|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون 📚 پارت ۳ ...رفتم خونه ، تو خونه دئوا شده بود بابام خواهرمو زده بود. نفس عمیقی کشید و گفتم
رمان #شیون 📚
پارت ۴
یه چیز دیگه ای هم ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رفتار محسن بود
وقتی که رفتم خونش مشروبات الکلی آورده بود بهش گفتم :
داداش این چیزا چیه آخه مریض میشی
-نه بابا تو هم بیا بخور
نه داداش یه لیوان آبم برام بیاری کافیه
- با یبار خوردن نمیری جهنم
.یه ذره از مشروبات الکلی ریخت تو لیوان.
گفتم:
داداش میگم نمی خورم دیگه
-این اُمُل بازیا چیه آخه؟؟
آره داداش من اُمُلم . الان اینو بخورم برم تو خیابون مزاحم ناموس مردم بشم خوبه ؟
- از همون اولم همینقدر بی مخ بودی
با عصبانیت گفتم :
داداش کاری نداری؟ من باید برم
-باشه خداحافظ آقای بی اعصاب
رفتم بیرون پرس و جو کردم مثل اینکه تازه اومده بود به این محله.
بی خیال شدم
رفتم خونه بابام مریض بود مادرم خونه نبود خواهرمم مدرسه بود .
رفتم سمت بابام
من: بابا خوبی ؟
-میخوای چجوری باشم داغونم
من: مامان کجاست
-رفته داروخونه
من : پول داشت ؟
- نمی دونم حال ندارم ولم کن .
گوشیم زنگ خورد حاج علی احمدی بود . حاجی علی پسر عموی مامانمم بود.
گوشیو برداشتم
سلام حاجی
- سلام محمد جان خوبی خانواده خوبن ؟
خوبن به مرحمت شما
- خداروشکر . یه کار مهم باهات داشتم فردا میای مسجد ؟
چشم حاجی . ان شاء الله خیر باشه .
-خیره
حاجی نوکرتم حتما فردا میام
-پس یاعلی
یاعلی
ادامه دارد ...
|@Ashab_ghalam|
#داستان_کوتاه
لایق وصل📜
از در خانه بیرون آمد و از مادر خداحافظی کرد و طبق نذری که کرده بود به سمت حرم حرکت کرد
وقتی به حرم رسید سلامی داد و گوشهای به راز و نیاز پرداخت
انگار پیوندی خاص با خدایش ایجاد کرده بود و در حال عشق بازی بود
نمی دانست دارد به او نزدیک میشود
ناگهان صدای جیغ و فریاد مردم آمد و آن حال را برهم زد
بلند شد و به سمتی دوید تا اینکه آن تیر خصم گلبرگ را پرپر کرد و محمد رضا پرکشید
او لایق وصل پرودگارش شد
او دیگر دانش آموز نبود بلکه آموزگار عشق شد برای مردمش
او دیگر محمدرضای مادرش نبود
او محمد رضای مردم و وطنش شد
او دیگر محمدرضا نام نداشت ، او شهید محمدرضا شد
تقدیم به روح بلند شهید محمدرضا کشاورز شهید حرم حضرت شاهچراغ ⚘️❤️
《بااندکی تخیل》
|@Ashab_ghalam|
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون 📚 پارت ۴ یه چیز دیگه ای هم ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رفتار محسن بود وقتی که رفتم خ
رمان #شیون 📚
پارت ۵
... صبح رفتم مسجد پیش حاجی برام چایی آورد و گفت:
《دنبال کار میگشتی؟》
آره حاجی
-خب برات یه کاری پیدا کردم مشاور املاک باید بشی
صاحب بنگاه هم رفیقمه آدم خوبیه اسمش حاجی عنایتیانه
آدرس هم برات پیامک می کنم.
هر کی شما بگید خیلی آدم خوبیه . خیلی ممنونم حاجی
از حاجی خداحافظی کردم و رفتم بنگاه و سلام کردم
حاجی عنایتیان؟
-بله خودم هستم . بفرمائید
من از طرف حاجی احمدی اومدم
-خیلی خوش آمدین
ممنونم . برای کار مزاحم شد و اینکه حقوق چقدره و چه کاری باید انجام بدم
-عجله نکن پسرم . حقوق هم باید مشتری پیدا کنی و درصد کمیسیون بهت میدم حقوق ثابت نیست هر چقدر کارکنی پول درمیاری . بازم سوالی داری؟
نه خیلی ممنون فقط از کِی باید شروع کنم
-از فردا
پس خداحافظ
-خدا به همرات پسرم
ادامه دارد...
|@Ashab_ghalam|
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون 📚 پارت ۵ ... صبح رفتم مسجد پیش حاجی برام چایی آورد و گفت: 《دنبال کار میگشتی؟》 آره حاجی
رمان #شیون 📚
پارت ۶
رفتم بیرون خوشحال بودم رفتم که برم مغازه خرید کنم برا خونه تو راه بودم به چهار راه رسیدم یه بچه دیدم تقریبا پانزده ساله. داشت گُل و ویفر می فروخت ازش قیمتارو پرسیدم
گفت : گلا ۲۰ تومن ویفرا ۲۵ تومن
یه گل بده
-باشه چشم
ازش یه گل برا مادرم خریدم و رفت دورتر یکی پولاشو ازش گرفت صداش زدم
آقا پسر یه لحظه میای
-اومدم
اومد ازش پرسیدم :
این آقایی که پولتو گرفت کیه؟ باباته؟
-نه اوس ممد دستفروش صاحبکارمه
واقعا پاش مشکل داره ؟
- آره فلج اطفال شده وقتی بچه بود . آقا برو الان محمود قمار باز میاد من باید کار کنم .
داشت که می رفت ازش پرسیدم اسمت چیه ؟
گفت حیدر
رفتم سمت اوس ممد دستفروش و با عصبانیت گفتم : چرا پولای اون بچه رو میگیری
- آقا چی میگی کدوم بچه ؟
من : خودتو به اون راه نزن
- کدوم راه ؟
هولش دادم پاش خورد به جدول پاش مصنوعی بود در اومد
- آقا چیکار می کنی من مگه چیکار کردم ؟
به حال خودم که اومدم پشیمون شدم رفتم کمکش کردم پاشو جا انداخت
گفتم : حیدر میگفت بچه بودی فلج اطفال شدی چه جوری اینجوری الان
- خودم بهش گفتم به کسی نگه . این پولا هم دست من نمیمونه یه از خدا بی خبری ازم میگیره
کی؟
-محمود قمار باز . این چهارراه دست اونه صاحبخونه هم هست1 اگه جلوش وایستم زن و بچه مو می اندازه بیرون .
من : شما مگه جانباز نیستی امتیاز نداری ؟
- نه . دنبالش رفتم اما ندادن
چرا؟
- میگن بودجه نیست . فقط یه یارانه دارم میگیرم بقیشم خدا خودش میرسونه منم دارم کار می کنم پسرمم سرکار می ره .
من : فقط همین پسرو داری ؟
-آره
من:خداحفظش کنه.
-سلامت باشی پسرم . برم به کارام برسم کاری نداری ؟
من: شمارتو بده اوس ممد .
- باشه بنویس
نوشتم و خداحافظی کردم با خودم گفتم یه کار خوب براش پیدا می کنم
ادامه دارد...
|@Ashab_ghalam|
رمان #شیون 📚
پارت ۷
صبح رفتم سرکار . حاجی عنایتیان خیلی تو حق مردم حساس بود . بهم می گفت :
پسرم حواست به حق الناس باشه مواظب باش یه صفرم جابجا نکنی.
یه هفته با جون و دل کار کردم و بالاخره یه معامله کردمو و اولین حقوقم رو گرفتم
رفتم خونه که خبر خوب رو به خانواده بدم که خونه به هم ریخته بود لیوانا شکسته بود. هیچ کس هم خونه نبود به جز بابام اونم افتاده بود رفتم تکونش دادم بیدار نشد نگران شدم برداشتم بردمش بیمارستان
رفتیم بیمارستان رو صندلی منتظر بودم دکتر اومد بیرون گفت :
پدرتون چه قرصی مصرف می کردن ؟
قرص اعتیاد از این سفیدا
- حدود پنجاه تا از اونا تو معده ش بود . معده شو شست و شو دادیم خطرو رد کرده .
ممنون دکتر خسته نباشید . می تونم ببینمش ؟
- بهوش که اومد می تونید ببینیدش .
ممنون
ادامه دارد ...
|@Ashab_ghalam|
May 11
May 11
May 11
May 11
May 11
May 11
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون 📚 پارت ۷ صبح رفتم سرکار . حاجی عنایتیان خیلی تو حق مردم حساس بود . بهم می گفت : پسرم
#رمان_شیون📚
پارت ۸
رفتم تو اتاقش.خیلی خوش اخلاق شده بود گفت : پسر گلم من داشتم می مردم چرا منو آوردی بیمارستان .
از این رفتارش تعجب کرده بودم چون هیچ وقت بهم نگفته بود پسرم همیشه می گفت هی پسرک .
بهش گفتم :
هیچ وقت با هیچ کدوممون مهربون نبودی این اولین بارتونه
-مهربون نبودم میخوام باشم منو ببخش پسرم که این همه سال اذیتت کردم حلالم کن
منم احساساتی شدم بغلش کردم
میبرمت کمپ ترک اعتیاد
- من میخوام به زندگی برگردم
برمی گردی کمکت می کنم . دیگه بخواب
رفتم بیرون منتظر بودم مرخص شه بریم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود گفت : کجایی پسرم ؟
بیمارستان
- چی شده تو خوبی ؟
نگران نباش بابارو آوردم
- اون چش شده ؟
اوردوز کرده بود قرص زیاد خورده بود . مامان چی شده بود؟ خونه به هم ریخته بود .
- بهت می گم بگو کدوم بیمارستان بردیش ؟
بیمارستان بوعلی سینا ، میدان حُرّ ، خیابان شهید همایی .
- الان میام
بیام دنبالت ؟
- نه خودم میام
گوشیو قطع کردم دستمو گذاشتم رو زانوم سرمم گذاشتم رو دستم .خوابم برد .
یکی زد روشونم بیدار شدم . مامانم بود
-کو بابات؟
من : تو اتاق خوابیده . مامان توضیح بده چی شده .
-داشت مواد می کشید اومدم بساط شو جمع کردم قرصا شو انداختم جلوش گفتم چرا ترک نمی کنی ؟
گفت : برای کی ترک کنم دوست ندارم ترک کنم . منم دست خواهرتو گرفتم رفتم بیرون.
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
#رمان_شیون📚 پارت ۸ رفتم تو اتاقش.خیلی خوش اخلاق شده بود گفت : پسر گلم من داشتم می مردم چرا منو آوردی
رمان#شیون📚
پارت ۹
مامان شما برو خونه شب میایم .
مامانم که رفت رفتم تو اتاق پیش بابام ازش پرسیدم :بابا چرا میخواستی خود کشی کنی ؟
-مامانت که دست خواهرتو گرفت رفت بیرون حس کردم براتون ارزشی ندارم خودکشی کردم
پسرم توالان به من امید به زندگی دادی میخوام ازاین به بعد کار کنم .
شما نیازی نیست کار کنی من هستم .
همه چی خوب شده بود بابام خوش اخلاق شده یه مدت همه چی رو روال بود . ولی یه چیزی اذیتم می کرد
رفتار بابام مرموز بود
یه شب که شام خوردیم سفره رو جمع میکردیم بابام رفت تو بالکن سیگار بکشه.گوشیش زنگ خورد گوشیو جواب دادم صدای محسن بود گفت:
سلام رضا الان که نقشه مون گرفته بزار اصل کار رو شروع کنیم
بابام اومد گوشیو گرفت و رفت.
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam
سلام و عرض ادب
فعالیت کانال تا چند روز دیگر از سر گرفته میشود
لطفا ما رو ترک نکنید.
باتشکر
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۹ مامان شما برو خونه شب میایم . مامانم که رفت رفتم تو اتاق پیش بابام ازش پرسیدم :ب
رمان #شیون📚
پارت ۱۰
مشکوک شدم
فرداش بابام ساعت ۸ صبح رفت بیرون منم دنبالش کردم تا رسید به یه پارک و نشست روی نیمکت
پشت درخت قایم شدم چند دقیقه بعد محسن اومد و باهام صحبت کردن .
بابام که رفت رفتم سراغ محسن و یقه شو گرفتم
نامرد تو بابای من چیکار داری نقشت چیه
دیشب چی می گفتی تو تلفن ؟
_محمد حالت خوبه؟
نه من الان از هر حیوونی هار ترم
_چی شده؟
خودتو نزن به اون راه خودم دیدم داری با بابام صحبت می کنی
میدونم مواد میفروشی زنگ می زنم پلیس بیاد
با ترس گفت :
_ نمی خواد به پلیس زنگ بزنی .بشین توضیح میدم
نشستم شروع کرد به حرف زدن
ادامه دارد ...
@Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۰ مشکوک شدم فرداش بابام ساعت ۸ صبح رفت بیرون منم دنبالش کردم تا رسید به یه پارک و
رمان #شیون📚
پارت ۱۱
-ببین محمد زمانی که بابام مرد بابات اومد و با مامانم پنهانی ازدواج کرد
یعنی از قبل مامانمو میخواست اما بابابزرگت مجبورش کرد تا با مامانت ازدواج کنه
بابات هیچ علاقه ای به مامانت نداره
تنها چیزی که نگهش داشته اون ارثیه بزرگیه که بهت رسیده .
کدوم ارثیه؟
-زمینای روستای مادریت . مامان بزرگت این زمین ها رو وصیت کرده که برسه به تنها نوه پسرش که تویی.
خب نقشتون چیه ؟
_دیگه نمی گم
محسن بگو تو رو روح بابات بگو نقشه چیه
قسمش که دادم منقلب شد و گفت:
باشه همه چی رو می گم
-نقشه اینه که ببرمت خونه و بدون اینکه بدونی بهت مشروب بدم و ازت امضا بگیرم که ارث رو بخشیدی.
بلند شدم تو حال خودم نبودم و نزدیک بود بیفتم محسن گرفتم گفتم:
ولم کن نا رفیق من فکر می کردم تنها رفیقم تویی نمی دونستم جلو روم میخندی و از پشت خنجر میزنی.
اشکام سرازیر میشد پاهام قوت نداشت
رفتم به یه چهارراه رسیدم نزدیک بود ماشین بزنه بهم که پلیس راهنمایی رانندگی نجاتم داد .
با لهجه گیلانی گفت :
- چی می کنی پسر جان نزدیک بود خودته به کشتن بدی
ببخشید حواسم جای دیگه بود خیلی ازتون ممنونم میشه برم؟
-تو این حال نمی زارم بری بیا یه چایی بهت بدم با این حالی که داری بری پائین تر خودتو میکشی.
نه مزاحم نمیشم
-تعارف میکنی؟ پسر جان من پلیس راهما وظیفم جلوگیری از تصادفه میری پائین تر خودتو میکشی . راننده اسیر میشه ، خانوادت عزادار میشن ، بیا بریم تو کیوسک یه چایی بهت بدم سرحال بشی.
باشه چشم ببخشید مزاحم میشم.
رفتم تو کیوسک
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۱ -ببین محمد زمانی که بابام مرد بابات اومد و با مامانم پنهانی ازدواج کرد یعنی از
رمان#شیون📚
پارت ۱۲
چایی خوردم .
خیلی ببخشید زحمت دادم پدر جان بابت لطفتون
-نه بابا پسرجان چه زحمتی
خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه
وقتی رسیدم بابام خونه نبود ، رفتم تو اتاقم شروع کردم به گریه
خواهرم اومد تو اتاق گفت:
-محمد داداش خوبی؟
میخوام تنها باشم
-چیزی شده
صدیقه جانم آبجی گلم برو بیرون حالم خوب شد میام بیرون چیزی هم نشده فقط یه ذره دلم گرفته .
-مطمئن باشم؟
آره خیالت راحت چیزی نشده .
صدای بابام اومد بلند شدم رفتم سمت بابام سلام کردم، دستشو گرفتم بردم تو حیاط گفت:
-محمد پسرم چی شده چرا اینجوری می کنی ؟
بابا چرا با ما اینکارو کردین؟
-کدوم کار؟
محسن همه چیز رو به هم گفته
-کدوم محسن؟
خودتون می دونید کی رو میگم
-خواب نما شدی من رفتم بخوابم
کبری خانم چی ؟ اونم نمیشناسید .
اینو که شنید وایستاد و دیگه حرفی نزد.
گفتم : میدونم با مامان به زور ازدواج کردین ، میدونم پنهانی با کبری خانم ازدواج کردین ، میدونم با محسن نقشه کشیدید ارثیه رو از چنگم در بیارید اینا مهم نیست مهم قلب منه که شکست
من نمی تونم تو این خونه بمونم به مامان و صدیقه هم چیزی نمی گم بخاطر احترام به مقام پدری شما ،
با اشک گفتم :
ای کاش ای کاش هیچ وقت نمی فهمیدم که شما بهمون خیانت کردید .
بابام گفت :
تو نمی خواد بری ، من میرم.
با عصبانیت از خونه رفت بیرون
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam
#داستان_کوتاه
قالیچه نذری
《قالیچه را از دار جدا کرد و داد به من
گفتم :
بی بی جان من قراره چه کاری انجام بدم ؟
-باید ببری حرم امام رضا نذره
با پوزخند گفتم :
بی بی این کارا چیه قالی رو ببر بفروش چرا پولش بره تو جیب آخوندا
-مادر جان پول میخوام چیکار الحمدلله به قدر نیاز خدا بهم داده الانم ازت میخوام اینو ببری هر سال عموت قاسم می برد الان قاسم نیست تو باید ببری .
باشه بی بی ولی
-ولی نداره مادر جان اگر میبری که خدا بهت خیر دنیا و آخرت بده اگرم نمی بری نوکرم که نیستی
-باشه چشم بی بی جان میبرم .
از بی بی جداشدمو آماده سفر شدم قالیچه رو برداشتم و با ماشین مش عیسی حرکت کردیم به سمت مشهد
که وسط راه از ماشین صدایی اومد مش عیسی پیاده شد و کاپوت رو داد بالا پرسیدم :
مش عیسی چی شده ؟
-ماشین خراب شده
خب درست نمیشه؟
-نه من بلد نیستم
خب زنگ بزنید امداد خودرو
-راست میگی .
زنگ زد به امداد خودرو یک ساعت گذشت خبری نشد .
گفتم :
مش عیسی من پیاده میرم هر وقت ماشین درست شد بیاید تو همین جاده ام
-باشه پسرم مواظب خودت باش .
هوا خیلی گرم بود پیاده روی هم برای منی که به زور تا نونوایی میرفتم خیلی سخت بود. با مشقت یک چند کیلومتر رفتم از دور دیدم یکی داره شربت پخش می کنه و چند قدم اونور تر ایستگاه صلواتی بود و سایه برای استراحت
رسیدم بهش بهم شربت داد و دعوتم کرد به موکبشون منم تشنه و خسته بودم خداخواسته قبول کردم
باهم به سمت موکب رفتیم یه آقای روحانی جلوی پام بلند شد با لحنی گرم خوش آمد گفت بهم منم سرد جواب دادم
چون از آخوندا بدم میومد و از دین هم بدم میومد. اما در وجودم تغییری حس کردم انگار دیگه اون آدم سابق نبودم
شدت تنفرم از دین کم شده بود چون این رفتار ها رو دیدم استراحت که کردم پاشدم و تو جاده حرکت کردم مش عیسی با ماشین رسید بهم سوار شدم و بعد چند ساعت رسیدیم به حرم مش عیسی گفت :
-تا من ماشین رو میبرم تعمیر گاه برو این قالیچه رو تحویل بده برگشتم زیارت می کنیم و برمیگردیم .
باشه چشم .
رفتم داخل حرم و دنبال بخش نذورات می گشتم
رسیدم به بخش نذورات و قالیچه رو تحویل دادم
مسئول نذورات گفت:
-برای آقا قاسم اتفاقی افتاده ؟
شما عمو قاسم رو از کجا میشناسید؟
-۱۸ ساله که هر سال آقا قاسم قالیچه هایی که مادرشون بافته رو به عنوان نذر میارن اینجا نذر سلامت نوه شون .
سلامت نوه ؟ میشه توضیح بدین
-آقا قاسم تعریف کردن هجده سال پیش وقتی برادر زادشون به دنیا میاد مریضی سختی میگیره مادرشون میان حرم آقا و نذر می کنن که اگر نوه شون شفا پیدا کنه
هر سال قالیچه ببافن و تقدیم آستان قدس کنن و وقتی بر می گردن می بینن نوه شون شفا پیدا کرده.
زانو هام سست شد و زمین خوردم
مسئول نذورات بلندم کرد و گفت:
-چی شد پسرم ؟
من تنها برادر زاده ای عمو قاسمم
خداحافظی کردم و رفتم تو صحن نشستم که صدای سخنران میومد و داستان اون خانمی که حرم رو دوست نداشت اما فقط بخاطر خداحافظی از روی تمسخرش آقا رفتن به خوابش و ازش تشکر کردن رو گفت
اینو که شنیدم زدم زیر گریه و از آقا خواستم حلالم کنن .
از اون سال هر سال شهادت آقا امام رضا حرمم
من مدیون آقا بودم اما نمی دونستم و بهشون توهین می کردم
اون واقعه تولد دوباره ی من بود .....
......پایان......
محمد سنگی ✍️
@Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۱۲ چایی خوردم . خیلی ببخشید زحمت دادم پدر جان بابت لطفتون -نه بابا پسرجان چه زحمت
رمان#شیون📚
پارت ۱۳
مامانم اومد تو حیاط گفت :
-محمد بابات کجا رفت؟
چیز مهمی نیست بر می گرده
-راستشو به من بگو
هیچی مامان جان هیچی . من سرم درد می کنه میرم بخوابم
رفتم تو اتاق خوابیدم و صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم جواب دادم.
بله بفرمائید
-سلام بنده صادقی هستم از اداره آگاهی مزاحم میشم
اداره آگاهی؟؟ بابت چی ؟
-شما با آقای رضا رائفی نسبتی دارید؟
بله پسرشون هستم چطور؟
-بامداد دیروز جنازه ایشون کنار جنازه یک فرد دیگه قرار داشته گویا با هم درگیر شدن .
جنازه !!
-تسلیت می گم بهتون
خیلی ممنونم
-فقط لطفا اداره آگاهی تشریف بیارید برای پارهای از توضیحات
اداره کجا؟
-اداره ۳۲۳ اکبر آباد
باشه چشم .
بهت زده بودم و غمگین با خودم می گفتم ای کاش تند نمی رفتم به مادر و خواهرم چیزی نگفتم و رفتم اداره آگاهی
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۱۳ مامانم اومد تو حیاط گفت : -محمد بابات کجا رفت؟ چیز مهمی نیست بر می گرده -راستش
رمان#شیون📚
پارت ۱۴
در اتاق جناب سروان رو زدم و وارد شدم .
سلام جناب سروان . رائفی هستم ، تماس گرفته بودید
-بله بله ، سلام جناب رائفی خیلی خوش آمدید بهتون تسلیت می گم.
خیلی ممنونم
-خب زیاد طولش نمی دم و میریم سراغ اصل مطلب
بامداد دیروز جنازه پدرتون کنار جنازه فردی به اسم محسن سلیمانی پیدا شده گویا با هم درگیر شدن و همدیگر رو به قتل رسوندن
میخواستم بدونم این فرد رو میشناسید؟
بله میشناسم
-با پدرتون مشکلی داشتن ؟
مشکلی نداشتن داستانش مفصله که به درد شما نمی خوره .
این پرونده نه جنایی هست و نه امنیتی
فقط چند نفر قربانی یک اجبار شدن همین
کار دیگه ای با من ندارید؟
-خیر خیلی ممنون از توضیحاتتون. فقط از کسی شکایت ندارید ؟
با بغض گفتم :
از پدربزرگم و پدرم شکایت دارم تو دادگاه اموات میتونم پیگیری کنم ؟
جناب سروان سرشو انداخت پائین
خداحافظ جناب سروان
-خداحافظ
از آگاهی که اومدم بیرون حال ناخوشی داشتم نمی دونستم به مادر و خواهرم چی بگم
نمی دونستم عزادار پدر باشم یا بی تفاوت
به مرز استیصال رسیده بودم اما سه چیز تا حدی آرومم نگه می داشت
رسیدگی به مادر و خواهرم
حاج علی که همیشه با آغوش گرمش پذیرای من بود و احساسی که تازه بهم رسیده بود احساسی شبیه به عشق ، عشق خانم آذری
ادامه دارد ...
@Ashab_ghalam
لیست دسترسی آسان به محتوا های کانال
رمان
#شیون
#شعر
#شعر_طنز
#داستان_کوتاه
#معرفی_کتاب
#مطالعه_کوتاه
#ویراست_جالب
#لطیفه
#دلنوشته
#داستانک
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۱۴ در اتاق جناب سروان رو زدم و وارد شدم . سلام جناب سروان . رائفی هستم ، تماس گرفته
رمان #شیون📚
پارت ۱۵
رفتم خونه مامانم هی می پرسید
-محمد چی شده؟ از صبح نیستی تلفن جواب نمیدی . بابات کجاست؟ از دیشب غیبش زده
با سختی گفتم:
راستش مامان صبح از بیمارستان زنگ زدن گفتن بابا تصادف کرده
-چی ؟ بابات تصادف کرده؟ الان کجاست ؟ چیزیش که نشده ؟
یه ماشین به بابا زده و بابا رو کشته .
-یا ابالفضل
مامانم غش کرد خواهرم اومد بلندش کردیم . خواهرم گفت:
-محمد چی شده؟ چرا مامان غش کرده
بابا چی شده؟
با بغض گفتم بابا مُرد
خواهرم به دیوار تکیه داد و نشست.
دروغ گفتم اما چاره ای نبود اون دوران جزو سخت ترین اوقات زندگیم بود
برای مراسم ختم پولی تو جیبم نبود رفتم پیش حاج علی
در رو زدم حاجی اومد بیرون سلام کردم
-سلام محمد جان خوبی ؟ از این طرفا
خوب نیستم حاجی ببخشید مزاحمتون میشم
-چیزی شده پسرم؟
با گریه گفتم:
حاجی بابام مرد
با بهت گفت:
-بابات ؟ بابات که حالش خوب بود .
بغلم کرد
-پسرم تسلیت میگم غم آخرت باشه.
ممنون حاجی فقط مزاحم شدم که یه کم پول قرض بگیرم برای مراسم ختم
-چه مزاحمتی پسرم بیا داخل
نه حاجی مزاحم نمیشم
-حالت خوب نیست پس تعارف نمی کنم
پس وایستا برم یه مقدار نقد دارم بهت می دم بقیش رو به کارتت میریزم .
خیلی خیلی ممنونم حاجی فقط شرمندم
-این چه حرفیه محمد تو هم جای پسر نداشتم.
حاجی رفت بالا و یه مقدار برام پول آورد و بقیش رو به کارتم ریخت .
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam
May 11
#معرفی_کتاب📚
اگر به روانشناسی علاقه داری
اگر میخوای بدونی شرطی سازی چیه
این کتاب رو بخون.
@Ashab_ghalam
#ویراست_جالب📃
《...این طور نبوده که
ریاست
در آنها
تأثیر کرده باشد؛
آنها
در ریاست
تأثیر کرده بودند...
بیانِ امامروحاللهالموسوی
در مورد #شهیدان_باهنر و #رجایی
@Ashab_ghalam