eitaa logo
بچه حزب اللهی
6.6هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
11.9هزار ویدیو
28 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 🔰سعید محمد ⭕ تحصیلات: مهندسی عمران ⭕سوابق اجرایی: ◽فرمانده قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا ◾دبیر شورای‌عالی مناطق آزاد ◽مدیرعامل گروه ایرانیان اطلس ⭕ ویژگی های برجسته: ◾سابقه نظامی بالا و درجه سرتیپ دوم ◽ محبوبیت و مقبولیت بالا بین مردم انقلابی خصوصا جوانان ⭕نقاط ضعف: ◾ بزرگترین سد پیش‌روی او مخالفان بسیار زیادی است که دارد.مخالفان او اولا قالیباف و طرفداران او هستند که اتفاقا باعث ایجاد مشکلات زیادی برای او شده اند.مخالف دیگر او طیفی از برادران سپاه میباشند . به گفتهٔ معاون سیاسی سپاه، او را به دلیل تخلف، از سمت فرماندهی قرارگاه خاتم‌الانبیا منفک کرده‌اند.برخی از رسانه‌ها از برکناری و نه استعفای او خبر دادند.مخالف دیگر محمد معاون اول دولت سیزدهم است.محمد در ساختار وزارت اقتصاد حرکت نمی‌کرد و جایگاهش را فراتر از فرمانبرداری از خاندوزی می‌دانست.احتمال رد صلاحیت او وجود دارد. ⭕ حامیان احتمالی: تنها حامی او جبهه صبح صبح ایران،رائفی پور و تعدادی نماینده مجلس هستند که اتفاقاً برخی از آنها چون ثابتی و رستمی و... نیز از جلیلی حمایت کرده اند. @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_چهارم🎬: باز هم از لوح محفوظ خدا خبری در آسمان هفتم پیچید. خبر آمد، خبری در راه
🎬: زمین به درگاه خداوند عجز و لابه آورد که ای پروردگار! بر من لطف فرما و از خاک من، موجودی خونریز خلق مفرما. اما اراده خداوند بر آن تعلق گرفته بود که انسان را از خاک بیافریند و اینک زمان خلق کالبد خاکی آدم فرا رسیده بود. پروردگار به جبرئیل دستور داد تا به زمین نزول کند و مقداری از خاک زمین را بگیرد و به عالم بالا ببرد جبرئیل نزد زمین آمد و فرمود: ای ارض خاکی، بشارت باد بر تو که قرار است کالبدِ جانشین خداوند در روی زمین از خاک تو باشد، پس مشتی خاک بده تا به محضر پروردگار ببرم. زمین با اندوهی در کلامش گفت: به پروردگار برسانید که مرا از این امر معاف دارند، ای جبرئیل! من خاک به شما نمی دهم. جبرئیل پس از شنیدن این سخن با دست خالی به پیشگاه خداوند مراجعت کرد. اما امر خدا می بایست محقق شود و اینبار میکائیل مأمور آوردن خاک شد میکائیل هم دست خالی برگشت و پس از آن اسرافیل به این امر مأموریت گرفت و اسرافیل هم موفق به گرفتن خاک از زمین نشد. برای بار چهارم، خداوند نظری به ملائکه مقرب درگاهش نمود و از میان آنها یکی دیگر را انتخاب کرد و روانهٔ زمین نمود. این ملک که «عزرائیل» نام داشت بر زمین وارد شد و درخواست خاک نمود و زمین باز هم دست رد به سینهٔ ملک زد. عزرائیل بی توجه به عجز و ناله و خواهش های زمین، پاره ای خاک از زمین برداشت و به محضر خداوند رسید. خداوند چون این کار عظیم عزرائیل را دید، مقام او را بالاتر برد و عزرائیل را مأمور قبض روح آدم و تمام بنی بشر نمود، تا در وقت جان دادن به ناله و التماس های آنان اعتنایی نکند و جانشان را بستاند. حال لحظهٔ خلق جسم انسان فرا رسید و خداوند با علم بی انتهایش کالبد خاکی انسان را آفرید. کالبدی بی روح که ارادهٔ خداوند بر آن بود تا بر سر راه ملايک مقرب و فرشتگان آسمان هفتم قرار گیرد تا هر صبح و شب ملائک به او سلام کنند و نسبت به این کالبد تواضع و احترام روا دارند. چهل سال این کالبد بر سر راه آسمان بود و ملائکه آن را احترام می نمودند و گاهی به مقام این موجود که اینک هنوز بی روح بود، غبطه می خوردند. اما در بین مقربین درگاه خدا و آنان که در آسمان هفتم ساکن بودند، کسی بود که به دیدهٔ حقارت به این کالبد نگاه می کرد، او کسی جز عزازیل نبود. حارث هر وقت که از جلوی کالبد آدم رد می شد به نوعی با حرکاتش به او بی احترامی می کرد و همه می دیدند که هنوز خلقت آدم کامل نشده بود که حسادت ها و دشمنی عزازییل نسبت به این موجود خاکی شروع شده بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹«روز کوروش» #قسمت_سوم 🎬: شاه تکیه بر تخت زرینش که دوطرف آن سر دو شیر طلاکاری به چشم میخورد و با پا
🌹«روز کوروش» 🎬: پادشاه با اشاره ای به قاصد از او خواست تا روی خود را باز کن، قاصد دستار خاکی و تیره رنگ را از صورتش باز کرد و اینبار چهره ای آفتاب سوخته که خطوط صورتش نشان میداد میانسال است، موهای کوتاهش به ببیننده میگفت که چندی پیش موهایش را از ریشه زده است،قاصد سری خم کرد و دست به زیر کمربند لباسش که پارچه ای دراز و در هم پیچیده بود کرد و نامه را از زیر لباس بیرون آورد و با دو دست و با احترام به طرف پادشاه داد. کوروش کبیر به کاتب اشاره ای کرد و کاتب از جای برخاست و نامه را از دست قاصد گرفت، کوروش همانطور که سراپای او را نگاه می کرد گفت: قبل از خواندن نامه بگو‌کیستی و از طرف چه کسی برای ما خبر آورده ای که ما مجبور شدیم جلسه با فرماندهان لشکرمان را منحل نماییم؟! قاصد تعظیم دیگری کرد و گفت: من یکی از کاهنان معبد مردوک در بابل هستم و نامه ای که خدمتتان دادم از طرف کاهن بزرگ ما و رئیس معبد بزرگ مردوک، خدای خدایان است. کوروش یکی از ابروهایش را بالا داد و همانطور که با تعجب به حرفهای مرد گوش می کرد به کاتب گفت که نامه را بخواند. کاتب تعظیم کوتاهی کرد، کمی جلوتر آمد و درست همردیف مرد قاصد ایستاد و شروع به خواندن کرد: به نام مردوک خدای بزرگ تمام خدایان روی زمین این نامه از کاهن اعظم معبد برای پادشاه بزرگ و قدرتمند زمین، کوروش کبیر نگاشته میشود. دیر زمانی ست که آوازهٔ قدرت و شجاعت و کشورگشایی های پی در پی شما به گوشمان رسیده و طبق آنچه که شنیده ایم در این سرزمین هر کس با اعتقادات خودش در صلح و صفا کنار هم زندگی می کنند. اما اینجا، سرزمین بابل پادشاهی ستمگر دارد که تمام خدایان از کوچک و بزرگ و حتی مردوک بزرگ را دستگیر و در معبد اسیر خود کرده و درب های معبد هم مهر و موم نموده، اینک ما عاجزانه از شما می خواهیم به سرزمین ما لشکرکشی کنید و طبق نقشهٔ ما پیش روید و بابل را بدون هیچگونه جنگ و خونریزی به قلمرو خود اضافه کنید و ما را از دست نبونئید این پادشاه ستمگر برهانید تا بقیه عمرمان را با آزادی کامل خدایانمان بپرستیم و زندگی کنیم. اگر خواستهٔ ما را قبول فرمایید، ما هم مقدمات ورود شاه شاهان را به سرزمین بابل فراهم میکنیم و تمام ورودی های آب را به بابل میبیندیم، ورودی هایی که پهنایشان به اندازهٔ بستر یک رودخانه بزرگ وسعت دارد و سپاهیان شما به راحتی می توانند از این آب راه ها وارد شهر شوند و آن را فتح نمایند و پادشاه ستمگرش را در بند نماید و خدایان ما را نیز از بند و اسارت وا نهد. این است خواستهٔ ما از کوروش کبیر.. پایان کاتب طومار را در هم پیچید و قاصد چشم به دهان پادشاه دوخته بود. کوروش کبیر همانطور که با انگشت دست بر دستهٔ تخت میزد در فکر فرو رفته بود. بعد از دقایقی کوروش به قاصد نگاهی کرد و گفت: دستور میدهیم استراحتگاهی برایتان مهیا کنند، چندی بیاسایید تا ما با مشاورانمان گفتگویی نماییم، تصمیمان را که گرفتیم، نامه ای برای کاهن اعظم توسط شما میفرستیم. قاصد تعظیمی کرد و از خدمت پادشاه مرخص شد.. ادامه دارد... 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 «روز کوروش» 🎬: کاهن اعظم همانطور که دست هایش پشت سرش به هم قفل کرده بود، عرض تالار را می‌پیمود و چشم بر زمین داشت و فکرش به شدت مشغول بود. چشم های دیگر کاهنان همراه با کاهن اعظم به این طرف و ان طرف میرفت تا اینکه جلوی ردیف کاهنان ایستاد و گفت: بعد از لشکرکشی کوروش شاه به بابل و پیروزی او با کمک ما، وضعمان دگرگون شد، کوروش بر روی عهد خود ماند و مردوک، خدای خدایان از حبس آزاد شد و اینک در طبقهٔ هفتم این معبد هر روز منتظر عبادت و قربانی های ماست، ما به آزادی در این شهر امد و شد می کنیم و هر روز بر پیروان دین و خدایانمان اضافه می شود، منشور آزادی هم خودمان با سلیقه و نظر دیگر کاهنان نوشتیم و به دور از چشم اغیار در جایی پنهان نمودیم و وقتی زمانش رسید به نزد پادشاه می بریم، درست است پادشاه به دین ما نیست و خدای ما را ستایش نمی کند، اما ما را آزاد گذاشته و مشکل ما اینک دانیال است همو که یهودیان او را پیامبر خدای نادیده می نامند، او هر روز با سخنانش ما و مردوک را آزار می دهد، طرفداران ما را با زبان نشدارش از دورمان می تاراند و به دین خویش می خواند و از همه مهم تر، میترسم دانیال اینقدر پیش برود که یهودیانی که ما و تمام مردم بابل برده کرده ایم و به خدمت گرفته ایم را از ما بگیرد. باید نقشه ای کشید و از شر دانیال خلاص شد، وقتی که دانیال نباشد، گویی تمام دنیا مال ماست. حال با همفکری هم نقشه ای بریزید که در پی آن دانیال را به تله بیاندازیم و از بین ببریم.
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_سوم 🎬: پدرم نفسش را به شدت بیرون داد و‌گفت: اولاً سفر است و تمام
🌹: 🎬: دینا که از اتفاقات دقایقی قبل و هجوم ناگهانی راهزنان و دیدن سر بریده شوهرش سلیمان یهودی، شوکه شده بود و انگار زبانش بند آمده و لال شده بود؛ با چشمانی اشکبار به سمتی که پسرش عمران رفته بود نگاه می کرد و در دل خدا را شکر می نمود که این پسرک پر از شور و نشاط در وقت مناسب، جایی که از دید دیگران پنهان بود؛ پناه گرفت. ریسمانی سخت دور دستان ظریف دینا پیچیدند و او را کشان کشان به طرف اسبی که پیش رویش بود و گویی انتظار او را می کشید؛ بردند. شم زنانهٔ دینا به او هشدار میداد که توطئه ای در کار است؛ او به خوبی وقایع را دیده و متوجه شده بود که مهاجمان ، گرچه نشان میدادند راهزن هستند؛ اما با نقشه ای از پیش تعیین شده حمله کردند و او با گوش های خودش نام شوهرش سلیمان را از دهان یکی از راهزنان شنید و حتی متوجه شد که به دنبال عمران هم میگردند؛ انگار این حرامیان از طرف هرکس که بودند دستور داشتند که سلیمان و فرزندش را بکشند تا از او نسلی باقی نماند و دینا نمی دانست به چه علت به او رحم کردند و از ریختن خونش صرف نظر کردند؛ اما می دانست این رحم کردن بر او، حتما عواقبی دارد و داستانهایی پشت آن پنهان است؛ می بایست کاری کند؛ او باید کاری می کرد تا خود را از این بند برهاند و به جگر گوشه اش برساند. سواران روی پوشیده، همانطور که عربده می کشیدند؛ این زن نگون بخت را به زور، سوار اسب کردند. دینا باید کاری می کرد اما چه کار؟! اسب زیر پایش، اسبی سرکش به نظر نمی رسید؛ اما میشد طوری او را وحشی کرد. دینا مادر بود و مهر مادرانه برای رسیدن به فرزند بی پناهش به جوش آمده بود؛ می خواست کاری کند اما نمی دانست که این کار به قیمت جانش تمام خواهد شد. آخر این قانون طبیعت است وقتی عشق فوران میکند؛ عقل باید کنج عزلت گزیند. دینا با حرکاتی آرام به طوریکه اطرافیان متوجه نشوند؛ دستان بهم بسته اش را به سمت موهای پریشانش که از زیر روپوشی که برای محافظت از آفتاب و گرد و خاک بیابان بر سرنهاده بود برد؛ گل سری را که انتهایش سوزنی بسیار تیز داشت بیرون کشید و در یک لحظه با تمام قوا تیزی سوزن را به شدت در گردن اسب فرو کرد . اسب نگون بخت که انتظار چنین ضربه ای را نداشت؛ رم کرد و با تمام نیرو در جهتی شروع به دویدن نمود. اسب بی مهابا می تاخت و چند سوار هم به دنبالش می تاختند. ادامه دارد... 📝به قلم: ط، حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 ششم عمران که در عالم کودکی خود خیال می کرد با حملهٔ راهزنان، معرکه ای بی نظیر را شاهد خواهد بود؛ که بعدها می تواند خود را قهرمان آن معرکه جا بزند و برای دوستانش در خیبر، نقل کند و به آن مباهات نماید. اما اینک با دیدن صحنه های خونین پیش رویش، آن خیال معرکه، رنگ باخت و مهلکه ای خونبار و غم انگیز در ذهنش حک شد. او با چشم خود شاهد کشته شدن پدر و به یغما رفتن مال و به اسارت رفتن مادرش بود. حالا رد رفتن اسب سرکش مادر را با نگاهش دنبال می کرد و متوجه شد دو سوار تازان در پی مادرش راه افتادند. عمران نمی دانست چه کند؛ پیش رویش تن بی سر پدر و پیکرهای بی جان همسفران و دستهٔ راهزنان بود و در سمت دیگرش، رد اسبی که مادرش را به سمتی نامعلوم برد؛ او حیران بود که چه کند؟! در همین حین، دو سوار تعقیب کننده، که به دنبال مادرش رفته بودند را دید که از دور به دیگر راهزنان نزدیک می شدند. عمران دستش را سایه چشمش کرد و دقت کرد و متوجه شد که فقط دو سوار هستند و مادرش با آنان نیست. عمران که انگار نور امیدی در دلش افتاده بود؛ در حالیکه رد اشک روی گونه های خاک گرفته اش مشخص بود؛ لبخندی بی جان به لب آورد؛ چرا که گمان می کرد؛ مادرش از چنگ مهاجمین گریخته و می دانست که دیر یا زود برمی گردد؛ چون مادرش با چشم خود دید که عمران کجا پناه گرفته؛ پس جای او را می‌دانست و حتما برای بردن او می آمد. راهزنان هر چه که در کاروان مانده و نمانده بود؛ بار اسبها و شتران غنیمتی کردند و به سمتی روان شدند. عمران هم روی ریگ های داغ بیابان نشست و زانوهایش را در بغل گرفت و به سمتی که مادر از آن طرف رفته بود چشم دوخت. مدتی گذشت؛ آفتاب داغ سوزان از یک طرف و هراسی که بر جان عمران افتاده بود از سمت دیگر به او فشار آورد و از جا برخیزد. دیگر خبری از راهزنان نبود؛ ناگهان فکری به خاطر عمران رسید و تصمیم گرفت؛ درست به سمتی که اسب شیهه کنان، مادرش را به آنجا برد؛ حرکت کند. عمران کودک تر از آن بود که بفهمد، بیابان داغ و تنهایی، خود قاتلی بی رحم برای چون اویی است. ادامه دارد... 📝به قلم: ط ، حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 @BACHE_HEZBOLLAHi
هدایت شده از  در خط آتش
🎬: سلمان آهی کشید و گفت: داستان ما داستان ها دارد، از علی چه بگویم که هر چه بگویم کم است، بارها از زبان پیامبر شنیدیم که نگاه به صورت علی عبادت است و این یعنی عشق به خدا و عشق به علی در یک جهت است و پیامبر به یارانش توصیه می کرد که حب علی را در دل داشته باشند همانا که حب علی برائت از آتش جهنم است. روزی را به یاد می آورم که علی در کنار محمد بود و محمد نگاهی از سر مهر به علی نمود و رو به جمع اطرافش کرد و گفت: بدانید و آگاه باشید اگر همه ی مردم بر دوستی علی تجمیع می کردند خداوند هرگز آتش دوزخ را خلق نمی کرد. قنبر که انگار سراپا گوش شده بود و هر چه سلمان می گفت برجانش می نشست او را بی قرار کرده بود گفت: این ...این علی کیست که اینچنین فضیلت دارد؟! تو را به همان خدایی که مرا به او خواندی، تو را به جان پیامبر که اینک پیامبر من نیز هست، مرا به علی برسان دوست دارم بدانم ، از علی بدانم و تا آخر عمر در کنار او بمانم. سلمان لبخندی زد و گفت: دعایت به اجابت رسیده قنبر، انگار که حب علی پیش از تعاریف من بر جانت نشسته و خود نمی دانی، هیچ میدانی که پیامبر می فرمود: همانا خداوند از نور صورت علی فرشته هایی خلق کرد که مدام خداوند را تسبیح می گویند و او را تقدیس می نمایند و ثواب این عبادت را برای دوستان علی و فرزندانش ثبت می کنند. پس بشارت باد بر تو که با این مهرت به علی تو هم در این ثواب شریک خواهی بود. بدان که حتی خلقت علی با خلقت تمام بنی بشر فرق می کند و روزی را به خاطر دارم که پیامبر فرمودند: همانا من و علی چهار هزار سال پیش از خلقت آدم از یک نور مقدس آفریده شدیم و بعد از خلقت حضرت آدم ما را در پشت او قرار دادند و اراده ی خدا بود که من در صلب عبدالله و علی در صلب ابوطالب باشد و به من مقام نبوت و پیامبری برسد و به علی مقام وصایت و جانشینی من مقدر شد. بی شک که خلقت محمد و علی از نور خداوند بوده است و این مقامی ست که در زمین از آن این دو عزیز است. سلمان نفسی تازه کرد و گفت: مقام علی به این دنیا تمام نمی شود و بارها پیامبر فرمود که در قیامت و در صراط گردنه ای است که هیچ بنی بشری نمی تواند از آن بگذرد مگر آنکه از علی جواز عبور داشته باشد. همانا علی میزان محشری کبری است و عدل و عدالت در دو جهان با وجود او معنا می گیرد. پیامبراسلام روزی در جمع یارانش بود که حرف علی به میان آمد و ایشان فرمودند: بدانید اگر دریاها همه مرکب شوند تمام گیاهان و درختان قلم شوند و همه ی انسان ها نویسنده و همه ی اجنه حسابگر شوند نتوانند فضائل علی را بنویسند و ای قنبر بدان که حرف پیامبر کلام خداست و پیامبر سخنی را می گوید که از جانب خداوند باشد، پس علی را به راحتی نمی توان شناخت حتی اگر تمام عمرت در کنار او باشی سلمان آهی کشید و گفت: انگار پیامبر این روزها را بعد از خود می دید روزی در جمعی از صحابه که ابوبکر و عمربن خطاب در آن جمع حضور داشتند دست به شانه ی علی زد و فرمود: «یاعلی، تو اول مؤمنی باشی که ایمان آورد و نخستین مسلمانی باشی که اسلام آورد و تو نسبت به من به منزله ی هارون نسبت به موسی هستی، همانا که تو به منزله ی کعبه هستی که باید به نزد تو آیند و نباید تو به سوی آنها بروی، پس اگر این مردم به سراغ تو آمدند و امر خلافت را به تو تسلیم و واگذار کردند بپذیر وگرنه تو هم به سراغ آنان مرو» در این هنگام قنبر با تعجب نگاهی به سلمان کرد و گفت: مگر این روزها چه شده؟ مگر بعد از پیغمبر، علی وصی او نشد؟! مگر با این همه فضیلت مردم سوی او که چون کعبه بود نیامدند؟! به سوالاتم جواب بده سلمان که دل درون سینه ام به جوش آمده است. سلمان نگاهش را به کمی آن طرف تر، همان در چوبی که هنوز آثاری از سیاهی آتش بر آن مانده بود نمود، قطره اشکی را که گوشه ی چشمش بود با سرانگشتس گرفت و‌گفت: داستان ها دارد قنبر، داستان های تلخ، داستان هایی از مظلومیت نور خدا، آیا طاقتش را داری ادامه دهم؟! قنبر سری تکان داد و‌گفت: من هنوز علی را ندیدم و غرق در وجودش شدم، به من بگو کار این برترین بشر به کجا رسید. ادامه دارد.. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺   @DAR_KHATE_ATASH @BACHE_HEZBOLLAHi