eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏مامان بابای جاریم با خاله و شوهرش رفتن سفر اربعین، تو مسیریڪ آقای عراقی غذا دادن بهشون. برای همه شون چلو گوشت بوده، غیر خاله جاریم ڪه تپل هم هست؛ تو ظرفش جوجه تنها بوده بعد اشاره میڪرده ڪه منم از غذای اینا میخوام😏 عربه میگفته لا لا و اشاره میڪرده به هیڪلش ڪه تپله! هیچی دیگه آقاهه غذای رژیمی برای خاله آورده بوده😞☺️ . . •📨• • 793 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خداحافظ . . . . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوپنجاه‌وهشتم احمد جلوی طلافروشی پارک کرد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خجالت زده خندیدم و گفتم: میخوای بگی خیلی شلخته ام از راه میام چادرمو میندازم یه گوشه احمد روی طاقچه نشست و در حالی که روی چادرم دست می کشید گفت: نه حرفم این نیست. روسری ام را سر جالباسی آویزان کردم، رفتم کنارش نشستم و پرسیدم: پس چی میخوای بگی می ترسی ناراحت بشم؟ احمد در حالی که به چادرم چشم دوخته بود گفت: میخوام بهت بگم قدر چادرت رو بدونی این چادر فقط یه تیکه پارچه یا یه لباس نیست این چادر یادگاری حضرت زهراست. یادگاری حضرت زینبه. به نظر من عین جانماز، عین مهر، عین کتاب دعا مقدسه. حرمت داره. تو هر حالی حتی وقتی از راه میای خسته ای ناراحتی هر چی اینو ننداز زمین. مثل جانمازت مثل مهرت مثل کتاب دعات بهش احترام بذار. هنوز خیلی سال از اون موقع که چادر از سر مادر بزرگامون کشیدن نگذشته. چه قدر تو همین گوهرشاد مشهد کشته دادیم این چادر روی سر زن ها بمونه چه قدر تو کل ایران کشته دادیم چه قدر زن ها سال ها خونه نشین شدن تا بی چادر و بی حجاب از خونه نیان بیرون. وقتی برای یه چیز این همه کشته و قربانی میدیم پس مقدسه و باید براش حرمت قائل بود. قدر این چادرت رو بدون. خون ها ریخته شده تا اینو از روی سر شما خانوم ها بردارن همین الانشم پهلوی داره تلاش می کنه نرم نرمک دوباره وضع حجابو مثل زمان پدرش بکنه. فعلا از پارسال تو مدارس و ادارات حجابو ممنوع کرده. کوتاه بیاییم جلوش روزی می رسه که میگن با حجاب کسی حق نداره حرم امام رضا بیاد. اینا شمشیر شون رو از رو بستن. دارن با دین خدا می جنگن. همه تلاش شون رو دارن می کنن دین خدا رو محو کنن جوونا رو بی دین کنن این همه فیلم دارن می سازن ... خدا لعنت شون کنه می دونی فیلم فارسی تو دنیا به ابتذال معروفه؟ جزء خراب ترین و بی بند و بار ترین فیلم ها تو دنیا شناخته میشه؟ یعنی حتی کشورای بی دین و یا غیر مسلمون هم به ابتذال و افتضاح فیلمای ایرانی هنوز نرسیدن این همه مشروب فروشی، کاباره، باشگاه و ... در حال زیاد شدنه برای چی؟ هر دفعه برای محرم و صفر از ساواک بخشنامه میاد برای چی؟ اینا با دین مشکل دارن، با مظاهر دین داری مشکل دارن میخوان دین خدا رو از بین ببرند ولی کور خوندن مگه ما مرده باشیم بتونن کاری از پیش ببریم. ایرانو از وجود کثیف شون پاک می کنیم. مسلمونی و دینداری تو خون ماست آریامهر هم غلط می کنه بخواد با دین بجنگه. من زمان رضا خان نبودم ولی الان هستم. به خداوندی خدا کسی دست سمت چادر ناموس ایرانی ببره خونش پای خودشه. من تیکه تیکه هم بشم نمیذارم اون سالا برگرده و اون اتفاقات تلخ تکرار بشه چادرم را از دست احمد که حسابی سرخ و عصبانی شده بود گرفتم و گفتم: ان شاء الله که هم چی اتفاقی نمی افته. ان شتء الله امام زمان نابودشون کنه اگه بخوان دست سمت چادرای ما بیارن. شما آروم باش من نمی دونستم این چادر چقدر ارزشمند و گران بهاست. از این به بعد سعی می کنم حتی بدون وضو هم بهش دست نزنم. به قول تو یادگار حضرت زهرا حرمت داره احترام داره مقدسه ممنون که اینا رو بهم گفتی و منو آگاه کردی ان شاء الله بتونم امانت دار خوبی برای یادگاری حضرت زهرا باشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد از جا برخاست در حالی که کتش را در می آورد گفت: ان شاء الله. حالا لازم نیست با وضو بهش دست بزنی همین که حرمتش رو حفظ کنی مواظب باشی حجابت از سرت نیفته وقتی هم درش میاری نندازیش یه گوشه و بری زود تمیز و مرتبش کنی کافیه از روی طاق برخاستم و در حالی که چادرم را در بقچه درون کمد می گذاشتم گفتم: چشم دیگه سعی می کنم شلخته گی مو کنار بذارم و از راه که رسیدم چادرمو نندازم احمد در حالی که دکمه های سر آستینش را باز می کرد گفت: چشمت بی بلا خانم فقط حواست باشه دیگه به خانم من شلخته نگی. تو شلخته نیستی فقط یکم به چادرت بی توجهی می کردی. در حالی که در کیفم می گشتم گفتم: چشم. دیگه سعی می کنم بی توجهی هم نکنم. یه حدیث توی یک کتاب خوندم از امام صادق بود به نظرم که بهترین دوست من کسیه که عیب های منو به من هدیه بده. ازت ممنونم که منو به این خوبی متوجه اشتباهم کردی. احمد لپم را کشید و گفت: قابلی نداشت. ببخش اگه ناراحت شدی. از همون شب اول محرمیت مون تا الان هر دفعه این چادر رو مینداختی انگار یکی دلم رو چنگ چنگ می کرد روبروی احمد ایستادم. خجالت زده خندیدم و گفتم: واقعا معذرت میخوام. از این به بعد اول چادرم رو مرتب می کنم بعد میرم سراغ بقیه کارام جعبه گوشواره ها را جلوی احمد گرفتم و گفتم: بی زحمت این خوشگلا رو گوشم کن احمد با لبخند جعبه را از دستم گرفت و گفت: من که بلد نیستم. می زنم گوشت رو داغون می کنم. به رویش لبخند زدم و گفتم: کاری نداره بازش کن گوشم کن. گوشواره های قبلی ام را از گوشم در آوردم و احمد گوشواره های جدید را گوشم کرد. کمی سنگین تر از گوشواره های قبلی ام بود. جلوی آینه ایستادم و پرسیدم: خوشگل شدم؟ احمد کنارم ایستاد و دستش را دورم حلقه کرد و گفت: خوشگل بودی از اول عروسک خانم از احمد تشکر کردم و گفتم: بشین برم چایی بذارم بیارم با هم بخوریم. احمد تشکر کرد و گفت: دستت درد نکنه. پس منم تا وقته میرم تو انباری چایی رو بی زحمت بیار اونجا. چشم گفتم و از اتاق بیرون رفتم. سماور را روشن کردم و برای شام آبگوشت بار گذاشتم. چای دم کردم و به انباری رفتم. احمد کلی کاغذ به دور خودش ریخته بود و روی زمین نشسته بود و آن ها را می خواند. سینی چای را روی زمین گذاشتم کنارش نشستم و پرسیدم: دنبال چیزی می گردی؟ احمد نیم نگاهی به من کرد و برگه ای دیگر برداشت و گفت: چند تا اعلامیه قدیمی از علمای عراق بود نمی دونم کجا گذاشتم. باید ببرم مسجد بازار بدم حاج آقا موسوی لازم شون دارن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 🌷🌷🌷 🥀🥀🥀🥀 سالهاست که با کودکان سرزمینم مشغولم. ☺️ با عشق باهاشون راه رفتن و حرف زدن و تمرین می کنم. امسال هر روز داغی بد بردلم میشینه .😢 هر جمعه متعلق به کودکان مظلوم و پرپر بود. اما دست صهیونیسم غاصب این بار در کرمان گلهامون پرپر کرده 😭 و آه از غمی که تازه شده با غم دگر 😭😭😭😭 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟🗓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وازآن‌روز ڪہ‌باعشق‌ِتوجوشیددلم💗 بودنت‌خوبترین‌حادثہ‌ےدنیاشد|•😍 مصطفی عمانیان /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1237» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• نسیـ🌬ـم عطـ🌺ـرِ تو را صبـ⛅️ـح با خودش آورد😍 و گفت روزی🌹ِ عشـ♥️ـاق، با خداونـ☺️ـد است👌🏻 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مــــــ🧕👮‍♂ــــــــا قشــــ💕ــــنگ ترین آدماییم ڪہ به همــدیـگه میایم🥰✌️🏻 🤲🏻💚 🙈😎😉 🧿 👈🏻🫀 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • ازش پرسیدم حسّتون به رنگ صورتی چیه...؟ 🥰 • خدا رو شکر اونم عاشق زرشک پلو با مرغه 😍 • بهم گفت دلش میخواد یه روزی با هم توی قطب جنوب زندگی کنیم... 😎💜 👈 یک... دو... سه... ده... بیست... اینکه چند ساعت قبل ازدواج با خواستگارمون صحبت کنیم 🌿 لزوما مهم و تعیین‌کننده نیست! چون مهم‌تر از تعداد ساعت، کیفیت سوال‌هاییه که ازش می‌پرسیم و دقت روی حرف‌ها و رفتار خودش و خانواده‌ش.. 👀چشم‌هامون رو خوب باز کنیم!! ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• شوهرتون رو به زندگی علاقمند کنید😍 بهتره که... شوهرتون رو تو خونه راحت و آزاد بذارید😁 مردا👇 از زنان حساس و زودرنج خوششون نمیاد😬❌ سعی کنید از اون زن هایی باشین که... با و 👏 خودشون رو تو قلـــــــ♥️ــــــــب جا میکنن😌 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏داشتیم فیلم ترور رو میدیدیم که عملیات داشتن بعد مامانم یهو گفت بذار براشون آیت الکرسی بخونونم تا عملیاتشون رو خوب انجام بدن😂 منو بابام فقد کُپ کرده بودیم 🤣🤣 اخرش پیروز شدن بعد بهش گفتیم حالا همش بخاطر تو بود😂 میگه آره پس چی😂 فک نکنید سنش زیاده هااا 37 سالشه🤣مامان از اینجا به تو سلام سلطان سوتی😂این مامان من خیلی سوتی میده ولی نمیذاره بفرستم براتون😂 بهش گفتم که سوتی تو میفرستم برا شما. میگه خدا کنه که نذارن تو کانال دلم خنک شه😂 . . •📨• • 794 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صد‌وشصت احمد از جا برخاست در حالی که کتش را
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کمی برگه ها را مرتب کردم و پرسیدم: برای چی لازم دارن؟ احمد از جا برخاست و در حالی که بین کتاب هایش می گشت گفت: میخوان یه نامه بنویسن لازمه به یه قسمت از اون متن استناد کنن تا چند نفر رو بتونن مجاب کنن همراه ما بشن. پس فردا که برم تهران باید نامه شون رو با خودم ببرم. از حرفش جا خوردم و پرسیدم: مگه قراره پس فردا باز بری؟ همین دو هفته پیش برگشته بودی که ... احمد به سمتم برگشت و شرمگین پرسید: مگه بهت نگفته بودم؟ در حالی که سعی می کردم لحنم دلخور نباشد گفتم: نه ... نگفته بودی. احمد کنارم روی زمین نشست و شرمنده گفت: معذرت میخوام. نمی دونم چرا فراموشم شد بهت بگم. ولی فکر کردم بهت گفتم. در قندان را برداشتم و در حالی که نگاهم به سینی چای بود گفتم: اشکالی نداره. الان گفتی دیگه. _منو ببین ... سرم را آرام بالا آوردم و به او چشم دوختم. _حواسم نبود نگفتم. دلخور نشو. از این که همیشه دیر مطلع می شدم قرار است سفر برود دلخور بودم اما هیچ وقت گله و شکایتی نکردم. همیشه خودم را دلداری می دادم می گفتم حتما به یک باره تصمیم سفر گرفته شده و شاید خودش هم از قبل خبر نداشته است که قرار است به سفر برود. اما این بار که گفت یادش رفته به من بگوید ناراحت شدم. لبخندی مصنوعی بر لب زدم و گفتم: اشکالی نداره. منم یه چیز خیلی مهمی رو امروز باید بهت می گفتم که نگفتم. احمد خجالت زده لبخند زد و بعد کنجکاوانه پرسید: چی رو از من پنهون کردی؟ قندی در دهان گذاشتم و با شیطنت گفتم: بماند. جزای این که فراموشکار شدی اینه تا وقتی از سفر برنگشتی بهت نمیگم. احمد خندید و گفت: بلا خانم، آدم چیزای مهم رو از شوهرش مخفی نمی کنه. بگو ببینم چی شده؟ لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: نمیگم. باید مجازات بشی. _از کی تا حالا اهل مجازات و عقاب شدی؟ _از همون وقتی که شما فراموشکار شدی احمد خندید و گفت: حسابی بلبل زبون هم شدی. باشه نگو. من که می دونم دلت طاقت نمیاره بهم میگی. کمی از چایم را نوشیدم و گفتم: این دفعه رو برای این که مجازات بشی طاقت میارم بهت نمیگم. هر وقت از سفر برگشتی اول مُشتُلُقش رو ازت می گیرم بعدش بهت میگم. احمد با کنجکاوی پرسید: چه خبری هست که مشتلق داره؟ با لبخند دندان نمایم گفتم: یکی دو هفته دیگه می فهمی _رقیه من پس فردا صبح مسافرم دلت میاد اذیتم کنی؟ نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم: دلم که نمیاد اذیتت کنم ولی به نظرم بهتره منتظر بمونی اونجوری بیشتر بهت مزه میده. به قول خانباجی لمس خیلی چیزا شیرین تر از شنیدنش از زبون بقیه است. تا امروز که لمسش نکرده بودم احساسش نکرده بودم نمی فهمیدم منظور خانباجی چیه. امروز که برای اولین بار حسش کردم به نظرم جای هزار تا تبارک الله احسن الخالقین گفتن داشت. _رقیه! جان احمد بگو چی شده؟ دست احمد را گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم: امروز که داشتم حیاطو جارو می زدم قبل از این که شما برام نوبرونه بیاری یه دفعه احساس کردم بچه تکون خورد. چشم هایم پر از اشک شوق شد و گفتم: اولش ترسیدم و جا خوردم ولی بعد همه وجودم پر از شور و شوق شد. می تونم بگم قشنگ ترین حس عالم بود. قشنگ احساس کردم عین یک ماهی که تو آب تکون میخوره از این ور به اون ور رفت. احمد با ذوق حرف هایم را گوش کرد و گفت: مطمئنی تکون خورده؟ سر تکان دادم و گفتم: آره مطمئنم. قبلا بقیه بهم گفته بودن مثل شنا کردن ماهی احساس میشه لبخند شیرینی تمام صورت احمد را پوشاند. شکمم را بوسید و گفت: الهی باباش قربونش بره تو یه ذره شکم مامانش عین ماهی این ور اون ور میره. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•