🌿 ⃟⃟ ⃟🌺
انتخـــــــــابات ،انتخــــــــاباتِ پُرشـــــــور باشـــــــد،
باید پُرجمعیّت باشد؛ چرا؟ برای اینکه حضور مـــــــردم در
صحنه، پای صندوق رأی نشانهی حضور ملّت در صحنههای
مهمّ ادارهی کشور است؛ این برای کشور ثروت بزرگی است.
#انتخابات
#انتخاب_درست
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۵۸و۵۹ _اوه رمز سیستمتو فراموش کردم بهت بگم! یادداشت کن! حافظه عددیم خوب بود و
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۰
لبخند کریهی زدو گفت
_ خانم خانما این که گریه نداره! میتونی توی یکی از واحدای من فعلا مستقر شی تا بعد! حالا هم اشکاتو پاک کن و بلند شو تا ببرمت و خونه ی جدیدتو بهت نشون بدم!
عوضی سن بابا بزرگمو داره و اینجوری رفتار میکنه!
دستمو مشت کردم تا یهویی نکوبونم تو فکش !
سرمو پایین انداختمو گفتم
_ پدریو در حقم تموم کردین اقای ارجمند!
قهقه چندشی زدو گفت
_دختر جون مگه من چند سالمه! همش 55 سالمها!!
55 کمه پیزوری!!!!
بابای من اگه زنده بود الان 45 سالش بود!!
خنده ی مصنوعی زدمو گفتم
_ ماشالا بهتون نمی خوره! خب اگه اجازه بدین من دو ساعت دیگه ینی ساعت 11 برم خونم وسایلمو جمع کنم!
_ایرادی نداره! می رسونمت خونت عزیزم بعد با هم میریم خونه ی جدیدت!
اخ که چقد دلم میخواد بگیرمش به باد کتکو بگم من عزیز توی چندش پیزوری هاف هافو نیستم!!
اما حیف که وسط ماموریتم و نمی تونم بخاطر یه پیرمرد پیزوری همه چیزو بهم بریزم!
ارجمند_ اصلا می خوای یه کار کنیم؟!
_چی کار؟
ارجمند _ یه اتو بار (کامیون اسباب کشی) می فرستم خونت وسایلتو جمع کنن بیارن خونه ی جدیدت؟!
من و منی کردمو گفتم
_ چیزه اخه ...اخه من پول زیادی ندارم!
خنده ی چندشی زدو گفت
_ تا من هستم غصه ی چیو می خوری خانمی؟؟
وای خدا! یه عذاب الهی نازل کنو این پیری رو بفرس اون دنیا!
مردیکه الاغ من سن نوشو دارما!
وایساده مخ میزنه!
_ ببخشید ولی دلیلی نداره که شما اینهمه به خاطر من به زحمت بیفتین اقای ارجمند!
به سمت در اتاق راه افتادو گفت
ارجمند_ به وقتش دلیلشو هم میگم بهت! الانم چک و چونه نزن و 2 ساعت دیگه حاضر شو تا بریم!
_اقای ارجمند !
ایستاد و از روی شونه نگاهم کردو گفت
_ جانم؟!
ای درد و جانم!
کوفتو جانم!
حناق بیستو چار ساعته !
مردیکه الاغ هیز گلابی !
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
_ پس تا وقتی که دلیل این محبتاتونو نگین اجازه نمی دم یه ریال هم برام خرج کنین!
کامل به سمتم برگشت و گفت
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۶۰ لبخند کریهی زدو گفت _ خانم خانما این که گریه نداره! میتونی توی یکی از واح
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۱و۶۲
_ توی ماشین بهت میگم! من راس ساعت 11 پایین، دم در ورودی منتظرتم!
و سریع از اتاق خارج شد!
هوووف!
خدایا یا اینو بکش یا منو از دستش نجات بده!
تا خواستم از اتاق خارج شم و به سمت سرویس بهداشتی برم تا با بچه ها تماس بگیرم گوشیم زنگ خورد.
_الو!
حسین_ دریا به هیچ وجه همراهش نمی ری! ممکنه بلایی سرت بیاره! به بهونه دوستت بیا بزن بیرون و بیا به ادرسی که میگم!
لبخندی زدمو گفتم
_ خوبی مهلا جان! پس به سلامتی بلاخره مادرت مرخص شد!
باشه عزیزم همین الان خودمو می رسونم خونتون تا کمکت کنم! مهموناتون چند نفرن؟
حسین_ خوبه! بهش بگو دوستت ازت خواسته نیم ساعت بری خونشون و بعد از همون راه میری خونت !
دریا همین الان بیا بازار سرشور ها کوچه 13 یه خونه حیاط دار یه طبقه هست رنگ درش سفیده پلاک8 ...ستوان مهری و بردیا همین الان راه افتادن برن اون خونه! یادت باشه این خونه ی مهلا دوستته... امکان داره تعقیبت کنه!
_باشه گلم! خونه خودت یا مادرت؟ راسی مادرت خونشو عوض کرده؟!
حسین_ خونه خودت فلکه ابه...همون لوکیشن قبلیه ... تغییر نکرده!
_اهان ! باشه میام خونت! راستی منم شرکتم نزدیکه بهت! تقریبا ده دقیقه دیگه راه میفتم تا 20 دقیقه دیگه اونجام عزیزم!
حسین_ خیالت تخت بردیا و ستوان تا 5 دقیقه دیگه اونجان!
_ کاری نداری؟؟ میخوام برم به اقای ارجمند اطلاع بدم که زودتر از پایان ساعت اداری میرم خونه!
_مواظب خودت باش دریا ! برو به سلامت! یا علی!
سریع قطع کردمو به سمت دفتر ارجمند رفتم!
منشی تا منو دید پشت چشمی نازک کرد و به خط چش کشیدنش ادامه داد!
وااااا! مگه اینجا ارایشگاست!؟!؟!!!!
بی توجه به عجوزه خانم (منشی گرامی) تقه ای به در زدمو بعد از شنیدن صداش که میگفت بفرمایید وارد شدم.
_ اقای ارجمند دوستم ازم خواسته نیم ساعت برم پیشش خونشون اخه بنده خدا توی بد دردسری گیر افتاده! اگه میشه اجازه بدین برم!
میدونم کارم اشتباهه که روز اول کاری همچین خواسته ای دارم اما اگه اجازه بدید برم جبران میکنم براتون!
ارجمند_ باشه بانو! مشکلی نیست می تونی بری! پس ادرس بده تا که نیم ساعت دیگه بیام دنبالت بریم خونتون و کارای اسباب کشیو کمکت کنم بانوی عزیز!
_اگه اجازه بدین خودم میرم! شما بی زحمت بیاین خونه خودم تا بعد از اسباب کشی بریم واحدی که شما واسم در نظر گرفتین!
ارجمند به ناچار قبول کردو من بعد از گفتن ادرس خونم از شرکت خارج و به سمت بازار سرشورها راه افتادم...
ستوان مهری درو باز کرد که سریع پریدم بغلشو کمی بلند گفتم
_ وای مهلا نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود! بدو تا بریم کمکت کنم چون تا قبل از اومدن مهمونا باید برم خونه!
و وارد خونه شدم.
ستوان مهری پشت سرم وارد خونه شدو گفت
_تعقیبتون کردن؟؟
_ اوهوم!! بردیا کوش؟
مهری_ نیومدن! سردار دستور داد من تنها بیام و نیم ساعته شنود و میکروفون هارو بهت بدم و راهیت کنم که بری!
_پس یعنی ماموریتم جدی تر از قبل شده و تا اطلاع ثانوی دیدار با بستگان حتی شوهر پلیس هم ممنوع!
مهری_بله همینطوره!
_بسیار خب! پس سریع تر بیارشون!!
مهری_چشم قربان!
اصلا از جو سنگین بینمون راضی نبودم!
خنده ای کردمو گفتم
_ عزیزم ما الان نه تو اداره ایم و نه یونی فرم (لباس فرم)تنمونه! نیاز نیست که رسمی صحبت کنی که!
لبخندی زدگفت
_چشم دریا جان! رسمی حرف نمی زنم!
چشمکی زدمو گفتم
_ حالا شد...راستی ممکنه ارجمند کسیو مامور کرده باشه تا درموردت تحقیق کنه!
تبسمی کردو گفت
_ خیالت تخت! سردار فکر اینجا رو کرده...این محله اکثرا اجاره نشینن یا زائر ...چند تا از هتلای نیرو های مسلح هم اتفاقا اینجاست! ینی از هر کدوم از همسایه ها بپرسن اظهار بی اطلاعی می کنن یا که میگن یه دختر در حال حاضر مستاجر این خونست!
دقیقا مثل خونه ی خودت که کلا همسایت هتله!
جعبه ای رو به دستم دادو گفت
_ تو گوشواره ها شنوده توی گردنبندم میکرفون و ردیاب! چندتا شنود هم هست که باید توی دفتر و ماشین ارجمندو یاور و مازیار بزاری!
جعبه رو باز کردم و نگاهی به سرویس بدلیجات کردم خیلی ضریف بودو اصلا مشخص نبود که شنود و میکروفون داخلشونه!
با صدای ستوان مهری چشم از سرویس گرفتمو خیرش شدم که کارت ویزیتی به سمتم گرفتو گفت
_راستی فردا برو به این ادرس تا توی دندونت ردیاب بزارن!
کارت ویزیتو گرفتم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد!
مهری_ فک کنم مادر بزرگمو مهمونا اومدن!
خندیدمو گفتم
_ بدو تا نرفتن!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
یادتون باشه!
اگر چه گاهی تکه ابری جلویِ تابش خورشید رو میگیره
ولی خورشید پابرجاست…
نگذارید لکههایِ اَبرِ غم و مشکلات
مانعِ تابشِ خورشید به زندگیتون بشه
از زندگی لذت ببرید😊👌
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹شهید_سید_کمال_فاضلی🌹
توی عملیات محرم مجروح شد و دکترا ازش قطع امید کردند...
حضرت زهرا علیها السلام آمده بودند به خوابش و فرموده بودند: پسرم تو شفا گرفتی، فقط قول بده جبهه رو ترک نکنی...
بعد از این خواب سر از پا نمیشناخت.
توی عملیات خیبر شد فرمانده گردان علی اکبر علیه السلام از بس که حضرت زهرایی بود اسم گردانش رو به یا زهرا علیها السلام تغییر داد...
شهید که شد، ایام فاطمیه بود و ترکش خورده بود به پهلوش...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️#خبرخوب👆
✅💢رونمایی از فوق لوکس ترین #بیمارستان_درمان_سرطان خاورمیانه در تهران که البته به همت یک فرد مردمی و به خواست خودش گمنام ساخته شده است - تمام خدمات درمانی این بیمارستان برای قشر نیازمند رایگان است - ۸۵ درصد بیماران، اینجا سرطان را شکست می دهند - بعد از #آمریکا ، بلژیک ، #آلمان و #هلند ، #بیمارستان_برکت مجهزترین مرکز درمان سرطان در دنیاست -
اینجا جزو ده بیمارستان برتر دنیاست 👇
👈تلفن پاسخگویی: 92001360-021
لطفا برای آگاهی عموم و تمام کسانیکه فکر میکنید درگیر این بیماری هستند یا احتیاج به این خدمات دارند، این ویدیو را ارسال نمائید
⭕ خدا رو شکر انسانیت هنوز زنده است
mohammad solymani
#روشنگری
@Alachiigh
✅ سلام به همه دوستان ....
🔸 بیایید یک بار هم انتخاباتِ بدون راهبرد اجماع را دنبال کنیم😳 ....
بله حواسمون روجمع کنیم برای ...✋. متن بالا نتیجه یک بحث مفصلی هست که بنده قسمت پایانیش رو گذاشتم .
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 #ویدیویی که مشاهده میکنید حاصل تلاش بیش از یک ماه ایرانیان مقیم خارج از کشور است که به مناسبت عید #سعید #غدیر ساخته شد،..
و به ۱۳۰ نفر از مردم کانادا، هلند و آلمان ، #یادبودی هنری و فرهنگی با هدف معرفی #امیرالمومنین_علیه_السلام تقدیم شد.
#غدیر
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆حتما اولین حرفهای آقای نوری را گوش کنید 👆
✅♦️حمید نوری به ایران رسید
حمید نوری: پیام کوتاهی برای منافقین دارم. من حمید نوری هستم و در تهرانم و عید قربان پیش خانوادهام هستم. شما بدبختها الان کجا هستید؟
میگفتید خدا هم نمیتواند حمید نوری را آزاد کند..دیدید که ....
#بازگشت_حمید_نوری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴#پیشنهاد میکنم حتما #ببینید 👆👆
❌🎥 تا اینجا، بهترین کلیپ انتخاباتی
⏪تفاوت ۳سال دولت انقلابی #شهید_رئیسی با ۸سال دولت لیبرالی حسن روحانی
📌✌️برای تقویت حافظه تاریخی و فریب نخوردن از حرفهای ویترینی، این کلیپ را آنقدر دست بدست کنید تا همه مردم ایران ببینند!
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۶۱و۶۲ _ توی ماشین بهت میگم! من راس ساعت 11 پایین، دم در ورودی منتظرتم! و سری
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۳و۶۴
چند دقیقه بعد به همراه حسین و بردیا و سرهنگ مرتضوی و چند مرد و زن دیگه داخل شدو رو به من گفت
_کسی که تعقیبتون کرده هنوز اینجاست!
بدون توجه به حرف ستوان مهری و حضور سرهنگ و بقیه بردیا و حسینو بغل کردمو زدم زیر گریه!
اخه یه هفته بود که ندیده بودمشون!
حسین با لودگی گفت
_ اوا سرهنگ این دختر چرا پرید بغل من؟!
با خنده ازش جدا شدمو اشکامو پاک کردمو گفتم
_دایی خودمه! تو چیکاره ای؟!
حسین چپ چپ نگام کردو به شوخی رو به زن مسنی که روی ویلچر نشسته بودو پاش توی اتل بود گفت
_ مادر جان شما تازه از بیمارستان مرخص شدین بفرمایین استراحت کنین!
در کمال تعجب پیرزن روی ویلچر شالشو دراورد و با صدای که بی نهایت شبیه سرگرد بهرامی بود گفت
_سروان پویا خوشمزه شدی؟
کمی به صورتش خیره شدم که دیدم سرگرد بهرامی گریم پیرزن کرده!
یهو همه زدیم زیر خنده که گفتم
_قربان چقدر تغییر کردین! اصلا نشناختمتون!کی شما رو گریم کرده؟! دست مریزاد معلومه حسابی حرفه ای بوده!
حسین بادی به غبغب انداختو با غرور گفت
_گریمور حرفه ای، سروان حسین پویا!
خندیدمو گفتم
_ کاش به گریمور های سینما هم گریمو یاد میدادی تا بازیگرای زن به خصوص نرگس محمدی (بازیگر نقش ستایش) رو با عینک پیر نکنن!!
و با این حرفم همه زدن زیر خنده!
ساعت 12:30 از اون خونه بیرون زدمو به سمت خونم راه افتادم .
وقتی رسیدم اتو بار مقابل ساختمون بود و داشتن وسایل خونم رو داخل ماشین می ذاشتن.
ارجمند تا منو دید به سمتم اومدو گفت
_کاری اینجا نداریم بیا بریم خونه ی جدیدت!
چشمی گفتم و همراهش به سمت قاسم اباد راه افتادیم و بعد از 40 دقیقه رسیدیم و وارد اپارتمان لوکس 4 طبقه ای شدیم...
_ وای اقای ارجمند اینجا خیلی بزرگه!!!!!!!!!
خنده ی چندشی کردو گفت
_قابل شما رو نداره خانمی!
من که اخرش یا خودمو یا اینو میکشم!!
تلفن ارجمند زنگ خورد و با دیدن اسم شخصی که تماس گرفته بود کمی هول شد...ازمن فاصله گرفتو گوشیشو جواب داد و من نفهمیدم کی بود و مکالمه بینشون چی بود!
******
#بردیا
هدفونو روی گوشم گذاشتم و کنار حسین نشستم و به صدای ارجمند که داشت با تلفن صحبت می کرد گوش سپردم
ارجمند_ یه دخترو جدیدا پیدا کردم که به نظرم خیلی به درد این نقشه جدید میخوره!
صدای یه مرد جوون توی گوشی پیچید
مرد جوان_ خوبه! مشخصاتشو بگو تا بدم ته توشو در بیارن!
ارجمند_ تحقیق کردم! دختره پدرو مادرش از معترضای اعتراضات سال88 بودن که مردن! یه دوست به اسم مهلا رضوی داره که کاره ای نیست!
مرد جوان_ خوبه! جوری که نفهمه بیارش تو کار...حسابی که واسش مدرک جرم ساختی بیارش تو تیمت و تهدیدش کن ...وقتی که مهره سوخته شد واست بسپرش به مازیار تا ردش کنه اسرائیل. شاید بدرد موصاد (سازمان جاسوسی اسرائیل) بخوره...اگرم به درد نخورد سرشو زیر اب کن!
ارجمند_ چشم ! مو به مو انجام میشه!!
با خشم هدفونو از روی گوشم برداشتم گفتم
_لعنتی!! تف به ذات کثیفتون!! اشغالای پست فطرت!!
حسین دستشو روی شونم گذاشتو گفت
_ چته پسر! چرا جوش اوردی؟!
نگاهمو خیره حسین کردمو گفتم
_ نباید میذاشتم دریا نفوذی بشه!! حسین اگه بلایی سرش بیاد من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟
حسین نفس عمیقی کشیدو گفت
_ منطقی باش بردیا! دریا دختر قوی و صد البته ماهریه!! بیدی نیست که به این بادا به لرزه ! تازه اون برای این کارا دوره دیده ! این همه کلاس مهارت های رزمی و استقامت نرفته که بشینه ور دل تو !
درضمن! هیچ وقت نه من و نه بقیه نمیزاریم ناموسمون اب تو دلش تکون بخوره! نمی خواستم بگم ولی بدون که قراره خودت رو هم از طریق یاور وارد تیم کنیم که هم یه جورایی مراقب دریا باشی هم یاورو زیر نظر بگیری!
لبخند خسته ای زدمو چیزی نگفتم.
حسین ادامه داد
_ پاشو برو بخواب ...دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدیا! یه مو از کلت کم شه اون زن جیغ جیغوت منو میکشه!
👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۶۳و۶۴ چند دقیقه بعد به همراه حسین و بردیا و سرهنگ مرتضوی و چند مرد و زن دیگه
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۵و۶۶
حسین ادامه داد
_ پاشو برو بخواب ...دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدیا! یه مو از کلت کم شه اون زن جیغ جیغوت منو میکشه!
خندیدمو از جام بلند شدم و با گفتن یه یاعلی از اتاق خارج و به سمت اتاق خواب مشترکم با حسین رفتمو سعی کردم بخوابم!
3ماهی از نفوذ دریا به تیمشون می گذره و هنوز به طور رسمی بهش نگفتن که قراره توی تیمشون باشه و چیزی درمورد تیمشون بهش نگفتن .
اما کارای خیلی کوچیک اما خطر ناکی مثل هک شرکت رقیب و هک حساب بانکی یکی از سرمایه دارای شرکت رقیب بهش سپردن تا دریا رو هم محک بزنن و هم ببینن دریا تا چه حد نسبت به اینکارا علاقه نشون میده که خب دریا هم خیالشونو از هر دو جهت راحت کرد و ثابت کرد که هکر ماهر و صد البته عاشق کارای خطرناک...
یه بار هم به ارجمند با حسرت گفت کاش میشد کاری کنه که نظام تعویض شه که حسابی موثر بود برای نفوذ بینشون!
من هم روز قبل به کافه ای رفتم که یاور و مازیار داخلش با هم ملاقات داشتن...
اونجا تلفنی حسابی با شخص خیالی سر کشور و سیاست بحث کردم که مازیار اومد و با لحنی دوستانه مثلا به ارامش دعوت کردو جریانو پرسید که گفتم برادرم مجرم سیاسیه و میخوان اعدامش کنن. دنبال راهیم که هم برادرمو نجات بدم و هم انتقام سختی بگیرم که با چشای پروژکتوریش شمارمو گرفتو گفت یه دوست میشناسه که میتونه کمکم کنه و خوشحال میشه که مثل برادر بزرگتر روی کمکش حساب کنم و خودش باهام تماس میگیره.
وقتی هم که از کافه بیرون زدم فهمیدم که تعقیبم میکنه!
برای همین به خونه نرفتم و یه راست رفتم خونه ای که قرار بود وقتی بینشون نفوذ کردم مستقر شم رفتم!
نفس عمیقی کشیدمو گوشیمو برداشتمو شماره ی قبلی دریا رو گرفتم اما هنوز خاموش بود.
پووفی کردمو شماره حسینو گرفتم که سریع با حالت اشفته ای جواب داد
_بگو بردیا!
مکثی کردمو گفتم
_سلام چیزی شده؟!!
هول کرده گفت
_نه بابا...مگ قراره چیزی پیش اومده باشه؟!
و سریع بحثو عوض کردو گفت
_تو چرا این گوشیتو خاموش نکردی ؟! تو دیگه الان تو ماموریتیا!!
با تردید گفتم
_گفتم اگر دریا گوشی قدیمیشو روشن کردو بهم زنگ زد بتونم جواب بدم!...بحثو عوض نکن ! بگو چی شده؟!
نفس کلافه ای کشیدو گفت
_ چرا همچین فکریو....
پریدم وسط حرفشو گفتم
_حسین!! نه دخترم و نه ادم احساساتی که با خبر بد پس بیفتم ... پس بگو چی شده؟!
حسین_ راستش هم خبر بده هم خوب...
داد زدم
_اههههه! میگی یا نه!! مگه زیر لفظی می خوای؟!
حسین_ اروم باش بابا! دریا هفته پیش که ردیابش مشکل پیدا کرده بود رفت درمونگاه تا ردیاب رو تعویض کنن حالش بد میشه که دکتر بهش میگه که روز بعد برای چکاپ بره درمونگاهو خلاصه ازمایش چکاپ کامل که میده بهش پیشنهاد میدن که محض محکم کاری تست بارداری هم بده! دیروز که باهاش ارتباط برقرار کردیم فهمیدیم تست بارداریش مثبته!!
سریع روی تخت نشستمو گفتم
_چیییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نمی دونستم خوشحال باشم یا نگران حال دریا باشم!
حسین_ بد تر از اون اینکه دیروز رفتن ترکیه!
وحشت زده گفتم
_ یعنی چی!!!!!!!!!! چرا اجازه دادین بره!!!!!!!!!!!!
حسین با ناراحتی گفت
_ از قصد وقتی رسید ترکیه باهامون ارتباط برقرار کرد!
ماتم زده گفتم
_ وای حسین اگ بلایی سرش بیاد من چه غلطی کنم!!! توف به من بی غیرت که جلوشو نگرفتم!!..... شما کی فهمیدین قراره برن ترکیه ؟
حسین_ سردار هفته پیش فهمید ولی به منو تو نگفته تا اختلالی توی ماموریت پیش نیاد! بیچاره دریا روهم بخاطر کارش کلی شماتت کرد که دریا گفت حاضر از جون خودشو بچش بخاطر امنیت و ارامش مردم کشورش بگذره!
چیزی نگفتم و پلک چشمامو محکم روی هم فشار دادم.
چیکار کردی دریا!!
چیکار کردی!!
حسین بی حال گفت
_ خبری از مازیار نشد؟
بی جون گفتم
_ نه...
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🖤سلام بر حسین شهید 🤚
قافله سالار داره میاد خدا کنه برگرده...😭😭💔
🙏بسیار زیبا.. التماس دعا
#هشت_ذی_الحجه
سالروز حرکت امام حسین علیهالسلام از مکه بسوی کربلا💔
#استوری
@Alachiigh
🌹شهید_حمید_باکری🌹
با چندتا از خانوادههای سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد، به شوخی گفتم: دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن و من هم کشته شدم. اونوقت برام بخونی؛ "فاطمه جان شهادتت مبارک!" بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم.
دیدم از حمید صدایی در نمیآد. نگاه کردم، دیدم داره گریه میکنه، جا خوردم!
گفتم: تو خیلی بیانصافی هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟
سرش رو بالا آورد و گفت: فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلاً از جبهه برنمیگردم.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️👆#ببینید
⭕️چپ و راست برای رئیسی فرقی نداشت، برعکس دیگران حتی پروژههای زمین مانده احمدینژاد و هاشمی را هم پیگیری میکرد
سلامی، خبرنگار مرحوم شهید رئیسی در برنامه خط جمهور:
🔹آقای رئیسی پروژههایی مانند مسکن مهر را افتتاح میکرد که مربوط به دوره احمدینژاد بود. بیمارستانی که ۳۴ سال پیش در دوره رفسنجانی کلنگ خورده بود را پیگیری کرد
🔹برایش مهم نبود که این پروژهها به نام شخص یا جناح خاصی ثبت شود
🔹او میگفت من این پروژهها را ثبت میکنم که در سبد نظام نوشته شود و کار مردم راه بیافتد
🔹به همینخاطر شما یک پروژه کلنگزنی از شهید رئیسی نمیبینید
❌به همچین تفکری رأی بدیم
❌مسوولین مسوولیم مسوولیم اگر بخواهیم به عقب برگردیم
❌بعد از آن هیییچ عذری پذیرفته نخواهد بود
#تفکر_رئیسی
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یَاأبَاعَبدِاللهِ
سلام خدا بر
جگر سوختهی اباعبدالله 😭💔
😭آخ بمیـــرم بـــرات حسیـــن
تو دعای عرفه امام حسین(علیهالسلام) مدام از خدا تشکر می کنن!
مُمْسِکَ یَدَیْ إِبْرَاهِیمَ عَنْ ذَبْحِ ابْنِهِ...
خدایا!
ممنونتم به ابراهیم رحم کردی،
نذاشتی پسرش جلو چشمش ذبح بشه...
#عزیزم_حسین❤️
#عرفه
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥👆⭕️با حجاب پرواز کردم تا دهنشون رو ببندم.
💢#فریسا_نکومنش_راد، مربی بین المللی #غواصی و #پاراگلایدر که با چادر پرواز می کند و با حجاب اسلامی به عمق اقیانوس ها میرود..
حجت خداست برای همه کسانی که می خواهند ثابت کنند، حجاب مانع پرواز است. 👌 🇮🇷
#حجاب_اسلامی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌همه چیز دست رهبریه!
⁉️ رئیسجمهور فقط تدارکاتچیه؟!
#پیشنهاد_ویژه 👌
#حجت_الاسلام_راجی
#انتخابات1403
#صـــراط
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۶۵و۶۶ حسین ادامه داد _ پاشو برو بخواب ...دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدیا! ی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۷و۶۸
حسین طعنه زد
_ تو که نه دختری و نه ادم احساسی! چی شد پس!؟ بدجور پس افتادی که!
با صدایی که از فرط ناراحتی و نگرانی خشدار شده بود گفتم
_ خبری که در مورد دریا باشه منو پریشون نمی کنه! درجا اتیشم میزنه! حسین کاش نمی ذاشتیم نفوذی شه! خودمو خودت کافی بودیم!
حسین خسته زمزمه کرد
_ اگه جلوشو میگرفتیم افسرده میشد! تو که میدونی واسه این شغل و این ماموریت چه قدر تلاش کرد! میدونی سردار چی میگفت...میگفت دریا از شیرزن رد کرده ! شجاعت و روحیه نترسش بین مردا کم نظیره!!
خنده تلخی کردو ادامه داد
_ منم بهش گفتم دختر سرتیپ فرهمند؛ کسی که برای سرش جایزه گذاشتن کم کسی نیست!
با صدای دورگه ای که رگه های بغض درش مشهود بود نالید
_ بردیا ! خواهرم اونو سپرد دستمو گفت مراقب دخترش باشم!
# دریا
تقه ای به در زدمو بعد از شنیدن صداش که میگفت بفرمایید وارد شدم.
به غیر از ارجمند دونفر دیگه هم بودن که سن یکیشون که عینکی بود با ریش پرفسوری و موهای کم پشت که کت و شلوار نوک مدادی پویشیده بود 35_40 می خورد
و اون یکی مرد که ته ریش داشت با یه دماغ عملی و چشمای رنگی و موهای فر بور و پیراهن چارخونه طوسی و شلوار جین 27_28 میخورد!
فک کنم یاور و مازیار باشن!
بلاخره بعد کلی مدت مثل اینکه قراره زیارتشون کنم!
سرمو پایین انداختمو گفتم
_ ببخشید جناب ارجمند نمی دونستم مهمون دارین! با اجازتون من بعد از رفتن مهموناتون میام و کارمو خدمتتون میگم!
اوه چقد مودب شدم!
ارجمند_ اوه نه عزیزم! بیا بشین اتفاقا می خواستم منشیو بفرستم سراغت چون باهات کار داشتم!
روی مبل دو نفره اداری که پسر کله فر فریه نشسته بود با فاصله نشستم و گفتم
_بفرمایید درخدمتم!
ارجمند به پسر ریش پرفسوری اشاره کردو گفت
_ایشون مازیار یاری مدیر مالی شرکت هستن و البته دوست خوب بنده!
به کله فرفری اشاره کردو ادامه داد
_ ایشون هم یاور احمدی معاون کاربلد شرکت و مغز متفکر من!
لبخند مصنوعی زدمو رو به هر دوشون گفتم
_ خوش وقتم! منم ستایش سعادت هستم و همونطور که میدونین کارمند جدید بخش امنیت داده و پروژه های اینترنتی !
هردو لبخندی به روم زدن که خیلی قابل تحمل تر از نیش باز و چندش ارجمند بود!
یاور_ ستایش جان من میتونم یه سوال ازت بپرسم عزیزم؟
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۶۷و۶۸ حسین طعنه زد _ تو که نه دختری و نه ادم احساسی! چی شد پس!؟ بدجور پس افتا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۹و۷۰
مرضو عزیزم!
وای خدایا اینا رو خفاش کن بخندم بهشون!
لبخند خجولی که مصنوعی بود زدمو گفتم
_حتما! بپرسین جوابتونو بدم!
یاور_ حست نسبت به ایران چیه؟!
چرا همچین سوالی ازم پرسید؟
نکنه به این زودی می خواد منو وارد تیمشون کنه!!
سعی کردم هرچی نفرت نسبت به خودشون دارمو تو نگاه و کلامم بریزم !
خیره به میز با نگاهی منفور و پوزخند غلیطی گفتم
_هه! یه حس عاالی! به حدی که دوست دارم به اتیش بکیشمش!
چشمای مازیار و ارجمند برق زد اما یاور مشکافانه نگاهم میکرد.
انگار که میخواست تمام وجودمو انالیز کنه!
کمی من و من کردمو گفتم
_ میتونم بپرسم چرا این سوالا رو ازم می پرسین؟!
مازیار ارنجشو روی زانوش گذاشتو کمی به سمتم خم شدو دستاشو در هم قفل کردو گفت
_چرا از ایران بدت میاد؟ (پوزخندی زدو ادامه داد) ایران 40 ساله که خیییلی کشور ارمانی شده!!
حیف که باید تظاهر کنم از ایران متنفرم وگرنه جواب این جمله تحقیر امیزتو می دادم!
نیشخندی زدمو گفتم
_ نمردیمو معنی کشور ارمانی و رویایی رو به لطف این بچه بسیجیا و انقلابیا دیدیم!
هرسه به این حرفم قهقه زدن!
رو اب بخندین بزدلای عووضییییی!
ارجمند_ خوشم اومد !! این نشون میده که منتظر یه فرصتی تا این جمهوری دیکتاتوری رو نا بود کنی! خب باید اعتراف کنم که ماهم دوست داریم این نظام دیکتاتوری رو به یه نظام ازاد و متمدن با عقاید به روز عوض کنیم!
هه! نظام متمدن و ازاد!
هه !
جمهوری دیکتاتور اون کشور کاسه لیس، امریکاست نه ایران!!
حیف که نمی تونم جوابتونو بدم! حیف!!
ذوق زده گفتم
_ همه جوره هستم! اما حیف که من به تنهایی نمی تونم کاری کنم!
توی اعتراض سال 88 (فتنه88) من 12 سالم بود اما پدرو مادرم از فعالای اون اعتراض بودن که توسط این عوضیا کشته شدن!
هرسه تسلیت گفتن که ارجمند ادامه داد
_خب! من میخوام یه پیشنهاد بهت بدم!!
لبخندی زدمو گفتم
_ چه پیشنهادی؟!
یاور_ همراه هم میریم ترکیه و کارای پناهندگیتو یا اموزشت توی موصادو راست و ریس می کنیم!
مازیار_ نظرت؟! موافقی؟
با ذوق ساختگی گفتم
_ مگه میشه موافق نباشم ! فقط من دوست دارم مثل خودتون توی ایران بمونم!!
یاور مشکوک نگام کردو گفت
_ترسیدی؟!
پوز خندی زدمو گفتم
_ فکر میکنم از توی ایران فعالیت کردن ترسناک تر نیست!!
مازیار_ باشه میتونی فقط یه معترض باقی بمونی ...اقای ارجمند برای این پیشنهاد پناهندگی رو داد تا به یه جایگاه لایق و دهن پر کنی برسی!
زورکی یه لبخند زدمو گفتم
_ ایشون لطف دارن!
به برگه ازمایش نگاهی انداختم بهت زده گفتم
_ این... این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
کارکن ازمایشگاه نگاهی بهم انداختو با لبخند مهربونی گفت
_ این یعنی که شما تا چند ماه دیگه مادر میشی!
با تته پته گفتم
_ام...اما من فقط 3-4 ماهه که ازدواج کردم...کمی ...کمی تعجب کردم!
خنده نمکی کردو گفت
_ به این چیزا فکر نکن خانوم خانوما! فعلا فقط به کوچولت فکر کن...
با بغض از ازمایشگاه بیرون زدمو روی نیمکتی که کنار پیاده رو بود نشستم!
سرمو بلند کردم تا اشکام نریزه!
همونجور که خیره اسمون بودم توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن!
خدا جونم!
خدایا! ماموریتو چیکار کنم؟!
خدایا اگر به خاطر سلامتی خودمو بچم ماموریتو فراموش کنم با وجدان چیکار کنم!
چه جوری قانعش کنم !!
خدایا از این امتحانت نمی تونم سربلند بیام بیرون!!
نه میتونم بچمو فراموش کنم نه میتونم بیخیال هدفو کشورم بشم!
خدایا !
راهکار چیه!!!!
خدایا منو با ابراهیمت اشتباه گرفتی! من دلو جرات فدا کردن بچه ای که تازه از حضورش مطلعم رو ندارم!
سکوت کردمو چشمامو بستم!
نمی دونم چقد توی همون حالت بودم اما میدونم اروم شدمو تصمیم نهاییمو گرفتم!
من دریام! دریا فرهمند دختر سردار فرهمند!
خون اون مرد توی رگامه و نمی زاره واسه هدفم رسیدن بهش لحظه ای به تردید بیفتم!
خدایا به ولای علی!
به فرق سر شکافتش!
به پهلوی شکسته بی بی فاطمه!
به اسیری بانوی دمشق!
به پیکر بی سر سید شهدا!
به غریبی امامم حسن بن علی!
قسم !!
قسم میخورم که جون خودم که هیچ!!
جون بچمو هم در راه دفاع از کشورمو سید علی فدا میکنم!
سریع از جا بلند شدمو به سمت شرکت ارجمند رفتم!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
❌نان برشته نخورید !❌
✅قسمتهای قهوه ای و تیره نان برشته سمی بنام آکریلامید دارد که خوردن آن در دراز مدت باعث سرطان، تاثیر روی DNA، اختلالات باروری، قرمزی پوست، سقط و ناباروری میشود
#خواص
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh