eitaa logo
الف|نون
183 دنبال‌کننده
128 عکس
51 ویدیو
0 فایل
|پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر...| بی‌که شناخته شوید، با الف|نون مکاتبه کنید: https://harfeto.timefriend.net/17348255401807
مشاهده در ایتا
دانلود
الف|نون
______ من شب یک ۱۳ فروردینی دچار شدم.‌ دچار یک جفت چشم. تو چشم‌ها انگار مَکِش کار گذاشته بودند چون همان شب قلب چرک‌زده‌ی من را از نکبت‌بارترین جای دنیا گرفتند و کشاندند توی خودشان. بعد از آن شب بود که یک روز به خودم آمدم و دیدم نه فقط چشم‌هاش، که لامصب همه چیزش گرفتارم کرده. از چشم‌ها ولی نه رنگش برای نوشتن توی خاطرم مانده نه حالتش. داستان‌نویس‌ها اگر گوشم را نپیچانند، می‌گویم اینجا همان جائی‌ در نوشتن است که می‌شود جزئیات را نادیده گرفت و زوم کرد روی کلیات. کلیات یعنی یک جا توی اَزَل که خدا تازه تازه داشته آدم‌ها را خلق می‌کرده، یک تکه از خودش را کَنده و گذاشته توی چشم‌هاش. رو این حساب هربار که می‌بینمشان، به جای تشخیص رنگ عنبیه‌ها و کم و زیادِ ارتفاع مژه‌ها مثلا، فقط "خدا" را توی چشم‌هاش می‌بینم. آدم باید چجور باشد که خدا صاف برود بنشیند توی چشم‌هاش؟ بعد از آن شب بیشتر می‌شناسمش. میشناسمش به عکس کوچک روی سینه‌اش که بعد از خدا عزیزترین فرد زندگی‌اش بود و جانش را می‌داد برای یکی از اعلامیه‌هایش. میشناسمش به اورکت معروفش که به جای پیکر پاکش، خوابیده توی عدد ۲۴ یک قطعه از بهشت زهرای تهران؛ برای آنهایی که از شهرضا دورند لابد. میشناسمش به مرد بیست و چندساله‌ای که از تندیِ خستگی در جبهه‌های جنگ، به ۴۰ ساله‌ها می‌مانست. به عملیات خیبر و جزیره‌ی مجنون که آخرین تماشاگرانِ قامت مردانه‌ی او بر زمین بودند و زمین، تو همان نقطه از خودش بود که دوتا دست‌هاش را بالا برد و نعره زد که تسلیم. این یکی جوهر وجودی‌اش گنده‌تر از وجودِ من است. قبول؛ ببریدش بالا. میشناسمش به رزمنده‌هایی که در حسرت دیدنش می‌سوختند و حسرت‌هاشان را کلمه می‌کردند روی کاغذ؛ و به اشک‌هایش که هر بار با خواندن نامه‌‌ی رزمنده‌ها، از آن مردمک‌های دوست‌داشتنی سُر میخوردند روی گونه‌هاش. می‌شناسمش به سماجتش برای داشتن ژیلا و به این جمله‌ی معروفش: "زنی میخواهم که بتواند در ماشین هم با من زندگی کند و تا فلسطین همراهم بیاید."‌ میشناسمش به ژیلا، که لابد یک چیزی در او دیده بوده که زندگی‌ کنارش را در یک مرغ‌دانی، با چند دست بشقاب و چند پتوی اَمانی از سپاه شروع کرده. می‌شناسمش به چشم‌هایش که خانه‌ی کوچک خدا روی زمین‌اند و روزی صدبار در چشمهایم حل می‌شوند و صد بار در روز، می‌بوسمشان‌. به نگاهش، که مُسکِّن است برای دردهایم و هر بار دیدن‌شان فرو می‌بَرَدم در خودم. حاجی! من مدت‌هاست تو را می‌شناسم و ۱۳ فروردین خیلی خوشبحالش شده که تو را توی کارنامه‌اش دارد! تولدت مبارک جانم. @AlefNoon59
الف|نون
🌴 من در شناخت این مرد هنوز توی سطح‌ام. هنوز آنجور که باید نمی‌شناسمش اما دوستش دارم. میدانم آدم بزرگی است اما حجم عظمتش را آنجور که باید فهم نکرده‌ام. من میدانم او بنیان‌گذارِ حکومت اسلامی -آرزوی چندین ساله‌ی امامان ما- بوده است. میدانم درافتادن با نظام شاهنشاهی که ابرقدرت‌های جهانی تا خرتلاق بادش کرده‌اند، کار یک آدم معمولی نمیتوانست باشد. میدانم قدم گذاشتن در مسیر مبارزه با یک نظام سیاسی تا چه اندازه میتوانست ترسناک باشد. این ترس را البته هیچ‌وقت تو چهره‌ی او ندیدم؛ اما تا دلتان بخواهد در چهره‌ی رهبران فراری و مجازی براندازانِ امروزی دیده‌ام! البته نه از نزدیک. از فرسنگ‌ها فاصله از پشت صفحه‌ی همین گوشی! نزدیک‌تر از این نیامده‌اند در تمام این چهل و اندی سال مبارزه‌شان! ندیدم یکی‌شان مثل این مرد، رنج زندان و تبعید را به جان بخرد و بماند و از مملکتش فرار نکند و از پشت صفحه‌ی گوشی، هشتگ اُلدُرُم بُلدُرُم ترند نکند! نزدیک‌تر از صفحه‌ی گوشی‌ نیامده‌اند هیچ‌وقت، چون بی‌‌وطن‌‌اند. تا ابد هم بی‌وطن می‌مانند. چون انتخاب شان بی‌وطنی بوده. بی‌وطنی یعنی آویزان اجنبی بودن. آویزان‌اند چون مردم را نداشتند هیچ‌وقت. هنوز هم ندارند. ندارند که عزم بازگشت به وطن نمیکنند‌! آن مرد ولی جرئت برگشت داشت. گفتند برگردی هواپیمایت را رو هوا میزنیم. برگشت. چون وطن داشت. نتوانستند بزنند. چون مردم را داشت. مردم را داشت که در تشییع پیکرش، جمعیت از زمین و آسمان می‌بارید! رهبران براندازان امروزی بی‌وطن‌اند چون هواخواه سرزمین من نیستند! چون ناف‌شان را تو حسرت بریده‌اند! تو حسرتِ لمیدن رو شکم گنده‌ی استکبار! آنها سالهاست در تب و تاب این حسرت دارند له له میزنند. مقصودشان از آزادی، زیر یوغ استکبار خوابیدن است! وقتی آزادند که کف پای استکبار توی دهان‌شان باشد. این را تاریخ به من می‌گوید. هرجا عنان مملکت افتاد دستشان، یا یک تکه از خاک سرزمین من رفت تو شکم استکبار، یا استکبار شکم گنده‌اش را برداشت و انداخت تو خاک ما! من این مرد را دوست دارم چون یک ضداستکبار تمام قد بود. چون وقتی بنا شد ارزش سگ آمریکایی از شاه مملکتم بالاتر برود، صدا بلند کرد. چون وقتی استکبار صدام را انداخت به جان سرزمین من، مملکت را نگذاشت فرار کند برود جزیره‌ی موریس! نیفتاد به التماس که بیایید هرچی شما می‌گویید همان بشود، فقط ما را نکشید. گفت بکشید ما را. ملت ما بیدارتر می‌شود! من این مرد را دوست دارم چون همت و امثال همت عاشقش بودند! چون در مکتب او بود که الفبای شهادت آموختند! معشوقِ معشوق را باید دوست داشت دیگر. نه؟
الف|نون
____________ من آدمِ "به نیابت از" هستم. شده قبلِ آب خوردن توی دلم گفته‌ام می‌خورمش به نیابت از فلانی. مدلم است چون. لابد مریضم.‌ فلانی‌ها اما غالبا که نه، همیشه هم‌نامِ یک شهیدی هستند. نام او که گیرکرده‌ام توی چشمهاش و نام او که آوردنش در مجازی ممنوع است، هميشه کنار هم تنگِ این مدلم جاخوش کرده‌اند. یک کُنجی توی زندگی‌ام هست که نام این دو عزیز نمی‌نشینند تنگ مدلم. این کنج اگرچه کنج به نظر می‌رسد ولی تمام زندگی‌ام یک طورهایی خلاصه می‌شود تویش. یعنی یک بار یکی می‌خواست خلاص کند خودش را و نباشد دیگر، بعد من تند و تیز انگشت‌های شل و ولم را تکان دادم و از خوبی‌های بودن و بدی‌های اینطور رفتن نوشتم برایش. نرفت دیگر. ماند. لابد همان وقت بود که فهمیدم همین یک کار (نوشتن یعنی)‌ همه‌ی چیزی هست که برایش آمده‌ام توی دنیا. من توی این کنج از زندگی پیوسته نام سیدمرتضی آوینی را نشانده‌ام جفتِ مدلم. آوینی چرا؟ چون خدا را توی نوشته‌های او خواندم و جبهه را توی کلمه‌های او دیدم.‌ توی کلمه‌هاش‌ دست قطع‌شده‌ی رزمنده‌ای را دیدم که آستینش را باد تکان تکان میداد. پیکرِ پیچیده لای خونِ مردی را دیدم که توی همان حال لب‌هاش را گوشه می‌داد و می‌خندید. نوجوان ۱۲ ساله‌ای را دیدم که وزن تنفگِ دوشش سنگین‌تر از وزن جسم خودش بود. غربت اروند را دیدم، مظلومیت کانال کمیل را دیدم، دست بریده‌ی حسین خرازی را در طلائیه دیدم. در نوشته‌هایش پیشانیِ رزمنده‌هایی را دیدم که سبب متصل ارض و سما بودند. چفیه‌هایی را دیدم که سجاده بودند روی زمینِ خاکی برای نمازشب‌‌ها، و عشق را دیدم که تک تک رزمنده‌ها در پی‌اش بودند...‌ در نوشته‌های آوینی من خدا را دیدم، لحن جبهه‌های جنگ را شنیدم. آوینی با همان خودکار ساده‌ بغل جیبش جادو می‌کرد. او یک نفر بود اما وقتی قلم دست می‌گرفت، انگار انگشت‌های همه حق‌نویسانِ تاریخ می‌چسبیدند به انگشت‌هاش و او با هزاران دستِ حقْ کلمه می‌نوشت. یک نفر بود اما وقتی روایت فتح می‌خواند، انگار هزاران نفر از پیچاپیچ تاریخ، از میان جبهه‌های حق علیه باطل خیز می‌گرفتند توی صداش و هم‌نفس با او، اعجازِ سربازان خمینی را می‌خواندند. من جادوی قلم آوینی را میخواهم نه برای خودم؛ برای دریدن شکم استکبار. استبکار چون یک شکم گنده‌ دارد که تویش پر است از آدم‌های مظلوم. توی شکمش نیمی از جمعیت ایران است که در شهریور ۲۰ برای فرار از قحطی بلعیدشان. توی شکمش مدت‌هاست فلسطین است و قدس شریف. توی شکمش کودکان یمنی‌ پوست به استخوان شده‌اند. توی شکمش ملت‌هایی هستند که استکبار به اسم پیشکشِ هیکل قناسش را پرت کرد وسط مرزهای‌شان، ولی به جای آزادی، دار و ندار ملت‌ها را ریخت توی شکمش تا از گرسنگی نمیرد. استکبار گدا بود چون. یک گداگشنه‌ی پاپتی که با غارت سفره‌‌‌ی ملت‌های دیگر شکمش را گنده کرد. و حالا خیلی‌ها در حسرت لمیدن رو نرمیِ شکم گنده‌اش له‌له میزنند! توی چشم من ولی شکمش نجس است. باید دریده شود تا مظلوم‌های اسیر شده تویش آزاد شوند. رو این حساب بارِ خاطرم پیوسته دور و بر دریدنش می‌پلکد. عین همان کاری که علی (ع) با ذوالفقارش می‌کرد. من جای شمشیر یک جفت دست شل و ول دارم و یک قلم. شاید یک روز من هم مثل آوینی با قلم دریدم. شاید... @AlefNoon59
الف|نون
________ -《زینت به حبیبو کشمش سپرده بود که اگر باز هم اتفاقی مَک لوهان را توی کافه‌ای جایی دید، سلام برساند و بگوید مستر! جهان یک دهکده‌ی سر هم نیست. برعکس، هر آدمی خودش چهل پنجاه تا کشور است. آدم خانه‌اش یک جاست، دلش هزار جای دیگر. آدم خونه‌ش تو الجزایره، تیم فوتبالش تو برزیله. قهرمان تنیس‌ش تو سوئیسه، وزنه بردارش مال ایرانه، خواننده‌ش تو مصر یا لندن یا لبنانه، قبله‌ش تو عربستانه، عشقش تو فرانسه‌ست...》 من به حبیبو کشمش سپردم اگر پَسینِ تنگ یا تاریک و روشن یا خروس‌خوان، اتفاقی زینت را کنار زن‌های دیگر، دورِ همان تنور ننه‌ی ممد درحال پخت نان و گِرده دید، از قول من بهش بگوید آدم شاید خانه‌اش تو الجزایر باشد، تیم فوتبالش تو برزیل و وزنه بردارش تو ایران و قبله‌ش هم تو عربستان، اما عشق‌ش، عشق‌ش قطعا یک جایی‌ست تو استان بصره‌ی عراق، حوالیِ میدان نفتیِ مجنون و شهر قرنه. نزدیکیِ جایی که دو رود دجله و فرات خانه یکی می‌شوند. دقیق تر بخواهم بگویم، آدم عشقش جایی‌ست در تقاطعِ جاده‌های جزایر مجنون شمالی و جنوبی... به حبیبو کشمش سپردم به زینت و حتی مک لوهان بگوید آدمی که من باشم، عشق را توی این نقطه از جهان پیدا کردم و توی همین نقطه از ته و توی دهکده‌ی سر همِ مک لوهان هم یک چیزهایی دستم آمد و حالی‌م شد که آدم، تو همین نقطه از جهان است که می‌شود آدم! همین نقطه‌ای که یک محمدابراهیم همت نامی، تو غروب یک ۱۷ اسفندی که به تاریخ ما هنوز وقتش نشده، رسید به معشوق‌اش.
شما همان "۵ قصص"ی هستید که همیشه می‌چسبانمش تنگِ اول و آخر همه‌ی دعاهام.
الف|نون
شما همان "۵ قصص"ی هستید که همیشه می‌چسبانمش تنگِ اول و آخر همه‌ی دعاهام.
____________ -《سلام. میدانم امشب دورتان غلغله‌ است. زیاده عرضی نیست جز گِله از دوری و ندیدنِ روی ماه‌تان و چند خطی درهم که امید دارم در این سرشلوغی‌ها فرصت کنید بخوانیدش. شما همان پنجِ قصصی هستید که پیوسته می‌چسبانمش تنگِ اول و آخرِ همه‌ی دعاهام. همانی که آخر صلوات‌هام با تاکیدِ وسواس‌گونه می‌خوانمش. همان که هرچه مظلوم توی دنیا هست، تهِ همه‌ی بدبختی‌ها و مصیبت‌هاش، دست از پا درازتر لب و لوچه‌ رو به پایین ول میدهد و می‌نالد: "ملالی نیست. او می‌آید همه چیز درست می‌شود." همان که دست‌های منتظران‌تان بیش از آنکه به کار کردن تکان بخورند، به دعا کردن بلند شده‌اند. خب لابد همین کم کار کشیدن از دست‌هاست که آمدنِ شما را به تاخیر انداخته. نمیدانم. فقط میدانم آدم‌های این خاک -همین خاکی که من چند روزی‌ست تو هوایش نفس می‌کشم- گفته‌اند ما باید جوری باشیم که پرچم انقلاب ۵۷ را در نهایت برسانیم به دست شما. من دقیق نمیدانم ما باید چجور باشیم که پرچم برسد دست شما. می‌رسد اصلا؟ نمیدانم. شاید یک روز فهمیدم باید چجور باشم. شاید یک روز فهمیدیم باید چجور باشیم. روزی که ما فهمیدیم، احتمالا یکی دو روز بعدش شما می‌آیید. و لابد لب و لوچه‌ی آویزان همه‌ی آدم مظلوم‌ها، شش دانگ جایشان را می‌دهند به اجتماعی از لبخندهای گَل و گشاد. من به تجسدِ لبخند آدم مظلوم‌ها، ایمان دارم. من به آمدن شما ایمان دارم. راستی! تولدتان مبارک‌.》 . . . ●● 《وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ》 - و ما اراده كرده‌ايم بر كسانى كه در زمين به ضعف و زبونى كشيده شده‌اند، منّت گذاريم و آنان را پيشوايان و وارثان (روى زمين) قرار دهيم. "سوره‌ی مبارکه‌ی قصص- آیه‌ی ۵"
📌 من در میان کتاب‌ها این‌گونه‌ام!