم شد با کسی که الان بهش محرمه
مدتی در چشم هم خیره بودند که استاد سکوت را شکست و گفت :
ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم
یا من برسم به یار و یا یار به من
یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم
لاادری...
نمیدونم وقتی پیشتم چرا اینطور میشم
نمیدونم...
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت.۲۶تا۲۸ نفس یعنی تموم شد؟نفس اینجا چخبره دختر تو داری عروس میشیا دیوونه
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۲۹تا۳۱
و چقدر این نوای شیرین به جان محمد حسین خوش آمد
برگشت و به نفسش نگاهی کرد و با قدم های بلند در کنارش قرار گرفت و گفت :
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به نامم بزن بانو
نفس سر بالا آورد دیگر تحمل نداشت این مرد واقعا مرد بود برای نفس ، چشمانش در چشمان محمد حسین گره خورد و لبخندی زد و گفت :
خوشا آن دل که دلدارش تو باشی
محمد حسین: چه عجب زبون باز کردی بانو ولی بزار ادامشو من بگم خوشا جانی که جانانش تو باشی
نفس لبخندی زد محمد حسین دستش را به طرف
نفس دراز کرد و با لبخند مهربانی گفت :
نفس جان میدونم که تو خیلی پاک و نجیبی و این از شرم و حیاته که نمیتونی با من راحت باشی عزیزم ..ولی اینا همه با مرور زمان درست میشه نگران نباش
نفس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد
محمد حسین دوباره گفت : و چند تا نکته رو خواستم بهت بگم
اول اینکه من و تو تو محیط خارج از دانشگاه یه زن و شوهریم
و دوم توی دانشگاه هم فقط استاد و شاگردیم
شما هم مسائل دانشگاهتو به من به عنوان همسرت میگی نه استاد
تا اینجا اوکی شد؟
نفس: بله
محمد حسین: و نکته آخر یه سوالی داشتم ازت میتونم بپرسم؟
نفس: بله بفرمایید
نفس در ذهنش گفت :
یک حرف؛،،،
یک زمستان
آدم را گرم نگه می دارد...!!!
بعضی اوقات حرف ها چه قدرتی دارند.
حرف ها چه قدرتی دارند که اینگونه نفس را ویران میکند؟شاید چون گوینده این حرف ها را با عشق میگوید؟نه؟
حرف ها چه کارها
که نمی کنند!!!!
تمام کن مرد ندا های عاشقانه ات را که اگر ادامه دهی اش دیوانه تر میشوم.
استاد حسینی:نفس خانوم شمام یچیزی بگو دیگه؟
نفس:اُست...
محمد حسین بینی نفس را خیلی آرام کشی و گفت : هییییس
استاد چیه؟ بگو محمد حسین
نفس : چییی
محمد حسین مصمم گفت : بگو محمد حسین
نفس : ام ا ا چ.
محمد حسین اخم ساختگی کرد و روی صندلی با دو انگشتش ضرب گرفت و گفت : منتظرم
بعد از چند دقیقه سخت برای نفس محمد حسین گفت : خیلی خب منم میرم به امین و امیر میگم فقط از دستم ناراحت نشیا
بعد بلند شد و به سمت در اتاق رفت و تا خواست دستگیره در را بکشد صدایی از نفس آمد
نفس : م ..محمد حسین
محمد حسین: تو به من حسی داری؟
نفس با خود گفت
من به خود میگویم:
چه كسی باور كرد، جنگلِ جانِ مرا
آتشِ عشقِ تو خاكستر كرد؟
محمد حسین ضربه ای آرام به دستش زد و گفت : سوال پرسیدم ازت ؟
نفس در چشم هایش بزاق شد محمد حسین سوالی به او نگاه کرد زبانش بند آمده بود سرش را به علامت بله تکان داد و محمد حسین نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : خب خدارو شکر
نفس: شما یعنی تو آنقدر شعر بلدین؟
محمد حسین خنده ای به جمله بندی نفسش کرد و گفت :
زاهد بودم ترانه گـــویم کــــردی
سر حلقه ی بزم و باده جویم کردی
سجاده نشیـــن باوقـاری بــــودم
بازیچه ی کودکان کویم ــکـــردی
نفس : میگم محمد حسین اگه فردا بچه های دانشگاه بفهمن که من و تو من و تو
محمد حسین کارش را راحت کرد و گفت: من و تو زن و شوهریم
نفس: بله همون
محمد حسین:حتما باید بفهمن چون اون دخترایی که من دیدم تا نبینن که من زن دارم دست از سرم بر نمیدارن در ضمن زن به این خوشگلی نگرفتم که کسی نفهمه زنمه
سپس دست نفس را گرفت و گفت : حالا هم بلند شو بریم بیرون که وقت ناهاره
شام هم دعوتیم خونه ی ما
نفس : اما یکم زود نیست واسه رفت و آمد؟
محمد حسین اخم ساختگی کرد و گفت : دیگه نشنوما
محمد حسین و نفس با هم به حال رفتند و امین و امیر نگاه شیطنت آمیزی به آن دو انداختند نفس و محمد حسین روی مبل نشستند .
نفس گفت : این درس جدیده بود من
محمد حسین حرفش را قطع کرد و گفت : قرار شد من تو خونه استادت نباشما
نفس خنده ای کرد که دستی روی شانه اش نشست ،پریناز بود نفس حتیفرصت نکرده بود کامل پریناز را ببیند
چادری پوشیده و خیلی زیبا شده بود مشغول با پریناز بود که نفس سنگینی نگاه برادرش را روی پریناز احساس کرد
نفس به شانه ی محمد حسین زد و گفت : محمد حسین بهت قول میدم چند وقت دیگه باید بریم خواستگاری واسه امیر
محمد حسین:اون وقت زن داداش شما کی هستن؟
نفس اشاره ای به پریناز کرد و باهم خندیدن
برای ناهار نفس در میان خانم ها و محمد حسین هم در میان آقایون
ساعت تقریبا 5 غروب بود و نفس در حال مطالعه جزوه اش
که کسی تقه ای به در زد و داخل شد
نفس : بفرمایید
سپس محمد حسین با لیوانی شیر در قالب در ظاهر شد و نفس لبخندی بهش زد
محمد حسین: خب نفس خانوم مثلا من مهمون شماما منو ول کردی بین اون دو تا برادر زنا که بکشنم؟
حالا هم بلند شو کم کم آماده شو که بریم من میرم لباسی خودمو بپوشم.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
⚜✨✨✨
اولین تلفن بیسیم رو خدا اختراع کرد واسمشُ گذاشت دعا!
نه سیگنالش رو از دست میده
نه نیازی به شارژ دوباره اش دارین
هر جا هستین ازش خوب استفاده کنید همیشه آنتن میده👌
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارش های شهید مدافع حرم
🌹حجه الاسلام محمد کیهانی🌹
در وسط میدان نبرد با تروریست های حرامی
#حتما_ببینید
#شهادت_آبانماه۹۵
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بشنوید 👆
🔴 ❌واقعا از کجا به کجا رسیدیم ؟!
⚠️ یه روزی برای پایین آوردن جسد برهنه یه دختر خانوم سه تا شهید دادیم اما حالا ...😔😕
🎙 سجاد فراهانی
کامنت ها را بخوانید 👆➖
#ارثیه_زن_زندگی_هرزگی
#حجاب
#ولنگاری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خبرخوب👌
❤️به افتخار ایران؛ دست و جیغ و هورا
بامداد امروز ماهوارههای ایرانی کوثر و هدهد با پرتابگر سایوز روسیه به فضا پرتاب شدند. این پرتاب، نخستین تلاش بخش خصوصی فضایی کشور برای تولید و پرتاب ماهواره به فضا است که یک گام جدی در صنعت فضایی #ایران محسوب میشود.
🔻ماهواره کوثر یک ماهواره سنجشی با وضوح تصویر بالاست که برای کاربردهای متنوعی از جمله کشاورزی، منابع طبیعی، محیط زیست و مدیریت بحران طراحی شده است.
🔻ماهواره هدهد یک ماهواره کوچک با کاربردهای ارتباطی است که برای ایجاد شبکههای ارتباطی ماهوارهای و اینترنت اشیا طراحی شده است.
این ماهواره میتواند در مناطق دورافتاده و صعبالعبور که دسترسی به شبکههای ارتباطی زمینی محدود است، خدمات ارتباطی ارائه دهد.
#ایران_قوی
#پرتاب_ماهواره
#هدهد
#کوثر
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️👆خیلی عالی .. #حتماً_ببینید 👌👌
❌تودهنی استاد #رحیمپور_ازغدی به مزدور فارسیزبان اسرائیل که کمک مردم ایران به لبنان را اشتباه جلوه داد و گفت:
چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۲۹تا۳۱ و چقدر این نوای شیرین به جان محمد حسین خوش آمد برگشت و به نفسش نگ
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۳۲,۳۴
نفس:چشم قربان
محمد حسین: عه چه بچه حرف گوش کنی
نفس : نه بابا خوش خیال نباش مامانم میگه تا چند صباحی هر چی شوهرت میگه بگو چشم تا بعدش اون به تو بگه چشم
محمد حسین متفکر گفت : عجب معامله ای
در را بست و نفس شروع به انتخاب لباس کرد..
سپس لباس عروسکی آبی رنگ و روسری آسمانی و شلوار بگ یخی اش را به تن کرد و چادر به دست به پایین رفت .
امیر : وای خدایا شکرت یه نفس راحت از دست این نفس میتونیم بکشیم
امین : آخ عاره بخدا دیگه فضول تو خونه نیست
زهرا خانوم : عه پسرا؟
نفس نگاه خصمانه ای به آن دو کرد و با چشمهایش برایشان خط و نشان کشید که محمد حسین گفت :
با این نگاه نفس امید وارم دفعه بعد که میبینمتون زنده باشید.
نفس : احتمالش خیلی کمه
همگی خندیدند و نفس پدر و مادرش را بوسید و محمد حسین هم آنها را در آغوش گرفت و با امین و امیر دست داد .
امیر : آقا محمد حسین ؟
محمد حسین: جانم داداش؟
امیر: به این نفس خانوم یاد بده از برادران بزرگ ترش خداحافظی کنه بعد بره .
محمد حسین خندید که نفس با قیافه بامزه ای به خود گرفت و گفت :
عه ببخشید داداش امیر بعدم به سمت امین رفت و گفت :
شرمندم داداش بزرگه
میخواید از دلتون دربیارم ؟
تا من شرمگین رو اف بفرمایین؟
امین و امیر سری به تایید تکان دادند.
نفس در ذهنش نقشه پلیدی کشید و با خود گفت حالا که کنار هم نشستن میشه انجامش داد.
به سمت امین و امیر رفت و کشیده گفت : چشششششم
جلو رفت و کمی روی کاناپه خم شد و دست راستش رو به سمت سر امین و دست چپش رو به سمت امیر برد و سر هایشان را آرام به هم کوبید .
و بعد هم صدای خنده آمد امین و امیر بلند شدن و به دنبال نفس دویدند نفس هم با دیدن محمد حسین تکیه گاهی برای فرار پیدا کرد و خودش را پشتش پنهان کرد .
و صدای خنده های زهرا خانوم و حاج محسن چقدر شیرین بود .
امین و امیر جلو آمدند و گفتند :
محمد حسین نفسو بده و خودتو نجات بده
محمد حسین دست نفس رو گرفت و گفت :
عمرا بزارم جلوی من اذیتش کنیدا نگاه شیطنت آمیزی به قیافه نفس زنان نفس انداخت و ادامه داد حالا اگه من نبودم یه عالمه اذیتش کنید دمتونم گرم
امین و امیر : چشششششم حتما
نفس : محمد حسین؟!!!
محمد حسین قهقهه ای زد و گفت : شوخی کردم بابا
بعد هم به سمت امین و امیر رفت و گفت : وای به حالتون اگه بشنوم اذیتش کردینا...
امین و امیر که قدرت تکلم از دست داده بودند با چشم برای نفس خط و نشان کشیدند.
و نفسی که خیالش راحت بود و تا زمانی که محمد حسین در کنارش بود زورگویی و فرمانروایی میکرد .
نفس زبانش را بیرون آورد و گفت : حییییییحححح
حاج محسن آنقدر خندیده بود تعادل از دست داد و روی مبل نشست .
نفس و محمد حسین خداحافظی کردند
و بعد از خداحافظی از جمع با محمد
حسین به سمت ماشین رفتند.
محمد حسین:
آفرین نفس خوب حسابشونو رسوندیا
آیا تو یک نفری؟
یا مجموعه نفراتی؟
یا ترکیبی از اشارههای سراسر تصادفی از
چهرههای عزیزی هستی که میشناختهام؟!
نفس خواست بگوید اوهم شعر بلد است و گفت:
دل زان توست، بر سر جان گر سخن بُوَد
قسمت کنیم با تو
محمد حسین: نفس میدونی که من خیلی دوستت دارم؟
نفس : شما میدونی من چقد دوستت دارم؟
محمد حسین:هه نه بابا پس شمام آره و رو نمیکردی
کمی دیگر حرف زدند و مقابل خانه ای ویلایی پارک کردند و نفس و محمد حسین دست در دست هم وارد خانه شدند.
شیدا خانوم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید و گفت : سلام عزیز دلم خوبی دورت بگردم خوش اومدی به خونت
نفس : ممنون مامان جان
که دست پدرانه ای جلویش قرار گرفت پدر محمد حسین بود سید حمید،
نفس دستش را فشرد .
و بعد هم هانیه که در آغوش نفس پرید
شاید به این خاطر هانیه با نفس آنقدر راحت و خودمانی بود که نفس هم سن و سال خودش است.
و همان دختر و پسر جوان
دختر جلو آمد و گفت : نفس جون یاس هستم زن برادر آقا محمد حسین
آن مرد هم جلو آمد و گفت : زن داداش بنده هم محمد میعاد هستم برادر ایشون
نفس با لبخند گفت : خوش بختم
سپس به سمت اتاق محمد حسین راهی شد برای تعویض لباس
وقتی در آینه موهایش را باز کرد محمد حسین گفت: اووووووو چه بلند و قشنگگگ
میشه من ببندمش؟
نفس کشش را دستش داد و محمد حسین موهای نفس را بست زمانی که موهایش در دست محمد حسین بود نفس متعجب برگشت و گفت:
هوییییی تو از کجا بلدی آنقدر موهای یه دختر رو خوب ببندی؟
محمد حسین :
خب وقتی واسه زنای قبلیم میبستم یاد گرفتم
نفس مشتش را به سمت بازویش روانه کرد و گفت : محمد حسین اگه روزی بفهمم به غیر از من زنی تو زندگی
محمد حسین:عی بابا شوخی کردما بی جنبه زن به این خوشگلی دارم چرا باید یه زن دیگه بگیرم؟
نفس : اینکه بلهههه
محمدحسین : اعتماد به سقف و
پس از آماده شدن نفس به بیرون رفتند و شب به خوبی سپری شد .
👇👇
آلاچیق 🏡
کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۳۲,۳۴ نفس:چشم قربان محمد حسین: عه چه بچه حرف گوش کنی نفس : نه بابا خوش خ
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۳۵,۳۷
به سالن رفتند و روی کاناپه نشستند که عمه ی محمد حسین گفت:
عمه دورت بگردم چه خوش سلیقه ای نفس جان یکی مثل خودتو سراغ نداری واسه پسر من؟
محمد حسین اخمی کرد و گفت : نفس تکه و مال منه عممه جون مثلش پیدا نمیشه
عمه : باشه عزیزم چرا دعوا داری
محمد حسین از نفس خواست که شب را در خانه ی آنها بماند اما نفس خواهش کرد که او را به خانه برگرداند.
محمد حسین:نفس جان صبح زود میام دنبالت
نفس : اما اما³⁵
محمد حسین:اما بی اما شب بخیر عزیزم
در امتدادِ تواَم
بیحساب و بیخواهش
خاموش چون سایه
مشتاق چون مجنون،،،
نفس آرام و متین گفت :
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست..:)
بلافاصله سریع گفت : خداحافظ
چقدر محجوبی دختری که شده ای نفسم
نفس تمام پله ها را دوید و به طبقه ی بالا رسید و در را باز کرد.
نفس :سلام من اومدم خوش اومدم
زهرا خانوم: به به عروس خانوم
حاج محسن :سلام نفسم
و نفسی که با دیدن قیافه های عصبی تصنعی امین و امیر در جایش خشک شده بود امین و امیر بالش به دست منتظر انتقام بودن از نفس .
امین:چه عجب خانوم یادش افتاد که ماهم هستیم
نفس : برو بابا
امیر :عهههههه دختره ی چشم سفید وایساااا
نفس هرچه توان داشت در پاریخت و تا اتاقش پرواز کرد و درش را بست لباس هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید.
صدای پیامک گوشی اش آمد
محمد حسین بود:
تمام ذرات قلبم تو را میخوانند
درست مثل احتیاج کویری خشک
به قطرههای کوچک باران
همانقدر تشنهی حضورت
همانقدر بیتاب دیدنت ..
رسیدی تو اتاقت بلاخره؟
نفس :بله شما از کجا میدونی؟
محمد حسین:برق اتاقتو روشن کردی
نفس به سمت پنجره رفت و ماشینش را دید و نوشت:
دیگه برید امروز خیلی خسته شدی شب بخیر عزیزم
محمد حسین:
به کسی نِگر که ظلمت بزُداید از وجودت...
تو هم بخواب قلبم
نفس گوشی را خاموش کرد چون اگر قرار بود جواب دهند باید تا صبح بیدار بماند.³⁶
وای نفس خاک به سرت محمد حسین بود یه ربع به شروع کلاس مونده سریع لباس هایش را پوشید و کیفش را به شانه انداخت و خواست در خانه را بکشد که زینب خانوم لقمه به دست جلویش قرار گرفت و گفت:
قشنگم همه رفتن سر کارشون بیا اینو
بخور مریض میشی نفس لقمه را گرفت
و صورت زینب خانوم را بوسید و در چشم بر هم زدنی جلوی در قرار گرفت و محمد حسین را در حال ضرب زمین دید و به سمتش رفت و شرمنده گفت :
سلام ببخشید
محمد حسین لبخندی زد و روسری نفس را که خیلی نامنظم روی سرش بود درسا کرد و گفت : سلام عزیزم برو بشین.
محمد حسین: باز که صبحونه نخوردی؟
نفس : نمیدونم چرا جدید جا میمونم
محمد حسین:گفته باشما من نمیزارم اینطوری بمونه
به در دانشگاه رسیدند و محمد حسین دستش را به سمت نفس دراز کرد
نفس گفت : اما زشته
نفس : میخوام همه بدونن تو مال منی و دستان سرد نفس را در دست گرفت و در مقابل چشمان متعجب دانشجویان راه رفتند و به دفتر که رسیدند تبریک ها شروع شد از طرف استاد ها و رییس دانشگاه کمی بعد که وارد کلاس شدند بچه ها با چشمهای اندازه ی گردو شده به دستانشان خیره بودند خدا را شکر نفس موضوع را به آیناز گفته بود .
آیناز وقتی جو حاکم را دید سریع گفت :تبریک میگم استاد مبارکه
نفسی که از شدت استرس و اضطراب
سخت نفس میکشید .
•چقدر بهش گفتم این کارو نکن محمد حسین دیدی چی شد؟•
و بقیه بچه ها هم شروع کردند به تبریک
گفتن و آخر هم کلاس تمام شد و استاد
پیامی برای نفس فرستاد.
نفس جان بعد از کلاسات سریع بیا تا
باهم بریم
نفس چشم استاد
بعد از اتمام کلاس و رفتن محمد حسین یکی از دختر ها گفت :
خدا شانس بده بعضیا مهره ی مار دارن
آیناز که تیکه کلامش را نسبت به نفس گرفت گفت :
المیرا جون شما هم یکم از میزان سایه
و رژ لبت کم کن که قیافه ی خون آشام
نداشته باشی اون موقع نیاز به داشتن
مهره ی مار نیست سپس دست نفس را
گرفت و رفت.
آیناز : نفس واقعا دوستش داری؟
نفس : آیناز نمیدونی وقتی کنارمه چقدر
حالم خوبه چقدر خوشحالم ولی وقتی
نیست یجوریم آیناز : دختره ی دیوونه.
قرار بود نفس و محمد حسین به دنبال خانه بروند .
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
#نه_به_اجلاس_صهیونی_باکو
با امضاء کارزار زیر خواستار عدم شرکت مسئولان در اجلاس کاپ ۲۹ شوید
🔹بیست و نهمین اجلاس جهانی تغییر اقلیم (کاپ ۲۹) در باکو در حال برگزاری است. جمهوری آذربایجان که همسو با رژیم صهیونیستی است، در این اجلاس نقش مهمی ایفا خواهد کرد و این موضوع باعث نگرانیهای زیادی شده است.
🔹 آذربایجان به رژیم صهیونیستی کمک میکند و از جمله در تأمین سوخت برای جنگ علیه غزه، و این مسئله بر مشروعیت اجلاس تأثیر منفی دارد. لازم است دیپلماسی فعال ایران متوجه این موضوع باشد و کشورهای همسو را به عدم شرکت در این اجلاس ترغیب کند تا توطئههای اقتصادی رژیم صهیونیستی ناکام بماند.
🔹همچنین، برگزاری اجلاس در کشوری با کارنامه زیستمحیطی ضعیف نگرانکننده است و به نظر میرسد که پشت پردههایی در این انتخاب وجود دارد. به همین خاطر، توصیه به تحریم این اجلاس باید در اولویت مسئولان جمهوری اسلامی قرار گیرد.
🔹لذا با امضا این کارزار از مسئولین میخواهیم در این اجلاس شرکت نکنند.
برای امضا به لینک زیر مراجعه نمائید👇👇
https://www.karzar.net/166143