فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
داستان زیبای 《"پایان خوش"》
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
moon perfume |عطر ماه 🌙 ✨️
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 داستان زیبای 《"پایان خوش"》 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
از اين تغيير حالتش خودمم خندم گرفت…با خودم فكر كردم يه زن چه راحت ميتونه باعث غم باشه و چه راحت ميتونه باعث خوشي و شادي باشه …
دوباره در رو قفل كرد و اومد سمتم … وبوسه ایبرپیشونیم زد با عجله رفت كه صبحانه بياره…بعد رفتنش دلم ميخواست دست بکشم روی پیشونیم ..اين پسر كي بود كه اين جوري عشقش داشت كل وجود منو ميگرفت و منو درگير و اسير خودش ميكرد ..
لبخندي زدم و با خودم فكر كردم هر كي هست ، حسي كه داره توي وجودم باهاش شكل ميگيره خيلي شيرينه …
اون روز صبحانه رو با ميلاد خورديم …
تا شب اون روز توي اتاق بودم و خداروشكر كسي بهم كاري نداشت …اخر شب كه شد ، دوباره در باز شد و محبوب قلبم با قيافه اي كه خستگي ازش ميباريد ولي لبخند روي لبش بود وارد اتاق شد…ولي از چشماش خستگي میباريد …
سيني شامي كه واسم اورده بودن دست نخورده كنار اتاق بود …
با تعجب به سيني شام نگاه كرد و گفت
+پس چرا نخوردي؟!
خجالت زده سرمو انداختم پايين و گفتم
-منتظر بودم بياي با هم بخوريم …چون بهم گفتي شب مياي، گفتم شامو با هم بخوريم …
چشماش قلبي شد و به يكباره كل خستگي از چهره اش رخت بست و رفت و به جاش عشق توي صورتش هويدا شد …
اومد كنارم نشست و گفت
+پس بگو چرا اصلا ميل به غذا نداشتم ، چون خانوم مهربونم اين جا منتظرم بوده …
لبخندي به روش زدم و اومد كنارم نشست…با كلي عشق و علاقه كنار هم نشستيم و غذايي رو كه يخ كرده بود و از دهن افتاده بود شروع كرديم خوردن …با اينكه يخ بود ولي جفتمون با كلي علاقه غذارو خورديم …
اون شب هم ميلاد منو مهمون اغوش گرم و مهربونش كرد ، و با كلي محبت كه روونه قلبم كرد خوابيديم …
با خودم فكر كردم چقدر خوبه كه هست…
حس خيلي خوبي بود كه كنار كسي بودم كه دوسم داشت ، نه به خاطر جنسيتم، بلكه فقط و فقط به خاطر خودم …دوسم داشت توي بدترين شرايطي كه هر دو داخلش بوديم و داشت ميجنگيد براي پاك نگه داشتن من و عشقمون ..و همين احساسات خودش ترميم كننده قلب و روح زخمي من بود..
با همين افكار لذت بخش خوابم برد و بازم يه خواب شيرين …
توي خواب خوش غرق بودم كه با مشت هايي كه كوبيده ميشد به در چشممو باز كردم …گيج بود و حاليم نبود چه اتفاقي داره ميوفته …
میلاد هم مات و مبهوت منو نگاه ميكرد…بعد چند ثانيه هر دو به خودمون اومديم ، صداي بانو جان ، از پشت در قابل تشخيص بود، محكم با مشت به در ميكوبيد و عصبي ميلاد رو صدا ميزد…
ميلاد با عجله از كنار من بلند شد، ديشب كه داشتيم ميخوابيديم بلوزش رو در اورده بود …همون جوري با بالا تنه لخت داشت ميرفت در و باز كنه، بيينه اين زنيكه ديوونه چيكار داره
استرس گرفته بودم چيكار داره …
در رو كه باز كرد بانو جان با عصبانيت اومد توي اتاق …
من همون جور خواب الو روي تخت خواب نشسته بودم و مات و مبهوت به اطرافم نگاه ميكردم…تا وارد اتاق شد اومد سمت من و موهاي منو توي دستش گرفت…
من كه هنوز نصف مغزم خواب بود انگار برق بهم وصل كردن …
بانوجان عصبي غريد
+اين دختره ايكبيري چي داره كه من ندارم؟!
ميلاد هم مثل من مات و مبهوت بود…
با صداي دادش انگار هر دو به خودمون اومديم
+با توعم ميلاد اين دختره چي داره كه اين جوري دوشبه مياي کنارش…من اين همه وقته التماست ميكنم بیای کنارم ولی نازمیکنی؟!
ميلاد به خودش اومد و فوري اومد سمت ما …
+بانو جان ول كن موهاشو….
خنده عصبي كرد و گفت
+هاااان چيه ناراحت ميشي؟! يا اينكه دردش مياد دیگه کنارت نميمونه…نگران نباش، اين دختراي اکیبری بقیه اشون همه خر خودمون هستن ،
چشمام از اشكي كه حلقه زد بود توش شروع كرد سوختن …نميدونم از درد موهام بود كه اون زنيكه داشت وحشيانه ميكشيد يا از درد قلبم بود كه انگار به حرفاش خنجر ميزد توي قلبم…
ميلاد از حرص به نفس نفس افتاده بود…
اومد سمتمون و گفت
+ول كن موهاشو …با هم صحبت ميكنيم…
+من صحبتي باهات ندارم …
ميلاد عصبي غريد
+من به خاطر شيخ خيلي احترامتون رو حفظ كردم …نزاريد حرفايي بزنم كه هر دو روزبعدش پشيمون بشيم…موهاشو ول كنيد..اين تقصيري نداره …با من مشكلي داريد با خودم مشكلتون رو حل كنيد…
از لحن تند ميلاد بانوجان جا خورد…دستش از دور موهام شل شد…مونده بودم اين زنيكه ديوونه چرا هميشه موهامو ميگرفت و ميكشيد چه حرصي داشت نسبت به موهاي من…
بانوجان با اخم زل زده بود به ميلاد…ميلاد هم سرشو انداخته بود پايين ، و سعي داشت خودشو كنترل كنه…
#باران
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
داستان زیبای 《"پایان خوش"》
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
moon perfume |عطر ماه 🌙 ✨️
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 داستان زیبای 《"پایان خوش"》 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙داستان زیبای:پایان خوش
P
#قسمت دویست وچهل وهشت ودوی
صداي نحس بانوجان رو شنيدم
+چي تو خودت ديدي كه منو تهديد ميكني؟!
ميلاد دوباره ارامش هميشگيشو پيدا كرده بود با صداي ارومي گفت
+من قصد جسارت نداشتم ، نميخوامم حرف اشتباهي بزنم ، ولي خوب نميدونم شما چه اصراري داريد كه من کنارشماباشم …خوب…خوب من …خوب من به كسي كه همسن مادرمه حسي ندارم …چطور ميتونم وقتي حسي ندارم كنارتون باشم؟!
اينو گفت و انگار به سختي تونسته بود حرفشو بزنه …نفس عميقي كشيد…
رنگ بانو جان هر لحظه قرمز تر ميشد..
دقيقا شبيه اتشفشاني شده بود ، كه اماده انفجار بود..
خيلي سعي داشت خودشو كنترل كنه و با دندان هاي قفل شده گفت
+عهههه، كه اين طور…باشه خيلي با زبون خوش ازت خواهش كردم خودت خواستي ، بچرخ تا بچرخيم اقا ميلاد…
با اين حرفش چهار ستون بدن لرزيد…انقدر عصبي بود كه ميفهميدم حرفش فقط يه تهديد بي پايه و اساس نبوده…
از اتاق رفت بيرون و در اتاق رو جوري كوبيد بهم ، كه من يه متر از جام پريدم…ميلاد اومد لب تخت نشست و دستشو كلافه توي موهاش كرد…
هميشه وقتي عصبي و كلافه بود اين حركت رو انجام ميداد…
زير لب گفت
+هر دم از اين باغ بري ميرسد…هر روز يه چالش جديد توي اين خراب شده واسه من درست ميشه…چرا اين روزاي كوفتي تموم نميشه….
منم ساكت و مغموم نشسته بودم …حتي فكر كردن به اينكه ميلاد بخواد با اون همه مهربونيش كسي ديگه کنارش باشه رعشه به تنم مينداخت…هر چي فكر ميكردم حرفي به ذهنم نميرسيد كه بتونم باهاش ميلاد رو اروم كنم …
ميلاد نگاهي بهم كرد و گفت
+چيكار بايد بكنم ؟! من ميدونم اين زنيكه تا زهرشو نريزه ولمون نميكنه …
به معني ندونستن شونه بالا انداختم …چقدر يه زن ميتونست وقيح باشه …چقدر ميتونست بنده هوسش باشه كه اين جوري خودشو به در و ديوار بكوبه واسه اينكه کناریک پسر جوون باشه
ميلاد كلافه و عصبي از جاش بلند شد و گفت
+من بايد برم بارانم …ولي تو غصه نخورياااا
با دستش زد روي قلبش گفت
+تو اينجا جات امنه …
لبخندي بهش زدم و اروم گفتم
-منظورت از اين حرفا اينه كه ميخواي با اون …با اون باشی؟!
اخماشو كرد توي هم و گفت
+عمراااااا….ببين من اصلا واقعا نميتونم با اون بمونم …يعني نميدونم چه جوري بهت بگم …من اصلا ازاون چندشم میشه
خيلي كنجكاو بودم واسه همين پرسيدم
-اين بانوجان زنه شيخه؟!
پوزخندي زد و گفت
+اررره مثلا زنشه …ولي فقط عقد هم هستن كه روي كثافت كاري هاشون درپوش بزارن…وگرنه كدوم مرد بي غيرتي ميتونه قبول كنه ،بااین زن بمونه
…ولي ديگه چون ايشون زن شيخ هستن،
هرکاری بخوان بااهالی این عمارت میکنن
قيافم كاملا چندش شده بود از تصور كردن اين زن …
ميلاد لبخندي زد و گفت
+خوب فضول خانم ، اگر ديگه سوالي نداري، من برم…بايد برم سراغ شيخ تا اين زنيكه كار دستمون نداده….
-سوال كه خيليييي دارم ولي جواب نميدي كه …
لبخندي زد و بوسه گرم و مهربوني روي پيشونيم زد و از اتاق رفت بيرون …از همون لحظه كه از اتاق رفت بيرون ، دل نگراني هاي من شروع شد…عجيب دلم گواهي بد ميداد…نميدونم چرا انقدر بي قرار بودم …مطمئن بودم قراره يه اتفاقي بيوفته…
خيلي عجيب بود كه برام نه صبحانه اوردن نه ناهار…و نه خبري از ميلاد بود…از گشنگي دل ضعفه گرفته بودم و حالت تهوع گرفته بودم ولي خوب نه كسي اومد و نه من ميتونستم از اتاق برم بيرون …خيلي عجيب بود كه ميلاد هم سراغم نيومده بود…
هر چي ميگذشت دلشورم بيشتر ميشد…اين نيومدن ميلاد و غذا نياوردن واسه من نشونه شروع بازي بانوجان بود…ساعت حدود ١٠ شب بود كه در اتاق باز شد …به خيال اينكه ميلاده لبم به خنده باز شد …ولي با ديدن دو تا مرد ، لبخند روي لبم ماسيد…توي كسري از ثانيه دست و پام يخ كرد…اون دو تا اومدن سمتم، توي خودم جمع شدم و گفتم
-چيكارم داريد؟! به من دست نزنيد…
ولي بدون اينكه بهم توجهي كنن دوتايي اومدن سمتم و از دو طرف زير بغلام رو گرفتن و بلندم كردن…
بدون اينكه دست خودم باشه ، اشكام سرازير شد…
منو كشون كشون دنبال خودشون ميكشيدن …
بلند بلند گريه ميكردم و التماس ميكردم و ازشون ميپرسيدم منو كجا ميبرن …ميلاد چرا نميومد سراغم …چرا نميومد نجاتم بده..
نميدونم كجا داشتيم ميرفتيم …كشون كشون منو دنبال خودشون بردن…وارد قسمت ديگه عمارت شده بوديم …
رسيديم به يه اتاق ، در و باز كردن و وارد اتاق شديم …
با ديدن صحنه روبه روم چشمام گرد شد…
#باران
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙